روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
894 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوشش

چطور می توانست به ندای درون اشگوش نکند و
خاطرات خانواده اشرا برای غریبه ها بگذارد و برود؟
_ میخوام اون دفتری که برای بابا بود و بردارم،
شاید توی اون دفتر یه سری چیزا باشه، یه سری
حرفا نوشته باشه... میدونم با خودم لج کردم ولی
هرچی نباشه، هرکاری که کرده باشه بابای من بود!
کمی مکث کرد و نفسی گرفت .
سپسبا دلی پر ادامه داد:
_ بابا همیشه درمورد کارای روزمره ش می نوشت و
من نمیخوام با ندونستن بهش بدبین بشم ، باید همه
چی و بفهمم یلدا!
یلدا چند قدم میان شان را پر کرد و دفتر را برداشت.
سپسبدون آن که بازشکند، به سمت امیر کیا آمد
و آرام گفت:
_ میبریمش... دلت گرفته از پدری که توقع محبتش
و داشتی، ولی لازم نیست چشمت و روی دونسته و
ندونسته هات ببندی، تو قرار نیست از خاطرات هیچ
کدوم بگذاری!
عمیق و معنادار نگاهشکرد و با تکان دادن سر،
همراهشاز اتاق بیرون آمد.
همانجور که از ساختمان خارج می شد به امیرکیا
که با نایلون خیلی بزرگ و دست پر بیرون آمد و در
ماشین نشست خیره شد.
شاید جسماً خوب به نظر می رسید ولی روح اش
آزرده و نگران بود.
از عمارت که دور شدند با دیدن مقصد دیگری که
امیرکیا پیشگرفته بود ابرویی بالا انداخت و
پرسید:
_ جایی می ری؟ نمیریم خونه؟
امیر کیا حجتشرا با خودش تمام کرده بود. با
اینکه هنوز قلبشدرد می کرد، هنوز جواب سوالِ
خودشرا نگرفته بود ولی دیگر نمی خواست در این
نقشِامیرکیای شکسته بماند.
او قوی تر از این ها بود و خودشهم خوب این را
می دانست . خصوصا جلوی یلدا...
جلوی یلدایی که می دید چطور با هر حرفشبی پناه
تر می شود.
_ میریم رستوران یلدا... میریم یکم حالت عوض
بشه فکر نکن حواسم نیست بخاطر من از دیروز
هیچی نخوردی و همشغصه داری!
لبشرا گاز گرفت و نگاه دزدید. امیرکیا باهوشو
تیز بین بود اما توقع نداشت در این موقعیت این
حرف را بزند.
تا همین چند دقیقه پیشدر سخت ترین شرایط به
سر می برد و چطور می توانست در آن موقعیت به
فکر او باشد؟
وجودشکمی لرزید اما چیزی بروز نداد.
نه اینکه این کارها در شان و شخصیت امیرکیا
نباشند و او هیچوقت انجامش ندهد، نه...
اما این برای یلدایی که هیچوقت از او چنین
کارهایی ندیده بود شوکه کننده بود.
_ لازم نیست بخاطر من جایی بری لطفا برگرد خونه
که استراحت کنی.
هنوز بعد از اینکه دیشب کنارهم خوابیده بودند با
او احساسراحتی نمی کرد!
مگر این مسئله با یک شب حل می شد؟
امیرکیا بی توجه به او سرعتشرا بیشتر کرد.
_ میدونی باید یه داستانی نوشته بشه درمورد تو؟

