🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویازده
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش رابگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها وگلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدویازده
نمی خواست حرف بزند. همین تک کلمات را هم به خاطر جلوگیري از خشم مجدد من به زبان می آورد.
- کجا دیدیش؟ واسه کارش فکري کردي؟
دستش را جلو برد و ضبط را روشن کرد.
- آره.
به زحمت لبخندم را فرو خوردم و چشمانم را بستم. بچه تخس و چموش من قهر کرده بود.
****
نزدیک صبح به خاطر دست اندازهاي شدید جاده چشم باز کردم. جاده هاي کوهستانی کردستان شروع شده بود. ضربان قلبم اوج گرفت. به دانیار نگاه کردم که با صورت درهم به جلو خیره شده بود. با انگشتانم موهایم را مرتب کردم و گفتم:
- بزن کنار. تو خسته شدي، من می رونم.
بی حرف ایستاد و جایش را با من عوض کرد. کم کم مناطق، سنگ ها، کوه ها و حتی درخت ها آشنا و آشناتر می شدند. تمام اندام هاي درونی ام می لرزید. دیدن چهره مسخ شده دانیار حالم را خراب تر می کرد. مرتب به خودم می گفتم:
- نکنه اشتباه کرده باشم. نکنه دووم نیارم. نکنه دووم نیاره. نکنه دووم نیاریم.
سنندج را پشت سر گذاشتیم. مسیرها زیاد در خاطرم نبودند. چند جا ایستادم و از مردم پرسیدم و شنیدن لهجه و نوع گویششان حالم را بدتر کرد. شیر و کیک خریدم و به زور به دانیار و خودم خوراندم. هشدارهاي معده ام هر ثانیه قوي تر می شد و از هر راهی که بلد بودم سرکوبش می کردم. همین یک روز را باید روي پاهایم استوار می ماندم.
رمان انتهای صفحه (ما سه نفر) تازه شروع شده فوق العاده #هات از دستش ندید 💦
بالاخره کوهی که روستاي ما را در دامنه پشتی خود پرورش داده بود نمایان شد. فرمان را فشار دادم و زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. هنوز و همچنان به جلو خیره بود. با نگاهی سرد و دستانی که با لاقیدي روي سینه قفل شده بودند. به نظر نمی آمد چیزي یادش آمده باشد، اما من یادم بود. دایان را جایی در همین نزدیکی خاك کرده بودیم. کوه را دور زدیم. روستا نمایان شد.
معده ام وظیفه قلبم را هم به عهده گرفته بود و می تپید. پاهایم بی حس شده بودند. نمی توانستم بیشتر از آن رانندگی کنم.
نگه داشتم و به بهانه ماشین رو نبودن روستا پیاده شدیم. نگاه دانیار عمیق تر و دقیق تر شده بود. دوست داشتم دستش رابگیرم. بیشتر به خاطر ضعفی که در جود خودم حس می کردم، اما مقاومت کردم. امروز، دانیار، بیشتر از هر وقت دیگر به
برادرش احتیاج داشت.
هر چند اکثر خانه ها بازسازي شده بودند اما هنوز رنگ و بوي جنگ به طور کامل رخت برنبسته بود و هنوز جاي ترکش ها وگلوله ها روي بعضی از دیوارها دیده می شد. خاطرات بچگی بدون ذره اي تردید و اشتباه مرا به خانه مان رساند.
خانه متروکه و مخروبه مان!
می دیدم که رنگ دانیار بیشتر و بیشتر سفید می شود و نگاهش بیشتر و بیشتر خیره. از حال خودم هیچ نمی گویم.
با کمی فشار در آهنی زنگ زده را باز کردم و دانیار را دنبال خودم کشیدم. حیاطمان پر بود از علف هاي هرز بلند شده. در
گوشه و کنار بقایایی از وسایلمان دیده می شد. مثل میز زیر سماور یا میز چرخ خیاطی مادر. فکم قفل کرده بود. چند بار پلک
زدم تا کمی به خودم بیایم، اما مگر می شد؟
دانیار مبهوت دور خودش می چرخید. دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گوشه اي روي زانوهایم نشستم و به فضاي مرگ آور رو به
رویم نگاه کردم.
- اینجا خونمون بود؟
خدا ...
چرخید. سرش را گرفت. موهایش را چنگ زد و دوباره تکرار کرد اما این بار نه با لحن پرسشی!
- اینجا خونمون بود. آره، خونمون!
