🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوپنج
دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
- اینجاي آدم دروغگو. حالا پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم. بازار تهران؟
- اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.
- آره. بپر پایین.
- اینجا می خواین حرف بزنین؟
همان طور که خم بود سرش را بالا گرفت. باز اخم هایش درهم رفته بود.
- خوبه شکست عشقی خوردي و انقدر حرف می زنی. پیاده شو بابا.
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که این همه روحیه اش را باخته بود دلداري بدهد؟!
بوي جگر خام دلم را به هم زد. با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
- اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزي با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
- قیافتو اون جوري نکن. جیگر اینجا حرف نداره. بشین.
بدون شک با کلاس ترین، خوش نماترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود. مغازه اي با وسعت نهایت دوازده
متر و فضایی پر مگس و میزهاي شکسته و کثیف.
دلم نمی خواست به صندلی ها دست بزنم یا روي آن ها بنشینم. همان طور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
- من گرسنه نیستم. شما راحت باشین.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباس هاي خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
- بشین شاداب. انقدر ادا در نیار. من همیشه خوش اخلاق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توي صورتش ادعایش را ثابت می کرد. با نوك دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. پسر ریز نقش و
جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
از تصور جگري که از آن خون بچکد عقم گرفت. من این جا چه کار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت. حتی به من نگاه هم نمی کرد. پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه
به بیرون خیره شده بود. زیر چشمی براندازش کردم. از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به دیاکو نداشت. پوست گندمگونش
نسبت به دیاکو تیره تر بود. رنگ موها و چشمانش نیز همین طور. قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر، اما قطعا
هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند. انگار توي پیشانیشان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
- مشغول شو. به جاي این که منو بخوري جیگر بخور.
از تبسم محوي که کنار لبش بود شرمم شد. از خودم حرصم گرفت که این قدر تابلو بودم. من و من کنان گفتم:
- من گرسنه نیستم. در واقع معدم یه کم حساسه. می ترسم.
لقمه بزرگی براي خودش گرفت و گفت:
- می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوري اش شود، اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزي بخورم.
- نه. به خاطر معدمه. با هر غذایی سازگار نیست.
گازي به لقمه اش زد و گفت:
- نگاه به در و دیوار اینجا نکن. من سال هاست که مشتریشم. از غذاي معروف ترین رستوراناي شهر مسموم شدم، اما از اینجا
نه. چون نزدیک بازار و پر تردده، جیگرش تازه ست. نمی مونه. به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده. آتیش هر چی آلودگی
باشه می سوزونه. با خونی که تو از دست دادي و با این رنگ و روي زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش از جگر خودم خون چکید. چقدر این مرد بی پروا و راحت بود. اصلا این دو برادر عادتشان بود که هر چیزي که
باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد. لب هایش پوزخند داشت. احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من. ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- د بخور دیگه.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوپنج
دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
- اینجاي آدم دروغگو. حالا پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم. بازار تهران؟
- اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.
- آره. بپر پایین.
- اینجا می خواین حرف بزنین؟
همان طور که خم بود سرش را بالا گرفت. باز اخم هایش درهم رفته بود.
- خوبه شکست عشقی خوردي و انقدر حرف می زنی. پیاده شو بابا.
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که این همه روحیه اش را باخته بود دلداري بدهد؟!
بوي جگر خام دلم را به هم زد. با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
- اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزي با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
- قیافتو اون جوري نکن. جیگر اینجا حرف نداره. بشین.
بدون شک با کلاس ترین، خوش نماترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود. مغازه اي با وسعت نهایت دوازده
متر و فضایی پر مگس و میزهاي شکسته و کثیف.
دلم نمی خواست به صندلی ها دست بزنم یا روي آن ها بنشینم. همان طور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
- من گرسنه نیستم. شما راحت باشین.
رمان انتهای صفحه (برادرشوهرم و من) تازه شروع شده از دستش ندید به شدت هات هست.💦
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباس هاي خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
- بشین شاداب. انقدر ادا در نیار. من همیشه خوش اخلاق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توي صورتش ادعایش را ثابت می کرد. با نوك دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. پسر ریز نقش و
جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
از تصور جگري که از آن خون بچکد عقم گرفت. من این جا چه کار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت. حتی به من نگاه هم نمی کرد. پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه
به بیرون خیره شده بود. زیر چشمی براندازش کردم. از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به دیاکو نداشت. پوست گندمگونش
نسبت به دیاکو تیره تر بود. رنگ موها و چشمانش نیز همین طور. قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر، اما قطعا
هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند. انگار توي پیشانیشان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
- مشغول شو. به جاي این که منو بخوري جیگر بخور.
از تبسم محوي که کنار لبش بود شرمم شد. از خودم حرصم گرفت که این قدر تابلو بودم. من و من کنان گفتم:
- من گرسنه نیستم. در واقع معدم یه کم حساسه. می ترسم.
لقمه بزرگی براي خودش گرفت و گفت:
- می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوري اش شود، اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزي بخورم.
- نه. به خاطر معدمه. با هر غذایی سازگار نیست.
گازي به لقمه اش زد و گفت:
- نگاه به در و دیوار اینجا نکن. من سال هاست که مشتریشم. از غذاي معروف ترین رستوراناي شهر مسموم شدم، اما از اینجا
نه. چون نزدیک بازار و پر تردده، جیگرش تازه ست. نمی مونه. به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده. آتیش هر چی آلودگی
باشه می سوزونه. با خونی که تو از دست دادي و با این رنگ و روي زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش از جگر خودم خون چکید. چقدر این مرد بی پروا و راحت بود. اصلا این دو برادر عادتشان بود که هر چیزي که
باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد. لب هایش پوزخند داشت. احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من. ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- د بخور دیگه.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوپنج
دامون با ديدن حال خراب و لحن لرزانم سرعتشو بيشتر كرد
با زدن چندتا ضربه ي محكم و عميق داخل بهشتم به لرزي
خفيف خالي شدم و بدنم اروم گرفت...
نفس عميقي كشيدم و راحت رو تخت دراز كشيدم..دامون
خودشو اروم ازم بيرون كشيد از لاي چشماي بستم بهش نگاه
كوتاهي كردم
لبخند رضايتي روي لبش بود انگار از اينكه تونسته بود منو به
اوج برسونه خوشحال بود!...
يك برگ دستمال از كنار تخت برداشت و مشغول تميز كرد
بهشتم شد..انقدر خسته و بي حال بودم كه خودمو بهش
سپردم..
بعد از تميز كردن بين پام ملافه رو تا روي سينه هام كشيد و
از تخت پايين رفت..و مشغول پوشيدن لباساش شد
تازه يادم اومد كه دامون ارضا نشده و ممكنه اين خالي
نشدنش براش سخت و درد ناك بگزره!
تموم مدت خودخواهانه فقط به فكر به اوج رسيدن خودم
بودمو نياز اونو ناديده گرفته بودم..
دستمو سمتش دراز كردم و از بازوش گرفتم اروم گفتم:
_پس تو چي ؟!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرشو به سمتم چرخوند و گفت:
_يعني چي؟!پس تو چي ؟
لبامو با زبونم خيس كردم و گفتم:
_خوب تو كه هنوز ارضا نشدي داري لباس ميپوشي!
ابروهاش از تعجب بالا پريد و گفت:
_يعني الان تو نگران ارضا نشدن مني!!
_خوب...
نميدونستم بايد جوابشو چي بدم جهت نگاهمو عوض كردم و
ادامه داد م
_خوب اگه نصف شب درد بياد سراقت چي؟!
با انگشت دستش روي پيشونيم چند ضربه زد و شروع به
خنديدن كرد و گفت:
_فكر نميكردم به اين چيزا هم فكر كني و برات مهم باشه!!
بعد تيشرتشو تنش كرد و همزمان گفت:
_تو نميخواد به اين چيزا فكر كني بگير راحت بخواب...
بعد بدون اينكه منتظر جوابي از جانبم باشه به سمت در اتاق
رفت و از اتاق خارج شد. شونه ايي بالا انداختم و به دركي زير
لب گفتم،چشمام كم كم سنگين شد و به خواب رفتم...
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوپنج
دامون با ديدن حال خراب و لحن لرزانم سرعتشو بيشتر كرد
با زدن چندتا ضربه ي محكم و عميق داخل بهشتم به لرزي
خفيف خالي شدم و بدنم اروم گرفت...
