🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوپنجاهویک
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. بلند شد و گفت:
- کیه؟ کجاست؟ خوشگل تره؟ پولدارتره؟ تحصیل کرده تره؟ اصل و نصب دار تره؟
ظرف سالاد را برداشتم و توي یخچال گذاشتم و با خونسردي گفتم:
- هیچ کدوم.
داد زد:
- پس چی؟ چی داره که منو با این همه خاطرخواه نمی بینی و نمی خواي؟ اون چی داره که من ندارم؟
مقابلش ایستادم و موهایش را پشت گوشش زدم و با لبخند گفتم:
- نجابت.
داغ کرد. آتش گرفت. صورتش مثل رنگ لب هایش سرخ شد.
- جدا؟ به حق چیزاي نشنیده! از کی تا حالا نجابت واست مهم شده؟ تو رو چه به این حرفا؟
چقدر سرم درد می کرد.
- مهم؟ من اسمی از اهمیت نبردم. گفتی چی داره که من ندارم؛ جوابت رو دادم.
داد زد:
- من نانجیبم؟ من خرابم؟ منظورت اینه؟ به من با این سطح تحصیلات، با این خانواده، میگی نانجیب؟
نشستم.
- صدات رو بیار پایین. دیاکو آبرو داره.
باز داد زد:
- اون داره، تو که نداري. دم از نجابت می زنی در حالی که خودت از همه بی آبروتري. چطور اون موقع که منو کشوندي تو
رختخواب نجابت و این حرفا امل بازي بود؟ نجابت فقط واسه زنه؟ مردا هر غلطی کنن آزاده؟ خبر داري پشت سرت چی
میگن؟ می دونی تو چشم همه چه حیوونی هستی؟ حالا نشستی اینجا واسه من نجابت نجابت می کنی؟ یه چیزي بگو که
بهت بیاد. یه چیزي بگو که بهت نخندن.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چقدر سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. چقدر سعی کردم، اما نگذاشت. دستش را گرفتم و از آشپزخانه بیرون کشیدم و روي
مبل پرتش کردم و غریدم:
- گفتم صدات رو بیار پایین و خفه خون بگیر. تف به ذات اون مردي که تو رو به زور کشونده باشه تو رختخواب. تو که زودتر
از من آماده بودي. بعدشم، مگه من اولیش بودم که انقدر جوش آوردي؟ چرا مثل دختراي آفتاب مهتاب ندیده که اغفالشون
کردن حرف می زنی؟ می خواي منو سیاه کنی؟ به قول خودت من ختم روزگارم، یکی بی آبروتر از تو. جنس امثال خودم و تو
رو خوب می شناسم. پس واسه من ادا نیا. نقش دختراي فریب خورده رو بازي نکن. از اول گفتم واسه چی می خوامت. اگه
انقدر اون غرور و شخصیت نداشتت واست مهم بود هفته اي هفت شب تو تخت من نبودي. خوشگلی و تحصیلات و اصل و
نصب به چه درد می خوره وقتی انقدر راحت حراجشون می کنی؟
برخاست و هلم داد و گفت:
- توي دهاتی رو چه به کلاس شهر نشینی؟ توي بی بته و بی پدر و مادر رو چه به درك اصل و نصب؟ لیاقت تو همون بقچه
پیچاي بو گندوي عهد عتیقه نه یکی مثل من.
خون جلوي چشمانم را گرفت. بد هم گرفت. خطرناك شدم. آن قدر که خودم هم ترسیدم. گلویش را گرفتم و به دیوار
کوبیدمش. پاهایش از زمین جدا شد. رنگش پرید و بعد کبود شد. از میان دندان هاي کلید شده ام گفتم:
- اسم پدر و مادر من رو نیار آشغال عوضی. یه تار موي اون دهاتیا می ارزه به صد تا لجن متعفن مثل تو. هنر پدر تو چیه؟
کلاه اینو برداره بذاره رو سر اون یکی. اونم از صدقه سر آبکش شدن یه با غیرت مثل پدر من. هنر مادرت چیه؟ هر شب پارتی
رفتن و پارتی دادن. اونم به قیمت قربونی شدن یه شیر زنی مثل مادر من. اونا مردن و جون دادن که امثال بی چشم و روهایی
مثل تو و پدر و مادرت خوش باشین. اسم این چیزا رو می ذاري اصل و نصب؟ مرده شور خودت و اصل و نصبت!
چشمانش از حدقه بیرون زده بود. فشار دستش روي دستم کم و کمتر می شد و فشار دست من روي گلویش بیشتر و بیشتر.
- تو بته داري؟ تویی که به اندازه موهاي سرت دوست پسر عوض کردي؟ این یعنی بته؟ یعنی کلاس؟ این که به لطف پول
بابات مدرکت رو از کشوراي اروپایی گرفتی و تمام هنرت عشوه گریه یعنی شهر نشینی؟ اون وقت یکی که تو این جامعه داره
مث یه مرد درس می خونه و کار می کنه و پاك می مونه میشه بقچه پیچِ بو گندو؟ بو گندو تویی که بوي کثافت کاریات کل
این شهر رو برداشته.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوپنجاهویک
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. بلند شد و گفت:
- کیه؟ کجاست؟ خوشگل تره؟ پولدارتره؟ تحصیل کرده تره؟ اصل و نصب دار تره؟
ظرف سالاد را برداشتم و توي یخچال گذاشتم و با خونسردي گفتم:
- هیچ کدوم.
داد زد:
- پس چی؟ چی داره که منو با این همه خاطرخواه نمی بینی و نمی خواي؟ اون چی داره که من ندارم؟
مقابلش ایستادم و موهایش را پشت گوشش زدم و با لبخند گفتم:
- نجابت.
داغ کرد. آتش گرفت. صورتش مثل رنگ لب هایش سرخ شد.
- جدا؟ به حق چیزاي نشنیده! از کی تا حالا نجابت واست مهم شده؟ تو رو چه به این حرفا؟
چقدر سرم درد می کرد.
- مهم؟ من اسمی از اهمیت نبردم. گفتی چی داره که من ندارم؛ جوابت رو دادم.
داد زد:
- من نانجیبم؟ من خرابم؟ منظورت اینه؟ به من با این سطح تحصیلات، با این خانواده، میگی نانجیب؟
نشستم.
- صدات رو بیار پایین. دیاکو آبرو داره.
باز داد زد:
- اون داره، تو که نداري. دم از نجابت می زنی در حالی که خودت از همه بی آبروتري. چطور اون موقع که منو کشوندي تو
رختخواب نجابت و این حرفا امل بازي بود؟ نجابت فقط واسه زنه؟ مردا هر غلطی کنن آزاده؟ خبر داري پشت سرت چی
میگن؟ می دونی تو چشم همه چه حیوونی هستی؟ حالا نشستی اینجا واسه من نجابت نجابت می کنی؟ یه چیزي بگو که
بهت بیاد. یه چیزي بگو که بهت نخندن.
❌فایل کامل رمان در لینک زیر برای دریافت قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چقدر سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. چقدر سعی کردم، اما نگذاشت. دستش را گرفتم و از آشپزخانه بیرون کشیدم و روي
مبل پرتش کردم و غریدم:
- گفتم صدات رو بیار پایین و خفه خون بگیر. تف به ذات اون مردي که تو رو به زور کشونده باشه تو رختخواب. تو که زودتر
از من آماده بودي. بعدشم، مگه من اولیش بودم که انقدر جوش آوردي؟ چرا مثل دختراي آفتاب مهتاب ندیده که اغفالشون
کردن حرف می زنی؟ می خواي منو سیاه کنی؟ به قول خودت من ختم روزگارم، یکی بی آبروتر از تو. جنس امثال خودم و تو
رو خوب می شناسم. پس واسه من ادا نیا. نقش دختراي فریب خورده رو بازي نکن. از اول گفتم واسه چی می خوامت. اگه
انقدر اون غرور و شخصیت نداشتت واست مهم بود هفته اي هفت شب تو تخت من نبودي. خوشگلی و تحصیلات و اصل و
نصب به چه درد می خوره وقتی انقدر راحت حراجشون می کنی؟
برخاست و هلم داد و گفت:
- توي دهاتی رو چه به کلاس شهر نشینی؟ توي بی بته و بی پدر و مادر رو چه به درك اصل و نصب؟ لیاقت تو همون بقچه
پیچاي بو گندوي عهد عتیقه نه یکی مثل من.
