🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفت
سریع دستش را از دکمه جدا کرد و زیرلب چیزي گفت که من نشنیدم، اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده.
- خوشحال؟
- چیه؟
"چیه" به جاي "بله" یعنی عصبانی بود.
- نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟
براي چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد:
- حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.
به زور جلوي خنده ام را گرفتم.
- از کجا می دونی اون منو فرستاده؟
- شما که از چشم و ابرو قد و بالاي من بیزارین. حتما به درخواست اون اومدین دیگه.
دیگر نتوانستم نخندم.
- یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و بالاته؟
دلخور و رنجیده نگاهم کرد.
- منظورم این نبود.
- پس منظورت چی بود؟
با کلافگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد. توي منگنه گذاشته بودمش. گناه داشت.
- کسی منو نفرستاده و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاري رو که دوست ندارم انجام بدم. دلمم به حال تو نسوخته.
واسه دلداري دادنت هم نیومدم.
دوباره دکمه اش را مچاله کرد.
- پس چی؟
سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.
- می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم.
با تعجب گفت:
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود است 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- یعنی چی؟
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.
کاملا مشخص بود گیج شده. از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
- اونجا شرکت ماست. اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آیندت بخوره و جاي پیشرفت داشته باشه.
با دهان باز نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند. اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
- منم اونجا کارمند معمولی ام. نه پستی دارم و نه سهمی. ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمیفته، چون همش تو بر و بیابونم،
اما می دونم چند تا منشی می خوان. می تونم معرفیت کنم. البته اگه دوست داري. اگر هم که جاي بهتري سراغ داري،
اصراري نیست.
شانه هایش خم شد.
- من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
- باشه. هر طور راحتی.
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد. احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم. تند گفت:
- البته خیلی ممنون از لطفتون، ولی من از دلسوزي و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم. آن قدر غلیظ که به چشمش بیاید.
- می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد. دور زدم و گفتم:
- اعتماد به نفس پایین! چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاري.
بادش خوابید. سکوت کرد.
- مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توي گردنش فرو برده بود. آرام گفت:
- نه.
در حالی که سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
- شایعات رو باور نمی کنی. اگه باور می کردي یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردي می فهمیدي که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم.
- در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخواي یدك بکشی. با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفت
سریع دستش را از دکمه جدا کرد و زیرلب چیزي گفت که من نشنیدم، اما حاضر بودم قسم بخورم که فحش داده.
- خوشحال؟
- چیه؟
"چیه" به جاي "بله" یعنی عصبانی بود.
- نمی پرسی دیاکو خوبه یا نه؟
براي چند لحظه نفسش برید و بعد جواب داد:
- حتما خوبه که شما رو فرستاده سراغ من.
به زور جلوي خنده ام را گرفتم.
- از کجا می دونی اون منو فرستاده؟
- شما که از چشم و ابرو قد و بالاي من بیزارین. حتما به درخواست اون اومدین دیگه.
دیگر نتوانستم نخندم.
- یعنی اون عاشق چشم و ابرو و قد و بالاته؟
دلخور و رنجیده نگاهم کرد.
- منظورم این نبود.
- پس منظورت چی بود؟
با کلافگی نفسش را فوت کرد و جواب نداد. توي منگنه گذاشته بودمش. گناه داشت.
- کسی منو نفرستاده و البته کسی نمی تونه منو مجبور کنه کاري رو که دوست ندارم انجام بدم. دلمم به حال تو نسوخته.
واسه دلداري دادنت هم نیومدم.
دوباره دکمه اش را مچاله کرد.
- پس چی؟
سعی کردم اگر حسی در صدایم هست بمیرد و بی تفاوتی ام واضح باشد.
- می خوام از حیثیت رشته م دفاع کنم.
با تعجب گفت:
فایل کامل رمان در لینک زیر موجود است 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- یعنی چی؟
- یعنی حالا که اشتباهی وارد این رشته شدي. بهتره حداقل بتونی سیمان رو از ماسه تشخیص بدي.