نفس عميقي كشيدم و راحت رو تخت دراز كشيدم..دامون
خودشو اروم ازم بيرون كشيد از لاي چشماي بستم بهش نگاه
كوتاهي كردم
لبخند رضايتي روي لبش بود انگار از اينكه تونسته بود منو به
اوج برسونه خوشحال بود!...
يك برگ دستمال از كنار تخت برداشت و مشغول تميز كرد
بهشتم شد..انقدر خسته و بي حال بودم كه خودمو بهش
سپردم..
بعد از تميز كردن بين پام ملافه رو تا روي سينه هام كشيد و
از تخت پايين رفت..و مشغول پوشيدن لباساش شد
تازه يادم اومد كه دامون ارضا نشده و ممكنه اين خالي
نشدنش براش سخت و درد ناك بگزره!
تموم مدت خودخواهانه فقط به فكر به اوج رسيدن خودم
بودمو نياز اونو ناديده گرفته بودم..
دستمو سمتش دراز كردم و از بازوش گرفتم اروم گفتم:
_پس تو چي ؟!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سرشو به سمتم چرخوند و گفت:
_يعني چي؟!پس تو چي ؟
لبامو با زبونم خيس كردم و گفتم:
_خوب تو كه هنوز ارضا نشدي داري لباس ميپوشي!
ابروهاش از تعجب بالا پريد و گفت:
_يعني الان تو نگران ارضا نشدن مني!!
_خوب...
نميدونستم بايد جوابشو چي بدم جهت نگاهمو عوض كردم و
ادامه داد م
_خوب اگه نصف شب درد بياد سراقت چي؟!
با انگشت دستش روي پيشونيم چند ضربه زد و شروع به
خنديدن كرد و گفت:
_فكر نميكردم به اين چيزا هم فكر كني و برات مهم باشه!!
بعد تيشرتشو تنش كرد و همزمان گفت:
_تو نميخواد به اين چيزا فكر كني بگير راحت بخواب...
بعد بدون اينكه منتظر جوابي از جانبم باشه به سمت در اتاق
رفت و از اتاق خارج شد. شونه ايي بالا انداختم و به دركي زير
لب گفتم،چشمام كم كم سنگين شد و به خواب رفتم...
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنج
سیگار را روشن کرد و از روی مبل بلند شد.
بی هدف چرخی در هال زد.
از کجا باید شروع می کرد؟
کجای داستان درد کمتری داشت؟
لعنتی...
تمام اشدرد بود.
از هرجا که شروع می کرد فرقی نداشت.
پشت پنجره ایستاد تا حداقل از نگاه یلدا خجالت
نکشد.
_ رفتم پیشامیرکسری، کتمان نکرد که هیچ ...
تلخ لبخند زد و ادامه داد:
_ وقیحانه تو چشام نگاه کرد و گفت ...نه تنها کیمیا
زنششده ...بلکه حتی ...حامله اس!
صدای هین گفتن یلدا را شنید.
تا اینجای قصه درد خودش بود... کاش برای باقی
جمله هایش تاب بیاورد.
یلدا گیج و حیرت زده از روی مبل بلند شد و به
سمت امیر کیا آمد.
حق داشت شانه هایش خم شود...
حق داشت مردانه بغضکند.
بیچاره امیر کیا... بیچاره نوشین!
کنار امیر کیا که ایستاد، برای همدردی دست
گذاشت روی شانه هایی که امشب درد بدی را تحمل
می کردند.
لب هایشرا تکان داد و زمزمه کرد:
_ تو خیلی قوی مگه نه؟
به سمت یلدا چرخید. کاشاو هم قوی باشد...
_ تو چی یلدا؟ تو قوی؟
بچه نبود که نداند این جمله یعنی یک سر این ماجرا
به او هم مربوط می شود...
که یعنی یلدا مواظب خم شدن شانه های خودت هم
باش.
نامطمئن جواب داد:
_ سعی می کنم که باشم ...می تونم قوی باشم امیر
کیا، پسبگو و تمومشکن .
نگاهشرا از یلدا برداشت و سیگار نیمه سوخته را
از پنجره به بیرون انداخت.
سپسدست یلدا را گرفت و همراه خودش به سمت
مبل ها برد.
او را روی مبل یک نفره نشاند و خودشپایین مبل
نشست.
مردمک چشم های روشن یلدا از ترسشنیدن
حرف های او می لرزیدند و او تمام وجودشاز
واکنشاو می لرزید.
اما نمی شد که تا ابد پنهانشکرد.
با دست سالم اشدست سرد یلدا را گرفت به سختی
گفت:
_ کیمیا ...عاشق امیر کسری شده بود ...نمی دونم از
کی؟ ولی شده بود ...منم اونقدر عاشق بودم که
نمی دیدم .
سرشرا پایین انداخت.
_ امیر کسری هم عاشق کیمیا شده بود .
تلخ خندید و لب زد:
_ باز منم نمی دیدم!
دست زخمی اشرا مشت کرد.
_ واسه دک کردن من نقشه کشیده بودن ...واسه
زمین زدن من فکر کرده بودن ...منِ خر اونقدر
عاشق کیمیا بودم که کارشون سخت شده بود .
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوپنج
سیگار را روشن کرد و از روی مبل بلند شد.
بی هدف چرخی در هال زد.
از کجا باید شروع می کرد؟
کجای داستان درد کمتری داشت؟
لعنتی...
تمام اشدرد بود.
از هرجا که شروع می کرد فرقی نداشت.
پشت پنجره ایستاد تا حداقل از نگاه یلدا خجالت
نکشد.
_ رفتم پیشامیرکسری، کتمان نکرد که هیچ ...
تلخ لبخند زد و ادامه داد:
_ وقیحانه تو چشام نگاه کرد و گفت ...نه تنها کیمیا
زنششده ...بلکه حتی ...حامله اس!
صدای هین گفتن یلدا را شنید.
تا اینجای قصه درد خودش بود... کاش برای باقی
جمله هایش تاب بیاورد.
یلدا گیج و حیرت زده از روی مبل بلند شد و به
سمت امیر کیا آمد.
حق داشت شانه هایش خم شود...
حق داشت مردانه بغضکند.
بیچاره امیر کیا... بیچاره نوشین!
کنار امیر کیا که ایستاد، برای همدردی دست
گذاشت روی شانه هایی که امشب درد بدی را تحمل
می کردند.
لب هایشرا تکان داد و زمزمه کرد:
_ تو خیلی قوی مگه نه؟
به سمت یلدا چرخید. کاشاو هم قوی باشد...
_ تو چی یلدا؟ تو قوی؟
بچه نبود که نداند این جمله یعنی یک سر این ماجرا
به او هم مربوط می شود...
که یعنی یلدا مواظب خم شدن شانه های خودت هم
باش.
نامطمئن جواب داد:
_ سعی می کنم که باشم ...می تونم قوی باشم امیر
کیا، پسبگو و تمومشکن .
نگاهشرا از یلدا برداشت و سیگار نیمه سوخته را
از پنجره به بیرون انداخت.
سپسدست یلدا را گرفت و همراه خودش به سمت
مبل ها برد.
او را روی مبل یک نفره نشاند و خودشپایین مبل
نشست.
مردمک چشم های روشن یلدا از ترسشنیدن
حرف های او می لرزیدند و او تمام وجودشاز
واکنشاو می لرزید.
اما نمی شد که تا ابد پنهانشکرد.
با دست سالم اشدست سرد یلدا را گرفت به سختی
گفت:
_ کیمیا ...عاشق امیر کسری شده بود ...نمی دونم از
کی؟ ولی شده بود ...منم اونقدر عاشق بودم که
نمی دیدم .
سرشرا پایین انداخت.
_ امیر کسری هم عاشق کیمیا شده بود .
تلخ خندید و لب زد:
_ باز منم نمی دیدم!
دست زخمی اشرا مشت کرد.
_ واسه دک کردن من نقشه کشیده بودن ...واسه
زمین زدن من فکر کرده بودن ...منِ خر اونقدر
عاشق کیمیا بودم که کارشون سخت شده بود .
نگاه پر دردشرا به چشم های اشک آلود یلدا دوخت
و لب زد:
_ واسه زمین زدن من ...تو شدی طعمه...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M