روش زندگی زیبا
1.63K subscribers
8.67K photos
807 videos
9 files
1.68K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوسه

این روزها با هر زنگی که به او می شد تنشمی لرزید
، دلیلشهم مشخصبود!
نمی توانست بشنود که امیرکسری، برادرش بلایی به
سرشآمده و دیگر نیست.
در این مدت همه جا را گشته بود، به آب و آتشزده
بود اما هیچ خبری از آن برادر بی معرفتش نبود!
تماسرا جواب داد و منتظر ماند.
_ سلام جناب یوسفی؟ خبری شده؟چون گفته
بودین سرتون شلوغه زنگ نزدم مزاحم بشم.
_ سلام جناب تاجیک .میتونی بیای اینجا؟ یه جنازه
پیدا شده تو جنگلای اطراف مرز، نسبتا سوخته ولی
قابل شناساییه، خودت و برسون که داره برای کالبد
قلبشدیگر نزد، دستشسرد شد و شوکه در فکر
فرو رفت.
ترسدر وجودش نشسته بود.
استرس مثل خوره به جانشافتاده بود و
نمی دانست باید امیدوار باشد یا ناامید؟
از اینکه خبری شده ؟ یا اینکه جنازه اشپیدا شده
بود؟دستشرا مشت کرد و به خودش تشر زد.
شاید امیرکسری نبود، شاید این جنازه هیچ ربطی به
او نداشت ولی این را مگر می توانست به قلب
لعنتی اش حالی کند؟ به حدسو گمان هایی که در
سرشردیف شده بود؟
_ میام، فقط لطفا دست نگه دارین تا منم خودم و
برسونم.
در این مدت جنازه های زیادی را دیده بود. از
سوختگی گرفته تا چاقو خورده و کسایی که بهشان
از طریق سربازهای مرز شلیک شده بود.
برای هرکدام استرسرا تجربه کرده بود اما
نمی دانست چرا جنساین نگرانی اش متفاوت تر
بود...
با ناامیدی بلند شد و رو به پیرمرد گفت:
_ ببخشید پدرجان من یه مشکل مهمی برام پیش
اومده بهم زنگ زدن باید برم بیمارستان اگه مشکلی
نداره با منشی هماهنگ کنید برای روز بعد اولین
نوبت.
خانم های عزیز فقط رمان نخونید 10 دقیقه برای این ربات وقت بذارید تا راحت دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
بعد دستی داخل موهایشکشید و بدون وقت تلف
کردن از اتاق بیرون رفت. با عجله گوشی اشرا
بیرون کشید و دوباره شماره ی یلدا را گرفت.
در بین نگرانی هایش باز هم حواسشبه او بود.
یک جور خاصی عادت کرده بود به او... به اویی که ا
لان خواسته و ناخواسته جزئی از او حساب می شد
و برایشوقت می گذاشت.
صدای یلدا با نفسنفسدر گوششپیچید.
_ سلام امیرکیا ببخشید گوشی سایلنت بود الان
دیدم چقدر زنگ زدی.
در ماشینش نشست و با سرعت از ساختمان دور
شد.
با قلبی که محکم می کوبید نفسعمیقی کشید.
_ من دارم میرم آگاهی ممکنه یکم دیر کنم پس
منتظرم نباش.
سکوت سنگینی بین شان حکم فرما شد و یلدا با
یادآوری فکر و خیال های شبانه روز این مدت
امیرکیا لبشرا گزید و با نگرانی گفت:
_ نمیدونم چی آرومت میکنه ولی مراقب خودت
باش مطمئنم که امیرکسری الان حالش خوبه.
امیرکیا به آرامی خداحافظی گفت و تماسرا قطع
کرد.
--------------
با نگه داشتن ماشین جلوی آدرسی که یوسفی
برایشفرستاده بود، پیاده شد.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

داخل ساختمان قدم گذاشت و با نفس های سنگینی
پاهایشرا نامطمئن به طرف منشی برد.
چند نفری پشت میز نشسته بودند، درست شبیه به
یک بیمارستان...
همان بوی مزخرف الکل، همان لباس های سفید و
همان بیمارها و گریه زاری ها...
در این مدت فهمیده بود مردم از بیمارستان و کلا
نتری و از همه مهم تر سردخانه و قبرستان به شدت
می ترسند و حق هم داشتند!
_ سلام خسته نباشید با آقای یوسفی کار داشتم
قسمت سردخونه ی پزشک قانو...
همین که زن خواست چیزی بگوید صدای یوسفی از
پشت سرشآمد و او به سرعت چرخید.
_ من اینجام، منتظرتون بودم، چقدر طول کشید .
نهایت تلاششرا کرده بود که با سرعت رانندگی کند
و خودشرا برساند اما مگر ترافیک شهر لعنتی این
اجازه را می داد؟
_ جنازه که هنوز برای مرحله کالبد شکافی نرفته؟
دست امیرکیا را طرف سردخانه کشید و در همان ح
ال لب زد:
_ هنوز که نه قبل رفتن یه سری مراحل داره باید
انجام بشه ولی قبل رفتنت اون تو، میدونی که
هرچیزی و بفهمی و ببینی چه خبری بشه چه نشه
نباید خودت و ببازی در واقع این قوانین این
زندگیه.
امیرکیا به روی خودش نیاورد که چقدر نگران بود و
استرسداشت.
با تکان دادن سر وارد اتاق شد.
تظاهر می کرد که معنی حرف یوسفی را می فهمد اما
تمام حواسشداخل اتاق بود و چیزی نمی فهمید.
با وارد شدنش باد سردی به صورتشوزید و مردی
که روی صندلی مشغول مرتب کردن کاغذ ها بود از
جایش بلند شد.
_ سلام.
جوابشرا داد.
ربات جذاب کتیزن که ساعت ها سرگرمتون میکنه و در حال لیست شدن در صرافی هست از دستش ندید 😍
یوسفی وارد شد و به او اشاره کرد لوازم جانبی
همراه جنازه را به امیرکیا نشان دهد.
_ اینا وسایلی بود که این جنازه همراه خودش
داشته گوشی موبایل شکسته، ایرپاد و یه سری
کاغذ که مشخصه برای فروشچیزیه و یکم دلار تو
کوله ش...
امیرکیا دستشرا مشت کرد و سرچرخاند و به
وسایل نگاهی انداخت اما بعد بی توجه مصمم
دستشرا طرف ملافه ی سفید رنگ برد و آن را
پایین کشید.
با نمایان شدن چهره و لبا س های آشنایی که تن
جنازه بود، چشم هایشگرد شد و تنشگر گرفت.
زانوهایشلرزید و دست هایشرا بند فلز کنار تخت
کرد.
سخت بود درک چیزی که می دید و سخت بود
تحمل کردن سنگینی این غم...
نگاهی به پوست دون دون شده ی گردن سوخته اش
انداخت و جانشبه لب آمد.
زبانش نمی چرخید دوباره اسمشرا صدا بزند با
اینکه دلشمی خواست از ته وجودش، با تمام توان
اسمشرا فریاد بزند و آرام بگیرد.
اما نمی توانست...
بغضشرا قورت داد و سعی کرد از شوکی که در آن
فرو رفته بود بیرون بیاید اما سخت بود...

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

دست سوخته و زبر شرا در دست گرفت و با همان
گیجی پرسید:
_امیرکسری، داداش...چرا رفتی؟ فرار کردی که
خودت و به این روز بندازی؟ که جنازه ت برگرده
پیشم؟ میدونستی که هرچی هم بشه من پشتتم و
رفتی؟
بی توجه به حضور یوسفی و آن مرد دیگر، دستش
را روی صورت زبرشکشید.
با دیدن خال زیرچانه اشپوزخند زد .