کاملا مشخص بود گیج شده. از دور ساختمان بلند شرکت را نشانش دادم و گفتم:
- اونجا شرکت ماست. اگه قراره منشی بشی جایی منشی باش که به درد آیندت بخوره و جاي پیشرفت داشته باشه.
با دهان باز نگاهش را بین من و ساختمان چرخاند. اجازه فکر کردن را از ذهنش گرفتم.
- منم اونجا کارمند معمولی ام. نه پستی دارم و نه سهمی. ماهی یه بار هم گذرم به اینجا نمیفته، چون همش تو بر و بیابونم،
اما می دونم چند تا منشی می خوان. می تونم معرفیت کنم. البته اگه دوست داري. اگر هم که جاي بهتري سراغ داري،
اصراري نیست.
شانه هایش خم شد.
- من خودم می تونم کار پیدا کنم.
استارت زدم.
- باشه. هر طور راحتی.
به پایم که پدال گاز را می فشرد نگاه کرد. احتمالا انتظار داشت بیشتر اصرار کنم. تند گفت:
- البته خیلی ممنون از لطفتون، ولی من از دلسوزي و ترحم خوشم نمیاد.
پوزخند زدم. آن قدر غلیظ که به چشمش بیاید.
- می دونی مشکل تو چیه؟
فقط سرش را تکان داد. دور زدم و گفتم:
- اعتماد به نفس پایین! چون هیچ نکته مثبتی در خودت نمی بینی، همه چی رو به حساب ترحم می ذاري.
بادش خوابید. سکوت کرد.
- مشکل دیگه ت می دونی چیه؟
سرش را توي گردنش فرو برده بود. آرام گفت:
- نه.
در حالی که سعی می کردم تندتر رانندگی کنم گفتم:
- شایعات رو باور نمی کنی. اگه باور می کردي یا حداقل یه تحقیق کوچولو می کردي می فهمیدي که من آدمی نیستم که
واسه کسی دل بسوزونم.
از گوشه چشم نگاهش کردم و پنالتی را به تور کوبیدم.
- در نتیجه حیف اون اسم مهندس که تو بخواي یدك بکشی. با این اعتماد به نفس و آي کیوي پایینت.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهفت
بايد ميفهميدم چه اتفاقي افتاده بي خيال ناهار درست كردن
شدم و به طبقه ي بالا رفتم بدون در زدن وارد اتاق شدم.
دامون بدون اينكه لباساشو عوض كنه روي تخت دراز كشيده
بود و به سقف زل زده بود
در و اروم بستم و به طرفش رفتم لبه ي تخت نشستم بهش
نگاهي انداختم و با لحن ارومي گفتم:
_ميدونم شايد باز عصبي بشي ولي ميشه توضيح بدي چي
شده؟!اون شخص كي بود!چي گفت كه انقدر باعث بهم
ريختنت شد!
از روي تخت بلند شد و پشت بهم اون طرف تخت نشست
دستي تو موهاش برد و گفت:
_اون شب يادته رفتم خونه بابام اونجا حرفايي زد كه همون
جا قبول نكردم ولي مثل اينكه دست بردار نيستن و اين بار
ازطريق پسرعموم پيغام داده يا بايد كاري كه ميخواد و انجام
بدم يا شركت و ازم ميگيره...
خيلي كنجكاو شدم بدونم درخواست پدرش چي هست كه
حاضره به خاطر قبول نكردنش همه چيشو از دست بده!!
با احتياط پرسيدم:
مگه خواسته ي پدرت چيه؟؟!!
برگشت سمتم و با لحن سردي گفت:
_اينكه ازدواج كنم...
از حرفش يكه ايي خوردم يعني چي ازدواج كنه!!پس تكليف
صيغه ايي كه بينمون خونده شده چي ميش ه!