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهفت

یلدا با تعجب سرچرخاند و به امیرکیا که با لحن
خیلی جدی ای سعی داشت فضا را عوضکند نگاهی
انداخت.
_ از من؟چرا؟ چون زیادی اسطوره ی بدبختی ام؟
امیرکیا اخم هایشرا درهم کرد.
_ بدبخت نیستی، هرچند خوشبختم نیستی ولی
میتونی نمونه ای باشی برای بقیه...
اولین باره دارم بهت این حرف و میزنم اما تو زیادی
برای این همه سختی حیفی، لایق این همه بدی
نبودی!
ماشین را جلوی رستورانی پارک کرد.
ضربان قلب یلدا بالا رفت.
اولین بار بود که از او یک جورهایی تعریف می کرد و
این هیجان زده اش می کرد.
از ماشین که پیاده شد به طرف او آمد و در را
برایشباز کرد.
نگاهی به چهره آرام او انداخت و گفت:
_ اینجوری نگاه نکن سرم به جایی نخورده حقیقت
و گفتم یلدا... به خودت توی آینه نگاه کن به
چشمات، به وجودت، وقتی فکر میکنم که سر یه
چیز ناخواسته چقدر اذیتت کردم...
دستی داخل موهایشکشید و دست های سرد و
خشک شده ی یلدا را لمسکرد و کمک کرد پیاده
شود.
سپسطرف پارک قدم برداشت.
یلدا با دیدن مسیرِ عوضشده رستوران به پارک
ابرویی بالا انداخت اما چیزی نگفت.
_ فکر نمیکردم دختری که انقدر اذیتشکردم شب تا
صبح بالای سر من می شینه و توی درد من شریک
میشه!
راستششنیدن این حرف ها از جانب امیرکیا برایش
تعجب آور که نه، شوکه کننده بود!
او هم امیرکیایی که به دست بازی چند نفر و بازی
روزگار نامرد در کنار هم قراره گرفته بودند و مجبور
به تحمل یکدیگر بودند.
_ اینطوری نبود که تو همش بد رفتاری کنی امیرکیا،
منم ازت حرصداشتم و یه جورایی تورو مسبب
بدبختی خودم میدونستم هیچ کدوم بی تقصیر
نبودیم و حقم داشتیم!
امیرکیا دستشرا کشید و روی سنگ فرش های پارک
قدم برداشتند. باد می وزید، دل خورشید گرفته بود
به حال دل این دو نفر...
هرآن ممکن بود باران ببارد اما آسمان هم زیادی
مقاومت می کرد!
_ هر اتفاقی که افتاد نه حق تو بود نه من ولی یه
جورایی ته این داستان حسمی کنم خوشحالم که
آدمی مثل تو وارد زندگیم شد

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلوهشت

یلدا باتعجب نگاهشکرد . چه بلایی سراین مرد
آمده بود که انقدر راحت از احساساتش حرف می زد؟
آن هم وقتی که در سخت ترین برهه ی زمان زندگی
اش به سر می برد!
_ تو مطمئنی که داری درمورد من این حرفارو
میزنی؟ تا جایی که یادمه تو از م...
حرفشرا قطع کرد و اشاره کرد روی صندلی کنار
درخت بشیند و خودشهم نشست.
_ هرچی که اتفاق افتاد، هرچیزی که تجربه کردیم،
خنجر خوردیم تو از صمیمی ترین آدم زندگیت، من
از برادرم، اما تموم شد.
ابروهای یلدا بالا پرید و دستشرا داخل دست های
امیرکیا تکان داد و لب زد.
_ چقدر راحت درمورد فراموشکردن گذشته حرف
میزنی ... برای من که فکر نمیکنم هیچوقت تموم
بشه!
امیرکیا حرف های او را درک می کرد، موقعیت
خودشرا هم درک می کرد، می فهمید که این گذشته
پاک شدنی نبود ولی می خواست با دلی خوشپا به
آن رستوران بگذارد.
_ می دونم سخته... نصف چیزایی که کشیدیم و
کنار هم بودیم، باهم بودیم بعضی وقتا هم مقابل
هم دیگه ولی الان میخوام همه چی و همین جا تموم
کنم و برگردم به همون امیرکیا سابق، همونی که
محکم تر از الان بود.
یلدا چشم بست و نامطمئن سرچرخاند.
_ و اگه گذشته دست از سرما برنداره چی؟
امیرکیا با همان جدیت سرچرخاند و به چشم های
نامطمئن و لرزان او چشم دوخت.
انگشت هایشرا روی دست های او کشید و لب زد:
_ گذشته دست از سرما برمیداره یلدا، همه چی
تموم شد کیمیا تموم شد، امیرکسرای من تموم شد،
کابوسگذشته ی تو هم باید تموم بشه.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر اینو رباتو استارت نکنی بعدا پشیمون میشی 👌
یلدا تنشلرزید و از حرکت دست های او مورمورش
شد . عادت به این لمس های یک هویی امیرکیا
نداشت.
_ من خیلی دلم میخواد که همه چی و فراموش کنم
ولی نمیشه. جای زخمشمیمونه امیر کیا.
امیرکیا این بار نفسی گرفت و انگشت های سرکشش
سمت موهای روی صورت یلدا رفت.
یلدا که در مرز شوکه شدن بود ناخودآگاه کمی
سرشرا عقب کشید.
_ تو کمکم کردی به خودم بیام، کنارم بودی از این
به بعد من میخوام که کنار تو باشم یلدا، کنارتم که
همه چی و فراموش کنی شاید اون موقع جبرانِ
تموم اذیت هام باشه.
یلدا سرشرا تکان داد و سعی کرد تمرکز کند اما
مگر حرکات دست امیرکیا این اجازه را به او می داد؟
ناخواسته لب زد:
_ یعنی باور کنم این امیرکیایی که الان جلوی منه
دیگه ازم متنفر نیست؟
نامطمئن پرسید تا مطمئن شود و امیرکیا بی حرف از
جایشبلند شد و دستی داخل موهایشکشید .
_ از اولشهم نبودم یلدا، گشنه ت نیست؟ نمیخوای
بریم غذا بخوریم؟
یلدا سریع از جایش بلند شد و سعی کرد طوری
رفتار کند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
او هم تعجب کرده بود ولی یک حسِعجیبی هم در
وجودش بود که باعث می شد ناخواسته در دلش
لبخند بزند.
_ چرا خیلی گشنمه!
به راهشان ادامه دادند.
در سکوت و با وجود فکرهای عجیبی که در سرشان
بود وارد رستوران شدند.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوچهلونه

با دیدن صمیمیت بین خانواده تقریبا پر جمعیتی که
صدای خنده هایشان تمام رستوران را پر کرده بود،
لبخند تلخی زد و گفت:
_به نبودنشون عادت نکردم ولی عادت کردم که با
دیدن خوشی بقیه یاد بدبختی خودم نیفتم. این
خوبه یا بد؟
امیرکیا سر تکان داد و طرف میز خالی ای کنار دیوار
قدم برداشت و صندلی را برای یلدا عقب کشید.
ممنونی زمزمه کرد و روی صندلی نشست.
خودشهم صندلی جلوی یلدا نشست و در جوابش
گفت:
_ مطمئنم روزی میرسه که بدی هارو یادت نیاد.
مطمئن نبود که میسر شود اما مخالفتی هم نکرد.
شاید باید می گفت این اولین باری بود که برای بعد
از آن همه اتفاق ، داشتند نرم نرمک از خودشان می
گفتند.
بعد از حرف های امیرکیا، بعد از آن همه استرسو
شکسته شدن!
_ انگار که دوتا آدم جدید که تازه باهم آشنا شدن
اومدن غذا بخورن به روی خودت هم نیار!
امیرکیا با شیطنت افکار او را زمزمه کرد.
لبخند روی لب های یلدا نشست و ریزخندید.
گاهی هم وسط ناخوشی ها، شوخی های ریز و خنده
دار می توانست به زندگی روح ببخشد نه؟
شاید این به امیرکیا نمی آمد اما می خواست بحث را
از غم به سمت خوشی بکشاند. برای هردو تا این حد
کافی بود...
_ چی می خورید جناب؟
یلدا نگاهی به امیرکیا انداخت و به صندلی تکیه
داد.
_ هرچیزی خودت میخوری سفارش بده برام زیاد
اهمیتی نداره.
امیرکیا سری تکان داد و برای هردو لازانیا سفارش
داد و همزمان که روی میز ضرب گرفته بود گفت:
_ آخر هفته احتمالا سرم خلوته میخوای باهم بریم
کوه؟ یکم کوه نوردی میتونه فکرمون و بازتر کنه!
یلدا با تعجب نگاهشکرد و کمی کنجکاو شد و
خودشرا جلو کشید.
به عنوان مدیر کانال میگم اگر خانم خانه دار هستی این ربات رو که بهت دلار میده استارت نکنی بعدا پشیمون میشی پس همین الان روی این لینک بزن 👌
_ از خونه موندن که خیلی بهتره. هرچند بعید
میدونم همراه مناسبی باشم برات.
امیرکیا مشغول آب ریختن برای خودش شد و در
همان حال بچه ای که با شیطنت از میز ها رد می شد
طرف میز آن ها آمد و پای یلدا را چسبید.
یلدا شوکه خم شد و با دیدن پسربچه ی شیطون که
درحال نفسنفسزدن بود پرسید:
_ خوبی خاله؟ کجا می رفتی با این عجله؟ مامانت
کو؟
چشم در اطراف گرداند ولی زنی را ندید که دنبال او
آمده باشد.
پسربچه به زبان خودش چیزی گفت که یلدا نفهمید
و در آن موقع امیرکیا با دیدن بچه که به یلدا
چسبیده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیکش
رفت .
_ میدونی مامانت کجاست پسر؟ پای خاله رو ول
کن.
یلدا با ذوق لبخند بزرگی زد و دستی به موهای
فرفری بچه کشید.
مشخصبود که بخاطر سن کم اش، زیاد نمی تواند
حرف بزند.
_ امیرکیا نکنه گم شده طفلک.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاه

به اطراف چشم دوخت و جواب داد:
_ با این شلوغ کاریا مشخصه که از دست مامانش
فرار کرده.
یلدا با دیدن شیرین کاری های پسربچه لبخندی زد و
او هم بلند شد.
_ کاریشنداشته باش بچه س خب... امیدوارم گم
نشده باشی کوچولو!
دستی به موهایشکشید و دست های کوچک تپلش
را در دست گرفت.
_ اسمت چیه؟
درکمال تعجب که فکر می کرد مثل چند دفعه ی دیگر
جوابی نمی شنود ولی این بار پسرک زبان باز کرد.
_ آلتین .
با دیدن شیرین حرف زدنش خندید.
امیرکیا آرام صدایشکرد.
_ میخوای با این بچه چیکار کنی یلدا؟ ولشکن
اینجا خیابون یا بازار نیست که بگی ممکنه گم بشه
هرجا باشه پیدا میشه خانواده ش.
شانه ای بالا انداخت. حقیقتا آنقدر که این مدت حال
بد را تجربه کرده بود کمک کردن به یک بچه شدیدا
روحیه اشرا عوضمی کرد و چرا احساس می کرد
خدا هوایشرا بیشتر از قبل دارد و وجود این بچه
خالی از لطف نیست؟
لبخند کمرنگی که روی لب هایشبود گرسنگی اشرا
از یادش برد و گارسون متعجب نزدیکششد.
_ چیزی شده خانوم؟ چیزی لازم دارید بگید
راهنمایی کنم.
اشاره ی به آرتین کرد و با لحن نگرانی پرسید:
_ مامان این بچه رو می خواستم پیدا کنم انگار گم
شده نمیدونم هیچ حرفی هم نمیزنه.
گارسون کمی فکر کرد و امیرکیا با کلافگی دستی
داخل موهایشکشید. از دل مهربان یلدا خبر داشت
اما میترسید خانواده اش بی آیند و جای ثواب کباب
شوند.
اگر از نات کوین جا موندید و نتونستید دلار بگیرید دوباره فعال شده قبل از همه اینجا کلیک کنید و ربات رو استارت کنید😍
اما از طرفی هم نمی خواست دلشرا بشکند.
گارسون با یادآوری چیزی ابرویی بالا انداخت.
_ برم از بقیه همکار ها بپرسم بهتون خبر میدم صبر
کنید.
یلدا روی پاهایش نشست تا با آرتین هم قد باشد.
سپسبا لحن نگرانی پرسید:
_ میشه جای مامانت و بهمون نشون بدی کوچولو؟
آرتین تا زبان باز کرد چیزی بگوید صدای عصبی زنی
از پشت حواسیلدا را به خودش جلب کرد و
متعجب از جایشبلند شد.
زن با همان اخم های درهم قدم قدم جلو آمد و چشم
ریز کرد.
_ آرتین اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم بشین کنار
دخترعمه ت هنوز یه دقیقه نشده راه افتاده بودم،
زنگ زده میگه نیستی!
با عصبانیت جلو آمد و در یک آن دست بچه را
محکم کشید که یلدا طاقت نیاورد و با تعجب تذکر
داد.
_ خانوم دست بچه رو شکوندی!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهویک

نمی دانست چرا باید مادری اینطور دست بچه را
بکشد و اذیت کند اما می توانست با اطمینان کامل
بگوید که این زن هیچ مهر مادری ندارد.
_ به شما چه خانوم؟ بچه خودمه تربیتشهم دست
منه لطفا شما دخالت نکن.
خواست چیزی بگوید که امیرکیا دستشرا کشید و
او مبهوت لب زد:
_ چرا اینطوری کرد؟ امیرکیا دست بچه رو دیدی
چطوری کشوند؟ بذار یه چیزی بگم بهشواقعا دلم
برای بچه میسوزه با همچین مادری!
امیرکیا با همان اخم سعی کرد یلدا را آرام کند و او
را سمت میز کشید و نگاهی به رفتن آن مادر و پسر
کرد.
خودشهم تعجب کرده بود اما بعضی از آدم ها هیچ
مهری در وجودشان نبود و این جای تعجبی نداشت!
_ نگران نباشیلدا تو نمیتونی تو زندگی یکی دیگه
دخالت کنی چون مشخصبود که این زن باهات تند
رفتار میکنه پس باهاشدهن به دهن نشو.
یلدا اخم هایشرا درهم کشید و به غذایشکه آماده
بود. نگاهی انداخت .
انگار هر بد رفتاری ای از هر خانواده ای که می دید به
یاد گذشته ی تلخ خودش می افتاد.
_ قرار نبود روزتو خراب کنی یلدا!
برایشکمی آب ریخت و او سعی کرد کمی آرام
باشد.
_ نه نه من خوبم فقط فکر کنم زیادی حساس شدم،
ولی بازم حق باتوئه نباید دخالت میکردم.
در سکوت مشغول غذا خوردن شدند که تلفن
امیرکیا زنگ خورد.
دست از غذا خوردن کشید و با نگاه به شماره
گلویشرا صاف کرد و جواب داد:
_ سلام آقای یوسفی خوبید؟ دیشب زنگ زدم
خاموش بودید ولی یکی از آشناها میگفتن شما
پروند ه های مرزی و چک می کنید درسته؟
دستی به صورتشکشید و یلدا مضطرب قاشق را
رها کرد.
امیرکیا نفسی گرفت و صریح و بدون تعلل گفت:
_ دنبال برادرم می گشتم مثل اینکه میخواسته
غیرقانونی از کشور بره بیرون ولی الان چند وقته
هیچ خبری ازش نیست و من میخواستم ببینم رفته
یا نه؟ میدونم که هیچ پرونده ای از زیر دست شما
در نمیره.
خانم های عزیز فقط چند روز تا پایان این پروژه مونده تو همین چندروزم میتونید تا 300 دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
حقیقتا حتی نمی خواست به این فکر کند که یوسفی
چه جوابی قرار است بدهد اما بیشاز این نمی
توانست از امیر کسری بی خبر بماند.
_ یکم که سخته همچین چیزی و فهمیدن زمان
میبره ولی خبری بشه بهتون میگم.
اما باید منتظر هرچیزی باشی چون این طرف مرز
جنگه رفتنه!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

@airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهودو

آب دهانشرا به سختی قورت داد و سعی کرد گلوی
خشک شده اشرا خیسکند ولی نشد.
به سختی خداحافظی کرد و گوشی را روی میز
گذاشت.
_ چیزی شد امیرکیا؟ یعنی خبری شده که انقدر بهم
ریختی؟
امیرکیا در سکوت به یلدا نگاه کرد و چشم هایشرا
به سختی باز و بسته کرد.
_ هنوز چیزی نیست ولی باید خودم و آماده رو به
رو شدن با هرچیزی و بکنم، میشه بریم یلدا؟ غذارو
ببریم خونه.
یلدا سریع بلند شد و کیفشرا چنگ زد.
خودشهم دست و دلش نمی رفت که بماند و خانه
رفتن را ترجیح می داد.
_ باشه بریم.
-----------------------
"بیست روز بعد"
شماره ی یلدا را گرفت و منتظر ماند اما جواب نداد.
بیمار بعدی که وارد شد نگذاشت مجدد تماس بگیرد.
به ناچار موبایل را روی میز گذاشت.
نگاهی به صورت بیمار انداخت.
به احترامشبلند شد و همانطور که اشاره می کرد
رو به روی اش بنشیند، با لبخند پرسید:
_ مشکل چیه پدرجان؟
پیرمرد دستی به کمرشگرفت و روی صندلی
نشست.
_ وللهبرای معاینه اومدم پیشت دکتر دستت به
دامنت من میخواستم بچه دار شم زنم اجازه نمیده
میخواستم ببینم میشه با این سن؟ یا دیگه خدا
قرار نیست به ما بچه بده!
خانم های عزیز فقط رمان نخونید 10 دقیقه برای این ربات وقت بذارید تا راحت دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
جدی نگاهشکرد و در فکر رفت . اولین بار بود که
کسی با این همه سن و سال می خواست دوباره
بچه دار شود.
هرکسی به سن او مطمئنا اعضای خانواده ی بزرگی
داشت و نیازی به بچه بزرگ کردن نداشت.
از جایش بلند شد و پشت مرد ایستاد.
_ مگه چندتا بچه دارید؟ یکم برای اقدام دیر نیست
پدر جان؟ معاینه که میکنم ولی زیاد امید نداشته
باش.
مرد که از عالم و آدم گله داشت بادی به غبغبش
انداخت و شانه بالا انداخت.
_ پنج تا پسر دارم هیچ کدوم به درد نمیخورن یه
دختر میخوام، دختر نعمته، برکته ولی پسر معرفت
نداره!
امیرکیا لبخندی زد و چیزی نگفت ولی معاینه نکرده
هم وضعیت او را می دانست. تا خواست چیزی
بگوید صدای زنگ گوشی اش باعث شد طرف میز
برود.
_ ببخشید من باید جواب بدم.
با فکر به اینکه یلدا زنگ زده، گوشی را برداشت.
ولی با دیدن شماره ی همان مردی که در آگاهی بود
تنشلرزید.
این روزها با هر زنگی که به او می شد تنشمی لرزید
، دلیلشهم مشخصبود!

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوسه

این روزها با هر زنگی که به او می شد تنشمی لرزید
، دلیلشهم مشخصبود!
نمی توانست بشنود که امیرکسری، برادرش بلایی به
سرشآمده و دیگر نیست.
در این مدت همه جا را گشته بود، به آب و آتشزده
بود اما هیچ خبری از آن برادر بی معرفتش نبود!
تماسرا جواب داد و منتظر ماند.
_ سلام جناب یوسفی؟ خبری شده؟چون گفته
بودین سرتون شلوغه زنگ نزدم مزاحم بشم.
_ سلام جناب تاجیک .میتونی بیای اینجا؟ یه جنازه
پیدا شده تو جنگلای اطراف مرز، نسبتا سوخته ولی
قابل شناساییه، خودت و برسون که داره برای کالبد
قلبشدیگر نزد، دستشسرد شد و شوکه در فکر
فرو رفت.
ترسدر وجودش نشسته بود.
استرس مثل خوره به جانشافتاده بود و
نمی دانست باید امیدوار باشد یا ناامید؟
از اینکه خبری شده ؟ یا اینکه جنازه اشپیدا شده
بود؟دستشرا مشت کرد و به خودش تشر زد.
شاید امیرکسری نبود، شاید این جنازه هیچ ربطی به
او نداشت ولی این را مگر می توانست به قلب
لعنتی اش حالی کند؟ به حدسو گمان هایی که در
سرشردیف شده بود؟
_ میام، فقط لطفا دست نگه دارین تا منم خودم و
برسونم.
در این مدت جنازه های زیادی را دیده بود. از
سوختگی گرفته تا چاقو خورده و کسایی که بهشان
از طریق سربازهای مرز شلیک شده بود.
برای هرکدام استرسرا تجربه کرده بود اما
نمی دانست چرا جنساین نگرانی اش متفاوت تر
بود...
با ناامیدی بلند شد و رو به پیرمرد گفت:
_ ببخشید پدرجان من یه مشکل مهمی برام پیش
اومده بهم زنگ زدن باید برم بیمارستان اگه مشکلی
نداره با منشی هماهنگ کنید برای روز بعد اولین
نوبت.
خانم های عزیز فقط رمان نخونید 10 دقیقه برای این ربات وقت بذارید تا راحت دلار در بیارید پس سریع وارد این لینک بشید و استارت رو بزنید.😍🤩
بعد دستی داخل موهایشکشید و بدون وقت تلف
کردن از اتاق بیرون رفت. با عجله گوشی اشرا
بیرون کشید و دوباره شماره ی یلدا را گرفت.
در بین نگرانی هایش باز هم حواسشبه او بود.
یک جور خاصی عادت کرده بود به او... به اویی که ا
لان خواسته و ناخواسته جزئی از او حساب می شد
و برایشوقت می گذاشت.
صدای یلدا با نفسنفسدر گوششپیچید.
_ سلام امیرکیا ببخشید گوشی سایلنت بود الان
دیدم چقدر زنگ زدی.
در ماشینش نشست و با سرعت از ساختمان دور
شد.
با قلبی که محکم می کوبید نفسعمیقی کشید.
_ من دارم میرم آگاهی ممکنه یکم دیر کنم پس
منتظرم نباش.
سکوت سنگینی بین شان حکم فرما شد و یلدا با
یادآوری فکر و خیال های شبانه روز این مدت
امیرکیا لبشرا گزید و با نگرانی گفت:
_ نمیدونم چی آرومت میکنه ولی مراقب خودت
باش مطمئنم که امیرکسری الان حالش خوبه.
امیرکیا به آرامی خداحافظی گفت و تماسرا قطع
کرد.
--------------
با نگه داشتن ماشین جلوی آدرسی که یوسفی
برایشفرستاده بود، پیاده شد.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوچهار

داخل ساختمان قدم گذاشت و با نفس های سنگینی
پاهایشرا نامطمئن به طرف منشی برد.
چند نفری پشت میز نشسته بودند، درست شبیه به
یک بیمارستان...
همان بوی مزخرف الکل، همان لباس های سفید و
همان بیمارها و گریه زاری ها...
در این مدت فهمیده بود مردم از بیمارستان و کلا
نتری و از همه مهم تر سردخانه و قبرستان به شدت
می ترسند و حق هم داشتند!
_ سلام خسته نباشید با آقای یوسفی کار داشتم
قسمت سردخونه ی پزشک قانو...
همین که زن خواست چیزی بگوید صدای یوسفی از
پشت سرشآمد و او به سرعت چرخید.
_ من اینجام، منتظرتون بودم، چقدر طول کشید .
نهایت تلاششرا کرده بود که با سرعت رانندگی کند
و خودشرا برساند اما مگر ترافیک شهر لعنتی این
اجازه را می داد؟
_ جنازه که هنوز برای مرحله کالبد شکافی نرفته؟
دست امیرکیا را طرف سردخانه کشید و در همان ح
ال لب زد:
_ هنوز که نه قبل رفتن یه سری مراحل داره باید
انجام بشه ولی قبل رفتنت اون تو، میدونی که
هرچیزی و بفهمی و ببینی چه خبری بشه چه نشه
نباید خودت و ببازی در واقع این قوانین این
زندگیه.
امیرکیا به روی خودش نیاورد که چقدر نگران بود و
استرسداشت.
با تکان دادن سر وارد اتاق شد.
تظاهر می کرد که معنی حرف یوسفی را می فهمد اما
تمام حواسشداخل اتاق بود و چیزی نمی فهمید.
با وارد شدنش باد سردی به صورتشوزید و مردی
که روی صندلی مشغول مرتب کردن کاغذ ها بود از
جایش بلند شد.
_ سلام.
جوابشرا داد.
ربات جذاب کتیزن که ساعت ها سرگرمتون میکنه و در حال لیست شدن در صرافی هست از دستش ندید 😍
یوسفی وارد شد و به او اشاره کرد لوازم جانبی
همراه جنازه را به امیرکیا نشان دهد.
_ اینا وسایلی بود که این جنازه همراه خودش
داشته گوشی موبایل شکسته، ایرپاد و یه سری
کاغذ که مشخصه برای فروشچیزیه و یکم دلار تو
کوله ش...
امیرکیا دستشرا مشت کرد و سرچرخاند و به
وسایل نگاهی انداخت اما بعد بی توجه مصمم
دستشرا طرف ملافه ی سفید رنگ برد و آن را
پایین کشید.
با نمایان شدن چهره و لبا س های آشنایی که تن
جنازه بود، چشم هایشگرد شد و تنشگر گرفت.
زانوهایشلرزید و دست هایشرا بند فلز کنار تخت
کرد.
سخت بود درک چیزی که می دید و سخت بود
تحمل کردن سنگینی این غم...
نگاهی به پوست دون دون شده ی گردن سوخته اش
انداخت و جانشبه لب آمد.
زبانش نمی چرخید دوباره اسمشرا صدا بزند با
اینکه دلشمی خواست از ته وجودش، با تمام توان
اسمشرا فریاد بزند و آرام بگیرد.
اما نمی توانست...
بغضشرا قورت داد و سعی کرد از شوکی که در آن
فرو رفته بود بیرون بیاید اما سخت بود...

