روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدودوازده

دوباره چرخید و میان حیاط ایستاد. دستش را به سمت پنجره گرفت و گفت:
- من و تو پشت اون پنجره بودیم. یادته؟
یادم بود.
- بابا رو کشتن. یادته؟
یادم بود.
خم شد. روي زانو نشست.
- همین جا افتاد. یادته؟
یادم بود.
زبانش را روي لب هایش کشید.
- چند تا تیر بهش زدن؟ یکی، دو تا، هزار تا؟ زیاد بود. خیلی زیاد. یادته؟
یادم بود.
از جا پرید. با قدم هاي بلند از دو پله کوتاهی که حیاط را به ساختمان داخلی وصل می کرد عبور کرد و در چوبی پوسیده را
گشود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. نباید تنهایش می گذاشتم. دیدن آن اتاق کوچک از کشیدن تک به تک ناخن هایم
دردناك تر بود. هنوز می توانستم جنازه عریان مادر را در میان اتاق ببینم. زانوهایم میل شدیدي به تا شدن داشتند، اما لرزش
وحشتناك اندام دانیار از سقوط من جلوگیري می کرد. اي خدا! از میان آن همه وسیله که همه غارت شده بودند، چرا این کمد
لعنتی باید اینجا درست همان جایی که بود به ما دهن کجی می کرد؟
صداي دانیار می لرزید مثل بقیه ي وجودش!
- توي کمد بودیم.
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.
- من می دیدم. کمده یه سوراخ داشت.
با قدم هاي نااستوار جلو رفت. در دل نالیدم.
- خدا کمکش کن. خدا کمکم کن.
- نگاه کن. این همون سوراخه.
نالیدم.
- خدا به دادمون برس!
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نالید.
- با موهاي سرش می کشیدنش.
بغضم را عق زدم. مگر بشکند.
- دیدم.
می لرزید. اگر سنکوپ می کرد چه می کردم؟
- انداختنش این وسط.
کمد را چنگ زد. پیراهنم را چنگ زدم.
- دیدم.
چرخید. به من خیره شد.
- دیدم که لباساش رو پاره کردن. دیدم که جیغ می زد.
خدایا نفس بده. نفس بده.
- دیدم. چند نفر بودن؟ شیش تا؟ یا هفت تا؟
خیس شدن اندام هاي داخلی شکمم را حس می کردم.
کمی جلو آمد. انگار مرده بود.
- تو ندیدي. من دیدم. یکی یکی، دو تا دو تا، دسته جمعی، من دیدم. دیدم چی کارش کردن.
تلو تلو می خورد. عین مردي که یک خمره شراب صد ساله خورده باشد.
- موهاش رو دور دستاشون می پیچیدن. همون موهایی که گاهی تو شونه می کردي.
شانه راستش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
- من دیدم دیاکو. دیدم که چاقو در آوردن.
دستش را دراز کرد. به سمتی که مادرم بود.
- جلوي چشم من. دیدم. دیدم دیاکو.

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدودوازده

اقا بزرگ وقتي تعللمو ديد با لحن مهربان تري گفت:
_دامون انقدر هم كه نشون ميده ادم بدي نيست قلب خيلي
مهربوني داره من ميدونم كه تو ميتوني اونو عاشق خودت
كني...
با شنيدن حرفش سرمو بلند كردم و با خجالت گفتم:
_اگه فكر ميكنين اين ازدواج هم براي من هم براي دامون
خوبه من مخالفتي ندارم...
لبخند رضايتي روي لب هاي اقا بزرگ جا خوش كرد سري
تكان داد و از جاش بلند شد و گفت:
_پشيمون نميشي دختر جان ...خوب حالا پاشو بريم پيش
بقيه..
باهم از اتاق خارج شديم.وقتي به سالن رسيديم اولين چيزي
كه توجهمو به خودش جلب اخماي گره شده ي دامون بود...با
ديدن قيافش ناخوداگاه استرس افتاد به جونم..
با شنيدن صداي عصاي اقابزرگ دامون وخانم بزرگ سوالي
بهمون نگاه كردن،
اقابزرگ روي صندليش نشست منم سرجاي قبليم نشستم
نميتونستم توي چشماي خشمگين دامون نگاه كنم سرمو
پايين انداختم و به ميز چشم دوختم.
اقا بزرگ با خنده رو به خانم بزرگ گفت:
_كم كم بايد بساط عروسي اين دوتا جوان و به پا كنيم خانم
جان
لبخند عميقي روي لب هاي خانم بزرگ نقش بست و با
خوشحالي گف ت:
_اي به چشم ايشالا به سلامتي و دل خو ش
اقا بزرگ تابي به سيبيلاش داد و افزود:
_فكر كنم دو هفته براي انجام كاراي عروسي كافي باشه
...!؟اخر ماه عروسي و برگزار ميكنيم به همه خبر بده اماده
باشن..
زودتر از انچه فكر ميكردم تاريخ عروسي هم مشخص
كردن!دامون كه تا اون لحظه ساكت بود و شنونده..
يهو با خشم از جاش بلند شد و عصبانيت گفت:
گفت:
_بابا هيچ معلوم هست شما چتونه!براي خودتون ميبرين و
ميدوزين؟من كه گفتم هيلدا جوابش منفيه..پس اين حرفا
چيه كه ميزنين؟؟
اقا بزرگ اخمي كرد و گفت:
_خوب باشه بزار از خودش يك بار ديگه جوابشو بپرسم
دامون وسط حرف پدرش پريد و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_همين كه من گفتم جواب منفيه قبلا بهم گفته
توي دلم پوزخندي به حرص خوردنش زد خبر نداشت توي
اتاق جواب مثبتمو به پدرش دادم آي اون لحظه كه بشنوه
قيافش ديدنيه!
اين اقا بزرگ محكم تر و جدي تر گفت:
_ساكت باش پسر بزار خودش حرف بزنه..
بعد رو بهم افزود:
_دخترم يك بار ديگه نظرتو بگو تا هم دامون هم مادرش
بشنون..
با نگراني به اقا بزرگ چشم دوختم كه با ارامش و اطمينان
چشماشو روي هم گزاشت با ديدن ارامشي كه داشت يكم از
اضطرابم كم شد.رو به دامون كردم و شمرده شمرده گفتم:
_اووم..م..من..جوابم...مثبته
با تموم شدن حرفم نفس اسوده ايي كشيدم و روي مبل
تقريبا ولو شدم زير چشمي به دامون كه در حال انفجار بود
نگاه كردم..
مشتاي گره شدش و ابروهاي توهمش و چشماي قرمزش
نشون از اعصبانيت شديدش ميداد!...
منتظرداد و بيداد و فوش از طرفش بودم ولي در كمال تعجب
خيلي راحت دستاشو بالا اورد و گفت:
_خوب كه اينطور حالا كه نظرش عوض شده منم مشكلي
ندارم...اگه كاري ندارين ما ديگه برگرديم خونه خواهر هيلدا
تنهاس
مادرش كه تا اون لحظه ساكت بود از جاش بلند شد گفت:
_كجا پسرم كلي شام تدارك ديدم بعد از شام برين نميشه كه
چيزي نخورده بر ي
هرچي مادرش اصرار كرد دامون قبول نكرد كه براي صرف
شام بمونه به طرفم اومد و دستمو توي دستش گرفت از فشار
شديدي كه به دستم وارد كرد فاتحه ي خودمو خوندم..