ميخواستم دهن باز كم حرفي بزنم كه زودتر از من با لحن
بدي ادامه داد:
_ بابا اصرار داره با تو ازدواج كنم!!!!
مات حرفش شدم و ناباور لب زدم:
_چي؟!
از جاش بلند شد و عرض اتاقو چند بار رفت و برگشت دستشو
دوباره كلافه توي موهاش كشيد و گفت:
_اره تو.
بعد انگاري كه فقط داشت با خودش حرف ميزد و اختلات
ميكرد شروع كرد به حرف زد ن
_من واقعا نميدونم بابا چي پيش خودش فكر كرده!..مگه اين
دختره رو چند بار ديده با يه بار ديدن تشخيص داده زن
مناسب من اينه!؟؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هوفي كرد و به سمتم اومد دقيقا رو به رو ايستاد نفس عميقي
كشيد وگفت:
_ببين هيلدا بابا ازم خواسته امشب با تو برم خونه ميخواد
باهات حرف بزنه و ازت رسما خاستگاري كنه فقط كافيه اونجا
به بابا بگي قصد ازدواج با منو نداري و رابطه ي بينمون يه
دوستي سادس
بعد فكري كرد و اشفته تر گفت:
_اصلا ببين بهش بگو از من خوشت نمياد و كس ديگه ايي و
دست داري هووم؟!
با شنيدن حرفاش چشمام تا اخرين حد ممكن باز شد دستمو
جلوي دهنم گزاشتم و با ناباوري گفتم:
_چي داري ميگي؟!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهفت
بايد ميفهميدم چه اتفاقي افتاده بي خيال ناهار درست كردن
شدم و به طبقه ي بالا رفتم بدون در زدن وارد اتاق شدم.
دامون بدون اينكه لباساشو عوض كنه روي تخت دراز كشيده
بود و به سقف زل زده بود
در و اروم بستم و به طرفش رفتم لبه ي تخت نشستم بهش
نگاهي انداختم و با لحن ارومي گفتم:
_ميدونم شايد باز عصبي بشي ولي ميشه توضيح بدي چي
شده؟!اون شخص كي بود!چي گفت كه انقدر باعث بهم
ريختنت شد!
از روي تخت بلند شد و پشت بهم اون طرف تخت نشست
دستي تو موهاش برد و گفت:
_اون شب يادته رفتم خونه بابام اونجا حرفايي زد كه همون
جا قبول نكردم ولي مثل اينكه دست بردار نيستن و اين بار
ازطريق پسرعموم پيغام داده يا بايد كاري كه ميخواد و انجام
بدم يا شركت و ازم ميگيره...
خيلي كنجكاو شدم بدونم درخواست پدرش چي هست كه
حاضره به خاطر قبول نكردنش همه چيشو از دست بده!!
با احتياط پرسيدم:
مگه خواسته ي پدرت چيه؟؟!!
برگشت سمتم و با لحن سردي گفت:
_اينكه ازدواج كنم...
از حرفش يكه ايي خوردم يعني چي ازدواج كنه!!پس تكليف
صيغه ايي كه بينمون خونده شده چي ميش ه!
ميخواستم دهن باز كم حرفي بزنم كه زودتر از من با لحن
بدي ادامه داد:
_ بابا اصرار داره با تو ازدواج كنم!!!!
مات حرفش شدم و ناباور لب زدم:
_چي؟!
از جاش بلند شد و عرض اتاقو چند بار رفت و برگشت دستشو
دوباره كلافه توي موهاش كشيد و گفت:
_اره تو.
بعد انگاري كه فقط داشت با خودش حرف ميزد و اختلات
ميكرد شروع كرد به حرف زد ن
_من واقعا نميدونم بابا چي پيش خودش فكر كرده!..مگه اين
دختره رو چند بار ديده با يه بار ديدن تشخيص داده زن
مناسب من اينه!؟؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
هوفي كرد و به سمتم اومد دقيقا رو به رو ايستاد نفس عميقي
كشيد وگفت:
_ببين هيلدا بابا ازم خواسته امشب با تو برم خونه ميخواد
باهات حرف بزنه و ازت رسما خاستگاري كنه فقط كافيه اونجا
به بابا بگي قصد ازدواج با منو نداري و رابطه ي بينمون يه
دوستي سادس
بعد فكري كرد و اشفته تر گفت:
_اصلا ببين بهش بگو از من خوشت نمياد و كس ديگه ايي و
دست داري هووم؟!
