روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
894 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

فایده اي نداشت. شوخی هایش بوي شوخی نمی داد، فقط محض دلداري بود. محض عقب راندن سنگی که در مسیر گلویم
نشسته بود، آب دهانم را جمع کردم و همه را با هم قورت دادم. مگر سیلابی درست شود و این صخره را از راه تنفسم جا به جا
کند.
- تو خوبی داداش؟ اوضاعت ردیفه؟ همه چی مرتبه؟
بهتر از این هم مگر می شد؟ بهتر از این مگر معنی داشت؟
- خوبم. همه چی خوبه. نگران نباش.
لبخندش قشنگ بود. خندیدنش قشنگ بود. شاداب حق داشت که بی دلیل عاشقش شود. انگشتش را روي شیشه دوربین
کشید. انگار می خواست لمسم کند و بعد گلویش را مالید. انگار او هم صخره داشت.
- دیگه باید برم. فقط ...
اگر عمل نمی کرد چند روز بیشتر زنده می ماند. اگر عمل می کرد شاید این دیدار ... نه! کاش عمل نکند. دهان باز کردم که
نرو، اما مغزم فرمان نداد و زبانم نچرخید. روش شاداب را امتحان کردم. شلوارم را با تمام قدرت فشردم. لب هایم را که نه،
قلبم را گاز گرفتم.
- دانیار، داداش، من دارم میرم. نمی دونم چی میشه، اما هرچی که بشه فراموش نکن که تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی. می
فهمی چی میگم؟
چه اتفاقی؟ مگر قرار بود چه بشود؟ چه می گفت دیاکو؟
- هر اتفاقی که بیفته، مسببش تو نیستی. گوش میدي چی میگم؟ حال و روز من خیلی وقته که بحرانی شده. خودم سهل
انگاري کردم. خودم مقصرم.
شلوار جوابگو نبود. موهایم را چنگ زدم.
- دانیار! گوش میدي به حرفام؟
انگار با چنگک درونم را ریش ریش می کردند.
فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- هر اتفاقی بیفته تنهات نمی ذارم. چه تو این دنیا باشم، چه نباشم. من باهاتم. باشه؟
چه می گفت؟ واقعا فکر می کرد من به روح اعتقاد دارم؟ آن هم روحی که برگردد و با زنده ها زندگی کند؟
- هر جا باشم، حواسم بهت هست داداش. هر جا باشم دلم پیشته. قول بده که اگه ...
مو هم فایده نداشت. چنگ و مشت هم جواب نمی داد. دستم را با ضرب روي میز کوبیدم. آن قدر شدید که شاداب و هرچیزي
که روي میز بود از جایشان پریدند.
- نمی خوام.
سکوت کرد. به زور راه باریک از کنار صخره باز کردم و ادامه دادم:
- یه عمر تو گوشم خوندي که مامان بابا. همه ي مامان باباها حتی اگه مرده باشن بازم حواسشون به بچه هاشون هست. هی
گفتی مامان تو رو می بینه. پسر خوبی باش. بابا حواسش هست. نگران نباش. دایان مراقبته. نترس! اولاش باورم می شد. می
گفتم هر چی دیاکو بگه راسته، اما یواش یواش فهمیدم دروغه. این حرفا همش کشکه. مردن یعنی تموم شدن. کسی که مرده
دیگه مرده. حتی اگه روح و جهنم و بهشت و برزخم راست باشه، اون قدر سر مرده ها شلوغه که دیگه وقتی واسه ما زنده ها
ندارن.
صخره جا به جا شد. نفسم رفت. سرسختانه مبارزه کردم.
- پس اگه نگرانمی، اگه واست مهمم، باید بمونی. باید برگردي، تو همین دنیا. اون دنیا و مخلفاتش پیشکش اونایی که
معتقدن. من فقط همین زندگی مزخرف رو قبول دارم. می فهمی؟
دانه هاي اشک برادرم به درشتی مروارید بود. واضح، حتی از طریق دوربین، با این همه فاصله.
- من منتظرتم. می دونم هیچ وقت برادر خوبی واست نبودم، اما ...
صدایم شکست. نتوانستم در چشمانش نگاه کنم. سرم را پایین انداختم.
- اما ... خودت خوب می دونی ...
خواستم بگویم می دانی که همه زندگی منی، که تنها امید بودنمی، که دوستت دارم، اما نشد، نتوانستم.
- تو باید برگردي. به رفتن فکر نکن، چون هر جا بري دنبالت میام. پس برگرد.
