روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
894 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوشصتویک

پنج ماه بعد
شاداب:
- دریغ از ذره اي شعور تو اون کله ي پوك تو.
کتاب هایم را توي کوله گذاشتم و گفتم:
- آخه خنگ خدا، واسه حلقه و طلا و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن. خودتون دو تا برین، بی سرخر، بی مزاحم.
پا روي پا انداخت و گفت:
- میگم خري واسه همینه. آخه من چطوري با این پسره برم لباس زیر بخرم.
خندیدم.
- وا! تو رو چه به این حرفا. از بس ترموستات ترموستات کردي که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم. اون وقت الان
شده پسره؟ ازش خجالت می کشی؟
خودش را جلو کشید و گفت:
- اولش این که تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ي بی حیا. بعدشم حالا من یه غلط اضافه
کردم، تو که می دونی تا حالا انگشتمونم به هم نخورده.
لپش را کشیدم و گفتم:
- آخرش که چی؟ بالاخره که باید قید این خجالتا رو بزنی. چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- اصلا اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.
صورتش گلگون شد. نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:
- کوفت! بی تربیت. از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها. اثر منفی گذاشته روت. فکر نکن
من حواسم نیست.
با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:
- جهت اطلاع و سوزوندن یه جایی از شما الانم دارم میرم پیشش.
با حرص گفت:
تخفیف ویژه تمامی رمان ها به مناسبت عید فطر😱👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاري نوشتیم. اینه رسمش شاداب خانوم؟ حالا اون کردك اوزون برُن از من واجب تر
شده؟ می خواي تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بري بچسبی به اون؟ معناي دوستی اینه؟ خیلی نامردي.
ضربه اي به بینی اش زدم و گفتم:
- الان که حساس نیست، ولی قول میدم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم. فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا
شم. آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- خیلی بی ادب شدي شاداب. گمشو برو دیگه نبینمت. مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم، آویزون. سر برادر اولی رو که
خوردي؛ حالا نوبت این یکیه؟ اصلا لیاقتت همون اَره ماهیه. برو تا منو هم به انحراف و راه هاي خلاف نکشوندي. رفیق
ناباب! دوست نااهل!
دستم را برایش تکان دادم و گفتم:
- باشه. پس من رفتم. خوش بگذره. اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه.
صدایش را از توي کلاس می شنیدم.
- زهرمار! نامرد، بی وفا، بی معرفت! نوبت تو هم میشه. حالا می بینی. شاداب کجا میري؟ صبر کن. اي بمیري الهی!
موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.
- تا ده دقیقه دیگه می رسم.
ساعت گوشی را نگاه کردم. هنوز ده دقیقه نشده بود. کمی مقابل در ورودي دانشگاه قدم زدم تا صداي تک بوق هاي خاص
خودش توجهم را جلب کرد. مثل همیشه سه بوق کوتاه، اما بی فاصله. می دانستم از فس فس کردن بدش می آید. سریع
خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.
- سلام. خوبین؟
- سلام.
و بدون حتی یک احوال پرسی ساده حرکت کرد.
- چه خبر؟
با ذوق گفتم:
- طرحم رو قبول کردن. یه ایراداي کوچولو ازش گرفتن، اما در کل خوششون اومده بود. شماره حساب خواستن که پولم رو
واریز کنن. منم چون اسم شما پاي طرح بود شماره حساب خودتون رو دادم.
دستانم را به هم کوبیدم.
- واي نمی دونین چقدر خوشحالم.
لبخند محوي زد و گفت:
- آره معلومه. احساس مهندس بودن بهت دست داده.