خون جلوي چشمانم را گرفت. بد هم گرفت. خطرناك شدم. آن قدر که خودم هم ترسیدم. گلویش را گرفتم و به دیوار
کوبیدمش. پاهایش از زمین جدا شد. رنگش پرید و بعد کبود شد. از میان دندان هاي کلید شده ام گفتم:
- اسم پدر و مادر من رو نیار آشغال عوضی. یه تار موي اون دهاتیا می ارزه به صد تا لجن متعفن مثل تو. هنر پدر تو چیه؟
کلاه اینو برداره بذاره رو سر اون یکی. اونم از صدقه سر آبکش شدن یه با غیرت مثل پدر من. هنر مادرت چیه؟ هر شب پارتی
رفتن و پارتی دادن. اونم به قیمت قربونی شدن یه شیر زنی مثل مادر من. اونا مردن و جون دادن که امثال بی چشم و روهایی
مثل تو و پدر و مادرت خوش باشین. اسم این چیزا رو می ذاري اصل و نصب؟ مرده شور خودت و اصل و نصبت!
چشمانش از حدقه بیرون زده بود. فشار دستش روي دستم کم و کمتر می شد و فشار دست من روي گلویش بیشتر و بیشتر.
- تو بته داري؟ تویی که به اندازه موهاي سرت دوست پسر عوض کردي؟ این یعنی بته؟ یعنی کلاس؟ این که به لطف پول
بابات مدرکت رو از کشوراي اروپایی گرفتی و تمام هنرت عشوه گریه یعنی شهر نشینی؟ اون وقت یکی که تو این جامعه داره
مث یه مرد درس می خونه و کار می کنه و پاك می مونه میشه بقچه پیچِ بو گندو؟ بو گندو تویی که بوي کثافت کاریات کل
این شهر رو برداشته.
❌#اندوه🔞
گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوپنجاهویک
کنارش نشستم .
-سلام ناهید خاله دیگه سراغی از ما نمیگیریا .
بغلم کرد ، انقدر محکم که داشتم له میشدم و صدام در نیومد ... دل تنگیش در منو هم تنگ کرد
جاش خیلی خالی
بود ... خیلی ...
-سلام عزیزم ، وای عاطفه خیلی شبیه فاطمه ی من شدی ...
صدای هق هقش دلم رو لرزوند . ناراحتشون میکردم ...
-ببخشید اگه ناراحت میشین .
گونم رو طولانی بوسید .
-نه عزیزم این حرفو نزن اینجوری کم تر نبودش رو حس میکنم .امشب فاطمه باش ...
از آغوشش بیرون اومدم ، رفتم تو اتاق غزاله و در رو بستم ... نفس عمیقی کشیدم و دستم رو
روی قلبم گذاشتم ...
امشب باید فاطمه باشم ... باید دختر باشم برای ناهید خانوم و خواهر برای امیرعلی ... باید خواهر
باشم برای بهرام
و به قول خودش مامانی برای غزاله ... خدایا کمکم کن ، کمکم کن ، خواهر بودن ، مادر بودن ،
فاطمه بودن ...
بد نبود ... سخت بود و من 08 سالم بود ...
مریم جون :
-عاطفه جان اومدن بیا .
نفس گرفتم از اتاق بیرون رفتم . جمعیت جلوی در ورودی بودن و دست میزدن .نگاهم به دست
هاشون که تو دست
هم بود افتاد و نتونستم لبخندم رو پنهون کنم .نگاه خیره ی جفتشون رو میفهمیدم ...به سمت اتاق
عقد رفتن و من موندم
چون ...
-فاطمه ...
بغضی که گلوم رو به درد آورده بود قورت دادم و برگشتم لبخندم مصنوعی بود ولی خوب بود ...
چکار میکردم ؟؟
امیرعلی تند تند پلک میزد و قرمز شدن چشماش رو فهمیدم ... من دل این خانواده رو خون
میکردم با این شباهت ...
