روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدونه

من شکل سومِ تبِ تنهاییِ توام
تصویر کن خطوط مرا خواندنی که نیست!
این بار من به جاي او پوزخند زدم.
- آره. دارم میرم خونه بابا.
نمی دانم آتش سیگار بود یا آن شعله سوزان از وسط چشمانش بیرون آمد! جلو رفتم. هنوز آن قدر در خودم قدرت می دیدم که
این بچه چموش را رام کنم. هنوز می توانستم یادش بدهم برادر بزرگ تر یعنی چه.
- دیگه بیشتر از این نمی تونم مواظبت باشم. نگرانت باشم.
دستش را گرفتم و روي معده ورم کرده ام گذاشتم.
- ببین. دیگه نمی تونم.
در نگاهم هر چه بود مثل برق از تنش رد شد. چشمانش مثل لامپی که اتصالی کند پر از نور شد و بعد سوخت و خاموش شد.
سیگار هم می سوخت. آن قدر سوخت که خاکسترش روي فرش ریخت. مچ پهنش را بین دستانم گرفتم. هنوز آن قدر دستانم
بزرگ بود که کامل مچش را در برگیرد. کمی هلش دادم، اما مثل تنه درختی که ریشه هزار ساله در زمین دوانده باشد استوار
بر سرجایش ماند. وقت کتک زدن و تنبیه کردنش گذشته بود، اما هنوز من دیاکو بودم، برادر بزرگ ترش و باید از من حساب
می برد و می دانستم که می برد. به وقتش خوب حساب می برد.
- سعی می کنم به خودم بقبولونم که همون روزا تو هم با بابا و مامان و دایان مردي. بلکه این جوري زجرکش نشم.
دو دخمه ویران شده ي سیاه در جایشان نشستند و به من خیره شدند.
- تو هم که لازم نیست چیزي به خودت بقبولونی. واسه تو، منم همون موقع با بابا و مامان و دایان مردم.
و رفتم.
چون این آخرین راه براي نجات دانیار بود.
دانیار:
لعنتی! این بار به سیم آخر زده بود. شوخی نداشت و حتی بدتر! دیاکویی که قهر نمی کرد، از خانه رفته بود.
سیگار را بین دو لبم گذاشتم و سریع دکمه هاي پیراهنم را بستم. منتظر آسانسور نشدم و راه پله ها را در پیش گرفتم. قطعا با
این وضع خراب اعصاب و معده اش نمی توانست و نمی گذاشتم رانندگی کند. نفس زنان خودم را توي کوچه انداختم. همزمان
با ورود من در پارکینگ روي پاشنه چرخید و ویتاراي سفید از شیبِ نیمه تند سنگی بالا آمد. وسط راهش، در مسیر ماشین
ایستادم. ترمز کرد. دست هایش را روي فرمان گذاشت و چشم هایش را به من دوخت. سیگار تا انتها سوخته را به زمین
انداختم و با کف کفشم روي آسفالت ساییدمش. نفس گرفته ام را تازه کردم و در سمت راننده را گشودم و گفتم:
- برو اون ور. من رانندگی می کنم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
نگاه عاقل اندر سفیهش را در تمام صورتم چرخاند و بی حرف پیاده شد. با وجود تمام خستگی هایم پشت فرمان نشستم و بی
آنکه مسیر را بپرسم پایم را روي گاز گذاشتم. سرش را روي داشبورد گذاشت. پرسیدم:
- درد داري؟
چهره اش را ندیدم اما لحنش پر از غیظ بود.
- دست از سرم بردار دانیار.
لبخند زدم.
- وقتی اون همه واسه نجات دادن من دست و پا زدي، باید به این روزاشم فکر می کردي. خوشت بیاد یا نیاد، خوب باشم یا
بد، تظاهر کنی یا نکنی، من بیخ ریشتم خان داداش. تا وقتی نفس بکشی و نفس بکشم.
سرش را بلند کرد. پیشانی اش از شدت هجوم خون به تیرگی می زد. انگشتش را به سمتم گرفت و گفت:
- اون قدر از دستت عصبانی ام که همین الان می تونم خفه ت کنم. پس خفه شو و حرف نزن.
چه باید می کردم که کمی از این التهابش کاسته شود؟ انگار خونسردي و لبخندهاي من بیشتر عصبی اش می کرد.
- نه. انگار واقعا پیر شدي. تازگیا خیلی گیر میدي. اعصاب نداري. بداخلاقی! بهونه گیري! بابا کی می خواي قبول کنی که من
بادمجون بمم و بلایی سرم نمیاد؟ کی می خواي قبول کنی که من آدم گزارش لحظه به لحظه دادن نیستم؟ چرا منو همین
جوري که هستم قبول نمی کنی؟ از چی می ترسی؟ اگه قرار بود بلایی سرم بیاد بیست و چهار سال پیش اومده بود. من
محکومم به این زندگی! هنوز اینو نفهمیدي؟
مشت محکمش چنان بی رحمانه بر بازویم نشست که بی اختیار تمام عضلات صورتم در هم شد. داد زد:
- یا خفه شو یا بزن به چاك!
کمی بازویم را مالیدم و گفتم:
- باشه بابا. خفه میشم. فقط بگو خونه بابا از کدوم طرفه؟
چشمان پر شراره اش را از من گرفت و گفت:
- کردستان!

🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦

ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...

ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدونه

اهي كشيدم بيرون رفتم براي هيلا سيب زميني سرخ كردم
كه كلي استقبال كرد بعد از سير شدنش رفت پاي تلوزيون تا
كارتون ببينه..
منم بعد از جمع و جور كردن ظرفا رفتم اتاقم تا اماده بشم
كم كم داشت ساعت هفت ميشد!
دل و دماغي براي رسيدن به خودم نداشتم ،ساده ترين لباسي
كه داشتم از توي رگال بيرون كشيدم و بهش نگاه كردم
يه شوميز مشكي ساده با شلوار هم رنگش!..سياه مثل
بختم..سياه مثل ارزوهام...سياه مثل زندگي م..!
لبخند تلخي زدم ،لباسارو روي تخت انداختم و به سمت حموم
رفتم لباسمو از تنم در اوردم و وارد وان شدم تا يه دوش پنج
بگيرم و بعدش اماده بشم..
حوله رو دورم پيچيدم و از حموم خارج شدم روي صندلي ميز
ارايش نشستم، دوباره به خودم نگاه كردم كمي سفيدي
صورتم و قرمزي چشمام كم شده بود.
سشوار و برداشتم موهامو خشك كردم و گوجه بالاي سرم
جمعشون كردم ،شورت و سوتينمو در اوردم و بعد پوشيدن
دوباره نشستم و ارايش مختصري كردم رژ كمرنگ كالباسي
رنگمو روي لبام كشيدم و به مژه هام ريمل زدم..
نگاهم به ساعت افتاد كه ده دقيقه به هفت بود از جام بلند
شدم لباسامو پوشيدم مانتو پانچ بلدمم از روشون پوشيدم،
باگرفتن شال و كيف و كفشم از اتاق خارج شدم...
خارج شدنم همزمان شد با ورود دامون بدون نگاه كردن بهم
به سمت اتاق و بعد از ده دقيقه حاضر و اماده بيرون اومد و
گفت:
_بريم
با لحن خالي از هر حسي گفتم:
_هيلا تنها س
_نه ننه مريم الان مياد پايينه...
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن اسم ننه مريم خيالم راحت شد به سمت هيلا رفتم
و بعد از بوسيدنش و سفارش كردن بهش از خونه خارج شدم..
توي ماشين نشسته بودم و زل زده بودم به خيابون رو به روم،از
اتفاقات و حرفايي كه قرار بود امشب زده بشه واهمه داشتم.
ولي چيزي كه برام واضح بود اين بود كه به هيچ وجه راضي
به عروسي با كسي كه شخصيت ثابت و نرمال نداره نميشم..
توي فكراي جور واجورم غوطه ور بودم كه ماشين از حركت
ايستاد كي وارد ويلا شده بوديم كه نفهميدم!
اومدم از ماشين پياده بشم كه بازوم توسط دامون كشيده شد
دوباره سرم جام نشستم و سوالي نگاهش كردم كه گفت:
_حرفامو كه يادت نرفته هيلدا واي به حالت وا بدي در برابر
حرفاي بابا..
پوزخندي بهش زدم و گفتم:
_منم علاقه ايي به ازدواج با تو ندارم خيالت راحت
ابروهاش بالا پريد و مات لحن جدي و احن محكمم شداصلا
فكرشم نميكرد كه بخوام انقدر محكم جوابشو بدم!بازومو از
دستش بيرون كشيدم و از ماشين پياده شدم...
دستي به لباسام كشيدم كيف دستيمو دستم گرفتم كه
حضورشو كنارم احساس كردم بي حرف دوشا دوش هم به
سمت ويلا حركت كرديم...
در توسط يكي از خدمه ها برامون باز شد مانتو و شالمو دم در
ازم گرفتن و به سمت سالن حركت كرديم.

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدونه

دور خودشچرخید و خیره در چشمان مادرشکه
با وحشت و عصبانیت نگاهشمی کرد، نیشخندی زد
و غرید.
- منِ هرزه، اومدم دست حرومزاده ترین آدم این
جمع و رو کن....
هنوز جمله اش تمام نشده بود که سیلی برق آسایی،
گوجه سمت راستشرا سوزاند و موجب شد
تعادلشرا از دست بدهد.
سیل اشک هایش چکید.
صدای نگران یگانه، سکوت حیاط را شکست.
- داداش...داداش تو رو قرآن نزن داداش تو رو
خدا!
از گوشه چشم دید که چطور مادرش با بی رحمی
یگانه را میان دستانشاسیر کرده و بی تفاوت
نگاهشمی کند.
خواست بلند شود که لگد یزدان به پهلویش، دیدش
را تار کرد.
کربلایی که دیگر تاب این حجم از بی آبرویی را
نداشت، به سمت یزدان قدم برداشت و زیر لب
غرید:
_ ولشکن این بی شرف و پسر .
یزدان باز با بی رحمی لگد دیکری نثار شکم اشکرد و
فریاد زد:
- تئاتر دوست داشتی بی شرف؟ اینجارو با صحنه
اون کثیف خونه اشتباه گرفتی آره؟
کربلایی بازویشرا گرفت و به سختی او را عقب
کشید.
اما یزدان بی توجه به او و با یک جهشبلند، قدم
عقب رفته اشرا جبران کرد و پدرشرا عقب راند.
- ول کن بابا تا جلو همین آدما فیلممون و بازی کنیم .
آخ یلدا ...آخ که بد کردی.
قطره اشکی از گوشه چشمشچکید و به سختی
گفت:
- کیمیا ...اون ...
هنوز جمله اشرا تمام نکرده بود که یزدان باز هم
دستشرا بالا برد و عربده کشید.
- خفه شو! گمشو برگرد همون سگدونی که بودی .
تا آمد ضربه دوم را بر تنش بکوبد، در با شتاب باز
شد و صدای پر ابهت و آشنایی که این روزها عجیب
نقشپر رنگی در زندگی یلدا پیدا کرده بود، فضای
دورشان را پر کرد.
صدایی که پر بود از خشم ...
نعره ای که چهار ستون تن یزدان و کربلایی را به
لرزه انداخت و نگاه امیدوارانه یگانه را به طرف
خود جلب کرد.
امیر کیا نگاهی به جسم مچاله شده یلدا انداخت و
با اخم های درهم و بی توجه به یاوه گویی های یزدان
، به سمتشرفت.
نگاهی به صورت اشک آلودشانداخت و کف دستش
را روی گونه خیس اشگذاشت.
_ خوبی یلدا؟
نگاه طوسی و خیساز اشک یلدا که در چشمانش
نشست، قلبشفشرده شد و آرام پرسید.
_ کجاهات درد می کنه؟
یلدا بی آنکه توجه ای به سوالشکند، چشم هایشرا
با درد روی هم گذاشت و همانطور که جای لگد
یزدان را دست می زد، زمزمه کرد.
_ چرا اومدی؟
دست امیر کیا روی دست یلدا نشست و غرید.
_ زده به پهلوهات؟ دیگه کجات درد می کنه؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M