روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
773 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنج

سیگار را روشن کرد و از روی مبل بلند شد.
بی هدف چرخی در هال زد.
از کجا باید شروع می کرد؟
کجای داستان درد کمتری داشت؟
لعنتی...
تمام اشدرد بود.
از هرجا که شروع می کرد فرقی نداشت.
پشت پنجره ایستاد تا حداقل از نگاه یلدا خجالت
نکشد.
_ رفتم پیشامیرکسری، کتمان نکرد که هیچ ...
تلخ لبخند زد و ادامه داد:
_ وقیحانه تو چشام نگاه کرد و گفت ...نه تنها کیمیا
زنششده ...بلکه حتی ...حامله اس!
صدای هین گفتن یلدا را شنید.
تا اینجای قصه درد خودش بود... کاش برای باقی
جمله هایش تاب بیاورد.
یلدا گیج و حیرت زده از روی مبل بلند شد و به
سمت امیر کیا آمد.
حق داشت شانه هایش خم شود...
حق داشت مردانه بغضکند.
بیچاره امیر کیا... بیچاره نوشین!
کنار امیر کیا که ایستاد، برای همدردی دست
گذاشت روی شانه هایی که امشب درد بدی را تحمل
می کردند.
لب هایشرا تکان داد و زمزمه کرد:
_ تو خیلی قوی مگه نه؟
به سمت یلدا چرخید. کاشاو هم قوی باشد...
_ تو چی یلدا؟ تو قوی؟
بچه نبود که نداند این جمله یعنی یک سر این ماجرا
به او هم مربوط می شود...
که یعنی یلدا مواظب خم شدن شانه های خودت هم
باش.
نامطمئن جواب داد:
_ سعی می کنم که باشم ...می تونم قوی باشم امیر
کیا، پسبگو و تمومشکن .
نگاهشرا از یلدا برداشت و سیگار نیمه سوخته را
از پنجره به بیرون انداخت.
سپسدست یلدا را گرفت و همراه خودش به سمت
مبل ها برد.
او را روی مبل یک نفره نشاند و خودشپایین مبل
نشست.
مردمک چشم های روشن یلدا از ترسشنیدن
حرف های او می لرزیدند و او تمام وجودشاز
واکنشاو می لرزید.
اما نمی شد که تا ابد پنهانشکرد.
با دست سالم اشدست سرد یلدا را گرفت به سختی
گفت:
_ کیمیا ...عاشق امیر کسری شده بود ...نمی دونم از
کی؟ ولی شده بود ...منم اونقدر عاشق بودم که
نمی دیدم .
سرشرا پایین انداخت.
_ امیر کسری هم عاشق کیمیا شده بود .
تلخ خندید و لب زد:
_ باز منم نمی دیدم!
دست زخمی اشرا مشت کرد.
_ واسه دک کردن من نقشه کشیده بودن ...واسه
زمین زدن من فکر کرده بودن ...منِ خر اونقدر
عاشق کیمیا بودم که کارشون سخت شده بود .
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشش

نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
ماتش برد...
نفس اش به یغما رفت و ضربان قلبشاوج گرفت.
پره های بینی اش چنان باز و بسته شدند که انگار
نفس به ریه هایش نمی رسد و او در تلاش برای
گرفتن یک دم است و نیست!
هوایی نیست برای نفسکشیدن.
امیر کیا با نگرانی خیره اششد.
انگشت شستشرا به آرامی پشت دست یلدا به
حرکت در آورد و آشفته حال پرسید:
- یلدا؟ خوبی؟
نگاهش نرم بالا آمد و روی رگ های باد کرده پیشانی
امیر کیا نشست.
لبخند تلخی زد و گفت:
- همیشه کنج ذهنم برام سوال بود که کیمیا اون
همه مشروب رو از کجا جور کرده بود ...
پلک هایشرا بست و با درد لب زد:
- امیر کسری ...آره؟
امیر کیا چشم بست و نام اشرا صدا زد.
- یلدا!
به ناگه زیر خنده زد.
جنون وار و بی محابا خندید.
دستی به صورتشکشید و صدای کیمیا، از گوشه
ترین قسمت مغز اش به صدا درآمد.
)آی مردم، آی همسایه ها...این دخترعموی من خونه
خراب کنه...شوهر دزده...زیر شوهر من خوابیده،
زیر شوهر تک تکتون میخوابه(.
قهقهه بلندی سر داد و جفت دست هایشرا به
گردن اشرساند و تا روی موهایشامتدادشان داد.
خنده اش تمام نشده، جایشرا به بغضی بزرگ داد و
چیزی نگذشت که دو زانو روی زمین آوار شد.
- حامله ست ...کیمیا حامله ست امیر! دختری که
بخاطرشروزها عذاب وجدان گرفتم ...کسی که
بخاطرش به مرگ هم راضی شدم حامله ست!
هق زد و سرشرا به سمت سقف گرفت.
امیر کیا که تمام مدت با همان نگاه ماتم زده و سرخ
از خشم اش به جسم دردمند یلدا خیره بود، بالآخره
از جا بلند شد و شرمنده به طرفشرفت.
دست لرزانشرا روی شانه او گذاشت و لب زد:
- یلدا ...قوی باشلطفا .
میان گریه نیشخندی زد و نگاه اشکی اشرا به
سقف دوخت.
دیوانه شده بود و امیر کیا نیز به خوبی این حالش
را می دید و کاش...
کاش نگفته بود!
کاشاین اتفاق هم یکی از راز های ناگفته اششده
بود.
اما خود یلدا خواسته بود.
گفته بود که هم، درد یکدیگر هستند و هم درمان و
حالا، زخم هردو، بی رحمانه سرباز کرده بود.
مغموم و در عین حال همچون شیری درنده، دندان
روی دندان سابید و چشم بست.
- من خونه خراب کن شدم! من ...این وسط ...هرزه
شدم! من از بابام سیلی خوردم ...من...
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوهفت

قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟
چشمان یلدا به آنی پر شد.
لب روی لب فشرد و با دو گام بلند خودشرا به
اویی رساند که همان دست صاحب مرده و
زخمی اشرا به دیوار تکیه داده و پلک بسته بود.
پوزخندی روی لب راند و غرید.
- اونقدر مرد بودی که عذرخواهی کنی نه؟! اونقدرم
نامرد بودی که گوه بزنی به حرفت .من میرم، تو هم
هر غلطی دلت خواست بکن!

تکیه اشرا که به دیوار داد، تمام خاطراتش به
یکباره به سمتشهجوم برد.
از افتراهای چشم بسته عمویشگرفته... تا کتک های
ناحق یزدان و پوزخند بی رنگی که روی لب های
کیمیا نقشبسته بود.
لبخند تلخی زد و طره مویی که روی چشمشافتاده
بود را پشت گوشزد.
شالشرا جلو کشید و با خود زمزمه کرد.
- این بار دیگه نه یلدا ...این بار دور، دور توعه!
دم عمیقی گرفت و با بالا گرفتن سرش، قدم هایش
را شمرده شمرده به طرف خانه نقلی خودشان
برداشت.
یک گام... دو گام...
صدای نفس های سنگین اشعجیب به گوش
می رسید.
نگاه سرتاسر نفرت اشرا به در خانه عمویشدوخت
و با انزجار رو گرفت.
- از همتون متنفرم ...از تک تکتون!
گام سوم به چهارمی نرسیده بود که صدای باز شدن
در خانه اشان، باعث شد هول شده سرجایش
بایستد.
با چشم های از حدقه بیرون زده به پدر شکسته اش،
خیره شد.
بزاق دهانشرا به سختی فرو فرستاد.
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوهشت

همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
نگاه اجمالی و پر از تاسفی به یلدا انداخت و غرید.
- سریع تغییر هویت دادی نه؟ یه شبه به تموم
آرزوهات رسیدی .برو ...برو اینجا نبینمت یلدا!
بغضبه گلویش چمبره زد و چانه کوچک اشلرزید
اما پا پسنکشید و بدتر، باز هم جلو رفت.
آنقدر جلو که حالا دقیقاً سینه به سینه پدرش
ایستاده بود.
بی توجه به نگاه سرد پدرش، تمام جرأت اشرا
یک جا جمع کرد و دستشرا پسزد.
در را محکم هل داد و صدای برخورد ش به دیوار
کناری، تمام حیاط را پر کرد.
- چیکار می کنی احمق؟! داداشت خونه ست بدبخت
بیا برو تا کار دست خودتت ندادی! مگه دیگه اینجا
خونه ای هم داری که بی شرفانه پات و میذاری توش؟
از روی شانه نگاهی به کربلایی انداخت و هنوز
پوزخند روی لب هایشنقشنبسته بود که صدای
عربده بلند یزدان، روح از تنشپراند.
تمام بدنشاز درون به لرزه افتاد اما چهره اش،
همچنان خونسردی اشرا حفظ کرده بود.
بزاق دهانشرا نامحسوسقورت داد.
هنوز فرصت چرخیدن به سمت برادرشرا نکرده
بود که انگشتان بزرگشمحکم بازوی نحیفشرا
چنگ زد.
- با کدوم جرأت پاتو گذاشتی اینجا کثافت؟ ها؟!
بزنم تموم دندوناتو تو دهنت خرد کنم بی حیثیت؟
نگاه خنثی اشرا به یزدان دوخت و از روی شانه اش
دید که یگانه چطور از پهنا اشک می ریزد و پشت
درب پنهان شده.
- گمشو برو خونه ت تخم حروم! نکنه اون پدرسگم
نخواستت؟ نکنه مث یه تیکه آشغال پرتت کرده
بیرون هوم؟
اشک به چشمانش نیشزد و قلبشزیر بار کلمات
یزدان فشرده شد.
- من حرومزادم داداش؟ من کثافتم آره؟
خون، چشمان یزدان را در بر گرفت و با فکی فشرده
غرید.
- زبون درازی نکن عوضی که همین جا خونت و
می ریزم!
یلدا که دیگر طاقت شنیدن الفاظ رکیک یزدان را
نداشت، طی یک تصمیم ناگهانی، با شتاب خودشرا
عقب کشید و چنان جیغی کشید که گلویشبه خس
خسافتاد.
- بسه! شما ...شما همتون منو بدبخت کردید!
نیومدم ...نیومدم اینجا که حرف بشنوم و بازم خفه
بشم...
کف دستشرا محکم روی لب های خشک شده اش
کوبید و دوباره و بی توجه به جمع شدن همسایه ها،
جیغ کشید.
- یه عمر خفه شدم کوبیدین تو سرم و دم نزدم! یه
عمر گلوم و زیر دستاتون فشردین و سکوت کردم
ولی این بار نه ...این بار دیگه قرار نیست همون
یلدای سابق باشم!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدونه

دور خودشچرخید و خیره در چشمان مادرشکه
با وحشت و عصبانیت نگاهشمی کرد، نیشخندی زد
و غرید.
- منِ هرزه، اومدم دست حرومزاده ترین آدم این
جمع و رو کن....
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی برق آسایی،
گوجه سمت راستشرا سوزاند و موجب شد
تعادلشرا از دست بدهد.
سیل اشک هایش چکید.
صدای نگران یگانه، سکوت حیاط را شکست.
- داداش...داداش تو رو قرآن نزن داداش تو رو
خدا!
از گوشه چشم دید که چطور مادرش با بی رحمی
یگانه را میان دستانشاسیر کرده و بی تفاوت
نگاهشمی کند.
خواست بلند شود که لگد یزدان به پهلویش، دیدش
را تار کرد.
کربلایی که دیگر تاب این حجم از بی آبرویی را
نداشت، به سمت یزدان قدم برداشت و زیر لب
غرید:
_ ولشکن این بی شرف و پسر .
یزدان باز با بی رحمی لگد دیکری نثار شکم اشکرد و
فریاد زد:
- تئاتر دوست داشتی بی شرف؟ اینجارو با صحنه
اون کثیف خونه اشتباه گرفتی آره؟
کربلایی بازویشرا گرفت و به سختی او را عقب
کشید.
اما یزدان بی توجه به او و با یک جهشبلند، قدم
عقب رفته اشرا جبران کرد و پدرشرا عقب راند.
- ول کن بابا تا جلو همین آدما فیلممون و بازی کنیم .
آخ یلدا ...آخ که بد کردی.
قطره اشکی از گوشه چشمشچکید و به سختی
گفت:
- کیمیا ...اون ...
هنوز جمله اشرا تمام نکرده بود که یزدان باز هم
دستشرا بالا برد و عربده کشید.
- خفه شو! گمشو برگرد همون سگدونی که بودی .
تا آمد ضربه دوم را بر تنش بکوبد، در با شتاب باز
شد و صدای پر ابهت و آشنایی که این روزها عجیب
نقشپر رنگی در زندگی یلدا پیدا کرده بود، فضای
دورشان را پر کرد.
صدایی که پر بود از خشم ...
نعره ای که چهار ستون تن یزدان و کربلایی را به
لرزه انداخت و نگاه امیدوارانه یگانه را به طرف
خود جلب کرد.
امیر کیا نگاهی به جسم مچاله شده یلدا انداخت و
با اخم های درهم و بی توجه به یاوه گویی های یزدان
، به سمتشرفت.
نگاهی به صورت اشک آلودشانداخت و کف دستش
را روی گونه خیس اشگذاشت.
_ خوبی یلدا؟
نگاه طوسی و خیساز اشک یلدا که در چشمانش
نشست، قلبشفشرده شد و آرام پرسید.
_ کجاهات درد می کنه؟
یلدا بی آنکه توجه ای به سوالشکند، چشم هایشرا
با درد روی هم گذاشت و همانطور که جای لگد
یزدان را دست می زد، زمزمه کرد.
_ چرا اومدی؟
دست امیر کیا روی دست یلدا نشست و غرید.
_ زده به پهلوهات؟ دیگه کجات درد می کنه؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوده

اخم درهم کشید و به سختی تقلا کرد تا دست امیر
کیا را پس بزند اما مگر می شد؟
_ میتونی وایسی؟
از عالم و آدم شاکی بود.
امیر کیا که جای خود داشت.
با اخم کمی تلاشکرد تا حداقل صاف بنشیند.
سپسبا کنایه زمزمه کرد:
_ اومدی جای زخم های جدیدمو بدونی؟ ممنون به
دکتر نیاز ندارم ...میتونی بری .
وسط حیاط...
جلوی چشم خانواده اش جای مناسبی برای بحث
نبود.
به همین دلیل نیشکلام یلدا را نادیده گرفت و به
عمد، جوری که به گوش خانواده او برسد، غرید:
_ اومدم دنبال زنم که اومده بود دیدن خانواده اش!
سپسنگاه برزخی اشرا به چشم های یزدان دوخت
و با تهدید ادامه داد:
_ الانم میبرمت کلانتری و بعدشم پزشکی قانونی ...
که هر حیوونی به خودشاجازه نده به تن و بدن
زن امیرکیا دست بزنه .
نگاه یزدان به ناگاه رنگ ترسگرفت.
تته پته گویان حالت حق به جانبی به خودشگرفت.
_ خواهرمه شازده!
دست انداخت دور بازوی نحیف یلدا و کمک اشکرد
بایستد.
سپسبا همان خونسردی ترسناک، جواب داد:
_ گوه خورده برادری که دست رو خواهرش بلند
کنه ...گوه خورده اونی که درشت بار زن من کرده ...
گوه خورده اونی که...
صدای خشمگین کربلایی قاسم، کلامشرا نیمه
تمام گذاشت.
_ رجز خونی نکن ...زنم زنم راه انداختی پسر وزیر!
دست این زنت و بگیر و ببر که دیگه بی دعوت جایی
نره.
همانطور که یلدای بی حال را به سختی سر پا نگه
داشته بود، به کربلایی نگاه کرد و کار نیمه تمام
یلدا را به پایان رساند.
_ باشه کربلایی ...زنمو میبرم جایی که دیدن یک
ثانیه اش بشه آرزوتون .
ولی قبلشباید حرفامو بشنوی!
اینبار مادر یلدا، پیشدستی کرد.
_ برو جوون ...دنبال شر نباشین ...آبروی این
خانواده به اندازه کافی رفته، مارو دوباره نقل
محافل نکنین .
بدون آن که توجه ای کند، به کربلایی چشم دوخت
و بی مقدمه گفت:
_ کیمیا با نقشه قبلی مشروب و قرصو کوفت و
زهرمار به خورد ما داد تا منو از میدون به در کنه!
چون عاشق برادرم شده بود...
عاشق برادر مردی که قرار بود شوهرش بشه!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدویازده

بی توجه به نگاه مات و ناباورشان، نیشخندی زد و
ادامه داد:
_ الان هم صیغه برادرمه ...و مادر برادرزاده ام!
یلدا هم اومده بود همین و بگه... خدانگه دار!
گفت و بی آنکه اجازه دهد یزدان حرف بی ربطی
بپراند یا حتی کربلایی چیزی به زبان بیاورد، دست
یلدا را محکم تر گرفت.
- می تونی راه بری؟یا نیاز هست بغلت کنم؟
یلدا بی نفسو بدون آن که دست خودش باشد،
سرشرا به بازوی او تکیه داد و لب زد:
_ میام .
صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد و این خوب
بود!
همین برای یلدای زخم خورده خوب بود.
این که در بهت و ناباوری فرو بروند و نفهمند که از
کجا خوردند، خوب بود!
و او آنقدر از همین خانواده شنیده بود که دیگر درد
هیچکدامشان برایشذره ای اهمیت نداشت.
و ای کاشدیگر هیچگاه، راهش به این کوچه باز
نشود.
-----------------
تلو تلو خوران و با حالی گرفته، سوی حمام رفت و
دستشرا بند چارچوب اشکرد.
پوزخندی به حال خودشزد و گفت:
- می دونی ...واسم عجیبه که چرا بعضی وقت ها
خیلی خوب باهم کنار میایم و بعضی وقت ها هم
درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم!
دست از باز کردن ساعت مچی اشکشید و چشمان
خسته اشرا به یلدا دوخت.
- ولی انکار نمی کنم که چقدر شبیه هم هستیم
امیرکیا .
عمق پوزخندش بیشتر شد و کامل به طرف امیر کیا
چرخید.
تکیه اشرا به دیوار پشت سرشداد و لب زد:
- بین خونواده هامون قد یه دنیا فرقه اما، جفتمون
از هیچکدومششانسنیاوردیم! با وجود اینکه
یکی تو مرفه ترین حالت ممکن زندگی کرده و اون
یکی شاید زیر خط فقر!
ولی جنسزخم هامون شبیه همه.
از تو قدرت نقاش شدنت رو گرفتن، از من امید و
آرزوی بازیگر شدن رو!
قدم اول را به طرف یلدا برداشت و همزمان گوش
سپرده بود به درد و دل هایش...
: البته هیچکدوممون هم از برادرامون شانس
نداشتیم .یکی مثل امیر کسری که به خودشو
زندگیشرحم نکرد!
دم عمیقی گرفت و همزمان با رها کردن بازدم لرزان
و خسته اش، ادامه داد:
_ یکی هم مثل اون یزدانِ بی شرف.
قبل آن که امیرکیا جلویش بایستد و او نتواند
همچنان ظاهر محکم اشرا حفظ کند، چرخی زد و
دستگیره در حمام را پایین کشید.
سپسهمانطور که وارد حمام می شد، با صدایی که
از شدت بغضمی لرزید زمزمه کرد:
_ و دقیقاً تو یه نقطه امیر کیا! تو یه نقطه لعنتی، از
یک نفر ضربه خوردیم ...از کسی که جفتمون بهش
عشق می ورزیدیم و براشارزشقائل بودیم! با هم
ضربه خوردیم امیر .ما خیلی شبیه همیم.
و با تمام شدن حرفش، در را محکم به هم کوبید.


💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدودوازده

قطره اشکی که تمام مدت خودشرا به سختی نگه
داشته بود، سرسختانه از گوشه چشمشلیز خورد و
تا روی برجستگی لب هایشپایین رفت.
- جفتمون باهم زمین خوردیم! ولی من، این وسط
بیشتر باختم.
بی آنکه لباس هایشرا در بیاورد، دوشآب را باز کرد
و درحالیکه اشک هایشاز چشمانشپایین
می چکیدند، با درد و کوفتگی بر روی زمین آوار شد.
قطرات سرد آب تمام بدنشرا در بر گرفته و لرزی
که به تنشافتاده بود، ذره ای برایشمهم نبود!
فقط دلشمی خواست کمی از التهاب بدنشکم
شود و اتفاقات افتاده را هضم کند.
دقیقه ها گذشته بود و لرزش بدن اش به مرور بهتر
شده بود.
نمی لرزید و انگار شوکی که به قلب و مغز اشوارد
شده ، اندکی کمرنگ شده بود.
- یلدا نمی خوای بیای بیرون؟ چهل دقیقه اسکه اون
تویی!
لبخند بی جانی روی لب های کبودش نشست و با بی
حالی سرشرا به دیوار تکیه داد.
- یلدا؟ می شنوی صدام و؟ حالت خوبه؟
باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
ضربان قلبش به وضوح بالا رفته بود و چیزی تا از
هوشرفتنش نمانده بود که صدای نگران و دو رگه
امیر کیا در گوشاشپیچید.
- دارم میام داخل!
چیزی نگذشت که در حمام به آرامی باز شد و امیر
کیا لحظه ای با دیدن چهره سرد و بی روح یلدا، رنگ
باخت.
- یا خدا .این چه وضعیه یلدا؟!
به طرفشپا تند کرد و بی اهمیت به خیسشدن
لباس هایش، دوشرا روی آب گرم قرار داد.
دست پشت کمرشانداخت و او را به شدت بالا
کشید و تن خیسو لرزان اشرا به خود چسباند.