رومو برگردوندم و به سمت اتاق عقد رفتم .فقط خانواده ی خودشون تو اتاق عقد بودن و بقیه
بیرون منتظر عاقد .
غزاله علامت داد که برم پیشش .
-سلام خوش گذشته ؟
خندید و گونم رو بوسید :
-کثافت چه خوشگل شدی بیشوعور شدی کپی فاطیا .
خندیدم :
-مرده شور حرف زدنتنو ببرن تا چشت دراد .
صدای بهرام اومد :
-به چشم زن من کار نداشته باشا .
-اول دوست من بوده بعد شده زن شما همینه که هست .
دست غزاله رو فشردم :
-آماده ای ؟
سرش رو تکون داد ولی ترس رو تو چشماش دیدم ، خدا دلش رو آروم کنه ...
با اومد عاقد خواستم از کنارشون بیام کنار که نتونستم بی حرف برنم آروم طوری که بهرام بشنوه
گفتم :
-بهت اعتماد کردیم ، هممون امیدوارم جوابمونو خوب بدی .
و کناری وایسادم دیدم که اخم های بهرام تو هم رفته مهم نبود ... چشمم به امیرعلی که سرش
رو پایین انداخته بود
افتاد انگار فهمید نگاهش میکنم که سرش رو بلند کرد و نگام کرد ، چشماش از چیزی که فکر
میکردم قرمز تر بود .
رفتم کنارش :
-اذیت میشی نگام نکن .
خواستم برم سر جام که گوشه ی لباسم رو گرفت :
-دلم براش تنگه عاطفه ... دوستش داشتم عاطفه ... آبجیم زود رفت عاطفه ...
صدای پر بود از بغض و تا کی قورت بدم این بغض لعنتی رو ؟
-باش ، مامانم از وقتی تو رو دیده حالش ازهمیشه بهتره ... فاطمه ای براش ... نگاهت میکنیم تا
دل تنگمون آروم
بگیره ... فاطمه بودن رو دوست نداری ؟
چرا همه ای سوال رو میکردن ؟
-فاطمه بودن لیاقت میخواد امیرعلی ، من نمیدونم لیاقتش رو دارم یا نه ، فاطمه بودن بد نیست
سخته ...
لبخندش انقدر برادرانه بود که دلم رو گرم کرد :
-لیاقت ؟ نمیدونم حکمتش چیه ولی بدون اگه لیاقت نداشتی خودا شباهتتون رو انقدرزیاد نمیکرد .
لبخند زدم به پسری که برادرانه داشت ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوپنجاهویک
کنارش نشستم .
-سلام ناهید خاله دیگه سراغی از ما نمیگیریا .
بغلم کرد ، انقدر محکم که داشتم له میشدم و صدام در نیومد ... دل تنگیش در منو هم تنگ کرد
جاش خیلی خالی
بود ... خیلی ...
-سلام عزیزم ، وای عاطفه خیلی شبیه فاطمه ی من شدی ...
صدای هق هقش دلم رو لرزوند . ناراحتشون میکردم ...
-ببخشید اگه ناراحت میشین .
گونم رو طولانی بوسید .
-نه عزیزم این حرفو نزن اینجوری کم تر نبودش رو حس میکنم .امشب فاطمه باش ...
از آغوشش بیرون اومدم ، رفتم تو اتاق غزاله و در رو بستم ... نفس عمیقی کشیدم و دستم رو
روی قلبم گذاشتم ...
امشب باید فاطمه باشم ... باید دختر باشم برای ناهید خانوم و خواهر برای امیرعلی ... باید خواهر
باشم برای بهرام
و به قول خودش مامانی برای غزاله ... خدایا کمکم کن ، کمکم کن ، خواهر بودن ، مادر بودن ،
فاطمه بودن ...
بد نبود ... سخت بود و من 08 سالم بود ...
مریم جون :
-عاطفه جان اومدن بیا .
نفس گرفتم از اتاق بیرون رفتم . جمعیت جلوی در ورودی بودن و دست میزدن .نگاهم به دست
هاشون که تو دست
هم بود افتاد و نتونستم لبخندم رو پنهون کنم .نگاه خیره ی جفتشون رو میفهمیدم ...به سمت اتاق
عقد رفتن و من موندم
چون ...
