🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوهفت
بلاخره لحظه ايي كه منتظرش بوديم فرا رس يد
خانواده ي ش يش نفره ي من همه حاصر و اماده تو ي سالن
مناظر مهمان ها بوديم…
يك ساعت قبل اومدن مهمانها تيم عكاسي اومد و عكسا ي
خيلي قشنگي ازمون گرفتن..
چون مطمعن بودم با اومدن بقيه وقت كم م ياريم..نگاهي به
اعصاب خانوادم كردم لباس ههمون باهم ديگه ست بود و
زيبايي چشمگ ير ي داش ت
هيلا و هيوا پ يراهنا ي تور ي عروسكي به رنگ ابي اسماني به
تن داشتن منم دقيقا همون رنگ مدل بود پيراهنم فقط با
دامن بلند..
پسرا هم پ يراهن ابي استين كوتاه با شلوارك جين و دامون
هم پ يراه ن زي ر كت شلوارش هم رنگ لباسا ي ما بود..
از ديدنشون ته دلم بدجور ي غنچ رفت و بابت داشتنشون به
خودم مغرور شدم ..
با شنيدن صد ا ي زنگ خونه فهميدم كه اول ين سر ي از مهمان
امدن..
يكي از خدمتكارا درو باز كرد با دامون به سمت در ورود ي
برا ي خوش امد گويي رفتيم
بالا ي پلها ايستادم و به ورود ماشين دنيا كه خبر از اومدنشون
ميداد خيره شدم
هميشه اولين نفر ي بود كه ميرسيد انقدر كه وقت شناس بود
اين دخت ر..!
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با توقف ماشين اولين كسي كه از ماشين بيرون پريد نهاد بود
نهاد ي كه الان برا ي خودش مرد ي شده بود!
تقريبا الان دوازده سال داشت و بينهايت مودب و اقا بود با
گامهايي بلند درحال ي كه س عي داشت موجه به نظر برسه
خودشو بهمون رسوند
سلام بلند بالايي كرد و تولد بچها رو تبر يك گفت كه با
خوشرويي جوابشو داديم و بوسيديمش
بعد با كنجكا و ي گفت:
_زندايي بچها كجان؟
با دست به داخل اشاره كردم گفتم:
_داخل هستن عزيزم برو پيششون
از خدا خواسته چشمي گفت و پريد. داخل خونه نفر بعد ي كه
پياده شد دنيا بود و شوهرش كه برامون دست تكون دادن
با باز شدن در عقب ماشين فهميديم كه اقاجون اينا هم با دنيا
اومدن
دامون سريع برا ي كمك بهشون از پله ها پا ين رفت
منم بخاطر شرا يطي كه داشتم سرجام ايستاد م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوهفت
بلاخره لحظه ايي كه منتظرش بوديم فرا رس يد
خانواده ي ش يش نفره ي من همه حاصر و اماده تو ي سالن
مناظر مهمان ها بوديم…
يك ساعت قبل اومدن مهمانها تيم عكاسي اومد و عكسا ي
خيلي قشنگي ازمون گرفتن..
چون مطمعن بودم با اومدن بقيه وقت كم م ياريم..نگاهي به
اعصاب خانوادم كردم لباس ههمون باهم ديگه ست بود و
زيبايي چشمگ ير ي داش ت
هيلا و هيوا پ يراهنا ي تور ي عروسكي به رنگ ابي اسماني به
تن داشتن منم دقيقا همون رنگ مدل بود پيراهنم فقط با
دامن بلند..
پسرا هم پ يراهن ابي استين كوتاه با شلوارك جين و دامون
هم پ يراه ن زي ر كت شلوارش هم رنگ لباسا ي ما بود..
از ديدنشون ته دلم بدجور ي غنچ رفت و بابت داشتنشون به
خودم مغرور شدم ..
با شنيدن صد ا ي زنگ خونه فهميدم كه اول ين سر ي از مهمان
امدن..
يكي از خدمتكارا درو باز كرد با دامون به سمت در ورود ي
برا ي خوش امد گويي رفتيم
بالا ي پلها ايستادم و به ورود ماشين دنيا كه خبر از اومدنشون
ميداد خيره شدم
هميشه اولين نفر ي بود كه ميرسيد انقدر كه وقت شناس بود
اين دخت ر..!
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با توقف ماشين اولين كسي كه از ماشين بيرون پريد نهاد بود
نهاد ي كه الان برا ي خودش مرد ي شده بود!
تقريبا الان دوازده سال داشت و بينهايت مودب و اقا بود با
گامهايي بلند درحال ي كه س عي داشت موجه به نظر برسه
خودشو بهمون رسوند
سلام بلند بالايي كرد و تولد بچها رو تبر يك گفت كه با
خوشرويي جوابشو داديم و بوسيديمش
بعد با كنجكا و ي گفت:
_زندايي بچها كجان؟
با دست به داخل اشاره كردم گفتم:
_داخل هستن عزيزم برو پيششون
از خدا خواسته چشمي گفت و پريد. داخل خونه نفر بعد ي كه
پياده شد دنيا بود و شوهرش كه برامون دست تكون دادن
با باز شدن در عقب ماشين فهميديم كه اقاجون اينا هم با دنيا
اومدن
دامون سريع برا ي كمك بهشون از پله ها پا ين رفت
منم بخاطر شرا يطي كه داشتم سرجام ايستاد م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوهشت
بلاخره با كمك دامون افاجون و خانم بزرگ از ماشين پياد ه
شدن
طي اين سالها از نبودن دانيال و بعدم گم شدن پسرش خيل ي
زجر كشيدن و شكسته شدن..
با نزديك شدنشون بهم اهي كشيدم و از فكر بيرون اومدم اول
به سمت اقاجون رفتم و دستشو بوسيدم
اونم رو ي سرمو بوسيد و احوالمو پرسيد
بعد داخل بغل پر مهر خانم جان فرو رفتم و حال و احوال
كردم باهاش..
هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه دنيا با اعتراض گفت:
_اوووف خوب عروستونو تحوي ل ميگ يرينا
از بغل خانم جون بيرون اومدم با خنده گفتم:
_ا ي حصود خانم
حالت چطوره! ؟
خوش اومد ي..
پشت چشمي نازك كرد گفت:
_خوبم عرو س…
تا اومدم بخندم محكم بغلم كرد با لحن خودموني گفت:
_چطور ي عزيزم
چقدر دلم برات تنگ شده بود
انقدر محكم بغلم كرد كه چند وانيه شكه شدم دامون كه
داشت اقاجون و مادر جون رو ميبرد داخل لحظه ايي مكث
كرد و با اعتراض گفت:
_ااا خواهر من مراعات كن
زن بچه ي مردمو له كرد ي
دنيا سريع ازم جدا شد گفت:
_اخ ببخش يد هيجان زده شد م
من قربون اون فسقلي برم خوب
خدا نكنه ايي گفتم و بعد از احوال پرسي با شوهرش و خوش
امد گويي دعوتشون كردن داخل..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
مهمانا ي بعد ي هم ايد ا كامران بودن به همرا فسقليشون و
خاله زهرا.…
چقدر به شوخي ها ي كامران خنديديم:
به محض ديدن م چشماش درشت شد و رو به دامون گفت:
_داداش جوجه كشي راه انداخ تي
ما پا ي خرج مخارج ه مين يكي مونديم
اونوقت تو سالي يكي ميساز ي..
انقدر بامزه اي ن حرفو زد كه شليك خنده ي ههمون به هوا
رفت..
ايدا و كامران واقعا پدر و مادر خوبي بودن و اين سالها حسابي
جا افتاده شده بودن..
كم كم تموم مهمونا كه شامل تعداد ي از فا مي لا ي دامون
تعداد ي از دوستا ي هيلا و دوستا ي مهد بچها به همراه
خانوادشون بودن اومدن..
اين وسط تنها چيز ي كه يك م اريتم ميكرد حضور خاله ي
دامون يا همون مادر عسل بي ن جمعيت بود..
هر چقدر از دامون خواستم دعوتش نكني م قانع نشد و گفت
كه خانم جون خواسته ازم دعوتش كن م
چون تموم اين سالها كه از عسل خبر ي نبود خالش به شدت
افسرده شده بود!