صورتشطوری نسوخته بود که قابل شناسایی
نباشد اما بدنش، کاملا خاکستر شده بود.
می توانست نشانه های امیرکسری را ببیند، بفهمد،
بسوزد و نابود شود.
_ میدونستی که هرچی بشه حمایت همه رو داری
چرا رفتی؟ فکر کردی من ازت رو برمی گردونم؟
قرارمون این نبود امیرکسری با تموم بی معرفتی هات
نباید اینطوری می شد داداش!
جوری حرف می زد و سوال می پرسید که انگار
جوابی هم می گیرد و اوج عصبانیتشاینجا بود که
برای همیشه دیگر جوابی نمی گرفت...او برای
همیشه رفته بود.
یوسفی نزدیکشرفت و رو به امیرکیای داغدار لب
زد:
_ من واقعا متاسفم، تسلیت میگم فکر نمیکردم
برادرت تو این وضع پیداش بشه.
امیرکیا پوزخندی زد و چشم بست.
گنگی عجیبی در وجودشاحساس می کرد. دلش
می خواست فرو بریزد اما جلوی این ناآشناها که
نمی شد!
دلشمی خواست فریاد بزند و عزاداری کند اما
وجود این آدم ها همه چیز را بدتر می کرد.
امیرکیا مرد فروریختن جلوی دیگران نبود...
_ از وقتی که خبری ازش نشد همشدلم به طرف
اتفاقای بد می رفت هی میخواستم خودم و قانع
کنم چیزی نیست و حالش خوبه اما قانع نمی شدم.
یوسفی آهی کشید و وسایل جانبی امیرکسری را که
در نایلون کوچک بسته بندی شده بود به دست او
داد.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
_ برای مطمئن شدن وسایلشو هم چک کن
مامورای ما بعد از بررسی وضعیت قتل و موقعیت
یه سری چیزا فهمیدن که بهتره توهم خبر داشته
باشی.
امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و...
کمی مکث کرد و به صورت امیرکیا نگاه کرد تا
واکنششرا ببیند.
_ و خب این شواهد نشون میده که چون همون
قاچاقچی ها فهمیدن پول زیادی داره، براش نقشه
ریختن و موقع رفتن هرچی که پول و دلار داشته
رو برداشتن و بعد از کشتنشاز مرز فرار کردن.
دیگر نمی توانست تحمل کند و بشنود چه بلایی سر
برادرشآمده بود.
دستی به گلویشکشید. بغضداشت خفه اش میکرد
و چرا زندگی در همین جا تمام نمی شد؟
_ نمیشه ازشون شکایت کرد؟ چه میدونم نمیشه
گرفتشون؟ یعنی تو این مملکت هرکی هرکاری دلش
خواست میکنه؟
یوسفی سعی کرد او را آرام کند اما نمی توانست و
درکشهم می کرد.
_ ما پیگیری میکنیم ولی وقتی هیچ نشونه ای
ازشون نداریم خصوصا وقتی احتمالا داخل کشور
هم نیستن، نه کار خیلی سخته...از طرفی کار
داداش توهم غیرقانونی بوده!
وسایل امیرکسری را در دستشگرفت اما با دیدن
لکه های خشک شده خون روی آن ها، قلبش تیر
کشید.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
مگر می شد زنجیر دور گردن امیرکسرا را نشناسد؟
یا همان ساعت اهدایی...
_ میشه ببرمش؟
یوسفی به این صحنه ها عادت کرده بود.
دیدن اینکه کسی عزیزشرا از دست می داد، دیدن
گریه های یک نفر...
_ فعلا نه .خبرت میدم
امیرکیا دستی داخل موهایشکشید و بدون حرف
از اتاق بیرون رفت.
نمی توانست دیگر بماند و تحمل کند.
با همان قدم های نامطمئن از ساختمان که بیرون آمد
خودشرا داخل ماشین انداخت و با سرعت از آن
جا دور شد.