-فاطمه ...
بغضی که گلوم رو به درد آورده بود قورت دادم و برگشتم لبخندم مصنوعی بود ولی خوب بود ...
چکار میکردم ؟؟
امیرعلی تند تند پلک میزد و قرمز شدن چشماش رو فهمیدم ... من دل این خانواده رو خون
میکردم با این شباهت ...
رومو برگردوندم و به سمت اتاق عقد رفتم .فقط خانواده ی خودشون تو اتاق عقد بودن و بقیه
بیرون منتظر عاقد .
غزاله علامت داد که برم پیشش .
-سلام خوش گذشته ؟
خندید و گونم رو بوسید :
-کثافت چه خوشگل شدی بیشوعور شدی کپی فاطیا .
خندیدم :
-مرده شور حرف زدنتنو ببرن تا چشت دراد .
صدای بهرام اومد :
-به چشم زن من کار نداشته باشا .
-اول دوست من بوده بعد شده زن شما همینه که هست .
دست غزاله رو فشردم :
-آماده ای ؟
سرش رو تکون داد ولی ترس رو تو چشماش دیدم ، خدا دلش رو آروم کنه ...
با اومد عاقد خواستم از کنارشون بیام کنار که نتونستم بی حرف برنم آروم طوری که بهرام بشنوه
گفتم :
-بهت اعتماد کردیم ، هممون امیدوارم جوابمونو خوب بدی .
و کناری وایسادم دیدم که اخم های بهرام تو هم رفته مهم نبود ... چشمم به امیرعلی که سرش
رو پایین انداخته بود
افتاد انگار فهمید نگاهش میکنم که سرش رو بلند کرد و نگام کرد ، چشماش از چیزی که فکر
میکردم قرمز تر بود .
رفتم کنارش :
-اذیت میشی نگام نکن .
خواستم برم سر جام که گوشه ی لباسم رو گرفت :
-دلم براش تنگه عاطفه ... دوستش داشتم عاطفه ... آبجیم زود رفت عاطفه ...
صدای پر بود از بغض و تا کی قورت بدم این بغض لعنتی رو ؟
-باش ، مامانم از وقتی تو رو دیده حالش ازهمیشه بهتره ... فاطمه ای براش ... نگاهت میکنیم تا
دل تنگمون آروم
بگیره ... فاطمه بودن رو دوست نداری ؟
چرا همه ای سوال رو میکردن ؟
-فاطمه بودن لیاقت میخواد امیرعلی ، من نمیدونم لیاقتش رو دارم یا نه ، فاطمه بودن بد نیست
سخته ...
لبخندش انقدر برادرانه بود که دلم رو گرم کرد :
-لیاقت ؟ نمیدونم حکمتش چیه ولی بدون اگه لیاقت نداشتی خودا شباهتتون رو انقدرزیاد نمیکرد .
لبخند زدم به پسری که برادرانه داشت ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوپنجاهویک
با تعجب بهش نگاه كردم و حرفي نزدم دايه دست هيلا رو
گرفت واز اتاق خارج شد به سرم توي دستم نگاه كردم..
تقريبا نصف شده بود كلافه از سوزشي كه دستم ميداد تو
جام جا به جا شدم كه در اتاق بدون هيچ اجازه ايي باز شد و
قامت دامون توي چهارچوب در ظاهر ش د!
نگاه گزرايي به دستم كرد به سمتم قدم برداشت و گفت:
_هيلدا چيشده؟ چرا غش كردي؟
نگاهمو ازش گرفتم و سرد گفتم:
_چيزي نيست..سرمم تموم بشه وسايلو جمع ميكنم بريم
خونه..
عصبي غريد:
_دارم ميگم چت شده!؟تو جاي ديگه رو ميگير ي!
بعد با ترديد ادامه داد:
_نكنه حامله ايي!
با حيرت گفتم:
_حامله؟!معلوم هست چي ميگي؟!
جلوي تخت سرپا ايستاد و با خشم گفت:
_اره من ميدونم چي ميگم اين تويي كه نميفهمي داري چيكار
ميكني...