شقیقه هایش را فشار داد.
- بابا واسم لباس محلی خریده بود. می گفت مرد شدي. باید از اینا بپوشی.
یادش بود. دانیار یادش بود. کدام بچه اي چهارسالگی اش را به خاطر می آورد؟
- رنگش قهوه اي بود. با شال دور کمر سیاه، با پیرهن سفید!
دیدم که پنجه اش قفسه سینه اش را چنگ زد.
- دوچرخه هم داشتیم. یادته دیاکو؟
یادم بود. بهتر از او، اما زبان لعنتی ام بند رفته بود و راه گلویم باز نمی شد.
- نه. من نداشتم، تو داشتی. منو ترك خودت سوار می کردي. اینجا دور می زدیم.
🔞 داستانی از جنس #هوس که خانم ها باید بخوانند 💦
ما 3 تا دوست بودیم از دوران مدرسه تا دانشگاه... اینقدر صمیمی که هر چیزیو جز #رابطه در کنار هم تجربه کرده بودیم... ولی میخواستیم این مورد رو هم امتحان کنیم و قرارشد با #دوست_پسرامون بریم ویلای ما که استخر داره... همه برنامه هارو از قبل ریخته بودیم و قرار بود ما 3 تا ل... وارد آب بشیم و راحت باشیم تا پسرا هم راحت باشن...
ما طبق برنامه لباس هامون رو #کامل در آوردیم و وارد آب شدیم و پسرا با دیدن این صحنه حسابی ... ولی همه چیز یهو تغییر کرد چون #مینا...👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7HP0z0HiKgHiNw0g
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدویازده
اقا بزرگ دوتا دستاشو روي عصاش گزاشت و گفت:
_ميدونم دامون مجبورت كرده كه به خواسته ي من جواب
منفي بدي!من از همه چي خبر دارم ميدونم مدتيه صيغش
شدي و با خواهرت دارين تو خونه ي اون زندگي ميكنين...
حتي از كار قبليتم كه مساژور بودي خبر دارم و اينكه چه
اتفاقي براي پدر مادرت افتاده!!!
با دهن باز و چشماي از حدقه بيرون زده بهش خيره شدم
وقتي قيافه ي وا رفته و متعجبمو ديد ابرويي بالا انداخت و
گفت:
_حالا نميخواد انقدر تعجب كني چيزاي ديگه ايي هم هست
كه ميدونم ولي الان موقع گفتنش نيست...
اينارو گفتم بهت كه بدوني من بي دليل كاريو نميكنم اين
ازدواج خيلي ميتونه به نفعت باشه تو الان همين جوريشم زن
دامون محسوب ميشي..!
ولي من ميخوام قانوني باشه و اسمتون بره تو شناسنامه ي
هم...
وقتي باهاش ازدواج كني از اين اوارگي نجات پيدا ميكني
خودم هواتو دارم نميزارم كسي اذيتت كنه...تو الان يه زني با
شناسنامه ي سفيد بهتره بيشتر فكر كني
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن حرفاش به فكر فرو رفتم حق با اون بود من ديگه
چيزي براي از دست دادن نداشتم مسعله ي اصلي اين بود كه
دامون منو براي ازدواج نميخواست...
من و مني كردم و گفتم:
_ولي دامون نميخواد با من ازدواج كنه..
اقا بزرگ با شنيدن اين حرف من پوزخندي زد و گفت:
_مگه دست اونه نخواد!وقتي من بگم نميتونه مخالفت كنه
وگرنه هرچيزي كه بهش دادم پس ميگيرم!
فقط تنها چيزي كه نگرانش بودم اين بود كه تو قبول
نكني..حالا بگو ببينم با اين حرفا كه زدم حاضري باهاش
ازدواج كني؟؟
سرمو پايين انداختم و به دستام خيره شدم مشغول بازي با
انگشتام شدم كمي فكر كردم..
به هرحال براي من كه فرقي نميكرد الانشم زنش بودم حداقل
با عقد داعمي ديگه انگ هرز بودن بهم نميخورد،و اينكه يكي
بود مراقبمون باشه،پشت و پناهمون باشه..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدویازده
اقا بزرگ دوتا دستاشو روي عصاش گزاشت و گفت:
_ميدونم دامون مجبورت كرده كه به خواسته ي من جواب
منفي بدي!من از همه چي خبر دارم ميدونم مدتيه صيغش
شدي و با خواهرت دارين تو خونه ي اون زندگي ميكنين...