ولي من اصلا از نگاهش و حرص و حسادتي كه توشون موج
ميزد خوشم نم يومد…
و همين باعث ميشد از بودنش تو جمع عزيزان م نگران باشم و
دلشوره ب گيرم.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستوهشت
بلاخره با كمك دامون افاجون و خانم بزرگ از ماشين پياد ه
شدن
طي اين سالها از نبودن دانيال و بعدم گم شدن پسرش خيل ي
زجر كشيدن و شكسته شدن..
با نزديك شدنشون بهم اهي كشيدم و از فكر بيرون اومدم اول
به سمت اقاجون رفتم و دستشو بوسيدم
اونم رو ي سرمو بوسيد و احوالمو پرسيد
بعد داخل بغل پر مهر خانم جان فرو رفتم و حال و احوال
كردم باهاش..
هنوز دو دقيقه نگذشته بود كه دنيا با اعتراض گفت:
_اوووف خوب عروستونو تحوي ل ميگ يرينا
از بغل خانم جون بيرون اومدم با خنده گفتم:
_ا ي حصود خانم
حالت چطوره! ؟
خوش اومد ي..
پشت چشمي نازك كرد گفت:
_خوبم عرو س…
تا اومدم بخندم محكم بغلم كرد با لحن خودموني گفت:
_چطور ي عزيزم
چقدر دلم برات تنگ شده بود
انقدر محكم بغلم كرد كه چند وانيه شكه شدم دامون كه
داشت اقاجون و مادر جون رو ميبرد داخل لحظه ايي مكث
كرد و با اعتراض گفت:
_ااا خواهر من مراعات كن
زن بچه ي مردمو له كرد ي
دنيا سريع ازم جدا شد گفت:
_اخ ببخش يد هيجان زده شد م
من قربون اون فسقلي برم خوب
خدا نكنه ايي گفتم و بعد از احوال پرسي با شوهرش و خوش
امد گويي دعوتشون كردن داخل..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
مهمانا ي بعد ي هم ايد ا كامران بودن به همرا فسقليشون و
خاله زهرا.…
چقدر به شوخي ها ي كامران خنديديم:
به محض ديدن م چشماش درشت شد و رو به دامون گفت:
_داداش جوجه كشي راه انداخ تي
ما پا ي خرج مخارج ه مين يكي مونديم
اونوقت تو سالي يكي ميساز ي..
انقدر بامزه اي ن حرفو زد كه شليك خنده ي ههمون به هوا
رفت..
ايدا و كامران واقعا پدر و مادر خوبي بودن و اين سالها حسابي
جا افتاده شده بودن..
كم كم تموم مهمونا كه شامل تعداد ي از فا مي لا ي دامون
تعداد ي از دوستا ي هيلا و دوستا ي مهد بچها به همراه
خانوادشون بودن اومدن..
اين وسط تنها چيز ي كه يك م اريتم ميكرد حضور خاله ي
دامون يا همون مادر عسل بي ن جمعيت بود..
هر چقدر از دامون خواستم دعوتش نكني م قانع نشد و گفت
كه خانم جون خواسته ازم دعوتش كن م
چون تموم اين سالها كه از عسل خبر ي نبود خالش به شدت
افسرده شده بود!
ولي من اصلا از نگاهش و حرص و حسادتي كه توشون موج
ميزد خوشم نم يومد…
و همين باعث ميشد از بودنش تو جمع عزيزان م نگران باشم و
دلشوره ب گيرم.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستونه
خلاصه مراسم بلاخره شد و گروه موسيقي شروع به نواختن
كردن
بچها همه شاد و سرمست وسط بودن
و گاه ي هم بزرگترا بهشون ملحق ميشدن و بهشون شاباش
ميدادن
ولي من انقدر احساس سن گي ني ميكردم
بيشتر تايم مراسم رو ي صند ليم نشسته بودم و فقط برا ي
خوش امد گويي بلند ميشد م
بقيه كارها و نظارت از پذيرايي رو به عهده ي دنيا گزاشته
بودم تقريبا اواسط مراسم بود كه گوشي دامون زنگ خورد
ازم چند قدمي فاصله گرفت و مشغول گفت و گو شد خيل ي
عجيب بود كه نخواست شاهد مكالمش باش م
اولين بار بود همچين حركتي ازش ميد يدم
گوشامو با كنجكاو ي تيز كردم تا بفهمم چي ميگه ولي صد ا ي
موزيك انقدر بلند بود كه چ ي ز ي نفهميدم..
بعد از چند د قيقه حرف زدنش تموم شد و موبايلشو تو ي
جيبش گزاشت به طرف گروه موسيقي رفت و چيز ي بهشون
گفت..
بعد از چند دق يقه صدا ي موزيك قطع شد و دامون ميكروفن
و دستش گرفت و گفت:
_خوب خانم و افايون لحظه توجه كنيد
با پ يچيدن صد ا ي دامون همهمه ي جمعي ت هم خوابيد و همه
با كنجكاو ي بهش خ يره شدن
داشت چيكار م يكرد!
اين جز برنامه هامون نبود
با استرس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
دنيا كنارم ايستاد و گفت:
_چيكار داره م يكنه؟
شونه ايي بالا انداختم گفتم:
_نميدونم..
دامون شروع به حرف زدن كرد و بعد از تشكر از مهمانها بابت
حضورشون ادامه داد:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_امشب شب مهم و با ارزشي برا ي منو همسرمه
شبيه كه خدا سه تا فرشته بهمون هديه داد..
بعد دستشو سمتم دراز كرد كه به سمتش بر م
خودمو بهش رسوندم و دستمو تو ي دستش گزاشتم و كنارش
ايستادم
دستشو دور كمرم حلقه كرد ادامه داد:
_و بعد چهار سال باز خدا مارو لايق دونست تا خديه ي ديگ ه
ايي بهمون بده
و خوشبخ تيمونو كامل كن ه
من همه ي اي ن حسا ي خو ب
اين خوشبخ تيو مديون همسرم هستم..
و پاس اي ن همه مهرباني ش امشب ميخوا م هد يه ايي بهش بدم
تا زره ايي محبتاشو جيران كن م..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستونه
خلاصه مراسم بلاخره شد و گروه موسيقي شروع به نواختن
كردن
بچها همه شاد و سرمست وسط بودن
و گاه ي هم بزرگترا بهشون ملحق ميشدن و بهشون شاباش
ميدادن
ولي من انقدر احساس سن گي ني ميكردم
بيشتر تايم مراسم رو ي صند ليم نشسته بودم و فقط برا ي
خوش امد گويي بلند ميشد م
بقيه كارها و نظارت از پذيرايي رو به عهده ي دنيا گزاشته
بودم تقريبا اواسط مراسم بود كه گوشي دامون زنگ خورد
ازم چند قدمي فاصله گرفت و مشغول گفت و گو شد خيل ي
عجيب بود كه نخواست شاهد مكالمش باش م
اولين بار بود همچين حركتي ازش ميد يدم
گوشامو با كنجكاو ي تيز كردم تا بفهمم چي ميگه ولي صد ا ي
موزيك انقدر بلند بود كه چ ي ز ي نفهميدم..
بعد از چند د قيقه حرف زدنش تموم شد و موبايلشو تو ي
جيبش گزاشت به طرف گروه موسيقي رفت و چيز ي بهشون
گفت..
بعد از چند دق يقه صدا ي موزيك قطع شد و دامون ميكروفن
و دستش گرفت و گفت:
_خوب خانم و افايون لحظه توجه كنيد
با پ يچيدن صد ا ي دامون همهمه ي جمعي ت هم خوابيد و همه
با كنجكاو ي بهش خ يره شدن
داشت چيكار م يكرد!
اين جز برنامه هامون نبود
با استرس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم
دنيا كنارم ايستاد و گفت:
_چيكار داره م يكنه؟
شونه ايي بالا انداختم گفتم:
_نميدونم..
دامون شروع به حرف زدن كرد و بعد از تشكر از مهمانها بابت
حضورشون ادامه داد:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_امشب شب مهم و با ارزشي برا ي منو همسرمه
شبيه كه خدا سه تا فرشته بهمون هديه داد..
بعد دستشو سمتم دراز كرد كه به سمتش بر م
خودمو بهش رسوندم و دستمو تو ي دستش گزاشتم و كنارش
ايستادم
دستشو دور كمرم حلقه كرد ادامه داد:
_و بعد چهار سال باز خدا مارو لايق دونست تا خديه ي ديگ ه
ايي بهمون بده
و خوشبخ تيمونو كامل كن ه
من همه ي اي ن حسا ي خو ب
اين خوشبخ تيو مديون همسرم هستم..