بعد سوالي گفت:
_اخرين بازي كه ماهانه شدي كي بود؟
به ذهنم فشار اوردم تا يادم بياد اخرين بار كي ماهانه بودم
ولي هرچي فكر ميكردم يادم نميومد!
خودمم دچار شك شده بود.. نكنه واقعا حامله باشم؟!
_گفتم كي ماهانه بودي؟
با صداي داد دامون بهش نگاه كردم و با ترس لب زدم:
_ا..الان حضور ذهن ندارم...
پوزخندي زد و گفت:
_كه حضور ذهن نداري اره؟الان نشونت ميدم..
و طي يه حركت ناگهاني سرمو از دستم بيرون كشيد جيغي
خفه ايي از درد و ترس زدم و نگاهمو به دستم كه ازش خون
ميريخت دوختم...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ناباور با درد لب زدم:
_چرا اينجوري ميكني رگمو پاره كرد ي..!
به سمت كمد لباسام رفت و از توش يه مانتو و شال بيرون
كشيد و سمتم پرت كرد و گفت:
_زود بپوش ميريم ازمايشگاه
دست ديگمو روي رگ پاره شده ي دستم فشار دادم و گفتم:
_تو ديونه شدي؟الان جايي باز نيست منم جايي نميام حالم
خوب نيس ت
با خشم مشتشو روي در كمد كوبيد و گفت:
_با من يكي به دو نكن هيلدا يه كاري نكن يه بلايي سرت
بيارم كه بعدا از زبون درازيات پشيمون بشي
از شنيدن حرفاش بغض شديدي به گلوم داشت چنگ ميزد و
تو استانه ي خفه شدن بودم با صداي لرزوني گفتم:
_اگه حامله باشم مگه چي ميشه؟!
با شنيدن حرفم سمتم خشمگين به سمتم هجوم اورد و از
يقه ي بليزم گرفت از روي تخت بلندم كرد و از زير لب غريد:
_ههه اون موقع خودتو و اون بچه ي توي شكمتو همينجا
چال ميكنم..
پاره شدن چيزيو تو قلبم احساس كردم باورم نميشد انقدر بي
رحم باشه!هنوز مطمعن نبود كه من حامله ام و اين حرفارو
ميزد!
تقريبا روي تخت پرتم كرد گفت:
_بپوش اين لامصبارو بري م
بي هيچ خجالتي اشكام شروع به ريختن كردن لباسامو از كف
اتاق برداشتم و با بي حالي تنم كردم سرد گفتم:
_بريم..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوپنجاهویک
با تعجب بهش نگاه كردم و حرفي نزدم دايه دست هيلا رو
گرفت واز اتاق خارج شد به سرم توي دستم نگاه كردم..
تقريبا نصف شده بود كلافه از سوزشي كه دستم ميداد تو
جام جا به جا شدم كه در اتاق بدون هيچ اجازه ايي باز شد و
قامت دامون توي چهارچوب در ظاهر ش د!
نگاه گزرايي به دستم كرد به سمتم قدم برداشت و گفت:
_هيلدا چيشده؟ چرا غش كردي؟
نگاهمو ازش گرفتم و سرد گفتم:
_چيزي نيست..سرمم تموم بشه وسايلو جمع ميكنم بريم
خونه..
عصبي غريد:
_دارم ميگم چت شده!؟تو جاي ديگه رو ميگير ي!
بعد با ترديد ادامه داد:
_نكنه حامله ايي!
با حيرت گفتم:
_حامله؟!معلوم هست چي ميگي؟!
جلوي تخت سرپا ايستاد و با خشم گفت:
_اره من ميدونم چي ميگم اين تويي كه نميفهمي داري چيكار
ميكني...
بعد سوالي گفت:
_اخرين بازي كه ماهانه شدي كي بود؟
به ذهنم فشار اوردم تا يادم بياد اخرين بار كي ماهانه بودم
ولي هرچي فكر ميكردم يادم نميومد!
خودمم دچار شك شده بود.. نكنه واقعا حامله باشم؟!
_گفتم كي ماهانه بودي؟
با صداي داد دامون بهش نگاه كردم و با ترس لب زدم:
_ا..الان حضور ذهن ندارم...
پوزخندي زد و گفت:
_كه حضور ذهن نداري اره؟الان نشونت ميدم..