ای کاش های زیادی در سرش بودند.
ای کاشکه اجازه نمی داد از کنارشجایی برود، ای
کاش با او حرف می زد، ای کاش به او درمورد
دوست داشتنشمی گفت اما مگر اثری هم داشت؟
همه چیز دیگر تمام شده بود.
امیرکسرایی که با خیانت ، کل زندگی اشرا بهم
ریخته بود، الان برای نبودن اشکم مانده بود زمین
و زمان را بهم بریزد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوشش

امیرکسرایی که با خیانت ، کل زندگی اشرا بهم
ریخته بود، الان برای نبودن اشکم مانده بود زمین
و زمان را بهم بریزد.
چه چیز مزخرفی بود این نسبت خونی؟
به خودشکه آمد جلوی خانه بود.
آمده بود با چه کسی دردشرا تقسیم کند؟ با
یلدایی که دل خوشی از امیرکسری نداشت اما
بازهم بخاطر او نگرانشمی شد؟
آخ که چقدر مدیون یلدا بود.
یلدایی که مهربانانه کنارش بود و دردشرا به جان
می کشید، بدون هیچ چشم داشتی!
این دختر زیادی خوب بود و حقشاین همه سختی
و بدی نبود...چقدر بد که این مدت فقط دردی به
دردهایشاضافه می کرد.
_ چیزی شده امیرکیا؟ این چه سر و وضعیه؟ یا
خدا!
با ترس خودشرا جلو کشید و دست های ظریفشرا
دور کمر او انداخت و کمکشکرد روی کاناپه بشیند.
به چهره نگران یلدا نگاه کرد و اشک های محبوس
شده اشرا آزاد کرد.
دیگر نمی توانست خودشرا قوی تر از این نشان
بدهد، نمی توانست به این فکر کند که یلدا چه فکری
می کند...
آدم بود.
او هم نیاز به تخلیه شدن داشت.
یلدا که تا آمدن امیرکیا جانش به لب آمده بود با
دیدن این صحنه چشم هایش خیسشد.
_ میشه بگی چیشده امیرکیا؟ ازت خواهشمیکنم
فقط یه کلمه بگو فکرم هزار جا میره نکنه ...نکنه
که...
خانم ها این بازی هایی که به عنوان مدیر کانال معرفی میکنم از دست ندید فقط هر 4 ساعت 1 بار باید بهش سر بزنید و سکه بگیرید.
زبان به دندان کشید و امیرکیا خیلی جدی نگاهش
کرد.
_ آره یلدا امیرکسرا مرده، جنازه شو پیدا کردن
اونم سوخته، پولاشو برداشتن و بعد کشتنشفرار
کردن.
یلدا هینی کشید و متعجب نگاهشکرد. باورش
نمی شد.
_ کسی که باعث و بانی خراب شدن زندگی و
آرزوهای دخترونه ت بود مرد، کسی که ازشدل
چرکین بودم ولی داداشم بود مرد یلدا ...
یلدا برای دلداری دادنشدستشرا گرفت و بغض
کرد.
_ نمیدونم چی باید بگم، اصلا چطوری باید آرومت
کنم ...فقط بدون منم عمیقا ناراحتم امیرکیا...
سرشرا پایین گرفت و سعی کرد بغضمردانه اش
را با نفس های عمیق، پنهان نگه دارد.
زمزمه آرام یلدا را شنید.
_ ازش ناراحت بودم ...از کیمیا هم ناراحت بودم .
ولی بخشیدمشون امیرکیا .
الان شوکه ام. گیجم. اصلا نمیدونم چی بگم بهت!
بدون آن که پاسخی به جملات یلدا بدهد، سرشرا
بین دست هایشفشرد.
شانه هایش تحمل این همه غم را نداشتند.
و این غم آنقدر سهمگین بود که اشک هم سبک اش
نمی کرد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوهفت

یلدا با نگرانی لب گزید و آرام فشاری به شانه امیر
کیا وارد کرد.