و پاس اي ن همه مهرباني ش امشب ميخوا م هد يه ايي بهش بدم
تا زره ايي محبتاشو جيران كن م..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسی
سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
_امشب چ يز ي كه سالها دنبال بود ي و تو ي فكرت بود رو برات
اوردم..
بهش خ يره شدم و نامطمعن گفتم:
_از چي حرف ميزني عز يزم ؟
دامون فشار دستشو دور كمرم بيشت ر كرد و منو به سمت
خودش كشيد و گفت:
_الان ميفهمي عزيزم..
بعد با دست به يكي از خدمتكارا كه نزديك در وروذ ي ايستاد ه
بود اشاره كرد
خدمتكار درو باز كرد و بعد از چند ثانيه مرد بسيار خوش
پوش و حدودا چهل ساله ايي وارد سالن ش د…
نگاهي از سر تا پاش كردم و ميخ چشماش شدم چقدر اي ن
چشما برا ي من اشنا بود!
چرا انقدر دستپاچه و نگران به نظر مير سيد دستاشو تو ي هم
قلاب كرده بود و سعي داشت ارامششو حفظ كنه…
همه اين انال يز كردنا ي من به يك دقيقه هم نكشيد كه دامون
گفت؛
_هيلدا عز يزم بلاخره گمشدتو پيدا كرد م..
دايي عزيزت كه سالها پيش گمتون كرده بود تموم اين سالا
دنبالتون ميگشته و روز ي نبوده كه بهتون فكر نكرده باشه…
با شنيد ن كلمه ي داي ي انگار به ي ك باره سطل اب يخ ي روم
خالي كردن با زباني كه قدرت حرف زدن نداشت به سخت ي
گفتم:
_دايي ارسلان ؟
مرد رو به روم كه به شدت تحت تاثير بود با شنيدن صدام به
سمتم گام برداشت و گفت:
_جانِ دايي ارسلان
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
و به بك باره خودشو بهم رسوند و محكم بغلم كرد
ولي من همچنان تو ي شك بودم و نميتونستم عكس العمل ي
نشون بدم!
تو ي اغوش گرم و پر مهرش فرو رفته بودم چقدر اين اغوش
برام اشنا بود!
چقدر حس خوب داشت!
يعني اينا خواب نبود!
اين همون مرد مهربون كودكيا ي من بود؟
تنها كسي كه دوستمون داشت؟
كم كم به خودم اومدم و چشمه ي اشكم شروع به جوشيدن
كرد دستا ي لرزونمو بالا اوردم و دور كمرش حلقه كردم گفتم ؛
_واقعا خودتي دايي ارسلان ؟
من خواب نيستم؟
دايي با صدا ي بغض دار ي كه سعي در عاد ي نشون دادنش
داشت گفت؛
_نه عزيزم خواب نيستي
من بلاخره بعد سالها تونستم پ يداتون كنم
اصلا متوجه ي جمع نبودم نميدونستم اطرافم چه خبره با
صدا ي دست زدن و كل كش يدن جمعي ت به خودمون اومد يم
و از هم جدا شديم..
تازه فه ميدم كه تموم مهمونا تحت تاث ير اين صحنه بودن با
خجالت از همه گي معذرت خواستم و با اساره به دامون ازش
خواستم كه گروه موسيقي شروع به نواختن كنن…
بعد نگاهمو دور سالن برا ي پيدا كردن هيلا چرخوندم.…
با ديدن هيلا گوشه ي سالن كه شكه شده ايستاده بود با قورت
دادن اب دهنمو بغضمو خوردم گفتم:
_دايي ارسلان يه نفر ا ينجاس كه مطمعنم كه منتظر د يدن ش
هستي ن..
دايي خودش پ يش دستي كرد گفت:
_وايي خدااا ه يلا كوچولو ي من..
بعد يك دستشو دور كمرم حلقه كرد و با دست ديگش دستمو
تو ي دستش گرفت گفت:
_بزار كمكت كنم عزيزم تو شر ايطت حساسه..
ازش تشكر كردم و از كنار گروه موسيقي گذشتيم دامون هم
باهامون هم قدم شد..
دست ديگمو ت و ي دست دامون گزاشتم گفتم:
_عزيزم نميدونم چطور ازت تشكر كن م
الان انقدر شكه هستم كه اصلا چيز ي به مغزم نمياد
نميدونم بايد چيكار كنم
احساس ميكنم خوابم و دارم ي ه رويا ي ش يرين ميبين م…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسی
سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
_امشب چ يز ي كه سالها دنبال بود ي و تو ي فكرت بود رو برات
اوردم..
بهش خ يره شدم و نامطمعن گفتم:
_از چي حرف ميزني عز يزم ؟
دامون فشار دستشو دور كمرم بيشت ر كرد و منو به سمت
خودش كشيد و گفت:
_الان ميفهمي عزيزم..
بعد با دست به يكي از خدمتكارا كه نزديك در وروذ ي ايستاد ه
بود اشاره كرد
خدمتكار درو باز كرد و بعد از چند ثانيه مرد بسيار خوش
پوش و حدودا چهل ساله ايي وارد سالن ش د…
نگاهي از سر تا پاش كردم و ميخ چشماش شدم چقدر اي ن
چشما برا ي من اشنا بود!
چرا انقدر دستپاچه و نگران به نظر مير سيد دستاشو تو ي هم
قلاب كرده بود و سعي داشت ارامششو حفظ كنه…
همه اين انال يز كردنا ي من به يك دقيقه هم نكشيد كه دامون
گفت؛
_هيلدا عز يزم بلاخره گمشدتو پيدا كرد م..
دايي عزيزت كه سالها پيش گمتون كرده بود تموم اين سالا
دنبالتون ميگشته و روز ي نبوده كه بهتون فكر نكرده باشه…
با شنيد ن كلمه ي داي ي انگار به ي ك باره سطل اب يخ ي روم
خالي كردن با زباني كه قدرت حرف زدن نداشت به سخت ي
گفتم:
_دايي ارسلان ؟
مرد رو به روم كه به شدت تحت تاثير بود با شنيدن صدام به
سمتم گام برداشت و گفت:
_جانِ دايي ارسلان
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
و به بك باره خودشو بهم رسوند و محكم بغلم كرد
ولي من همچنان تو ي شك بودم و نميتونستم عكس العمل ي
نشون بدم!
تو ي اغوش گرم و پر مهرش فرو رفته بودم چقدر اين اغوش
برام اشنا بود!
چقدر حس خوب داشت!
يعني اينا خواب نبود!
اين همون مرد مهربون كودكيا ي من بود؟
تنها كسي كه دوستمون داشت؟
كم كم به خودم اومدم و چشمه ي اشكم شروع به جوشيدن
كرد دستا ي لرزونمو بالا اوردم و دور كمرش حلقه كردم گفتم ؛
_واقعا خودتي دايي ارسلان ؟
من خواب نيستم؟
دايي با صدا ي بغض دار ي كه سعي در عاد ي نشون دادنش
داشت گفت؛
_نه عزيزم خواب نيستي
من بلاخره بعد سالها تونستم پ يداتون كنم
اصلا متوجه ي جمع نبودم نميدونستم اطرافم چه خبره با
صدا ي دست زدن و كل كش يدن جمعي ت به خودمون اومد يم
و از هم جدا شديم..
تازه فه ميدم كه تموم مهمونا تحت تاث ير اين صحنه بودن با
خجالت از همه گي معذرت خواستم و با اساره به دامون ازش
خواستم كه گروه موسيقي شروع به نواختن كنن…
بعد نگاهمو دور سالن برا ي پيدا كردن هيلا چرخوندم.…
با ديدن هيلا گوشه ي سالن كه شكه شده ايستاده بود با قورت
دادن اب دهنمو بغضمو خوردم گفتم:
_دايي ارسلان يه نفر ا ينجاس كه مطمعنم كه منتظر د يدن ش
هستي ن..
دايي خودش پ يش دستي كرد گفت:
_وايي خدااا ه يلا كوچولو ي من..
بعد يك دستشو دور كمرم حلقه كرد و با دست ديگش دستمو
تو ي دستش گرفت گفت:
_بزار كمكت كنم عزيزم تو شر ايطت حساسه..
ازش تشكر كردم و از كنار گروه موسيقي گذشتيم دامون هم
باهامون هم قدم شد..