صداي او هم شکست.
- دانیار ...
سرم پایین بود، اما دستم را بالا گرفتم.
- متاسفم که بازم توي شرایط بحرانی زندگیت کنارت نیستم، اما قسم می خورم تا وقتی که از عمل برگردي پاي همین
کامپیوتر، همین جا منتظرتم. قول میدم، مرد و مردونه!

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

شروع شد ... مانتو و شال و همه چیزم رو مشکی پوشیدم موبایلم رو برداشتم از اتاق بیرون رفتم
مامان نبود براش
یادداشت گذاشتم ویکس رو تو جیبم گذاشتم و از خونه بیرون زدم . صدای اس ام اس اومد .
آدرس سر خیابون بود و
طناز نزدیکه ...
به سر خیابون نرسیدم که دیدم پویا پشت درخت قایم شده و به اطراف نگاه میکنه میدونستم
میخواد اومدن طناز رو
به سام خبر بده با گوشیم ازش عکس گرفتم و پشت دیوار قایم شدم ، سام رو دیدم که با یه
دختر داشت حرف میزد .
چند دقیقه ای منتظر موندم که دیدم طناز داره میاد تند بهش زنگ زدم که متوجه من شدم .
-سلام چه خبره ؟
-سلام ببین طناز تو همینو مستقیم برو قطعا سام یه کاری میکنه که بهت بفهمونه با یکی دیگست
تو باید گریه کنی .
-به چیز که با یکی دیگست گریه برای چی ؟
-منگل باید گریه کنی بعدشم وسطاش یه حرفایی از انتقام بزنی و یه ذره هم طرفداری رامین و
پویا بکنی .
-آهااان باشه حله ، حالا اشک ازکجا بیارم ؟
ویکس رو از جیبم در آوردم و یه ذرشو پای چشمش مالیدم .به ثانیه نکشید که چشماش قرمز شد.
-وای سوختم .
-بدو برو .
با رفتم طناز دوربین گوشیم رو آماده کردم تا فیلم بگیرم ، نگاه کردم دیدم پویا رفته پس میشد
نزدیک تر شد ...
******
طناز :
ای بترکی عاطفه چشمام داره از کاسه در میاد .عین ابر بهار اشکام میومد ، نزدیک تر شدم و سام
رو دیدم داره با
دختره حرف میزنه ، نزدیکشو که شدم یهو بازوهای دختر رو گرفت و لبای دختر رو بوسید چشمام
درشت شد .
این دیگه چه جونوریه ؟ با قدم های بلند به سمتشون رفتم ، صدام رو بالا بردم :
-خیلی کثیفی سام خیلی ، چجوری دلت اومد خیلی آشغالی .
سام خیلی ریلکس لب های دختر رو ول کرد و بهم نگاه کرد :
-وای طناز باور کن ...
میخواست شعر بگه ...
-خفه شو کثافت بازم به معرفت رامین و پویا که بهم خبر دادن ، آشغال خجالت نمیکشی ؟ طناز
نیستم اگه حالتو نگیرم
به خداوندی خدا یه بلایی سرت میارم که خیانت به من یادت بره .
به دختره که پرو پرو نگام میکرد خیره شدم خاک تو سرش :
-تو رو هم میذاره کنار بدبخت خودتو به چه کسی فروختی؟
عقب عقب رفتم :
-انتقام دل شکستمو ازت میگیرم .
به سمت جایی که عاطفه بود دوییدم . بطری آب رو از عاطفه گرفتم و روی صورتم ریختم به
چشمام دست کشیدم تا
ویکس از بی بره دیگه داشتم آتیش میگرفتم . عاطفه با دستمال زیر چشمم رو پاک کرد تا
بهترشدم .
-آفرین طناز گل کاشتی .
-فیلم گرفتی ؟
-آره گرفتم ، باور کن یه لحظه فک کردم عاشقش شدی .
خدیدم :
-نه که عقلم کمه .
خندید :
-خوب دیگه خودت حواست باشه که اون دوتا منگل میان وسط .
-حواسم هست با همه دوست میشم یکی یکی .
-مسخره .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

پشت بهش كردم رفتم توي سالن روي مبل نشستم بايد زنگ
ميزدم به خونه ي اقابزرگ و خبر هيلارو ميگرفتم ولي شماره
ايي ازشون نداشتم.
به ناچار دوباره به اشپزخونه برگشتم گفتم:
_شماره خونه اقابزرگ ميدي ؟ميخوام حال هيلارو بپرس م
گوشيشو از جيبش بيرون اورد و بعد گرفتن شماره ايي موبايلو
سمتم گرفت گفت:
_بيا الان وصل ميشه..
گوشيو ازش گرفتم و به گوشم نزديك كردم بعد از چند بوق
صداي دايه توي گوشي پيچيد از اشپزخونه بيرون رفتم گفتم:
_الو سلام دايه جان خوبي؟هيلدا هستم
با شنيدن صدام با هيجان گف ت:
_وايي مادر الهي دورت بگردم خودت بهتري؟ديشب اونجور
رفتين نميدوني چقدر نگرانت بوديم
تك خنده ي مصنوعي كردم گفتم:
_بله خوبم خداروشكر..حال هيلا چطوره بي قراري نميكنه؟
_نه مادر امروز نهاد اوردن اينجا حسابي سرگرمن باه م
اومدم حرفي بزنم كه صداي خانم بزرگ از اونور خط اومد كه
به دايه گفت كيه دايه هم جواب هيلدا خانم هست بعد از چند
ثانيه دايه گفت:
_از طرف من خداحافظ با خانم بزرگ حرف بزن دختر م
_چشم خداحافظ
صداي مهربون خانم بزرگ توي گوشي پيچيد و گفت:
_دخترم هيلدا حالت خوبه!?
سلامي بهش كردم و گفتم:
_بله خانم بزرگ خوبم شما خوب هستين...
_خداروشكر..خوبيم دختر م
بعد مشكوك گفت:
_دامون اونجاس؟
_نه تو اشپزخونه هست ميخواين صداش كن م
سريع گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_نه نه دخترم نميخواد با خودت كار داشتم...چند روز ديگه
كه از سفر برگشتين ميام پيشت و مفصل باهات درباره ي
موضوعي حرف ميزنم...
از سفري كه ميري لذت ببر دخترم و رفتاراي دامون تحمل
كن
توي فكر حرفاش بودم كه نفهميدم كي خداحافظي كرد و
صداي ممتد بوق اشغال توي گوشي پيچي د!...
گوشيو از كنار گوشم جدا كردم و نگاهي به تماس قطع شده
كرده كه با صداي دامون از يك قدميم با ترس هيني كردم و
سمتش برگشتم
كه گفت:
_نترس بابا منم..حرف زدي ؟
_بله...
گوشيو سمتش گرفتم و چيزي درباره ي سفر به روش نياوردم
كنارم روي مبل نشست و تلوزيون روشن كرد و گفت:
_اقاجون يك روز سفر و عقب انداخته و بليطارو براي فردا
تمديد كرد ه
وسايلتو جمع كن كه فردا ميرم سفر..
بدون اينكه تعجب كنم يا خوشحال بشم گفت م:
_من جايي نميام...
سمتم برگشت دستشو روي پشتي مبل تكيه ي سرش كرد
بهم خيره شد گفت:
_چرا اون وقت؟
مثل خودش ژست گرفتم و گفتم:
_دوست ندارم برم سفر فكر نكنم زوري باشه..
_ولي ديروز كه خيلي دلت ميخواست بري ؟!اينو از تو چشمات
ميتونستم بخونم
خنده ي تلخي كردم گفتم:
_پس ميدونستي چقدر دلم ميخواد و بازم اون اَلم شنگه رو
راه انداختي؟!
توي چشمام دقيق شد و گفت:
_قضيه ي ديروز دست خودم نبود يهو امپر چسبوندم و
نفهميدم دارم چيكار ميكنم...
_اوو پس الان چيشده راضي شدي بري سفر؟!
از جاش بلند شد و گفت:
_با اونش چيكار داري حالا كه من راضي شدم تو كلاس
ميزار ي...
به تلوزيون خيره شدم و گفتم:
_ولي من حال و حوصله سفر رفتن ندارم خودت تنها بر و
پوزخندي زد و گفت:
_هه خودم تنها برم ماه عسل ؟؟بعد لابد جواب اقا بزرگو
خودت ميد ي!

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

دست سوخته و زبر شرا در دست گرفت و با همان
گیجی پرسید:
_امیرکسری، داداش...چرا رفتی؟ فرار کردی که
خودت و به این روز بندازی؟ که جنازه ت برگرده
پیشم؟ میدونستی که هرچی هم بشه من پشتتم و
رفتی؟
بی توجه به حضور یوسفی و آن مرد دیگر، دستش
را روی صورت زبرشکشید.