ثانیه ای نگذشته بود که یلدا با گریه شروع به
خندیدن کرد و لب زد:
- من خوبم! خو ...بم!
قطرات داغ آب بر روی تن هایشان می لغزید و صدای
نفس های کشدار و عمیق امیر کیا حمام را پر کرده
بود.
پلک هایشرا روی هم فشرد و از پشت دندان های
کلید شده اشغرید .
- مرضداری سه ساعت زیر آب سرد می شینی؟
یلدا باز هم زیر خنده زد و ناخواسته قفل دستان
امیر کیا به دور کمرش محکم تر شد.
- نه مرضندارم...خوبم...
آبروم نرفته، خانوادم ترکم نکردن. از دخترعمویی
که همیشه عین خواهرم دوسشداشتم رکب
نخوردم. زن زوری تو نشدم... زندگیم روی رواله!
فقط خوشی زده زیر دلم...
سیل مظلومانه گریه هایش، امیر کیا را کلافه کرده
بود.
با بستن آب، تن خیسیلدا را به دیوار پشت سرش
چسباند و با کمترین فاصله رو به روی اشایستاد.
دست هایشرا روی لباس های خیسیلدا گذاشت.
باید عوض شان می کرد.
وگرنه کمترین عوارض اش، سرماخوردگی بود.
_ باشه حق با توعه ...بعدا حرف می زنیم فعلا به
خودت رحم کن یلدا ...
نگاهی به چشم های گریان و مظلوم اشانداخت.
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوسیزده

چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.
آب دهانشرا بلعید و بدون آن که نگاه از
چشم هایشبردارد، انتهای تی شرت خیسیلدا را
گرفت و از تنش خارج کرد.
برای آن که حواسشرا از تن سفید و خیساو پرت
کند، آرام تر ادامه داد:
- همه چیزو ...بسپار به من! درستشون می کنم.
یلدا در سکوت لب گزید و همزمان با بستن
چشم هایش، کمرشرا به دیوار پشت سرش
چسباند.
شاید توهم زده بود اما...
نفس های داغ امیرکیا را نزدیک گردن اشاحساس
می کرد.
نفس هایی که تند و تب دار بودند...
طولی نکشید که زمزمه آرام اشرا نزدیک گوش اش
شنید.
- اونقدرا هم که فکرش و می کنن، بزدل نیستم .
احمقم نیستم که منتظر کارما و این کوفت و
زهرمارا بمونم! تقاصهمه اینارو پسمیدن یلدا ...
لعنتی باز همانطور صدایشزد...
همان شکلی که باعث می شد تمام هرمون های
دخترانه اش تکان بخورند.
لب هایشرا روی هم فشرد و بدون آن که واکنشی
نشان دهد به صدای نفس های مرتب امیر کیا گوش
داد.
آن قدر فاصله شان کم شده بود که حتی صدای
ضربان تند شده قلب هایشان هم به راحتی شنیده
می شد.
و تنها کاری که از دست یلدا برمی آمد، قورت دادن
آب دهانشآن هم به فجیع ترین شکل ممکن بود.
طوی که بعید می دانست صدایش به گوش های تیز
امیر کیا نرسد.
گرمی نفس های امیرکیا این بار در گوش اشپیچید.
_ بچرخ قفل سوتینت و در بیارم!
مسخ شده بود؟
یا مثلا تب داشت؟
یا شاید خواب می دید...
اما هر چه که بود، کنترلی روی خودش نداشت.
شده بود عروسک فرمان پذیری، میان انگشت های
امیرکیا...
مسخ شده چرخی زد و رو به دیوار ایستاد.
ثانیه ای نگذشت که گرمی تن امیر کیا را از پشت
احساسکرد... زیادی نزدیک شده بود!
نفسدر سینه اشحبسشد و قلبش چنان خودش
را به قفسه سینه اشکوبید که هر لحظه آماده
شکافتن اش بود.
_ امیر ...کیا!
به سختی نگاه از کمر سفیدشگرفت و کلافه چشم
دزدید.
رد کبودی ضربه یزدان بی رحمانه به چشم هایش
دهن کجی می کرد.
بدون آن که جواب یلدا را بدهد با نگاهی به شلوار
خیس اش، اخم درهم کشید و زمزمه کرد:
- شلوارت و هم دربیار.
شوک ناگهانی ای به تن یلدا وارد شد که ناخودآگاه بر
روی نوک پاهایش چرخید و نالید:
- چی ...چیزیم نیست باشه؟ برو بیرون خودم
می دونم چیکار کنم!
نگاه سرخ و ابرو های درهم تنیده شده اشرا دید و
رد نگاهشرا دنبال کرد.
با یادآوری این که سوتین ندارد، هین بلندی کشید و
جفت دست هایشرا ضربه دری روی سینه هایش
قرار داد.


💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهارده

گوشه لبشرا گزید و با صورتی گر گرفته و تنی
عرق کرده، لب زد:
- ب ...ببخشید! حالا برو ...لطفاً!
ذره ای به خودشزحمت نداد و قدمی به طرف درب
حمام برنداشت.
نمی توانست... نمی شد!
کف جفت دست هایشرا روی صورتشکشید و
گرفته لب زد:
- درار یلدا سرما می خوری! به اندازه کافی...
قبل از آنکه جمله خودخواهانه امیر کیا را کامل
بشنود، پلک بست و کمی صدایشرا بالا برد.
- گفتم خوبم چرا نمی خوای بفهمی؟ برو ...برو
بیرون خودم کارام و می کنم.
نگاه ناباور امیر کیا که به سمتش چرخید، چشم
دزدید و سر پایین انداخت.
- حالت خوب نیست! رنگت شده مثل گچ دیوار ...
یلدا دقیقاً واسه چی لجبازی می کنی هوم؟! واسه
کی؟ واسه منی که اگه به دین و مذهبم باشه از همه
محرم ترم؟
صدایشدرد داشت یا او توهم زده بود؟
لب گزید و سرشرا پایین انداخت.
شرایط خوبی نبود...
او با بالاتنه ای کاملا عریان و شلوار خیسی که
اندامشرا سخاوتمندانه به نمایشگذاشته بود.
دو نفره در حمام...
با مردی که به قول خودشاز همه محرم تر بود...
ندانست چرا اما مغزشآلارم خطر می داد.
نگاه سرخ امیرکیا و دست های داغ اشآلارم خطر
می داد.
نفس های گرم مرد پیش روی اشآلارم خطر می داد.
در یک تصمیم آنی خواست از حمام خارج شود که
دست های امیرکیا دو طرف بدنشقرار گرفت و
اجازه نداد حرکت کند.
سرشرا تا نزدیکی صورت یلدا جلو برد و لب زد:
_ چرا فرار می کنی؟ من که کاریت ندارم .
نگاهش به یکباره روی لب هایشزوم شد و آرام تر
ادامه داد:
- اون سگ هاری که تو خونه تون پرورششدادین،
تقاصاین کبودیا رو قطعاً می ده! درد داری؟
دستشرا نوازشگر روی لب های کبود یلدا گذاشت
که صدای آخ اش بلند شد.
_ آخ ...آره یکم .
نگاهشکرد و دو پهلو زمزمه کرد:
- بد دردسری انداختی به جونم دختر کربلایی!
این بار نگاه گنگ و پر از سوالشرا به امیر کیا
دوخت و بی اهمیت به انگشتان شیطان و پر جنب و
جوشاو که حالا گردن و ترقوه اشرا لمس
می کردند، لب زد:
_ چه دردسری؟
دست از نوازش برداشت و کف دستشرا کنار سر
یلدا، روی دیوار قرار داد.
گوشه لبش بالا رفت و تک خنده ای سر داد.
دست دیگرشرا بند موهای خیسیلدا کرد و کمی
به جلو مایل شد.
- همه رو به جونم انداختی .صبح نزده باید جواب
خیلیا رو بدم .
تیله های طوسی اشرا به نگاه امیر کیا دوخت.
_ میشه ...یه سوال بپرسم؟
هومی زیرلب کرد و طره مویی که بین انگشتانش
می لغزید را به بینی اش نزدیک کرد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M