دست ديگمو ت و ي دست دامون گزاشتم گفتم:
_عزيزم نميدونم چطور ازت تشكر كن م
الان انقدر شكه هستم كه اصلا چيز ي به مغزم نمياد
نميدونم بايد چيكار كنم
احساس ميكنم خوابم و دارم ي ه رويا ي ش يرين ميبين م…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیویک
دامون بوسه ايي پشت دستم زد گفت:
_عشقم نياز ي نيست چ يز ي ب گي و تشكر كن ي..
با رس يدن به هيلا كه مثل چوب سرجاش ا يستاد ه بود به
سمتش رفتم و بغلش كردن گفتم:
_هيلاا حالت خوبه عزيزم ؟
سر ي تكون داد كه ادامه دادم:
_ميدونم همه ي حرفا و اتفاقاتو ديد ي
ايشون دايي ارسلان هستن
همون كسي كه تموم اين سالها ازش تعريف كردم..
تنها كسي كه مارو دوست داشت…
دايي ارسلان ت و ي حرفم پرسد و گفت:
_دوست داشت نه
دوست داره…
لبخند ي زدم گفتم:
_بله بره من معذرت م يخوا م
بعد بغلشو باز كرد گفت:
_پرنسس كوچولو ي من چقدر بزرگ شد ه
بيا بغلمم عزيز م
بيا كه اندازه ي يك دنيا دلم هواتونو كرد ه
هيلا مردد بهم نگاه كرد و با ديدن نگاه اط مينان بخشم از
جاش كنده شد وحودشو تو ي بغل دايي انداخت..
دايي محكم دستاشو دورش حلقه كرد و به خودش فشارش
داد سر و صورتشو غرق بوسه كرد گفت:
_شمالو ي خواهرمو ميدين
چطور تونستم ا ين همه سال ازتون دور باشم و دوام بيارم ؟
سكوت كردم و چيز ي نگفتم با اه عميقي كه از گلوم خارج
شد با لبخند به عشق ورزيدنش به خواهر كوچولوم خ ير ه
شدم..
بلاخره دايي راضي شد كه از هيلا جدا بشه همون وقت هم
بچها سر رسيدن و شروع به حرف زدن كرد ن…
دا ي با خنده به سه قلوها نگاه كرد گفت:
_وايي خدا ي من چيد ر شير ينن
قبلا عكسشونو ديدم دلم براشون ضعف رفت…
با تعجب گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_واقعا؟
كجا ديدين دايي جان؟
دايي به دامون نگاه كرد گفت:
_منو دامون جان چند روز ي هست هموديد يم ولي ديدار با
شمارو گزاشتي م روز جشن بچه ا
به دامون نگاه كردم گفتم:
_واقعا؟!
خيلي بدجنس ي
دامون دستي به موهاش كش يد گفت:
_قضي ش طولان يه عزيز م
بايد سر فرصت برات تعر يف كنم
_بره حتماااا
خيلي مشتاقم كه بفهمم چطور ي دايي رو پيدا كرد ي
با صدا ي دنيا كه از پشت سر بلند شد توجهمون بهش جلب
شد
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیویک
دامون بوسه ايي پشت دستم زد گفت:
_عشقم نياز ي نيست چ يز ي ب گي و تشكر كن ي..
با رس يدن به هيلا كه مثل چوب سرجاش ا يستاد ه بود به
سمتش رفتم و بغلش كردن گفتم:
_هيلاا حالت خوبه عزيزم ؟
سر ي تكون داد كه ادامه دادم:
_ميدونم همه ي حرفا و اتفاقاتو ديد ي
ايشون دايي ارسلان هستن
همون كسي كه تموم اين سالها ازش تعريف كردم..
تنها كسي كه مارو دوست داشت…
دايي ارسلان ت و ي حرفم پرسد و گفت:
_دوست داشت نه
دوست داره…
لبخند ي زدم گفتم:
_بله بره من معذرت م يخوا م
بعد بغلشو باز كرد گفت:
_پرنسس كوچولو ي من چقدر بزرگ شد ه
بيا بغلمم عزيز م
بيا كه اندازه ي يك دنيا دلم هواتونو كرد ه
هيلا مردد بهم نگاه كرد و با ديدن نگاه اط مينان بخشم از
جاش كنده شد وحودشو تو ي بغل دايي انداخت..
دايي محكم دستاشو دورش حلقه كرد و به خودش فشارش
داد سر و صورتشو غرق بوسه كرد گفت:
_شمالو ي خواهرمو ميدين
چطور تونستم ا ين همه سال ازتون دور باشم و دوام بيارم ؟
سكوت كردم و چيز ي نگفتم با اه عميقي كه از گلوم خارج
شد با لبخند به عشق ورزيدنش به خواهر كوچولوم خ ير ه
شدم..
بلاخره دايي راضي شد كه از هيلا جدا بشه همون وقت هم
بچها سر رسيدن و شروع به حرف زدن كرد ن…
دا ي با خنده به سه قلوها نگاه كرد گفت:
_وايي خدا ي من چيد ر شير ينن
قبلا عكسشونو ديدم دلم براشون ضعف رفت…
با تعجب گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_واقعا؟
كجا ديدين دايي جان؟
دايي به دامون نگاه كرد گفت:
_منو دامون جان چند روز ي هست هموديد يم ولي ديدار با
شمارو گزاشتي م روز جشن بچه ا
به دامون نگاه كردم گفتم:
_واقعا؟!
خيلي بدجنس ي
دامون دستي به موهاش كش يد گفت:
_قضي ش طولان يه عزيز م
بايد سر فرصت برات تعر يف كنم
_بره حتماااا
خيلي مشتاقم كه بفهمم چطور ي دايي رو پيدا كرد ي
با صدا ي دنيا كه از پشت سر بلند شد توجهمون بهش جلب
شد
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیودو
اول با دايي احوال پرسي كرد و بهم معرفيشون كرد م..
بعد دنيا گفت:
_چيد ر دل مي ديد قلوه ميگ يرين
بياين بابا تولد فسقلياستا
بايد كيكشونو ببرن
بعدم شام سرو بشه
حرفشو تايي د كردم گفتم:
_اره ازيز م حق باتوعه
بريم پ يش مهمونا خوب نيست تنها باش ن
بقيه درددلا و حرف زدنامون انشالا تو ي خلوت
بقيه هم حرف منو تاييد كردن كه دامون گفت:
_تا شما ميري ن سمت كيك منم ارسلان جانو با اقاجون اينا
معرفي كن م
_باشه عزيزم پس بهمون ملحق بشين كارتون تموم شد
چشمي گفت و با دايي ازمون فاصله گرفتن ماهم به سمت
ميز تزيي ن شده ايي كه روش كي ك سه طبقه بود حركت
كرديم
كلاه بچهارو سرشون كرديم و با اشاره ي دنيا گروه موسيق ي
شروع به نواختن اهنگ تولدت مبارك كرد و همزمان مهمونا
شروع به دست زدن و خوندن كردن..
دنيا چاقو ي پاپ يون زده رو دست هيلا داد و ازش خواست كه
رقص چاقو بره
اونم ب ا كمال ميل قبول كرد و با گرفتن چاقو شروع به رقصيد ن
كرد.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اون شب خيلي خوب همه چي پيش رفت بهت رين شب عمرم
بود كه كنار عز يزانم گذشت..
بعد از سالها با بودن دايي كنارمون احساس بي كس و كار
بودن نكردم
دايي با غرور تا پايان جشن كنارمون بود…
ميتونستم نگاه ا ي متعجب بقي ه رو رو ي خودمون ببينم
ولي حتي اين نگاها هم نم يتونست از خوشي امشب من ذره
ايي كم كنه…
دايي موقع كادو دادن حسابي منو شرمنده كرد و به بچها نفر ي
يك پلاك زنج ير طلا كه اسمشون روشون به طرز زيبايي هك
شده بود كادو داد..
كمكم وقت رفتن مهمونا فرا رسيد و تقر يبا اخرين نفر ي كه
رفتن افاجون ا ينا بودن هرچي اصرار كرديم شب بمونن قبول
نكردن و با دنيا اينا راهي شدن..
نفسمو بيرون دا م و به سالن شلوغ و بهم ر يخت ه خ يره شدم
گفتم:
_اوووف حالا ا ينجارو چيكار ك ن يم..
دايي اخمي كرد گفت:
_نكنه فكر كر د ي بايد خودت اينجارو ت ميز ك ني؟
دامون خنده ايي كرد گفت:
_نه دايي جان خيالتون راحت باشه
فردا ميان برا ي تميزكار ي..