و طي يه حركت ناگهاني سرمو از دستم بيرون كشيد جيغي
خفه ايي از درد و ترس زدم و نگاهمو به دستم كه ازش خون
ميريخت دوختم...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ناباور با درد لب زدم:
_چرا اينجوري ميكني رگمو پاره كرد ي..!
به سمت كمد لباسام رفت و از توش يه مانتو و شال بيرون
كشيد و سمتم پرت كرد و گفت:
_زود بپوش ميريم ازمايشگاه
دست ديگمو روي رگ پاره شده ي دستم فشار دادم و گفتم:
_تو ديونه شدي؟الان جايي باز نيست منم جايي نميام حالم
خوب نيس ت
با خشم مشتشو روي در كمد كوبيد و گفت:
_با من يكي به دو نكن هيلدا يه كاري نكن يه بلايي سرت
بيارم كه بعدا از زبون درازيات پشيمون بشي
از شنيدن حرفاش بغض شديدي به گلوم داشت چنگ ميزد و
تو استانه ي خفه شدن بودم با صداي لرزوني گفتم:
_اگه حامله باشم مگه چي ميشه؟!
با شنيدن حرفم سمتم خشمگين به سمتم هجوم اورد و از
يقه ي بليزم گرفت از روي تخت بلندم كرد و از زير لب غريد:
_ههه اون موقع خودتو و اون بچه ي توي شكمتو همينجا
چال ميكنم..
پاره شدن چيزيو تو قلبم احساس كردم باورم نميشد انقدر بي
رحم باشه!هنوز مطمعن نبود كه من حامله ام و اين حرفارو
ميزد!
تقريبا روي تخت پرتم كرد گفت:
_بپوش اين لامصبارو بري م
بي هيچ خجالتي اشكام شروع به ريختن كردن لباسامو از كف
اتاق برداشتم و با بي حالي تنم كردم سرد گفتم:
_بريم..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنجاهویک
نمی دانست چرا باید مادری اینطور دست بچه را
بکشد و اذیت کند اما می توانست با اطمینان کامل
بگوید که این زن هیچ مهر مادری ندارد.
_ به شما چه خانوم؟ بچه خودمه تربیتشهم دست
منه لطفا شما دخالت نکن.
خواست چیزی بگوید که امیرکیا دستشرا کشید و
او مبهوت لب زد:
_ چرا اینطوری کرد؟ امیرکیا دست بچه رو دیدی
چطوری کشوند؟ بذار یه چیزی بگم بهشواقعا دلم
برای بچه میسوزه با همچین مادری!
امیرکیا با همان اخم سعی کرد یلدا را آرام کند و او
را سمت میز کشید و نگاهی به رفتن آن مادر و پسر
کرد.
خودشهم تعجب کرده بود اما بعضی از آدم ها هیچ
مهری در وجودشان نبود و این جای تعجبی نداشت!
_ نگران نباشیلدا تو نمیتونی تو زندگی یکی دیگه
دخالت کنی چون مشخصبود که این زن باهات تند
رفتار میکنه پس باهاشدهن به دهن نشو.
یلدا اخم هایشرا درهم کشید و به غذایشکه آماده
بود. نگاهی انداخت .
انگار هر بد رفتاری ای از هر خانواده ای که می دید به
یاد گذشته ی تلخ خودش می افتاد.
_ قرار نبود روزتو خراب کنی یلدا!
برایشکمی آب ریخت و او سعی کرد کمی آرام
باشد.
_ نه نه من خوبم فقط فکر کنم زیادی حساس شدم،
ولی بازم حق باتوئه نباید دخالت میکردم.
در سکوت مشغول غذا خوردن شدند که تلفن
امیرکیا زنگ خورد.
دست از غذا خوردن کشید و با نگاه به شماره
گلویشرا صاف کرد و جواب داد:
_ سلام آقای یوسفی خوبید؟ دیشب زنگ زدم
خاموش بودید ولی یکی از آشناها میگفتن شما
پروند ه های مرزی و چک می کنید درسته؟
دستی به صورتشکشید و یلدا مضطرب قاشق را
رها کرد.