یزدان هم به او بد کرده بود... اما حاضر نبود که
حتی خاری به پاهایش برود.
پسمی توانست درک کند که امیرکیا تا چه حد
غمگین است.
_ از دست دادن همیشه خیلی سخت بوده امیرکیا ...
نریز تو خودت .گریه کن .
امیرکیا دستشرا مشت کرد و یلدا بیخیال تمام
ممنوعه ها، کنارش نشست و سر او را در آغوش
گرفت.
برای تسکین بعضی دردها، کلمه ها عاجز بودند.
گاهی یک آغوش معجزه می کرد.
--------------
)یک ماه بعد (
موهایشرا پشت گوششزد و جلوی آینه نگاهی به
صورت بی رنگشانداخت.
دیشب به سختی توانسته بود بخوابد.
نگاهی به تخت انداخت و لبخندی زد. در این یک
ماه، طبق یک قرار نانوشته کنار هم می خوابیدند.
به شکلی که هر دو متوجه شده بودند که بدون
حضور هم، خوابشان نمی برد.
مثل دیشب که امیرکیا بی خوابی به سرشزده بود
و به جای خواب، تا خود صبح نقاشی کشید.
و او باوجود تمام خستگی هایش، بدون حضور او
نتوانسته بود بخوابد.
خانم ها رو این لینک کلیک کنید بهترین بازی های تلگرامی که خودم ازش پول برداشت میکنم رو معرفی میکنم. از دستش ندید 👌
دستی به صورت بی روح اشکشید.
با دودلی کمی رژ لب روی لبانشزد تا حداقل
چهره اشقابل تحمل باشد.
سپسبا حال بهتری از اتاق خارج شد.
با دیدن امیرکیا که جلوی تلویزیون لم داده بود،
لبخند کوتاهی زد و سلام داد.
به سمتشچرخید و کوتاه جواب داد:
_ صبح بخیر .خوب خوابیدی؟
ناخواسته خمیازه ای کشید که باعث شد امیرکیا
لبخند بزند.
انگار از این که متوجه شده بود بدون او درست و
حسابی خوابشنبرده، احساسرضایت می کرد.
اما به هر حال برای آن که خودشرا رسوا نکند،
همانطور که روی مبل کنار او می نشست، به دروغ
جواب داد:
_ اوهوم .تو چرا دیشب نخوابیدی؟
دستی به پشت گردنشکشید. تمام دیشب را نقاشی
کشیده بود.
طرح هایی که انگار برای هیچ کدامشان هیچ هدفی
نداشت.
و خب تمام شان را ناتمام رها کرده بود.
صادقانه در پاسخ به یلدا گفت:
_ چشمام خوابشون میومد اما ذهنم نه .
ترسیدم با تکون خوردنام روی تخت، بیدارت کنم.
واسه همین اومدم بیرون و یکم نقاشی کشیدم.
غمگین نگاهشکرد.
متوجه می شد که امیرکیا با خودشسر جنگ دارد.
تمام این یک ماه شاهد دوئل هایش بود.
حق داشت...
به قول خودشدر فاصله چند هفته، تمام
داشته هایشرا از دست داده بود.
و خب طول می کشید تا سر پا شود.
سعی کرد مانند تمام این یک ماه، با سرخوشی او را
هم از آن حال و هوا خارج کند.
لبخندی روی لب نشاند و رو به امیرکیا با لحن شادی
پرسید:
_ حوصله م سر رفته، موافقی بریم بیرون؟
جمعه اس...تو هم بیکاری .هوم؟ بریم؟
در جوابشکوتاه لبخند زد و همانطور که از روی
مبل برمی خواست جواب داد:
_ باشه تا تو آماده میشی من میرم حلیم میگیرم که
صبحانه بخوریم .