با شنيدن حرفاش چشمام تا اخرين حد ممكن باز شد دستمو
جلوي دهنم گزاشتم و با ناباوري گفتم:
_چي داري ميگي؟!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
خودشرا با بی پناهی به آغوشکشید.
- جای زخم حرفاتون، جای ناز و نوازشای سنگین
یزدان ...هنوزم می سوزن! آره ...آره آقای امیر کیا
تاجیک؛ من قویم! خیلی قوی!
امیر کیا سر سنگین اشرا به سختی بلند کرد و
همزمان با فرو فرستادن بغض اش، گفت:
- بلند شو!
همزمان دست زیر بازوهایشانداخت و با کمی زور
بلندشکرد.
- اونقدر مرد هستم که بخاطر حرفام ازت معذرت
خواهی کنم یلدا!
او را به طرف خودشچرخاند و وقتی نگاه خنثی و
سرد اشرا دید، بزاق دهانشرا به سختی فرو
فرستاد و گفت:
- تو نگاهشمعصومیت بود، عشق بود، امید به
زندگی و سرشار از سرخوشی بود! اما منِ خر
ندیدم ....ندیدم که تموم اینا برای برادر بی غیرت و
متأهلمه .ندیدم و چشم بسته دل بستم .نشنیدم و
اعتماد کردم!
کلافه دست سالمشرا به صورتشکشید و بغضش
را برای بار هزارم قورت داد.
- زخم زبون زدم چون دنبال یه مقصر بودم.
پوزخندی زد و خیره به پنجره، لب زد:
- نگو مقصر بیخ ریشم بوده و بهم می خندیده.
- امیر کیا؟!
نشنید و با همان بغضبه گله هایشادامه داد.
- حتی با تمام پر رویی و حرومزادگی از ثمره جشن
پیروزیشون برام میگه! حامله ست ...حاشا به
غیرتت امیر کیا ...کلاهتو بنداز پس معرکه پسر!
عشقت که بخاطرشزمین و زمانو به هم ریختی
حامله ست!
انگشتان یلدا مشت شدند و با عصبانیت چشم
بست.
- امیر کیا! منو ببر خونه مون!
هاج و واج نگاهی به باغ انداخت و به فاصله یک
پلک زدن، به طرفش چرخید.
قسمتی از باند را میان انگشتانشگرفت و با
چشم های ریز شده، قدم به قدم جلو رفت و پرسید:
- ببرمت خونتون؟ هیچ می فهمی چی میگی یلدا؟
نگاه یلدا خنثی بود و نگاه او، همچون شیری آماده
حمله اما پر از زخم و خراش های تازه و قدیمی!
- بشین سرجات ، هیچ جا نمیری!
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
خودشرا با بی پناهی به آغوشکشید.
- جای زخم حرفاتون، جای ناز و نوازشای سنگین
یزدان ...هنوزم می سوزن! آره ...آره آقای امیر کیا
تاجیک؛ من قویم! خیلی قوی!
امیر کیا سر سنگین اشرا به سختی بلند کرد و
همزمان با فرو فرستادن بغض اش، گفت:
- بلند شو!
همزمان دست زیر بازوهایشانداخت و با کمی زور
بلندشکرد.
- اونقدر مرد هستم که بخاطر حرفام ازت معذرت
خواهی کنم یلدا!