امیرکیا نفسی گرفت و صریح و بدون تعلل گفت:
_ دنبال برادرم می گشتم مثل اینکه میخواسته
غیرقانونی از کشور بره بیرون ولی الان چند وقته
هیچ خبری ازش نیست و من میخواستم ببینم رفته
یا نه؟ میدونم که هیچ پرونده ای از زیر دست شما
در نمیره.
❌ خانم های عزیز فقط چند روز تا پایان این پروژه مونده تو همین چندروزم میتونید تا 300 دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
حقیقتا حتی نمی خواست به این فکر کند که یوسفی
چه جوابی قرار است بدهد اما بیشاز این نمی
توانست از امیر کسری بی خبر بماند.
_ یکم که سخته همچین چیزی و فهمیدن زمان
میبره ولی خبری بشه بهتون میگم.
اما باید منتظر هرچیزی باشی چون این طرف مرز
جنگه رفتنه!
❌ #توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍
برای شروع کلیک کنید 👍
اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇
@airdbcoins
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنجاهویک
نمی دانست چرا باید مادری اینطور دست بچه را
بکشد و اذیت کند اما می توانست با اطمینان کامل
بگوید که این زن هیچ مهر مادری ندارد.
_ به شما چه خانوم؟ بچه خودمه تربیتشهم دست
منه لطفا شما دخالت نکن.
خواست چیزی بگوید که امیرکیا دستشرا کشید و
او مبهوت لب زد:
_ چرا اینطوری کرد؟ امیرکیا دست بچه رو دیدی
چطوری کشوند؟ بذار یه چیزی بگم بهشواقعا دلم
برای بچه میسوزه با همچین مادری!
امیرکیا با همان اخم سعی کرد یلدا را آرام کند و او
را سمت میز کشید و نگاهی به رفتن آن مادر و پسر
کرد.
خودشهم تعجب کرده بود اما بعضی از آدم ها هیچ
مهری در وجودشان نبود و این جای تعجبی نداشت!
_ نگران نباشیلدا تو نمیتونی تو زندگی یکی دیگه
دخالت کنی چون مشخصبود که این زن باهات تند
رفتار میکنه پس باهاشدهن به دهن نشو.
یلدا اخم هایشرا درهم کشید و به غذایشکه آماده
بود. نگاهی انداخت .
انگار هر بد رفتاری ای از هر خانواده ای که می دید به
یاد گذشته ی تلخ خودش می افتاد.
_ قرار نبود روزتو خراب کنی یلدا!
برایشکمی آب ریخت و او سعی کرد کمی آرام
باشد.
_ نه نه من خوبم فقط فکر کنم زیادی حساس شدم،
ولی بازم حق باتوئه نباید دخالت میکردم.
در سکوت مشغول غذا خوردن شدند که تلفن
امیرکیا زنگ خورد.
دست از غذا خوردن کشید و با نگاه به شماره
گلویشرا صاف کرد و جواب داد:
_ سلام آقای یوسفی خوبید؟ دیشب زنگ زدم
خاموش بودید ولی یکی از آشناها میگفتن شما
پروند ه های مرزی و چک می کنید درسته؟
دستی به صورتشکشید و یلدا مضطرب قاشق را
رها کرد.
امیرکیا نفسی گرفت و صریح و بدون تعلل گفت:
_ دنبال برادرم می گشتم مثل اینکه میخواسته
غیرقانونی از کشور بره بیرون ولی الان چند وقته
هیچ خبری ازش نیست و من میخواستم ببینم رفته
یا نه؟ میدونم که هیچ پرونده ای از زیر دست شما
در نمیره.
❌ خانم های عزیز فقط چند روز تا پایان این پروژه مونده تو همین چندروزم میتونید تا 300 دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
حقیقتا حتی نمی خواست به این فکر کند که یوسفی
چه جوابی قرار است بدهد اما بیشاز این نمی
توانست از امیر کسری بی خبر بماند.
_ یکم که سخته همچین چیزی و فهمیدن زمان
میبره ولی خبری بشه بهتون میگم.
اما باید منتظر هرچیزی باشی چون این طرف مرز
جنگه رفتنه!
❌ #توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍
برای شروع کلیک کنید 👍
اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇
@airdbcoins