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوهشت

در جوابشکوتاه لبخند زد و همانطور که از روی
مبل برمی خواست جواب داد:
_ باشه تا تو آماده میشی من میرم حلیم میگیرم که
صبحانه بخوریم .
با اشتیاق دست هایشرا به کوباند و گفت:
_ باشه، زود بیا.
بعد رفتن امیرکیا، بی حوصله روی مبل دراز کشید.
خمیازه ای کشید و کشو قوسی به بدن اشداد.
دوست داشت کمی هم که شده بخوابد اما صدای
قار و قور شکم اشاجازه نمی داد تا آمدن امیر کیا
صبر کند.
خواست از روی مبل بلند شود که صدای زنگ
موبایل اشرا شنید.
با تعجب لب زد:
_صبح اول وقت کی زنگ میزنه؟
نمی دانست حتی موبایلشرا کجا گذاشته بود، با
کمی جستجو از روی زمین، نزدیک میز تلوزیون
پیدایشکرد.
همین که خواست جواب دهد نگاهشبه شماره ای
آشنا افتاد و متعجب ایستاد.
ناگهان همه چیز جلوی چشم هایشبه حرکت در آمد
و قلبشلرزید .
این اسم روی صفحه ی گوشی، همراه با قلب قرمز،
خیلی وقت بود که دیگر روی صفحه ی گوشی اش
دیده نشده بود.
همه او را از یاد برده بودند.
با ناباوری آیکون سبز رنگ را لمسکرد و لب زد:
_ ما ...مامان؟
نامطمئن اسمشرا صدا زد و اشکی روی صورتش
ریخت.
همراه عزیز کانال این ربات تا چند روز دیگه لیست میشه فقط هر 4 ساعت 1 بار باید بهش سر بزنی و سکه هاتو جمع کنی از دستش نده.
دست خودش نبود اما با شنیدن صدای لرزان
مادرش، چشم هایش خیسشد و قلبشلرزید.
مادرشزنگ زده بود!
همه ی گریه ها و سختی هایشدر یک آن، همانند
یک فیلم از جلوی چشم هایشرد شدند.
_ یلدا؟ مامان جان؟ دخترم؟
بغضآنقدر به گلویشفشار می آورد که نمی توانست
کلامی بگوید.
قطرات اشک یک به یک روی گونه های می چکید و
او با دلتنگی گوشسپرده بود به صدای نفس های
مادری که با گریه قربان صدقه اش می رفت.
_ یلدا جان؟ حرف نمیزنی مامان؟ دلم تنگ شده
واسه صدات یلدا...
نمی دانست چه حرفی باید بزند.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهونه

نمی دانست چه حرفی باید بزند.
پر بود از گلایه، از بغض، از دلتنگی...
به سختی دهان باز کرد و نالید:
_ یعنی خودتی مامان؟ بالاخره زنگ زدی به دختر
صدای گریان مادرش، بلندتر از قبل به گوش اش
رسید.
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
_ دلم برات تنگ شده دخترم، ای بشکنه دستم که به
ناحق روی بچه م بلند شد، بسوزه زبونی که بچه م و
نفرین کرد!
یلدا لبخند تلخی روی لب هایش نشست و
اشک هایشرا پاک کرد.
بغضداشت اما نمی خواست گریه کند.
_ چشمم به راهته یلدا ...در خونه که زده میشه دلم
میلرزه .بیا مادر ...بیا دردت به جونم .حلالمون کن .
بگذر از گناه منو پدرت. خدا از سر تقصیرات ما
بگذره که پدر و مادر خوبی نبودیم برات...
دستشرا روی قلبشگذاشت و نالید.
_ چرا وقتی که بهتون میگفتم باورم نکردین مامان؟
الان که همه واقعیت و فهمیدن میخواین برگردم؟
مادرش با شدت بیشتری زیر گریه زد و او جلوی
خودشرا گرفت تا همراهی اش نکند.