حتي از كار قبليتم كه مساژور بودي خبر دارم و اينكه چه
اتفاقي براي پدر مادرت افتاده!!!
با دهن باز و چشماي از حدقه بيرون زده بهش خيره شدم
وقتي قيافه ي وا رفته و متعجبمو ديد ابرويي بالا انداخت و
گفت:
_حالا نميخواد انقدر تعجب كني چيزاي ديگه ايي هم هست
كه ميدونم ولي الان موقع گفتنش نيست...
اينارو گفتم بهت كه بدوني من بي دليل كاريو نميكنم اين
ازدواج خيلي ميتونه به نفعت باشه تو الان همين جوريشم زن
دامون محسوب ميشي..!
ولي من ميخوام قانوني باشه و اسمتون بره تو شناسنامه ي
هم...
وقتي باهاش ازدواج كني از اين اوارگي نجات پيدا ميكني
خودم هواتو دارم نميزارم كسي اذيتت كنه...تو الان يه زني با
شناسنامه ي سفيد بهتره بيشتر فكر كني
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن حرفاش به فكر فرو رفتم حق با اون بود من ديگه
چيزي براي از دست دادن نداشتم مسعله ي اصلي اين بود كه
دامون منو براي ازدواج نميخواست...
من و مني كردم و گفتم:
_ولي دامون نميخواد با من ازدواج كنه..
اقا بزرگ با شنيدن اين حرف من پوزخندي زد و گفت:
_مگه دست اونه نخواد!وقتي من بگم نميتونه مخالفت كنه
وگرنه هرچيزي كه بهش دادم پس ميگيرم!
فقط تنها چيزي كه نگرانش بودم اين بود كه تو قبول
نكني..حالا بگو ببينم با اين حرفا كه زدم حاضري باهاش
ازدواج كني؟؟
سرمو پايين انداختم و به دستام خيره شدم مشغول بازي با
انگشتام شدم كمي فكر كردم..
به هرحال براي من كه فرقي نميكرد الانشم زنش بودم حداقل
با عقد داعمي ديگه انگ هرز بودن بهم نميخورد،و اينكه يكي
بود مراقبمون باشه،پشت و پناهمون باشه..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویازده
بی توجه به نگاه مات و ناباورشان، نیشخندی زد و
ادامه داد:
_ الان هم صیغه برادرمه ...و مادر برادرزاده ام!
یلدا هم اومده بود همین و بگه... خدانگه دار!
گفت و بی آنکه اجازه دهد یزدان حرف بی ربطی
بپراند یا حتی کربلایی چیزی به زبان بیاورد، دست
یلدا را محکم تر گرفت.
- می تونی راه بری؟یا نیاز هست بغلت کنم؟
یلدا بی نفسو بدون آن که دست خودش باشد،
سرشرا به بازوی او تکیه داد و لب زد:
_ میام .
صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد و این خوب
بود!
همین برای یلدای زخم خورده خوب بود.
این که در بهت و ناباوری فرو بروند و نفهمند که از
کجا خوردند، خوب بود!
و او آنقدر از همین خانواده شنیده بود که دیگر درد
هیچکدامشان برایشذره ای اهمیت نداشت.
و ای کاشدیگر هیچگاه، راهش به این کوچه باز
نشود.
-----------------
تلو تلو خوران و با حالی گرفته، سوی حمام رفت و
دستشرا بند چارچوب اشکرد.
پوزخندی به حال خودشزد و گفت:
- می دونی ...واسم عجیبه که چرا بعضی وقت ها
خیلی خوب باهم کنار میایم و بعضی وقت ها هم
درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم!
دست از باز کردن ساعت مچی اشکشید و چشمان
خسته اشرا به یلدا دوخت.
- ولی انکار نمی کنم که چقدر شبیه هم هستیم
امیرکیا .
عمق پوزخندش بیشتر شد و کامل به طرف امیر کیا
چرخید.
تکیه اشرا به دیوار پشت سرشداد و لب زد:
- بین خونواده هامون قد یه دنیا فرقه اما، جفتمون
از هیچکدومششانسنیاوردیم! با وجود اینکه
یکی تو مرفه ترین حالت ممکن زندگی کرده و اون
یکی شاید زیر خط فقر!
ولی جنسزخم هامون شبیه همه.
از تو قدرت نقاش شدنت رو گرفتن، از من امید و
آرزوی بازیگر شدن رو!
قدم اول را به طرف یلدا برداشت و همزمان گوش
سپرده بود به درد و دل هایش...
: البته هیچکدوممون هم از برادرامون شانس
نداشتیم .یکی مثل امیر کسری که به خودشو
زندگیشرحم نکرد!
دم عمیقی گرفت و همزمان با رها کردن بازدم لرزان
و خسته اش، ادامه داد:
_ یکی هم مثل اون یزدانِ بی شرف.
قبل آن که امیرکیا جلویش بایستد و او نتواند
همچنان ظاهر محکم اشرا حفظ کند، چرخی زد و
دستگیره در حمام را پایین کشید.
سپسهمانطور که وارد حمام می شد، با صدایی که
از شدت بغضمی لرزید زمزمه کرد:
_ و دقیقاً تو یه نقطه امیر کیا! تو یه نقطه لعنتی، از
یک نفر ضربه خوردیم ...از کسی که جفتمون بهش
عشق می ورزیدیم و براشارزشقائل بودیم! با هم
ضربه خوردیم امیر .ما خیلی شبیه همیم.
و با تمام شدن حرفش، در را محکم به هم کوبید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدویازده
بی توجه به نگاه مات و ناباورشان، نیشخندی زد و
ادامه داد:
_ الان هم صیغه برادرمه ...و مادر برادرزاده ام!
یلدا هم اومده بود همین و بگه... خدانگه دار!
گفت و بی آنکه اجازه دهد یزدان حرف بی ربطی
بپراند یا حتی کربلایی چیزی به زبان بیاورد، دست
یلدا را محکم تر گرفت.
- می تونی راه بری؟یا نیاز هست بغلت کنم؟
یلدا بی نفسو بدون آن که دست خودش باشد،
سرشرا به بازوی او تکیه داد و لب زد:
_ میام .
صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد و این خوب
بود!
همین برای یلدای زخم خورده خوب بود.
این که در بهت و ناباوری فرو بروند و نفهمند که از
کجا خوردند، خوب بود!
و او آنقدر از همین خانواده شنیده بود که دیگر درد
هیچکدامشان برایشذره ای اهمیت نداشت.
و ای کاشدیگر هیچگاه، راهش به این کوچه باز
نشود.
-----------------
تلو تلو خوران و با حالی گرفته، سوی حمام رفت و
دستشرا بند چارچوب اشکرد.
پوزخندی به حال خودشزد و گفت:
- می دونی ...واسم عجیبه که چرا بعضی وقت ها
خیلی خوب باهم کنار میایم و بعضی وقت ها هم
درست مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم!
دست از باز کردن ساعت مچی اشکشید و چشمان
خسته اشرا به یلدا دوخت.
- ولی انکار نمی کنم که چقدر شبیه هم هستیم
امیرکیا .
عمق پوزخندش بیشتر شد و کامل به طرف امیر کیا
چرخید.
تکیه اشرا به دیوار پشت سرشداد و لب زد:
- بین خونواده هامون قد یه دنیا فرقه اما، جفتمون
از هیچکدومششانسنیاوردیم! با وجود اینکه
یکی تو مرفه ترین حالت ممکن زندگی کرده و اون
یکی شاید زیر خط فقر!
ولی جنسزخم هامون شبیه همه.
از تو قدرت نقاش شدنت رو گرفتن، از من امید و
آرزوی بازیگر شدن رو!
قدم اول را به طرف یلدا برداشت و همزمان گوش
سپرده بود به درد و دل هایش...
: البته هیچکدوممون هم از برادرامون شانس
نداشتیم .یکی مثل امیر کسری که به خودشو
زندگیشرحم نکرد!
دم عمیقی گرفت و همزمان با رها کردن بازدم لرزان
و خسته اش، ادامه داد:
_ یکی هم مثل اون یزدانِ بی شرف.
قبل آن که امیرکیا جلویش بایستد و او نتواند
همچنان ظاهر محکم اشرا حفظ کند، چرخی زد و
دستگیره در حمام را پایین کشید.
سپسهمانطور که وارد حمام می شد، با صدایی که
از شدت بغضمی لرزید زمزمه کرد:
_ و دقیقاً تو یه نقطه امیر کیا! تو یه نقطه لعنتی، از
یک نفر ضربه خوردیم ...از کسی که جفتمون بهش
عشق می ورزیدیم و براشارزشقائل بودیم! با هم
ضربه خوردیم امیر .ما خیلی شبیه همیم.
و با تمام شدن حرفش، در را محکم به هم کوبید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M