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوپنجاهوپنج

دست سوخته و زبر شرا در دست گرفت و با همان
گیجی پرسید:
_امیرکسری، داداش...چرا رفتی؟ فرار کردی که
خودت و به این روز بندازی؟ که جنازه ت برگرده
پیشم؟ میدونستی که هرچی هم بشه من پشتتم و
رفتی؟
بی توجه به حضور یوسفی و آن مرد دیگر، دستش
را روی صورت زبرشکشید.
با دیدن خال زیرچانه اشپوزخند زد .
صورتشطوری نسوخته بود که قابل شناسایی
نباشد اما بدنش، کاملا خاکستر شده بود.
می توانست نشانه های امیرکسری را ببیند، بفهمد،
بسوزد و نابود شود.
_ میدونستی که هرچی بشه حمایت همه رو داری
چرا رفتی؟ فکر کردی من ازت رو برمی گردونم؟
قرارمون این نبود امیرکسری با تموم بی معرفتی هات
نباید اینطوری می شد داداش!
جوری حرف می زد و سوال می پرسید که انگار
جوابی هم می گیرد و اوج عصبانیتشاینجا بود که
برای همیشه دیگر جوابی نمی گرفت...او برای
همیشه رفته بود.
یوسفی نزدیکشرفت و رو به امیرکیای داغدار لب
زد:
_ من واقعا متاسفم، تسلیت میگم فکر نمیکردم
برادرت تو این وضع پیداش بشه.
امیرکیا پوزخندی زد و چشم بست.
گنگی عجیبی در وجودشاحساس می کرد. دلش
می خواست فرو بریزد اما جلوی این ناآشناها که
نمی شد!
دلشمی خواست فریاد بزند و عزاداری کند اما
وجود این آدم ها همه چیز را بدتر می کرد.
امیرکیا مرد فروریختن جلوی دیگران نبود...
_ از وقتی که خبری ازش نشد همشدلم به طرف
اتفاقای بد می رفت هی میخواستم خودم و قانع
کنم چیزی نیست و حالش خوبه اما قانع نمی شدم.
یوسفی آهی کشید و وسایل جانبی امیرکسری را که
در نایلون کوچک بسته بندی شده بود به دست او
داد.
به جای همستر این ربات رو استارت کن زودتر از همه و هر 4 ساعت بهش سر بزن و سکه هاتو برداشت کن.
_ برای مطمئن شدن وسایلشو هم چک کن
مامورای ما بعد از بررسی وضعیت قتل و موقعیت
یه سری چیزا فهمیدن که بهتره توهم خبر داشته
باشی.
امیرکیا سوالی نگاهشکرد و در میان غمی که
قلبشرا تیکه تیکه می کرد، سعی کرد حواس جمع
باشد.
_ از بین کاغذهای پاره و نیمه سوخته ، فهمیدیم که
برادرت همه اموالی که به نامشبوده رو
فروخته و.

#توجه: ستاره پروژه جدید تلگرام نیاز به ماین کردن سکه نیست فقط کافیه عضو بشی و ستاره بدست بیاری رو اون هارو تبدیل به #دلار کنی قبل از دیگران شروع کن تا بیشتر بدست بیاری 🤩😍

برای شروع کلیک کنید 👍

اگر دنبال بهترین ایردراپ ها برای کسب درآمد هستید در کانال زیر عضو بشید 👇

💚 @airdbcoins