همون موقع يك ي از خدمتكارا اومد و خبر از خوابيدن بچها داد
خيالم ار بابتشون راحت شد گفتم:
_با يه چايي و گپ زدن سه نفره موافقين ؟
دامون و دايي ارسلان بهم نگاه كردن پ همزمان گفتن:
_بله چجور م…
به يكي از خدمتكارا سفارش چا ي دادم سه نفر ي پشت يكي
از م يزا نشست يم خيلي دوست داشتم بدونم دايي تموم ا ي ن
مدت كجا بوده..
برا ي همين سر يع گفتم:
_دايي اين سالا چيكار ميكرد ين،؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیودو
اول با دايي احوال پرسي كرد و بهم معرفيشون كرد م..
بعد دنيا گفت:
_چيد ر دل مي ديد قلوه ميگ يرين
بياين بابا تولد فسقلياستا
بايد كيكشونو ببرن
بعدم شام سرو بشه
حرفشو تايي د كردم گفتم:
_اره ازيز م حق باتوعه
بريم پ يش مهمونا خوب نيست تنها باش ن
بقيه درددلا و حرف زدنامون انشالا تو ي خلوت
بقيه هم حرف منو تاييد كردن كه دامون گفت:
_تا شما ميري ن سمت كيك منم ارسلان جانو با اقاجون اينا
معرفي كن م
_باشه عزيزم پس بهمون ملحق بشين كارتون تموم شد
چشمي گفت و با دايي ازمون فاصله گرفتن ماهم به سمت
ميز تزيي ن شده ايي كه روش كي ك سه طبقه بود حركت
كرديم
كلاه بچهارو سرشون كرديم و با اشاره ي دنيا گروه موسيق ي
شروع به نواختن اهنگ تولدت مبارك كرد و همزمان مهمونا
شروع به دست زدن و خوندن كردن..
دنيا چاقو ي پاپ يون زده رو دست هيلا داد و ازش خواست كه
رقص چاقو بره
اونم ب ا كمال ميل قبول كرد و با گرفتن چاقو شروع به رقصيد ن
كرد.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
اون شب خيلي خوب همه چي پيش رفت بهت رين شب عمرم
بود كه كنار عز يزانم گذشت..
بعد از سالها با بودن دايي كنارمون احساس بي كس و كار
بودن نكردم
دايي با غرور تا پايان جشن كنارمون بود…
ميتونستم نگاه ا ي متعجب بقي ه رو رو ي خودمون ببينم
ولي حتي اين نگاها هم نم يتونست از خوشي امشب من ذره
ايي كم كنه…
دايي موقع كادو دادن حسابي منو شرمنده كرد و به بچها نفر ي
يك پلاك زنج ير طلا كه اسمشون روشون به طرز زيبايي هك
شده بود كادو داد..
كمكم وقت رفتن مهمونا فرا رسيد و تقر يبا اخرين نفر ي كه
رفتن افاجون ا ينا بودن هرچي اصرار كرديم شب بمونن قبول
نكردن و با دنيا اينا راهي شدن..
نفسمو بيرون دا م و به سالن شلوغ و بهم ر يخت ه خ يره شدم
گفتم:
_اوووف حالا ا ينجارو چيكار ك ن يم..
دايي اخمي كرد گفت:
_نكنه فكر كر د ي بايد خودت اينجارو ت ميز ك ني؟
دامون خنده ايي كرد گفت:
_نه دايي جان خيالتون راحت باشه
فردا ميان برا ي تميزكار ي..
همون موقع يك ي از خدمتكارا اومد و خبر از خوابيدن بچها داد
خيالم ار بابتشون راحت شد گفتم:
_با يه چايي و گپ زدن سه نفره موافقين ؟
دامون و دايي ارسلان بهم نگاه كردن پ همزمان گفتن:
_بله چجور م…
به يكي از خدمتكارا سفارش چا ي دادم سه نفر ي پشت يكي
از م يزا نشست يم خيلي دوست داشتم بدونم دايي تموم ا ي ن
مدت كجا بوده..
برا ي همين سر يع گفتم:
_دايي اين سالا چيكار ميكرد ين،؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوسه
هنوز مجردين؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_دايي جون من ديگه پ ير شدم انتظار ندار ي كه مجرد باشم
من ازدواج كردم
با شوق گفتم:
_واقعااا ؟
پس چرا تنها اومدين؟
بچه هم دارين ؟
دايي دستي به گردنش كشيد گفت:
_بله يه پسر دارم ده سالش ه
چشام از شاد ي درخش يد گفتم:
_پس چرا امشب تنها اومدين؟
_خوب عزيزم نميدونستم امشب چي در انتظارمونه برا ي
همين ترجيح دادم تنها بيا م
زندايت خيلي مشتاقه بب ينتتو ن
سر ي به تاييد حرفاش تكان دادم گفتم:
_منم خيلي دوست دارم زودتر ببينمشو ن
و با اوردن چايي ها توسط خدمتكار لحظه ايي ساكت شدم و
بعد با خنده ادامه دادم ؛
_امشب رو اينجا ميمونيد؟يا اجازه نداريد ؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_نكنه دوست دار ي اخرين ديدارمون باشه دختر..
از حرف دايي هر سه تامون زديم زير خنده و بعد مشغول
خوردن چايي هامون شديم..
اون شب ديگه حرف خاص ي ب ينمون رد و بدل نشد و قرار شد
سر ي ك فرصت مناسب دورهم جمع بشي م و قضيه ب پيد ا
كردن دايي رو دامون تعريف كنه برا م.
منم ديگه بعد از اون چ يز ي نگفتم تا خودش حرفشو پ ي ش
بكشه..دقيقا دو روز بعد تولد بچها كه همه ي خونه مرتب و
تميز شده بود
از صبح كه بيدا ر شدم دردا ي ر يز ي تو ي كمر و شكمم احساس
ميكردم
با اين دردا دو هزاريم افتاد كه وقت زايمانم شده..
برخلاف دفعه ي قبل كه كل ي استرس داشتم اين باز خي لي
اروم تر بودم.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
دردام كم بود و ميتونستم كارامو كنم..
به اتاق هيوا رفتم و يك بار ديگه ساك نوزاد رو كه اماده كرده
بودم بررسي كردم
همه چي گرفته بودم و چ يز ي از قلم نيفتاده بود..
بچه ها سر كلاس موسيقي بودن و هيوا هم مدرسه بود.
به سمت تلفن رفتم و شماره ي دامون رو گرفتم خيلي زود
جواب تلفنمو داد گفت:
_جانم عشقم..
_سلام عز يزم خوبي
خسته نباشي.
_مرسي عز يزم
تو چطور ي خانمم؟
رو ي صندلي كنار تلفن نشستم و جواب دادم:
_من خوبم
ولي..
تو ي حرفم دو يد و با استرس گفت:
_ولييي چي؟
نكنههه وقتشه..
از اين همه ه يجان و استرسش ميون دردام خندم گرفت و
گفت:
_اره فكر كنم وقتشه از صزح كه بيدار شدم دردا ي ريز ي دار م
هول شده گف ت:
_واييي من الان ميام عزيز م
اصلا هول نك ن
استرس نداشته باش
نتر س
الان ميرس م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوسه
هنوز مجردين؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_دايي جون من ديگه پ ير شدم انتظار ندار ي كه مجرد باشم
من ازدواج كردم
با شوق گفتم:
_واقعااا ؟
پس چرا تنها اومدين؟
بچه هم دارين ؟
دايي دستي به گردنش كشيد گفت:
_بله يه پسر دارم ده سالش ه
چشام از شاد ي درخش يد گفتم:
_پس چرا امشب تنها اومدين؟
_خوب عزيزم نميدونستم امشب چي در انتظارمونه برا ي
همين ترجيح دادم تنها بيا م
زندايت خيلي مشتاقه بب ينتتو ن
سر ي به تاييد حرفاش تكان دادم گفتم:
_منم خيلي دوست دارم زودتر ببينمشو ن
و با اوردن چايي ها توسط خدمتكار لحظه ايي ساكت شدم و
بعد با خنده ادامه دادم ؛
_امشب رو اينجا ميمونيد؟يا اجازه نداريد ؟
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_نكنه دوست دار ي اخرين ديدارمون باشه دختر..
از حرف دايي هر سه تامون زديم زير خنده و بعد مشغول
خوردن چايي هامون شديم..
اون شب ديگه حرف خاص ي ب ينمون رد و بدل نشد و قرار شد
سر ي ك فرصت مناسب دورهم جمع بشي م و قضيه ب پيد ا
كردن دايي رو دامون تعريف كنه برا م.