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدودوازده

قطره اشکی که تمام مدت خودشرا به سختی نگه
داشته بود، سرسختانه از گوشه چشمشلیز خورد و
تا روی برجستگی لب هایشپایین رفت.
- جفتمون باهم زمین خوردیم! ولی من، این وسط
بیشتر باختم.
بی آنکه لباس هایشرا در بیاورد، دوشآب را باز کرد
و درحالیکه اشک هایشاز چشمانشپایین
می چکیدند، با درد و کوفتگی بر روی زمین آوار شد.
قطرات سرد آب تمام بدنشرا در بر گرفته و لرزی
که به تنشافتاده بود، ذره ای برایشمهم نبود!
فقط دلشمی خواست کمی از التهاب بدنشکم
شود و اتفاقات افتاده را هضم کند.
دقیقه ها گذشته بود و لرزش بدن اش به مرور بهتر
شده بود.
نمی لرزید و انگار شوکی که به قلب و مغز اشوارد
شده ، اندکی کمرنگ شده بود.
- یلدا نمی خوای بیای بیرون؟ چهل دقیقه اسکه اون
تویی!
لبخند بی جانی روی لب های کبودش نشست و با بی
حالی سرشرا به دیوار تکیه داد.
- یلدا؟ می شنوی صدام و؟ حالت خوبه؟
باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
ضربان قلبش به وضوح بالا رفته بود و چیزی تا از
هوشرفتنش نمانده بود که صدای نگران و دو رگه
امیر کیا در گوشاشپیچید.
- دارم میام داخل!
چیزی نگذشت که در حمام به آرامی باز شد و امیر
کیا لحظه ای با دیدن چهره سرد و بی روح یلدا، رنگ
باخت.
- یا خدا .این چه وضعیه یلدا؟!
به طرفشپا تند کرد و بی اهمیت به خیسشدن
لباس هایش، دوشرا روی آب گرم قرار داد.
دست پشت کمرشانداخت و او را به شدت بالا
کشید و تن خیسو لرزان اشرا به خود چسباند.

ثانیه ای نگذشته بود که یلدا با گریه شروع به
خندیدن کرد و لب زد:
- من خوبم! خو ...بم!
قطرات داغ آب بر روی تن هایشان می لغزید و صدای
نفس های کشدار و عمیق امیر کیا حمام را پر کرده
بود.
پلک هایشرا روی هم فشرد و از پشت دندان های
کلید شده اشغرید .
- مرضداری سه ساعت زیر آب سرد می شینی؟
یلدا باز هم زیر خنده زد و ناخواسته قفل دستان
امیر کیا به دور کمرش محکم تر شد.
- نه مرضندارم...خوبم...
آبروم نرفته، خانوادم ترکم نکردن. از دخترعمویی
که همیشه عین خواهرم دوسشداشتم رکب
نخوردم. زن زوری تو نشدم... زندگیم روی رواله!
فقط خوشی زده زیر دلم...
سیل مظلومانه گریه هایش، امیر کیا را کلافه کرده
بود.
با بستن آب، تن خیسیلدا را به دیوار پشت سرش
چسباند و با کمترین فاصله رو به روی اشایستاد.
دست هایشرا روی لباس های خیسیلدا گذاشت.
باید عوض شان می کرد.
وگرنه کمترین عوارض اش، سرماخوردگی بود.
_ باشه حق با توعه ...بعدا حرف می زنیم فعلا به
خودت رحم کن یلدا ...
نگاهی به چشم های گریان و مظلوم اشانداخت.
چشم هایی که انگار پشت رنگ آرامش بخشی که
داشتند، خودشان آرام نبودند.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M