او را به طرف خودشچرخاند و وقتی نگاه خنثی و
سرد اشرا دید، بزاق دهانشرا به سختی فرو
فرستاد و گفت:
- تو نگاهشمعصومیت بود، عشق بود، امید به
زندگی و سرشار از سرخوشی بود! اما منِ خر
ندیدم ....ندیدم که تموم اینا برای برادر بی غیرت و
متأهلمه .ندیدم و چشم بسته دل بستم .نشنیدم و
اعتماد کردم!
کلافه دست سالمشرا به صورتشکشید و بغضش
را برای بار هزارم قورت داد.
- زخم زبون زدم چون دنبال یه مقصر بودم.
پوزخندی زد و خیره به پنجره، لب زد:
- نگو مقصر بیخ ریشم بوده و بهم می خندیده.
- امیر کیا؟!
نشنید و با همان بغضبه گله هایشادامه داد.
- حتی با تمام پر رویی و حرومزادگی از ثمره جشن
پیروزیشون برام میگه! حامله ست ...حاشا به
غیرتت امیر کیا ...کلاهتو بنداز پس معرکه پسر!
عشقت که بخاطرشزمین و زمانو به هم ریختی
حامله ست!
انگشتان یلدا مشت شدند و با عصبانیت چشم
بست.
- امیر کیا! منو ببر خونه مون!
هاج و واج نگاهی به باغ انداخت و به فاصله یک
پلک زدن، به طرفش چرخید.
قسمتی از باند را میان انگشتانشگرفت و با
چشم های ریز شده، قدم به قدم جلو رفت و پرسید:
- ببرمت خونتون؟ هیچ می فهمی چی میگی یلدا؟
نگاه یلدا خنثی بود و نگاه او، همچون شیری آماده
حمله اما پر از زخم و خراش های تازه و قدیمی!
- بشین سرجات ، هیچ جا نمیری!
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
خودشرا با بی پناهی به آغوشکشید.
- جای زخم حرفاتون، جای ناز و نوازشای سنگین
یزدان ...هنوزم می سوزن! آره ...آره آقای امیر کیا
تاجیک؛ من قویم! خیلی قوی!
امیر کیا سر سنگین اشرا به سختی بلند کرد و
همزمان با فرو فرستادن بغض اش، گفت:
- بلند شو!
همزمان دست زیر بازوهایشانداخت و با کمی زور
بلندشکرد.
- اونقدر مرد هستم که بخاطر حرفام ازت معذرت
خواهی کنم یلدا!
او را به طرف خودشچرخاند و وقتی نگاه خنثی و
سرد اشرا دید، بزاق دهانشرا به سختی فرو
فرستاد و گفت:
- تو نگاهشمعصومیت بود، عشق بود، امید به
زندگی و سرشار از سرخوشی بود! اما منِ خر
ندیدم ....ندیدم که تموم اینا برای برادر بی غیرت و
متأهلمه .ندیدم و چشم بسته دل بستم .نشنیدم و
اعتماد کردم!
کلافه دست سالمشرا به صورتشکشید و بغضش
را برای بار هزارم قورت داد.
- زخم زبون زدم چون دنبال یه مقصر بودم.
پوزخندی زد و خیره به پنجره، لب زد:
- نگو مقصر بیخ ریشم بوده و بهم می خندیده.
- امیر کیا؟!
نشنید و با همان بغضبه گله هایشادامه داد.
- حتی با تمام پر رویی و حرومزادگی از ثمره جشن
پیروزیشون برام میگه! حامله ست ...حاشا به
غیرتت امیر کیا ...کلاهتو بنداز پس معرکه پسر!
عشقت که بخاطرشزمین و زمانو به هم ریختی
حامله ست!
انگشتان یلدا مشت شدند و با عصبانیت چشم
بست.
- امیر کیا! منو ببر خونه مون!
هاج و واج نگاهی به باغ انداخت و به فاصله یک
پلک زدن، به طرفش چرخید.
