روش زندگی زیبا
1.63K subscribers
8.67K photos
807 videos
9 files
1.68K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوهشت

تنها جوابی که توانستم بدهم بالا و پایین کردن سرم بود. با غیظ پتو را کنار زد و از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت.
هنوز توي شوك بودم. چقدر این آدم عجیب بود.
- شاداب؟
از صداي ضعیف و خسته دیاکو به خودم آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم. سعی کردم عادي به نظر بیایم. کمی جلو رفتم و
گفتم:
- سلام. حالتون چطوره؟
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا مچت رو می مالی؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. خوبین شما؟
صداي شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!
- شاداب!
وقتی این طور قشنگ و محکم صدایم می زد، وقتی الف شاداب را این طور خوش آهنگ ادا می کرد، کم می آوردم. تسلیم
می شدم. به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:
- آقا دانیار خواب بودن، خواستم پتو رو بکشم روشون یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن.
دیاکو خندید بی جان اما طولانی. خنده اش شاد نبود. از همان هایی بود که می گفتند "از گریه غم انگیز تر است." کمی
خودش را روي تخت جا به جا کرد و گفت:
- پس شانس آوردي که سالمی.
و بعد در کسري از ثانیه خنده اش تبدیل به اخمی غلیظ و درهم پیچیده شد و ادامه داد:
- به دل نگیر. خوشش نمیاد وقتی خوابه کسی نزدیکش باشه یا نزدیکش بشه. این چند وقته همش بیدار بوده. امروزم طرفاي پنج و شیش خوابید. همین باعث شده شدیدتر واکنش نشون بده.
آهی کشیدم و گفتم:
رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😍
- ناراحت نیستم.
دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
- ترسیدي؟
راستش را گفتم:
- آره. بعضی وقتا واقعا ترسناك میشن.
لبخندش پر از محبت و عشق بود.
- قبول دارم. ترسناکه اما خطرناك نیست. با وجود این اخلاقاش هنوز یه نفر رو هم ندیدم که دوستش نداشته باشه. لامصب
مهره مار داره.
حرفش درست بود. عمر کینه و نفرت من از دانیار به چند ساعت هم نرسیده بود. بعد از آن با وجود تمام عذاب هایی که از
حرف هایش کشیده بودم، هرگز از او بیزار نشده بودم. بحث را عوض کردم.
- نگفتین حالتون چطوره؟ دردتون کمتر شده؟
با افسوس نگاهی به سرم هاي آویزان و نصفه و نیمه کرد و گفت:
- اگه ولم کنن و بذارن برم سراغ کار و زندگیم خوب میشم.
یعنی می شد؟ می شد من یک بار دیگر او را سالم در محیط کارش ببینم؟
- اینم می گذره. عجله نکنین. چیزي لازم ندارین واستون بیارم؟
چشمانش را بست و گفت:
- نه. ممنون. واقعا متاسفم که باعث زحمتت شدم.
زحمت؟ از کدام زحمت حرف می زد؟ او که نمی دانست تمام شب ثانیه ها را شمردم و به صبح التماس کردم که بیاید تا زودتر
بتوانم ببینمش. او که نمی دانست همین پرستاري خشک و خالی هم براي من دنیاییست و با وجود تمام اشتیاقم براي
بهبودش، دوست نداشتم تمام شود.
- نگین این حرفا رو. مامان و شادي هم احوالتون رو مرتب می پرسن. عصر هم واسه ملاقات میان. اگه تا الان نیومدن به
خاطر اینه که نمی خوان مزاحم استراحتتون بشن.
لبخندي زد و تنها گفت:
- لطف دارن.

🔞رمان #هات و عاشقانه #دروغگوی_عاشق 💦

سرم گیج میرفت به #لباس هام که اطراف تخت بود نگاه کردم و چشمم به ملافه ی #خونی افتاد
ارمین پوزخند میزنه و میگه وقتی پای #معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پارت کردن حالت جا میاد ..
خم شدم تا لباس از زمین بردارم که در اتاق باز شد و یه مرد سیاه... 😱
برای ادامه داستان روی لینک کلیک کنید👇👇👇💦💦

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEbgg5tq4418WBJp4g
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستوهشت

عاطفه :
امشب خواستگاریه و دلم شور میزنه . کاش همه چی به خیر باشه ... تا یک ساعت پیش پیش
غزاله بودم و با کلی
ناراحتیش از خونه بیرون اومدم آخه دیگه خواستگاریش که نمیشد بمونم .
یک ساعتی میشد که قدم میزدم .هوا تاریک شده بود ...
-به بهههه خیلی وقت بود منتظرت بودم .
صداش عین تیغ روی مغزم رو خط خطی کرد ... برگشتم پشت سرم ایستاده از چیزی که دیدم یه
لحظه قلبم ایستاد.
دنباله ی زنجیری که تو دستش بود رو نگاه کردم و رسیدم به سگ سیاه رنگ که خیلی بزرگ بود
و با چشماش
قورتم میداد و قلاده ی طلایی رنگش ...
میخواست چی کار کنه ؟ به پوزخند مسخرش نگاه کردم ... برای ضدحال زدن به اینم شده باید
ترسم رو از بین ببرم.
عاطفه اگه بترسی کارت تمومه ... میفهمی ؟؟؟ تموم ... فکر همه جاش رو کرده بودم غیر از سگ
... اونم چه سگی.
-نظرت چیه ؟
چی میشه تیغ صداش کند شه ؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق کشیدم ، هیچ کس نبود
هیچ کس ...
نفس عمیق دوم ... ببین عاطفه این سگ هرچی باشه تو نباید ازش بترسی اگه فرار کنی برتر
دنبالت میاد اگه این
حیوون بفهمه ترسیدی روزگارت سیاه میشه نترس هیچی نیست ...
-نگفتی نظرت چیه ؟ ترسیدی ؟
صدای پوزخندش ...
صاف ایستادم ، صدا محکم و پوزخندم که چششو در بیاره ، سعی میکردم سگ رو نادیده بگیرم
ولی صدای خرخر که
میکرد نمیذاشت .... لعنتی ...
-نظرم ؟؟؟ خوب داشتم به این فکر میکردم که شباهت زیادی به هم دارید .
اخم هاش تو هم رفت دروغ گفته بودم ؟؟ نه ...
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زنجیر رو کشیده که هیکل سگ تکون شدیدی خورد ، گونم رو از تو جویدم تا نترسم تا پاهام
برای فرار نره ...
-به من میگی سگ ؟؟
به چشماش قهوه ای به خون نشستش نگاه کردم ... به خداوندی خدا که شباهتشون زیاد بود و
دروغ نمیگفتم ...
جوابش رو ندادم ، سگ رو بهم نزدیک میکرد . نباید فرار کنی عاطفه نبایییید ... اگر بدویی سگ
برتر میکنه و
این رامین عوضی هم دیگه کوتاه نمیاد ...این سگ از صاحبش خطرناک تر نیست عاطفه ... نرو ...
سگ رو نزدیک تر میکرد و بغض لعنتی تو گلوم بیشتر میشد... ترس داشت ، تپش تند قلبم رو
فهمیدم و دردی که
تو گلوم نشست ... دیگه تقریبا جلوی پام بود البته انقدر بزرگ بود که میتونم بگم قدم تا نزدیکی
شکمم بود ...
نگاهش نکردم ، فقط نفس گرفتم ... سگ زبونش رو بیرون اورد . این سگ وفاش بیشتر از
آدماست عاطفه ...
نترس ...
-ازش که نمیترسی ؟
-نه تو ترسناک تری .
میدونستم که اگه جوابشو ندم شاید بهتر باشه ولی جلوی زبونم رو نمیبتونستم بگیرم .
زنجیر سگ رو ول کرد و دل من بود که چیزی ازش نموند ... عقب عقب رفت بدون سگش ...
-پس خوش بگذره .
دور شدنش رو دیدم ... خوب الان من موندم و یه سگ که امیدوارم مثل صاحبش زبون نفهم
نباشه ...
محکم ایستادم . نفس هم نمیکشیدم . نباید تحریکش کرد ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوبیستوهشت

با صداي دنيا سمتش برگشتم كه گفت:
_هيلدا ولي لباس عروست خيلي شيك و خوشگل بودا
لبخندي بهش زدم كه با بدجنسي گفت:
_اخ اخ روز عروسي چقدر يه سريا بسوز ن
متعجب گفتم:
_كيا؟چرا بسوزن!؟
خودشو جلوتر كشيد گفت:
_تو كه نميدوني ما چه فاميل حصودي داريم،اينا فكر ميكردن
دامون تا ابد مجرد ميمونه حالا كه ماشالا زن به اين خوشگلي
گرفته و براي عروسي هم بابا سنگ تموم ميزاره براش مطمعنم
حسابي ميسوزن
سكوت كردم اصلا نميدونستم در جواب حرفاش بايد چي بگم
دامون از ايينه بهش نگاه كرد گفت:
_دنيا بس كن اين حرفاي خاله زنكيو
دنيا بهش چشم غره ايي رفت گفت:
_باشه تو فكر كن حرفاي من خاله زنكيه ولي حقيقتي بيش
نيست
دامون ماشين پارك كرد گفت:
_خوب حالا ديگه رسيديم،پياده شين
دوست داشتم حركت زشت يه ساعت قبلشو جبران كنم براي
همين به صند لي تكيه دادم و با لبخند ژكوندي گوشه ي لبم
گفتم:
_شما برين من نميا م
دامون با شنيدن اين حرفم با حرص سمتم برگشت و گفت:
_يعني الان داري تلافي ميكني!
شونه ايي بالا انداختم و به رو به روم خيره شدم .دامون با
حرص از ماشين پياده شد.دنيا زد زير خنده و گفت:
_اي خوب حالشو گرفتي.يه نفر بلاخره پيدا شد مثل خودش
باهاش رفتار كنه،ولي به خاطر من بيا بريم تنبيه شد به اندازه
ي كافي با اين حرفت
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_باشه بريم ميخواستم يكم حالشو بگيرم فقط
از ماشين كه پياده شدم دامون بازم با حرص گفت:
_چيشد ها ، ؟
_هيچي نظرم عوض شد ميا م
تو چشماش نگاه كردم بزجوري داشت برام خطو نشون
ميكشيد نگاهي به دنيا كردم سرش تو كيفش بود طي يه
حركت ناگهاني شكلكي براي دامون در اوردم و سريع سمت
دنيا رفتم.
لحظه ي اخر صداشو شنيدم كه زير لب غريد:
_شب كه تنها ميشيم دارم برات..
با حرفي كه زد ياد ديشب و وحشي گريش افتادم يادم باشه
امشب قبل خواب در اتاق قفل كنم!
با اين فكر لبخند خبيثي اومد روي لبم. كنار دنيا ايستادم و
چند ثانيه بعد دامون هم بهمون ملحق شد و وارد مغازه
شديم...
نگاه كلي به اطراف انداختم فروشگاه بزرگ و شيكي بود كه
فقط كت و شلوار داشت هر مدل كت و شلواري كه ميخواستي
پيدا ميشد!
به محض ورود پسر جواني سمتون اومد و با دامون دست داد
و خوش بش كرد و خيلي مودبانه به ما خوش امد گفت،مثل
اينكه دامون يكي از مشترياي هميشگيشون بود!...

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوهشت

ممنون اش بود که نگذاشت او این خبر را به نوشین
بدهد.
بازگو کردن اش، عین چنگ انداختن به قلبش بود.
نفس اشرا می برید.
هنوز امید داشت به معجزه... به خطای پزشکی...
به نگاه خدا...
به این که پدرشاز روی تخت بیمارستان بلند شود
و به تشخیصاشتباه پزشک ها بخندد.
و ای کاشکه می شد... کاشپزشک نبود و
می توانست مانند مردم عادی دل خوشکند به تمام
این آرزوهای محال...
اما خودشهم می دانست، احتمال خوب شدن
پدرش، یک درصد هم نیست.
اما او به همان یک درصد هم دل خوشکرده بود.
بعد رفتن یلدا و نوشین، با قدم هایی که انگار به
زمین چسبیده بودند و به سختی تکانشان می داد
راهی ساختمان بیمارستان شد تا شاید معجزه وار...
خبر خوبی بشنود اما...
با دیدن شلوغی اتاق پدرشو هیاهوی پرستار ها،
انگار جان از بدن اشرفت...
ترسیده به قدم هایشسرعت داد و سمت اتاق
پدرشدوید و فریاد زد:
_ بابا!
پرستار مردی بازویشرا گرفت و اجازه نداد وارد
اتاق شود اما همان دیدار کوتاه برای آوار شدن اش
کافی بود...
یک پارچه سفید روی پدرشو خط های ممتد
مانیتور ، تصویر ترسناک آخرین دیدارشان شد و
تمام...
پدرشرفت...
احسان تاجیک تمام شد...
----------------------
)هفت روز بعد (
چای پررنگی توی لیوان ریخت و همانطور که شال
مشکی اشرا از روی سرش برمی داشت، نگاهی به
خلوتی سالن انداخت.
تا نیم ساعت پیش، جای سوزن انداختن نبود.
همه برای مراسم هفتم آمده بودند...
همه به جز پسر بزرگ احسان تاجیک.
امیر کسری!
آهی کشید و همانطور که لیوان چای را داخل سینی
می گذاشت، با نگاه دنبال جعبه شیرینی ها گشت تا
چند دانه ای برای امیر کیا ببرد.
هرچند مطمئن بود مانند این هفت شبانه روز، نه
حرف می زند و نه درست چیزی می خورد.
اما به هر حال نمی توانست تنهایش بگذارد.
امیر کیا الان جز او کسی را نداشت...
درد فوت پدرشیک طرف و گمشدن امیرکسری
هزار طرف...
هرچقدر نامرد...
اما برادرش بود. در این شرایط به حضورش
احتیاج داشت. اما نبود... هیچ جا نبود...
از داخل جعبه شیرینی بالای کابینت، دو شیرینی
برداشت و داخل بشقاب گذاشت.
سپسبشقاب را هم کنار لیوان چای، داخل سینی
گذاشت و راهی اتاق شد.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl