روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.02K photos
894 videos
9 files
1.72K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوهشت

تنها جوابی که توانستم بدهم بالا و پایین کردن سرم بود. با غیظ پتو را کنار زد و از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت.
هنوز توي شوك بودم. چقدر این آدم عجیب بود.
- شاداب؟
از صداي ضعیف و خسته دیاکو به خودم آمدم و نگاه مبهوتم را از در گرفتم. سعی کردم عادي به نظر بیایم. کمی جلو رفتم و
گفتم:
- سلام. حالتون چطوره؟
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا مچت رو می مالی؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
- چیزي نیست. خوبین شما؟
صداي شاکی اش بند دل شیدایم را پاره کرد!
- شاداب!
وقتی این طور قشنگ و محکم صدایم می زد، وقتی الف شاداب را این طور خوش آهنگ ادا می کرد، کم می آوردم. تسلیم
می شدم. به تخت دانیار تکیه زدم و گفتم:
- آقا دانیار خواب بودن، خواستم پتو رو بکشم روشون یه دفعه از خواب پریدن و عصبانی شدن.
دیاکو خندید بی جان اما طولانی. خنده اش شاد نبود. از همان هایی بود که می گفتند "از گریه غم انگیز تر است." کمی
خودش را روي تخت جا به جا کرد و گفت:
- پس شانس آوردي که سالمی.
و بعد در کسري از ثانیه خنده اش تبدیل به اخمی غلیظ و درهم پیچیده شد و ادامه داد:
- به دل نگیر. خوشش نمیاد وقتی خوابه کسی نزدیکش باشه یا نزدیکش بشه. این چند وقته همش بیدار بوده. امروزم طرفاي پنج و شیش خوابید. همین باعث شده شدیدتر واکنش نشون بده.
آهی کشیدم و گفتم:
رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید 😍
- ناراحت نیستم.
دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
- ترسیدي؟
راستش را گفتم:
- آره. بعضی وقتا واقعا ترسناك میشن.
لبخندش پر از محبت و عشق بود.
- قبول دارم. ترسناکه اما خطرناك نیست. با وجود این اخلاقاش هنوز یه نفر رو هم ندیدم که دوستش نداشته باشه. لامصب
مهره مار داره.
حرفش درست بود. عمر کینه و نفرت من از دانیار به چند ساعت هم نرسیده بود. بعد از آن با وجود تمام عذاب هایی که از
حرف هایش کشیده بودم، هرگز از او بیزار نشده بودم. بحث را عوض کردم.
- نگفتین حالتون چطوره؟ دردتون کمتر شده؟
با افسوس نگاهی به سرم هاي آویزان و نصفه و نیمه کرد و گفت:
- اگه ولم کنن و بذارن برم سراغ کار و زندگیم خوب میشم.
یعنی می شد؟ می شد من یک بار دیگر او را سالم در محیط کارش ببینم؟
- اینم می گذره. عجله نکنین. چیزي لازم ندارین واستون بیارم؟
چشمانش را بست و گفت:
- نه. ممنون. واقعا متاسفم که باعث زحمتت شدم.
زحمت؟ از کدام زحمت حرف می زد؟ او که نمی دانست تمام شب ثانیه ها را شمردم و به صبح التماس کردم که بیاید تا زودتر
بتوانم ببینمش. او که نمی دانست همین پرستاري خشک و خالی هم براي من دنیاییست و با وجود تمام اشتیاقم براي
بهبودش، دوست نداشتم تمام شود.
- نگین این حرفا رو. مامان و شادي هم احوالتون رو مرتب می پرسن. عصر هم واسه ملاقات میان. اگه تا الان نیومدن به
خاطر اینه که نمی خوان مزاحم استراحتتون بشن.
لبخندي زد و تنها گفت:
- لطف دارن.

🔞رمان #هات و عاشقانه #دروغگوی_عاشق 💦

سرم گیج میرفت به #لباس هام که اطراف تخت بود نگاه کردم و چشمم به ملافه ی #خونی افتاد
ارمین پوزخند میزنه و میگه وقتی پای #معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پارت کردن حالت جا میاد ..
خم شدم تا لباس از زمین بردارم که در اتاق باز شد و یه مرد سیاه... 😱
برای ادامه داستان روی لینک کلیک کنید👇👇👇💦💦

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEbgg5tq4418WBJp4g