قسمتی از باند را میان انگشتانشگرفت و با
چشم های ریز شده، قدم به قدم جلو رفت و پرسید:
- ببرمت خونتون؟ هیچ می فهمی چی میگی یلدا؟
نگاه یلدا خنثی بود و نگاه او، همچون شیری آماده
حمله اما پر از زخم و خراش های تازه و قدیمی!
- بشین سرجات ، هیچ جا نمیری!
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟تک خنده ای کرد و همزمان با باز شدن چشمان امیر
کیا، ادامه داد.
- حتی من ...کتکشرو به جون خریدم و زخم
زبونای همه رو شنیدم! حتی تو ...حتی تو امیر کیا!
خودشرا با بی پناهی به آغوشکشید.
- جای زخم حرفاتون، جای ناز و نوازشای سنگین
یزدان ...هنوزم می سوزن! آره ...آره آقای امیر کیا
تاجیک؛ من قویم! خیلی قوی!
امیر کیا سر سنگین اشرا به سختی بلند کرد و
همزمان با فرو فرستادن بغض اش، گفت:
- بلند شو!
همزمان دست زیر بازوهایشانداخت و با کمی زور
بلندشکرد.
- اونقدر مرد هستم که بخاطر حرفام ازت معذرت
خواهی کنم یلدا!
او را به طرف خودشچرخاند و وقتی نگاه خنثی و
سرد اشرا دید، بزاق دهانشرا به سختی فرو
فرستاد و گفت:
- تو نگاهشمعصومیت بود، عشق بود، امید به
زندگی و سرشار از سرخوشی بود! اما منِ خر
ندیدم ....ندیدم که تموم اینا برای برادر بی غیرت و
متأهلمه .ندیدم و چشم بسته دل بستم .نشنیدم و
اعتماد کردم!
کلافه دست سالمشرا به صورتشکشید و بغضش
را برای بار هزارم قورت داد.
- زخم زبون زدم چون دنبال یه مقصر بودم.
پوزخندی زد و خیره به پنجره، لب زد:
- نگو مقصر بیخ ریشم بوده و بهم می خندیده.
- امیر کیا؟!
نشنید و با همان بغضبه گله هایشادامه داد.
- حتی با تمام پر رویی و حرومزادگی از ثمره جشن
پیروزیشون برام میگه! حامله ست ...حاشا به
غیرتت امیر کیا ...کلاهتو بنداز پس معرکه پسر!
عشقت که بخاطرشزمین و زمانو به هم ریختی
حامله ست!
انگشتان یلدا مشت شدند و با عصبانیت چشم
بست.
- امیر کیا! منو ببر خونه مون!
هاج و واج نگاهی به باغ انداخت و به فاصله یک
پلک زدن، به طرفش چرخید.
قسمتی از باند را میان انگشتانشگرفت و با
چشم های ریز شده، قدم به قدم جلو رفت و پرسید:
- ببرمت خونتون؟ هیچ می فهمی چی میگی یلدا؟
نگاه یلدا خنثی بود و نگاه او، همچون شیری آماده
حمله اما پر از زخم و خراش های تازه و قدیمی!
- بشین سرجات ، هیچ جا نمیری!
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟
چشمان یلدا به آنی پر شد.
لب روی لب فشرد و با دو گام بلند خودشرا به
اویی رساند که همان دست صاحب مرده و
زخمی اشرا به دیوار تکیه داده و پلک بسته بود.
پوزخندی روی لب راند و غرید.
- اونقدر مرد بودی که عذرخواهی کنی نه؟! اونقدرم
نامرد بودی که گوه بزنی به حرفت .من میرم، تو هم
هر غلطی دلت خواست بکن!
تکیه اشرا که به دیوار داد، تمام خاطراتش به
یکباره به سمتشهجوم برد.
از افتراهای چشم بسته عمویشگرفته... تا کتک های
ناحق یزدان و پوزخند بی رنگی که روی لب های
کیمیا نقشبسته بود.
لبخند تلخی زد و طره مویی که روی چشمشافتاده
بود را پشت گوشزد.
شالشرا جلو کشید و با خود زمزمه کرد.
- این بار دیگه نه یلدا ...این بار دور، دور توعه!
دم عمیقی گرفت و با بالا گرفتن سرش، قدم هایش
را شمرده شمرده به طرف خانه نقلی خودشان
برداشت.
یک گام... دو گام...
صدای نفس های سنگین اشعجیب به گوش
می رسید.
نگاه سرتاسر نفرت اشرا به در خانه عمویشدوخت
و با انزجار رو گرفت.
- از همتون متنفرم ...از تک تکتون!
گام سوم به چهارمی نرسیده بود که صدای باز شدن
در خانه اشان، باعث شد هول شده سرجایش
بایستد.
با چشم های از حدقه بیرون زده به پدر شکسته اش،
خیره شد.
بزاق دهانشرا به سختی فرو فرستاد.
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفت
قبل از آنکه دریای طوسی رنگ یلدا ضربان قلبشرا
به بازی بگیرد چشم دزدید و دوباره محو بیرون شد.
- جمله م سوالی نبود امیر کیا! خبری بود! حالا هم یا
خودت منو میبری، یا مثل همون صبح کذایی، دست
به دیوار می گیرم و میرم!
انگار دیگر توان کل کل با یلدا را نداشت...
انگار مغزش به شکل عجیبی منجمد شده بود.
فک اشقفل و زبان اش به حدی سنگینی شده بود
که خودشهم برای گفتن حتی یک کلمه جان
می کند.
- می بری؛ یا برم؟! امیرکیا باور کن اگه برم، بهت
قول میدم که پیدا کردنم به این آسونیا نیست که
فکرش و...
هنوز تهدیدش تمام نشده بود که مشت باند پیچی
شده امیر کیا به دیوارِ کنار پنجره کوبیده شد و نعره
کشید.
- هری! هر گورستونی می خوای بری برو
زودتر .من پام و هم تو اون محله نمی ذارم
شیرفهمشدی؟
چشمان یلدا به آنی پر شد.
لب روی لب فشرد و با دو گام بلند خودشرا به
اویی رساند که همان دست صاحب مرده و
زخمی اشرا به دیوار تکیه داده و پلک بسته بود.
پوزخندی روی لب راند و غرید.
- اونقدر مرد بودی که عذرخواهی کنی نه؟! اونقدرم
نامرد بودی که گوه بزنی به حرفت .من میرم، تو هم
هر غلطی دلت خواست بکن!
تکیه اشرا که به دیوار داد، تمام خاطراتش به
یکباره به سمتشهجوم برد.
از افتراهای چشم بسته عمویشگرفته... تا کتک های
ناحق یزدان و پوزخند بی رنگی که روی لب های
کیمیا نقشبسته بود.
لبخند تلخی زد و طره مویی که روی چشمشافتاده
بود را پشت گوشزد.
شالشرا جلو کشید و با خود زمزمه کرد.
- این بار دیگه نه یلدا ...این بار دور، دور توعه!
دم عمیقی گرفت و با بالا گرفتن سرش، قدم هایش
را شمرده شمرده به طرف خانه نقلی خودشان
برداشت.
یک گام... دو گام...
صدای نفس های سنگین اشعجیب به گوش
می رسید.
نگاه سرتاسر نفرت اشرا به در خانه عمویشدوخت
و با انزجار رو گرفت.
- از همتون متنفرم ...از تک تکتون!
گام سوم به چهارمی نرسیده بود که صدای باز شدن
در خانه اشان، باعث شد هول شده سرجایش
بایستد.
با چشم های از حدقه بیرون زده به پدر شکسته اش،
خیره شد.
بزاق دهانشرا به سختی فرو فرستاد.
همین که قدم بعدی را برداشت، صدای عصبی کربلا
یی به گوش اشرسید.
- باز اینجا چه غلطی می کنی دختره ی هرزه؟! مگه
نگفتم دیگه نمی خوام اینجا ببینمت؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M