_ بابات هر لحظه داره خودشو سرزنشمیکنه
مادر، تو نیستی نمی بینی ولی من مادر دلم خونه
برات، یزدان...
به اینجا که رسید یلدا پوزخند زد.
_ نکنه یزدان بعد از اون همه تحقیر من داره خودش
و سرزنشمیکنه که چرا کتکم زده؟ مامان برام از
یزدان نگو.
اشک های سرکش اشلجوجانه روی صورتشفرود
آمدند.
_ ای مادر به فدات، حق داری ولی یلدا، دخترم
اینطوری نگو ما هممون دل تنگ وجودتیم، دل تنگ
همه ی اون خنده هات، پشیمونیم یلدا ...بگذر از
گناهمون.
می گذشت؟ به همین سادگی؟
رد کمربند های یزدان روی کمر و پهلویشدر مقابل
زخم های قلب و روحش، هیچ نبودند.
مگر می شد بگذرد؟
اصلا از چی می گذشت؟
از طرد شدن اش؟ تحقیرشدن هایش؟ کتک هایی که
به ناحق خورده بود؟از نفرین هایی که هنوز در
گوش اشزنگ می زدند؟ از حسآوارگی و بی پناهی
که تجربه کرده بود؟
از کدام می شد گذشت؟

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشصت

به ناحق خورده بود؟از نفرین هایی که هنوز در
گوش اشزنگ می زدند؟ از حسآوارگی و بی پناهی
که تجربه کرده بود؟
از کدام می شد گذشت؟
نمی شد...
به وللهکه نمی شد...
حداقل نه به همین سادگی!
در جواب مادرش، سری تکان داد و نالید:
_ هروقت زخمام کمرنگ شدن به بخشیدنتون فکر
می کنم! ولی الان نه!
بدون آن که اجازه کلامی به او بدهد، هق هق کنان
موبایلش اش خاموشکرد تا دیگر زنگ نزنند.
روی زمین دراز کشید.
دوست داشت غم اشرا فریاد بزند.
داد بزند و خالی شود.
اما می دانست که محال است.
زخمی که آن ها به تن و روح اشزده بودند به این
زودی التیام پیدا نمی کرد.
---------------
سردی سرامیک باعث شد تنشلرزی بگیرد اما
اهمیتی نداد و مات به دیوار خیره شد.
هیچ درکی از گذر زمان نداشت...
فقط می دانست زمان زیادی است که روی سرامیک ها
دراز کشیده و مات دیوار است.
صدای کوبیده شدن در و پشت بندشکشیده شدن
کفش روی سرامیک ها باعث شد چشم ببندد.
احتمالا امیرکیا برگشته بود، باید با او حرف می زد؟
- یلدا کجایی؟ آماده شدی؟
با دیدن وضعیت یلدا چشم هایشگرد شد و متعجب
ایستاد.
- چیشده؟ یلدا!
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
با قدم های بلند خودشرا به او رساند و صورتشرا
در میان دست های بزرگشگرفت .
- چی شده یلدا؟ گریه کردی؟ این چه وضعیتیه
داری نگرانم میکنی! اتفاقی افتاده؟
یلدا در سکوت نگاهشکرد.
حرفی نداشت... چه باید می گفت؟
امیرکیا کلافه به صورتشفشاری آورد.
- با سکوت کردن چیزی حل نمیشه یلدا ...لااقل یه
چیزی بگو که نفسم بالا بیاد نامرد .
بغضشترکید و سرشرا بی توجه به هرچیز دیگری،
به سینه های امیرکیا چسباند و دستشرا مشت کرد.
- مامانم امیرکیا ...دلم میخواد بمیرم!
امیرکیا که شوکه شده بود دست هایشرا آرام و
نوازش وار روی موهای او گذاشت و گوشسپرد تا
حرف اشرا تکمیل کند.
امیرکیا چه می فهمید از حال بدی که داشت؟
از بی وفایی خانواده ای که جان به لبشکرده بودند
و حالا از پشیمانی می گفتند.
موهای یلدا را پشت گوش اشزد و آرام روی
پیشانی اشرا بوسه زد.
_حرف بزن عزیزم...مامانت چی؟
سکوت تنها پاسخ یلدا بود... گریه اجازه نمی داد
حرف بزند.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشصتویک

دست انداخت زیر بدن اشو همانطور که او را بغل
می گرفت، برخاست و نزدیک گوش اشگفت:
_ میریم تو اتاق ...سرامیک ها سردن .
یلدا خجالت زده لباسشرا چنگ زد و صورت اشرا
در حریم سینه او پنهان کرد.
امیرکیا دلیل حال بد او را نمی دانست اما حدساین
که بعد رفتنشاتفاقی افتاده بود، سخت نبود.
اتفاقی مربوط به خانواده یلدا...
یلدا را روی تخت گذاشت و خودشکنارش نشست.
از داخل پارچ آب ای که همیشه بالای تخت شان بود،
لیوان آبی ریخت و رو به یلدا گرفت:
- یه لیوان آب بخور .بعد درست برام تعریف کن که
چی شده .
یلدا سرشرا به آرامی تکان داد.
امیرکیا لیوان آب را به دستشداد و در همان حال
موهای ریخته شده جلوی صورتشرا عقب برد.
- الان همه چیز و برای من تعریف کن مامانت چی؟
چیشده بعد رفتن من؟
یلدا بغضشرا قورت داد و بعد از نوشیدن جرعه ای
آب، لیوان را روی تخت گذاشت.
سپسنگاه بارانی اشرا به چشم های نگران امیرکیا
دوخت و لب زد:
_ زنگ زد بهم!
و باز گریه را از سر گرفت...
نزدیک تر به یلدا، چهارزانو نشست و قاطعانه گفت:
- سرت و بذار رو پاهام یلدا ...بعد بقیه شو برام
تعریف کن .
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
بدون مقاومت سرشرا روی پای امیرکیا گذاشت.
کودکانه نیاز داشت کسی نوازش اشکند.
و چه کسی محرم تر از او؟
انگشت های امیرکیا بین موهایشرقصید و مسکن
تزریق کرد به تمام وجودش...
- خب؟
یلدا فین فینی کرد و با تلخی ادامه داد:
- دلشون برام تنگ شده! باورت میشه؟ بعد این همه
مدت ...بعد اون همه زخم زدن ...زنگ زده میگه حلا
لشون کنم!
امیرکیا دست هایشرا روی صورت سرد یلدا کشید
و همانطور که نوازش اش می کرد در سکوت منتظر
ماند تا یلدا حرفشرا ادامه دهد.
زمزمه آرام اشرا شنید.
_ آخه چطوری حلالشون کنم؟ این زخمای روی قلبم
مگه مثل زخمای روی تنمه که با یه هفته یه ماه برن؟
این بار سکوت را جایز ندانست و همانطور که سعی
داشت یلدا را آرام کند گفت:
_ یلدا میدونی که در هر صورت اونا خانوادتن؟ تو
نمیتونی یه تیکه از خودت و بندازی دور، میتونی؟
یلدا در جواب حرف منطقیِ امیرکیا ساکت ماند و
در فکر رفت .
شاید در ظاهر طوری نشان می داد که می توانست
اما نه، خیلی هم آسان نبود!
قلبششکسته بود درست اما نمی توانست تکه ای از
خودشرا دور بیندازد.
دوباره قطره اشک سمجی روی صورتشریخت.
_ یلدا هیچ کس نمیتونه بگه زندگیشعالیه، نمیتونه
بگه بی مهری ندیده من خوب تورو درک میکنم ولی
یادته به من گفتی که گاهی هم لازمه ما از خطای
بزرگترا چشم پوشی کنیم؟
یلدا از میان نگاه تارش به امیرکیا چشم دوخت و
سر تکان داد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