#اندوه🔞

گردنم رو بوسید و با خنده گفت:
- چقدر تو شیرینی دختر !
خنده ریزی کردم و باعشوه گفتم :
- سیرمونی نداری که ... ببین کل بدنمو کبود کردی مخصوصا...
بلند خندید و سرشو فشار داد بین سینه هام...
- قربون این هلوی های شیرین بشم من !
و همینطور آروم دستشو برد پایین تا به شکمم و بعد.... 💦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWL3bSZW9qooiHVhA
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوشصتویک

گوشی رو روی میز انداختم ، اینا دیگه چه فازی دارن ...
وسطای خواب شیشم بودم نرسیده به خواب هفتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ، چشم بسته
دنبال گوشی گشتم .
بدون این که ببینم جواب دادم :
-تو روحت هر کی که هستی .
-ممنون منم خوبم .
با صدای خندون امیرعلی چشمام رو باز کردم :
-اِ تویی ؟ خوبی ؟ خوبم .
-باز خواب بودی ؟
-آره اصلا وقت شناس نیستی .
-خوب حالا داره شب میشه پاشو دیگه .
-بگو .
-چه خبر ؟
-چی چه خبر ؟
صداش جدی شد :
-از اون مرتیکه چه خبر .
قلنج انگشتام رو شکوندم .
-آهان اون ؟ سرم هوو آورد قرار پدرشو در بیارم .
-خوب اون دوتا چی ؟
-زنگ زدن ولی خوب حالا جا داره .
-مواظب باش .
-چششششششششم .
-بگیر بخواب کاری نداری ؟
-برو بابا سر پا نشستی رو خوابم بعد میگی بخواب ؟ بترک خدافظ .
صدای خندش اومد :
-خدافظ بیشخصیت .
هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد ، به موهام دست کشیدم گند زد به خوابم اَه ....
******
عاطفه :
بی حوصله کیفم رو روی مبل انداختم ، با همه ی سرعت مانتو و شال رو در آوردم بوی قبرستون
میدادن ...
بطری آب رو از یخچال برداشتم و یه نفس سرکشیدم ، چشماش ...
سرم رو تکون دادم مگر این که از فکرش بیرون بیام و نمیشه ... خودم رو روی مبل انداختم ،
کاش نمیموندم ...
کاش نمیدیدم ... کاش زودتر از مامان از خونه بیرون میزدم و نزدم ، دیدم که خاله بغلش کرد و
رفتن چشماش رو
دیدم ... مشتم رو روی پیشونی زدم و نشستم ، باورش سخت بود ، رفتن پدربزرگی که تمام
کودکیم رو بغل کرده ...
دوستش داشتم و رفتنش برام سخت بود و سه شب بود که ندیده بودمش و سه شب که هق هقم
بی اشک بود ...
تلفن خونه زنگ خورد ... غزاله بود و سه شب بود ازش خبر نداشتم ... ازم خبر نداشت ...
-بله ؟
-کودوم گوری هستی که سه روزه جواب نمیدی ؟ برای چی دانشگاه نمیری نمیگی نگران میشیم ؟
صدای بلند و عصبی بهرام حالم رو بدتر کرد ...
-سلام .
صدای نفسش رو شنیدم که با شدت بیرون میداد .
-کجا بودی ؟ یا میای اینجا یا ...
بی توجه به صدای بلندش با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم :
-پدربزرگم سه شب پیش فوت کرد ببخشید تو این چند روز وقت این که گوشیم رو چک کنم
نداشتم و الانم فقط چند
دقیقه ای تو خونه هستم و بعدش باید برم .
نفس گرفتم ، این روزا نفس کم میاوردم ...صداش آروم تر بود ولی محکم :
-برا چی نگفتی ؟
-نشد ، من باید برم تا چند روز دیگه مراسما تموم میشه میام پیشتون خدافظ .
حوصله ی حرف زدن بیشتر رو نداشتم . تنها چیزی که میخواستم یه حموم بود و یک ساعت خواب
بی سر و صدا...
محکم تر از همیشه بدنم رو شستم ، حس میکردم همه ی تنم بوی قبر میده و از این بو بدم میومد...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوشصتویک

با حالت زار روي تخت نشستم و گفتم:
_خوب وقت نداريم بلند شو از جات يه نگاه هم به ساعت
بندازي بد نيست
دامون دستي به چشماش كشيد و به ساعت نگاه كرد با ديدن
عقربه هاي ساعت يهو به تقليد از من صداشو نازك كرد و
گفت:
_وايييي ديرمون شد زن
از حركتش انقدر شكه شدم كه چند ثانيه بهش خيره شدم
يهو هر دو زديم زير خنده ديونه ايي زير لب بهش گفتم از
جام بلند شدم و سمت در رفتم و گفتم:
_تا تو دوش بگيري منم سريع يه صبحونه كوچولو اماده
ميكنم
باشه ايي گفت كه منم از اتاق خارج شدم و به سمت اشپزخونه
رفتم..
بعد از خوردن يه صبحونه مختصر اماده شديم و بعد از
برداشتن چمدونا از خونه خارج شديم...
بعد از نشستن توي ماشين دامون با سرعت نسبتا زيادي به
سمت فرودگاه حركت كرد..
از بس دير بيدار شديم وقت نشد برم خونه ي اقا بزرگ و با
هيلا خداحافظي كنم از اين موضوع به شدت نارحت شدم!...
توي فكر هيلا بودم كه دامون گفت:
_در داشبورد باز كن ببين پاسپورتا اونجا هست
با شنيدن اسم پاسپورت قبل از باز كردن داشبورد با استرس
گفتم:
_وايي من كه پاسپورت ندارم به كلي يادمون رفته بود!
دامون با دستش چند ضربه روي فرمون زد و با تعجب گفت:
_اعع نداري؟يعني نميتوني بيايي؟
بادم خالي شد و بق كرده گفتم:
_بدون پاسپورت اخه چجوري بيام ؟
دامون همون جور كه به رو به روش خيره بود لباشو جمع كرد
گفت:
_حالا ببين پاسپورت من اونجا هست
با بي ميلي در داشبورد باز كردم دوتا پاسپورت داخلش بود!با
كنجكاوي گرفتمشون اوليو باز كردم كه ديدم اسم دامون
نوشته شده!
گزاشتمش روي پام دوميشو باز كردم كه با ديدن اسم خودم
جيغي از خوشحالي كشيدم و با تعجب گفتم:
_چجوري تو اين مدت كم برام گرفتي ؟
دامون بادي به غبغب انداخت گفت:
_منو دست كم گرفتي؟همه چي با پول درست ميشه..
لبخندي اومد روي لبم خيالم از بابت پاسپورت راحت تا
رسيدن به فرودگاه به دايه زنگ زدم و سفارشاي لازمو بهش
كردم..
به محض رسيدن به سالن اصلي فرودگاه شماره پرواز ما خونده
شد عجله ايي چمدونارو تحويل داديم و بعد از گرفتن كارت
پرواز وارد سالن ترانزيت شديم..
بلاخره بعد از چند دقيقه بدو بدو سوار هواپيما شديم و جاي
مخصوص خودمون نشستيم
از شانس بدمون صندليامون سه نفره بود و من كنار پنجره
افتاده بود و دامون صندلي كنار راهرو و بينمون كس ديگه
ايي قرار بود بشينه!
با نشستن مرد جوان و هيكلي روي صندلي وسط ابروهاي
دامون توي هم گره خورد و سريع يكي از مهمانداراو صدا زد
گفت:
خانم جوان و خوش بر رويي سمت دامون اومد و با لحن پر
عشوه ايي گفت:
_جانم امري داشتين ؟
دامون ابروهاشو توهم كشيد و گفت:
_من ميخوام كنار خانمم بشينم اگه لطف كنيد با اين اقا حرف
بزنيد ممنون م يشم...
مهماندار با شنيدن اسم خانمم از زبان دامون نيم نگاهي سمت
من و به اون اقاهه كه به نظر ايراني نميومد و تو گوشس هدفن
بود كرد و گف ت:
_چشم اجازه بدين همه سر جاهاشون بشينن بعد ميام...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوشصتویک

دست انداخت زیر بدن اشو همانطور که او را بغل
می گرفت، برخاست و نزدیک گوش اشگفت:
_ میریم تو اتاق ...سرامیک ها سردن .
یلدا خجالت زده لباسشرا چنگ زد و صورت اشرا
در حریم سینه او پنهان کرد.
امیرکیا دلیل حال بد او را نمی دانست اما حدساین
که بعد رفتنشاتفاقی افتاده بود، سخت نبود.
اتفاقی مربوط به خانواده یلدا...
یلدا را روی تخت گذاشت و خودشکنارش نشست.
از داخل پارچ آب ای که همیشه بالای تخت شان بود،
لیوان آبی ریخت و رو به یلدا گرفت:
- یه لیوان آب بخور .بعد درست برام تعریف کن که
چی شده .
یلدا سرشرا به آرامی تکان داد.
امیرکیا لیوان آب را به دستشداد و در همان حال
موهای ریخته شده جلوی صورتشرا عقب برد.
- الان همه چیز و برای من تعریف کن مامانت چی؟
چیشده بعد رفتن من؟
یلدا بغضشرا قورت داد و بعد از نوشیدن جرعه ای
آب، لیوان را روی تخت گذاشت.
سپسنگاه بارانی اشرا به چشم های نگران امیرکیا
دوخت و لب زد:
_ زنگ زد بهم!
و باز گریه را از سر گرفت...
نزدیک تر به یلدا، چهارزانو نشست و قاطعانه گفت:
- سرت و بذار رو پاهام یلدا ...بعد بقیه شو برام
تعریف کن .
عزیزان خیلی هاتون تو این ربات هستید ولی فعالیت نمیکنید!!! حیف هست حداقل وارد بشید تو قسمت farm گزینه cliam رو بزنید و سکه هاتون رو هر 4 ساعت بگیرید هر 100 تا سکه میشه 10 دلار.😍
بدون مقاومت سرشرا روی پای امیرکیا گذاشت.
کودکانه نیاز داشت کسی نوازش اشکند.
و چه کسی محرم تر از او؟
انگشت های امیرکیا بین موهایشرقصید و مسکن
تزریق کرد به تمام وجودش...
- خب؟
یلدا فین فینی کرد و با تلخی ادامه داد:
- دلشون برام تنگ شده! باورت میشه؟ بعد این همه
مدت ...بعد اون همه زخم زدن ...زنگ زده میگه حلا
لشون کنم!
امیرکیا دست هایشرا روی صورت سرد یلدا کشید
و همانطور که نوازش اش می کرد در سکوت منتظر
ماند تا یلدا حرفشرا ادامه دهد.
زمزمه آرام اشرا شنید.
_ آخه چطوری حلالشون کنم؟ این زخمای روی قلبم
مگه مثل زخمای روی تنمه که با یه هفته یه ماه برن؟
این بار سکوت را جایز ندانست و همانطور که سعی
داشت یلدا را آرام کند گفت:
_ یلدا میدونی که در هر صورت اونا خانوادتن؟ تو
نمیتونی یه تیکه از خودت و بندازی دور، میتونی؟
یلدا در جواب حرف منطقیِ امیرکیا ساکت ماند و
در فکر رفت .
شاید در ظاهر طوری نشان می داد که می توانست
اما نه، خیلی هم آسان نبود!
قلبششکسته بود درست اما نمی توانست تکه ای از
خودشرا دور بیندازد.
دوباره قطره اشک سمجی روی صورتشریخت.
_ یلدا هیچ کس نمیتونه بگه زندگیشعالیه، نمیتونه
بگه بی مهری ندیده من خوب تورو درک میکنم ولی
یادته به من گفتی که گاهی هم لازمه ما از خطای
بزرگترا چشم پوشی کنیم؟
یلدا از میان نگاه تارش به امیرکیا چشم دوخت و
سر تکان داد.

🔞 #توجه: اگر بلد نیستید از ایردراپ ها و ربات ههای تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇

@airdbcoins💚