با دیدن خال زیرچانه اشپوزخند زد .
صورتشطوری نسوخته بود که قابل شناسایی
نباشد اما بدنش، کاملا خاکستر شده بود.
می توانست نشانه های امیرکسری را ببیند، بفهمد،
بسوزد و نابود شود.
_ میدونستی که هرچی بشه حمایت همه رو داری
چرا رفتی؟ فکر کردی من ازت رو برمی گردونم؟
قرارمون این نبود امیرکسری با تموم بی معرفتی هات
نباید اینطوری می شد داداش!
جوری حرف می زد و سوال می پرسید که انگار
جوابی هم می گیرد و اوج عصبانیتشاینجا بود که
برای همیشه دیگر جوابی نمی گرفت...او برای
همیشه رفته بود.
یوسفی نزدیکشرفت و رو به امیرکیای داغدار لب
زد:
_ من واقعا متاسفم، تسلیت میگم فکر نمیکردم
برادرت تو این وضع پیداش بشه.
امیرکیا پوزخندی زد و چشم بست.
گنگی عجیبی در وجودشاحساس می کرد. دلش
می خواست فرو بریزد اما جلوی این ناآشناها که
نمی شد!
دلشمی خواست فریاد بزند و عزاداری کند اما
وجود این آدم ها همه چیز را بدتر می کرد.
امیرکیا مرد فروریختن جلوی دیگران نبود...
_ از وقتی که خبری ازش نشد همشدلم به طرف
اتفاقای بد می رفت هی میخواستم خودم و قانع
کنم چیزی نیست و حالش خوبه اما قانع نمی شدم.
یوسفی آهی کشید و وسایل جانبی امیرکسری را که
در نایلون کوچک بسته بندی شده بود به دست او
داد.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
_ برای مطمئن شدن وسایلشو هم چک کن
مامورای ما بعد از بررسی وضعیت قتل و موقعیت
یه سری چیزا فهمیدن که بهتره توهم خبر داشته
باشی.
امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و...
کمی مکث کرد و به صورت امیرکیا نگاه کرد تا
واکنششرا ببیند.
_ و خب این شواهد نشون میده که چون همون
قاچاقچی ها فهمیدن پول زیادی داره، براش نقشه
ریختن و موقع رفتن هرچی که پول و دلار داشته
رو برداشتن و بعد از کشتنشاز مرز فرار کردن.
دیگر نمی توانست تحمل کند و بشنود چه بلایی سر
برادرشآمده بود.
دستی به گلویشکشید. بغضداشت خفه اش میکرد
و چرا زندگی در همین جا تمام نمی شد؟
_ نمیشه ازشون شکایت کرد؟ چه میدونم نمیشه
گرفتشون؟ یعنی تو این مملکت هرکی هرکاری دلش
خواست میکنه؟
یوسفی سعی کرد او را آرام کند اما نمی توانست و
درکشهم می کرد.
_ ما پیگیری میکنیم ولی وقتی هیچ نشونه ای
ازشون نداریم خصوصا وقتی احتمالا داخل کشور
هم نیستن، نه کار خیلی سخته...از طرفی کار
داداش توهم غیرقانونی بوده!
وسایل امیرکسری را در دستشگرفت اما با دیدن
لکه های خشک شده خون روی آن ها، قلبش تیر
کشید.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
مگر می شد زنجیر دور گردن امیرکسرا را نشناسد؟
یا همان ساعت اهدایی...
_ میشه ببرمش؟
یوسفی به این صحنه ها عادت کرده بود.
دیدن اینکه کسی عزیزشرا از دست می داد، دیدن
گریه های یک نفر...
_ فعلا نه .خبرت میدم
امیرکیا دستی داخل موهایشکشید و بدون حرف
از اتاق بیرون رفت.
نمی توانست دیگر بماند و تحمل کند.
با همان قدم های نامطمئن از ساختمان که بیرون آمد
خودشرا داخل ماشین انداخت و با سرعت از آن
جا دور شد.
ای کاش های زیادی در سرش بودند.
ای کاشکه اجازه نمی داد از کنارشجایی برود، ای
کاش با او حرف می زد، ای کاش به او درمورد
دوست داشتنشمی گفت اما مگر اثری هم داشت؟
همه چیز دیگر تمام شده بود.
امیرکسرایی که با خیانت ، کل زندگی اشرا بهم
ریخته بود، الان برای نبودن اشکم مانده بود زمین
و زمان را بهم بریزد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