منم ديگه بعد از اون چ يز ي نگفتم تا خودش حرفشو پ ي ش
بكشه..دقيقا دو روز بعد تولد بچها كه همه ي خونه مرتب و
تميز شده بود
از صبح كه بيدا ر شدم دردا ي ر يز ي تو ي كمر و شكمم احساس
ميكردم
با اين دردا دو هزاريم افتاد كه وقت زايمانم شده..
برخلاف دفعه ي قبل كه كل ي استرس داشتم اين باز خي لي
اروم تر بودم.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
دردام كم بود و ميتونستم كارامو كنم..
به اتاق هيوا رفتم و يك بار ديگه ساك نوزاد رو كه اماده كرده
بودم بررسي كردم
همه چي گرفته بودم و چ يز ي از قلم نيفتاده بود..
بچه ها سر كلاس موسيقي بودن و هيوا هم مدرسه بود.
به سمت تلفن رفتم و شماره ي دامون رو گرفتم خيلي زود
جواب تلفنمو داد گفت:
_جانم عشقم..
_سلام عز يزم خوبي
خسته نباشي.
_مرسي عز يزم
تو چطور ي خانمم؟
رو ي صندلي كنار تلفن نشستم و جواب دادم:
_من خوبم
ولي..
تو ي حرفم دو يد و با استرس گفت:
_ولييي چي؟
نكنههه وقتشه..
از اين همه ه يجان و استرسش ميون دردام خندم گرفت و
گفت:
_اره فكر كنم وقتشه از صزح كه بيدار شدم دردا ي ريز ي دار م
هول شده گف ت:
_واييي من الان ميام عزيز م
اصلا هول نك ن
استرس نداشته باش
نتر س
الان ميرس م
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوچهار
از حرفا معلوم بود كي ترس يده و هول شده! بر ا ي اينكه بتونم
ارومش كنم گفتم:
_عزيزم من حالم خوبه
دردام خيلي كمه عجله نك ن
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_باشه عشقم تو فقط مواظب خودت باش..
بعد خواست تا رسيدن به خونه پشت خطش باشم كه زنگ
زدن به دنيارو بهونه كردم و قطع كرد م
شماره ي دنيار و گرفتم بهش خير دادم
و ازش خواستم اقاجون و خانم بزرگ و بيار ه پيش بچها چون
نميخواستم تنها بمونن
اونم دقيقا مثل برادرش هول شده بود و معلوم نبود چي م يگ ه
فقط فهميدم مه همراهمون م ياد بيمارستان..
بعد از قطع كردن تلفن به اتاق رفتم و لباس مرتبي پوشيد م
و رو ي تخت دراز كشيد م
كمكم داشت دردام بيشتر م يشد
اين بچه هم قرار بود سزارين كنم ولي تاريخ ي كه دكتر داده
بود چند زوز د يگه بود!
شايد بخاطر ه يجان شب تولد زايمانم زودتر شده بود
با اين حال فر قي نميكرد اين دو سه روز چون بچه كاملا اماده
ي بدنيا اومدن بود..
تو ي دنيا ي خودم غرق فكر بودم كه در اتاق باز شد و دامون
وارد. شد كيفشو رو ي مبل اندخت و كنارم ر و ي زمين زانو ز د
بوسه ايي رو ي پيشونيم زد و دستمو تو ي دستاش گرفت
گفت:
_خوبي؟پاشو بريم بيمارستان..
دستشو فشار دادم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خوبم عزيزم فقط قبل رفتن دوست دارم بچهامو ببين م
باهاشون خداحافظي كن م
دامون با نگراني گفت:
_عزيزم خيلي زود برم يگرد ي احتياجي به خداحافظي نيس ت
دستشو بيشتر فشار دادم و ر و ي تخت نشستم از جاش بلند
شد گفت:
_باشه اليت ه فقط چند د قيقه چون بايد خ يلي زود بري م
بيمارستا ن
لبخند ي زدم گفتم:
_چشم اقا ي. دكت ر
بچها سر كلاس موسيقي هستن
_الان ميارمشون
و بعد از اتاق خارج شد و هنوز پنج دقيقه نگزشته بود كه بچها
با هيجان وارد اتاق شدن انگار دامون بهشون گفته بود كه
هيرس ا گفت:
_مامي قراره ب ر ي برامون ابجي كوچولو بيار ي؟
سه تاشونو با مهر بغل كردم گفتم:
_بله
پس قول بدين تا مامان مير ه ابجي رو بيار ه شماهم بچها ي
خوبي باشين
مامان بزرگ بابا بزرگ م يان پ يشتون اذيتشون نكني د
از شوق ديدن ابجي جديد و مامان بزرگ و بابابزرگشون
چشمي گفتن و نوبتي منو بوسيدن و همراه پرستارشون رفتن.
منم به كمك دامون بلند شدم و بعد از برداشت وسايل مورد
نياز به طبقه ي اول رفتيم
زر ي خانم برام قران نگه داشت و با بوسيدنش از زيرش رد
شديم و بعد از سوار شدن به سمت بيمارستان رفتيم..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوچهار
از حرفا معلوم بود كي ترس يده و هول شده! بر ا ي اينكه بتونم
ارومش كنم گفتم:
_عزيزم من حالم خوبه
دردام خيلي كمه عجله نك ن
نفسشو پر صدا بيرون داد گفت:
_باشه عشقم تو فقط مواظب خودت باش..
بعد خواست تا رسيدن به خونه پشت خطش باشم كه زنگ
زدن به دنيارو بهونه كردم و قطع كرد م
شماره ي دنيار و گرفتم بهش خير دادم
و ازش خواستم اقاجون و خانم بزرگ و بيار ه پيش بچها چون
نميخواستم تنها بمونن
اونم دقيقا مثل برادرش هول شده بود و معلوم نبود چي م يگ ه
فقط فهميدم مه همراهمون م ياد بيمارستان..
بعد از قطع كردن تلفن به اتاق رفتم و لباس مرتبي پوشيد م
و رو ي تخت دراز كشيد م
كمكم داشت دردام بيشتر م يشد
اين بچه هم قرار بود سزارين كنم ولي تاريخ ي كه دكتر داده
بود چند زوز د يگه بود!
شايد بخاطر ه يجان شب تولد زايمانم زودتر شده بود
با اين حال فر قي نميكرد اين دو سه روز چون بچه كاملا اماده
ي بدنيا اومدن بود..
تو ي دنيا ي خودم غرق فكر بودم كه در اتاق باز شد و دامون
وارد. شد كيفشو رو ي مبل اندخت و كنارم ر و ي زمين زانو ز د
بوسه ايي رو ي پيشونيم زد و دستمو تو ي دستاش گرفت
گفت:
_خوبي؟پاشو بريم بيمارستان..
دستشو فشار دادم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_خوبم عزيزم فقط قبل رفتن دوست دارم بچهامو ببين م
باهاشون خداحافظي كن م
دامون با نگراني گفت:
_عزيزم خيلي زود برم يگرد ي احتياجي به خداحافظي نيس ت
دستشو بيشتر فشار دادم و ر و ي تخت نشستم از جاش بلند
شد گفت:
_باشه اليت ه فقط چند د قيقه چون بايد خ يلي زود بري م
بيمارستا ن
لبخند ي زدم گفتم:
_چشم اقا ي. دكت ر
بچها سر كلاس موسيقي هستن
_الان ميارمشون
و بعد از اتاق خارج شد و هنوز پنج دقيقه نگزشته بود كه بچها
با هيجان وارد اتاق شدن انگار دامون بهشون گفته بود كه
هيرس ا گفت:
_مامي قراره ب ر ي برامون ابجي كوچولو بيار ي؟
سه تاشونو با مهر بغل كردم گفتم:
_بله
پس قول بدين تا مامان مير ه ابجي رو بيار ه شماهم بچها ي
خوبي باشين
مامان بزرگ بابا بزرگ م يان پ يشتون اذيتشون نكني د
از شوق ديدن ابجي جديد و مامان بزرگ و بابابزرگشون
چشمي گفتن و نوبتي منو بوسيدن و همراه پرستارشون رفتن.
منم به كمك دامون بلند شدم و بعد از برداشت وسايل مورد
نياز به طبقه ي اول رفتيم
زر ي خانم برام قران نگه داشت و با بوسيدنش از زيرش رد
شديم و بعد از سوار شدن به سمت بيمارستان رفتيم..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوپنج
برخلاف دفعه ي قبل اينبار اصلا استرس نداشتم..خيلي زود
رسيديم به بيمارستان و كارا ي بستر ي شدنم انجام شد و ي ك
ساعت بعد برا ي بردنم به اتاق عمل اومدن..
دامون مثل هم يشه پر از نگران ي و استرس بود با لبخند دلگرم
كننده ايي ازش خواستم كه اروم باشه.
اونم كه سعي داشت عاد ي باشه و بهم روحيه بده لبخند ي زد
و دستمو محكم فشار داد
وبعد از بوسيد ن پيشونيم گفت:
_من همينجا منتظرت ميمون م..
لبخند ي زدم و با حركت كردم دادن تخت توسط پرستار
دستامون از هم جدا شد…
***
شيش ماه بع د…
شيش ماه از ز ايمان دومم ميگذشت و زندگ ي بر وقف مرادم
بود با اومدن دختر كوچولو ي ع زيزم به زند گيمون خير و بركت
بود كه همراه خودش برامون اورد…
و باعث شد زندگيم چندين برابر شيرين تر بشه…منو دامون
تا لحظه ي زايمان هم براش اسم انتخاب نكرده بوديم
هر اسمي كه من پيشنهاد م يدادم يا دامون موافق نميكرد و
اسمي كه اون ميگفت من موافقت نميكرد م..
دختر كوچولو ي من تا سه روز اول زندگ يش هنوز اسم قطعي
نداشت و هر دفعه يك تص ميم ميگرف تيم
تا اينكه روز چهارم بعد از به دنيا اومدنش با پيشنهاد اسمي
كه هيلا داد همه موافقت كرد يم…
و اسم فرشته ي كوچولو ي زندگيمونو”همراز”گزاشتيم…
بعد از زايمانم خيلي زود به روند عاد ي زندگ ي برگشتم بلاخره
بعد از بزرگ كردن سه تا بچه همزمان از پس يه بچه به راحت ي
برميومدم…
امشب قرار بود دايي ارسلان همراه خانوادش بيان خونمون
راستي نگم براتون از زندايم و پسرشون كه چقدر دوست
داشتني ن..
بچه هارو خيل ي زود اماده كردم و به سالن فرستادم خودمم
بعد از ش ير دادن به همراز و خابوندنش بهشون ملحق شد م..
با به صدا در اومدن زنگ بچها به سمت در دويدن و همزمان
گفتن:
_اخ جون دايي اوم د
تو اين مدت كم دايي انقدر خودشو تو ي دل بچها جا كرده بود
كه گاهي فكر ميكردم اونو بيشتر از ما دوست دارن
اولين كسي كه وارد شد دايي ارسلان بود طبق معمول تو ي
بغلش پر از كادوهايي بود كه برا ي بچها خريده بود..
بچها با شوق كادوهارو ازش گرفتن و از سر و كولش اويزو ن
شدن
منم به سمت زندايي هانيه رفتم و بعد از بغل كردنش گفتم:
_دايي جون دا رين لوسشون ميكني د
هر دفعه خجالت زدمون ميك نيد
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_بزار برا دايشون لوس بشن مگه چيه
سر ي تكان دادم گفتم:
_از دست شما من كه حريفتون نميشم
بعدم به سمت تنها پسر دايي م كه اسمش آوش بود رفتم و
بهش خوش امد گفتم…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوپنج
برخلاف دفعه ي قبل اينبار اصلا استرس نداشتم..خيلي زود
رسيديم به بيمارستان و كارا ي بستر ي شدنم انجام شد و ي ك
ساعت بعد برا ي بردنم به اتاق عمل اومدن..
دامون مثل هم يشه پر از نگران ي و استرس بود با لبخند دلگرم
كننده ايي ازش خواستم كه اروم باشه.
اونم كه سعي داشت عاد ي باشه و بهم روحيه بده لبخند ي زد
و دستمو محكم فشار داد
وبعد از بوسيد ن پيشونيم گفت:
_من همينجا منتظرت ميمون م..
لبخند ي زدم و با حركت كردم دادن تخت توسط پرستار
دستامون از هم جدا شد…
***
شيش ماه بع د…
شيش ماه از ز ايمان دومم ميگذشت و زندگ ي بر وقف مرادم
بود با اومدن دختر كوچولو ي ع زيزم به زند گيمون خير و بركت
بود كه همراه خودش برامون اورد…
و باعث شد زندگيم چندين برابر شيرين تر بشه…منو دامون
تا لحظه ي زايمان هم براش اسم انتخاب نكرده بوديم
هر اسمي كه من پيشنهاد م يدادم يا دامون موافق نميكرد و
اسمي كه اون ميگفت من موافقت نميكرد م..
دختر كوچولو ي من تا سه روز اول زندگ يش هنوز اسم قطعي
نداشت و هر دفعه يك تص ميم ميگرف تيم
تا اينكه روز چهارم بعد از به دنيا اومدنش با پيشنهاد اسمي
كه هيلا داد همه موافقت كرد يم…
و اسم فرشته ي كوچولو ي زندگيمونو”همراز”گزاشتيم…
بعد از زايمانم خيلي زود به روند عاد ي زندگ ي برگشتم بلاخره
بعد از بزرگ كردن سه تا بچه همزمان از پس يه بچه به راحت ي
برميومدم…
امشب قرار بود دايي ارسلان همراه خانوادش بيان خونمون
راستي نگم براتون از زندايم و پسرشون كه چقدر دوست
داشتني ن..
بچه هارو خيل ي زود اماده كردم و به سالن فرستادم خودمم
بعد از ش ير دادن به همراز و خابوندنش بهشون ملحق شد م..
با به صدا در اومدن زنگ بچها به سمت در دويدن و همزمان
گفتن:
_اخ جون دايي اوم د
تو اين مدت كم دايي انقدر خودشو تو ي دل بچها جا كرده بود
كه گاهي فكر ميكردم اونو بيشتر از ما دوست دارن
اولين كسي كه وارد شد دايي ارسلان بود طبق معمول تو ي
بغلش پر از كادوهايي بود كه برا ي بچها خريده بود..
بچها با شوق كادوهارو ازش گرفتن و از سر و كولش اويزو ن
شدن
منم به سمت زندايي هانيه رفتم و بعد از بغل كردنش گفتم:
_دايي جون دا رين لوسشون ميكني د
هر دفعه خجالت زدمون ميك نيد
دايي قهقه ايي زد و گفت:
_بزار برا دايشون لوس بشن مگه چيه
سر ي تكان دادم گفتم:
_از دست شما من كه حريفتون نميشم
بعدم به سمت تنها پسر دايي م كه اسمش آوش بود رفتم و
بهش خوش امد گفتم…
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوشش
با اينكه آوش تنها فكر كنم ١٢ سال سن داشت ولي خيل ي
بيشتر از سنش ميفهميد و رفتار ميكر د
گاهي فكر ميكردم زياد ي اقاس و قاطي بزرگاس چندبار لا ي
صحبتا ي دايي شنيدم كه ميگفت بايد بچه رو از همون بچگ ي
برا ي بزرگي اماده كر د!
كار ي كه دقيقا خودش داشت انجام ميداد و من شد يدا
مخالفش بود م…
خلاصه بعد از ده دقيقه بچها اجازه دادن كه دايي بياد و
كنارمون بشين ه هيوا هم مثل هميشه خانم و متين باهاشون
سلام و احوال پرسي كر د…
دامون با دايي ارسلان مسغول حرف از كار و تجارت شدن منم
با زندايي ها نيه گرم گرفتم..
اين وسط هيلا سرش تو ي گوشيش بود و آوش تنها. رو ي مبل
بغ كرده بود و انگار اصلا اين ضيافت براش جذاب نبود…
با صدا ي زر ي خانم كه خبر از بيدا ر شدن همراز م يدا د از جام
بلند شدم گفت م:
_ببخش يد الان ميام
دايي قهقه ايي زد گفت:
_برو دايي جان اين دختر پدر سوخته رو بيا ر ببينم ش دلم
براش تنگ شد ه..
چشمي گفتم و حركت كردم كه چشمم به آوش افتاد و گفتم:
_عزيزم م يخوايي با من بيايي پيش همرا ز
اخمي كرد و نگاهي به مادرش انداخت كه هان يه جون گفت:
_اره عز يزم پاشو برو همراز كوچولو رو ببين حوصلت سر رفت ه
با نارضايتي از جاش بلند شد و دنبالم اومد باهم به طبقه ي
خودمون رفتيم و بعد از وارد شدن به اتاق
زر ي خانم از جاش بلند شد و همراز رو به سمتم اورد معلوم
بود گريه كرده چون داشت اروم سكسكه ميكرد…
رو به زر ي خانم كردم گفتم:
_تازه ب يدار شده؟
_اره خانم
فكر كنم جاشو خيس كرده
ميخواستم عوضش كنم ولي نزاشت..
باشه ايي گفتم و زر ي خانم رو مرخص كردم..همراز رو رو ي
شونم گزاشتم و شروع به راه رفتن كردم رو به آوش گفتم:
_بيا داخل عز يزم
اوش بي حرف رو ي مبل نشست و بهمون خي ره شد به سمت
تخت رفتم و پشت به آوش كردم و بدون ا ينكه چيز ي ب بينه
پوشك همراز رو عوض كردم
چند دقيقه ايي شيرش دادم و بعد گفتم:
_عزيزم بيا ا ينجا همراز رو بغل كن
بازم ب ا تعلل از جاش بلند شد و كنارم رو ي تخت نشست همراز.
رو بغل كردم و گزاشتم بغلش و با يه دستم م واظب بودم كه
نيفته
آوش چند ثاني ه ايي مكث كرد و با كنجكاو ي به همراز خير ه
شد كم كم داشت نيشش باز م يشد كه يهو همراز سكسكه اي ي
زد و تموم شي ر ي كه خورده بود رو بالا اورد..
آوش با ديدن ا ين صحنه اَهي زير لب زمزمه كرد و همرازو به
سمت من هل داد
سر ي همراز رو خم كردم و لباشو تميز كرد م
آوشم با خشم از رو ي تخت بلند شد و از اتاق خارج شد با
ديدن اين حركتش پقي زدم ز ير خنده و گفت م:
_اين چه كار ي بود كرد ي دخترم
پسر مردمو ناراحت كرد ي.
بعد از تعويض لباساش با خودم به طبقه ي پايين بردشم
ديگه تا پا يان مهموني اتفاق خاصي نيفتا د جز دمق بودنا ي
آوش كه تقريبا همه فهميد ه بوديم!
و چندبار ي هم دايي بهش گفت كه چت شده كه با كمال ادب
گفت چيز ي ن يست
ولي كاملا مشخص بود كه از بودن اينجا اصلا رضايت ندار ه..
خلاصه نزديك ساعت دوازده بود كه دايي اينا عزم رفتن كردن
و بعد از رفتنشون منو دامون هم بعد از مطمعن شدن از
خوابيدن بچها به اتاقمون رفت يم…
چند دقيقه اي ي بي حرف تو ي بغل هم دراز كشيديم مطمعن
بودم كه دوتامون داشتيم به گذشته فكر ميكرديم
گذشته ايي كه برامون پر از فراز و نش يبها ي ز ياد ي بود!
ولي بعد از اون همه اتفاق بلاخره زندگيمو ن افتاده بود رو ي
دور خوشبخت ي و ديگ ه چ يز ي نبود كه بتونه اين خوشي رو
ازمون بگير ه…
اين چ يز ي بود كه من فكر ميكرد م ولي خبر نداشتم كه بازم
اين روزگار نامرد خوابايي برام ديده كه حتي تو خوابم فكرشو
نميكرد م…
پایان فصل اول
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوسیوشش
با اينكه آوش تنها فكر كنم ١٢ سال سن داشت ولي خيل ي
بيشتر از سنش ميفهميد و رفتار ميكر د
گاهي فكر ميكردم زياد ي اقاس و قاطي بزرگاس چندبار لا ي
صحبتا ي دايي شنيدم كه ميگفت بايد بچه رو از همون بچگ ي
برا ي بزرگي اماده كر د!
كار ي كه دقيقا خودش داشت انجام ميداد و من شد يدا
مخالفش بود م…
خلاصه بعد از ده دقيقه بچها اجازه دادن كه دايي بياد و
كنارمون بشين ه هيوا هم مثل هميشه خانم و متين باهاشون
سلام و احوال پرسي كر د…
دامون با دايي ارسلان مسغول حرف از كار و تجارت شدن منم
با زندايي ها نيه گرم گرفتم..
اين وسط هيلا سرش تو ي گوشيش بود و آوش تنها. رو ي مبل
بغ كرده بود و انگار اصلا اين ضيافت براش جذاب نبود…
با صدا ي زر ي خانم كه خبر از بيدا ر شدن همراز م يدا د از جام
بلند شدم گفت م:
_ببخش يد الان ميام
دايي قهقه ايي زد گفت:
_برو دايي جان اين دختر پدر سوخته رو بيا ر ببينم ش دلم
براش تنگ شد ه..
چشمي گفتم و حركت كردم كه چشمم به آوش افتاد و گفتم:
_عزيزم م يخوايي با من بيايي پيش همرا ز
اخمي كرد و نگاهي به مادرش انداخت كه هان يه جون گفت:
_اره عز يزم پاشو برو همراز كوچولو رو ببين حوصلت سر رفت ه
با نارضايتي از جاش بلند شد و دنبالم اومد باهم به طبقه ي
خودمون رفتيم و بعد از وارد شدن به اتاق
زر ي خانم از جاش بلند شد و همراز رو به سمتم اورد معلوم
بود گريه كرده چون داشت اروم سكسكه ميكرد…
رو به زر ي خانم كردم گفتم:
_تازه ب يدار شده؟
_اره خانم
فكر كنم جاشو خيس كرده
ميخواستم عوضش كنم ولي نزاشت..
باشه ايي گفتم و زر ي خانم رو مرخص كردم..همراز رو رو ي
شونم گزاشتم و شروع به راه رفتن كردم رو به آوش گفتم:
_بيا داخل عز يزم
اوش بي حرف رو ي مبل نشست و بهمون خي ره شد به سمت
تخت رفتم و پشت به آوش كردم و بدون ا ينكه چيز ي ب بينه
پوشك همراز رو عوض كردم
چند دقيقه ايي شيرش دادم و بعد گفتم:
_عزيزم بيا ا ينجا همراز رو بغل كن
بازم ب ا تعلل از جاش بلند شد و كنارم رو ي تخت نشست همراز.
رو بغل كردم و گزاشتم بغلش و با يه دستم م واظب بودم كه
نيفته
آوش چند ثاني ه ايي مكث كرد و با كنجكاو ي به همراز خير ه
شد كم كم داشت نيشش باز م يشد كه يهو همراز سكسكه اي ي
زد و تموم شي ر ي كه خورده بود رو بالا اورد..
آوش با ديدن ا ين صحنه اَهي زير لب زمزمه كرد و همرازو به
سمت من هل داد
سر ي همراز رو خم كردم و لباشو تميز كرد م
آوشم با خشم از رو ي تخت بلند شد و از اتاق خارج شد با
ديدن اين حركتش پقي زدم ز ير خنده و گفت م:
_اين چه كار ي بود كرد ي دخترم
پسر مردمو ناراحت كرد ي.
بعد از تعويض لباساش با خودم به طبقه ي پايين بردشم
ديگه تا پا يان مهموني اتفاق خاصي نيفتا د جز دمق بودنا ي
آوش كه تقريبا همه فهميد ه بوديم!
و چندبار ي هم دايي بهش گفت كه چت شده كه با كمال ادب
گفت چيز ي ن يست
ولي كاملا مشخص بود كه از بودن اينجا اصلا رضايت ندار ه..
خلاصه نزديك ساعت دوازده بود كه دايي اينا عزم رفتن كردن
و بعد از رفتنشون منو دامون هم بعد از مطمعن شدن از
خوابيدن بچها به اتاقمون رفت يم…
چند دقيقه اي ي بي حرف تو ي بغل هم دراز كشيديم مطمعن
بودم كه دوتامون داشتيم به گذشته فكر ميكرديم
گذشته ايي كه برامون پر از فراز و نش يبها ي ز ياد ي بود!
ولي بعد از اون همه اتفاق بلاخره زندگيمو ن افتاده بود رو ي
دور خوشبخت ي و ديگ ه چ يز ي نبود كه بتونه اين خوشي رو
ازمون بگير ه…
اين چ يز ي بود كه من فكر ميكرد م ولي خبر نداشتم كه بازم
اين روزگار نامرد خوابايي برام ديده كه حتي تو خوابم فكرشو
نميكرد م…
پایان فصل اول
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