🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستویک
شیرینی خورده من بود از امیر کسری حامله شده!
از روی مبل بلند شد.
_ خب دیگه قصه تموم شد .قبول دارم قصه قشنگی
نبود.
اما بر اساسواقعیته...
سپسرو به یلدا گفت:
_ بریم یلدا.
همین که یلدا بلند شد، صدای افتادن جسم پدرش
را شنید.
----------------
)ده روز بعد (
با نگرانی به دکتر مشفق نگاه کرد تا حرف هایشرا
بشنود.
هرچند می دانست قرار نیست چیز های خوبی
بشنود.
تخصصقلب نداشت اما به هر حال پزشک بود.
می دانست حال عمومی پدرشاصلا خوب نیست.
دکتر عینک اشرا از روی چشمانشبرداشت و
نگاهشکرد.
دست هایشرا روی میز گره زد و گفت:
_ حال آقای تاجیک اصلا خوب نیست .عمل قلب باز
هم جواب نداده ...رک بگم ...متاسفانه قلبشون
خیلی دووم نمیاره.
گلویشخشک شد و انگار فراموشکرد که تا الان
چگونه نفسمی کشید.
❌اگر دنبال داستان فانتزی هستی رمان انتهای صفحه رو بخون 😱
دست هایشرا به سختی بالا آورد و دکمه اول
پیراهنشرا باز کرد.
فایده نداشت.
نفسش بالا نمی آمد.
_ آقای تاجیک خوبید؟ میشنوید صدای منو؟
خوب بود؟
چه سوال مزخرفی!
گفته بود قلب پدرشدوام نمی آورد و حالا حال اش
را می پرسید؟
صدای گم کرده اشرا به سختی پیدا کرد و با خشم
غرید:
_ یعنی چی دووم نمیاره؟ پسشما چیکاره این؟
این همه دکتر متخصصقلب تو این مملکت
هست... زنگ بزنین همه رو به صف کنین اینجا!
هزینه ش با من!
مشفق از پشت میز بلند شد و به سمتشآمد.
دست روی شانه اشگذاشت و گفت:
_ آقای تاجیک شما خودتون پزشکید .میدونین اگه
کوچیک ترین راهی بود دریغ نمی کردم .
ولی متاسفانه نیست.
عمل قلب باز موفقیت آمیز نبوده.
قلب به سختی داره کار می کنه. علم پزشکی تا الان
هرکار که از دستش برمیومد و انجام داده...
باقیشدست خداست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستویک
شیرینی خورده من بود از امیر کسری حامله شده!
از روی مبل بلند شد.
_ خب دیگه قصه تموم شد .قبول دارم قصه قشنگی
نبود.
اما بر اساسواقعیته...
سپسرو به یلدا گفت:
_ بریم یلدا.
همین که یلدا بلند شد، صدای افتادن جسم پدرش
را شنید.
----------------
)ده روز بعد (
با نگرانی به دکتر مشفق نگاه کرد تا حرف هایشرا
بشنود.
هرچند می دانست قرار نیست چیز های خوبی
بشنود.
تخصصقلب نداشت اما به هر حال پزشک بود.
می دانست حال عمومی پدرشاصلا خوب نیست.
دکتر عینک اشرا از روی چشمانشبرداشت و
نگاهشکرد.
دست هایشرا روی میز گره زد و گفت:
_ حال آقای تاجیک اصلا خوب نیست .عمل قلب باز
هم جواب نداده ...رک بگم ...متاسفانه قلبشون
خیلی دووم نمیاره.
گلویشخشک شد و انگار فراموشکرد که تا الان
چگونه نفسمی کشید.
❌اگر دنبال داستان فانتزی هستی رمان انتهای صفحه رو بخون 😱
دست هایشرا به سختی بالا آورد و دکمه اول
پیراهنشرا باز کرد.
فایده نداشت.
نفسش بالا نمی آمد.
_ آقای تاجیک خوبید؟ میشنوید صدای منو؟
خوب بود؟
چه سوال مزخرفی!
گفته بود قلب پدرشدوام نمی آورد و حالا حال اش
را می پرسید؟
صدای گم کرده اشرا به سختی پیدا کرد و با خشم
غرید:
_ یعنی چی دووم نمیاره؟ پسشما چیکاره این؟
این همه دکتر متخصصقلب تو این مملکت
هست... زنگ بزنین همه رو به صف کنین اینجا!
هزینه ش با من!
مشفق از پشت میز بلند شد و به سمتشآمد.
دست روی شانه اشگذاشت و گفت:
_ آقای تاجیک شما خودتون پزشکید .میدونین اگه
کوچیک ترین راهی بود دریغ نمی کردم .
ولی متاسفانه نیست.
عمل قلب باز موفقیت آمیز نبوده.
قلب به سختی داره کار می کنه. علم پزشکی تا الان
هرکار که از دستش برمیومد و انجام داده...
باقیشدست خداست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستودو
ممکن یه روز دووم بیاره... ممکن یه ماه یا حتی یک
سال!
بغضکرده خندید و با درد زمزمه کرد:
_ ته عمرت یک ساله بابا...
با زانوهایی که می لرزید از روی صندلی بلندشد و
گفت:
_ هنوز ملاقات ممنوعه؟
دکتر عقب رفت و آرام جواب داد:
_ دیگه نه ...بهتره این روزها کنارش باشین.
------------
پشت در اتاق ایستاد.
دستشرا به دستگیره در زد اما پشیمان عقب
کشید.
از اتاق فاصله گرفت و مانند دیوانه ها شروع به قدم
زدن در راهرو بیمارستان کرد.
نمی توانست...
آنقدر قوی نبود که به دیدار پدرش برود.
تاجیک کجا و تخت بیمارستان کجا؟
تاجیک و انتظار مرگ؟
نمی آمد... مردن به پدرش نمی آمد.
هنوز امید داشت به رییس جمهور شدن!
امید داشت به فردا...
دستی بین موهایشکشید و بغض اشرا رها کرد.
بدون آن که نگاه دیگران برایشمهم باشد.
گریه کرد...
بلند... مردانه... از ته دل.
راه رفت و گریه کرد.
اما دریغ از ذره ای آرامش...
انگار هرچه می گذشت بیشتر به عمق فاجعه پی
می برد.
_ امیر کیا!
صدای لرزان یلدا را از پشت سر شنید.
بدون آن که اشک هایشرا پنهان کند، به سمتش
چرخید و نگاهشکرد.
طوسی چشم هایش، با دیدن گریه های او، لرزیدند.
رنگ صورت اشپرید و کیف از روی شانه هایشسُر
خورد و پایین افتاد.
امیر کیا را هیچ وقت گریان ندیده بود.
آن هم اینگونه مظلوم و بی پناه...
دوان دوان به سمتشآمد و ترسیده لب زد:
_ امیر ...امیر چی شده؟حرف بزن .
همچنان گریه می کرد و او...
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستودو
ممکن یه روز دووم بیاره... ممکن یه ماه یا حتی یک
سال!
بغضکرده خندید و با درد زمزمه کرد:
_ ته عمرت یک ساله بابا...
با زانوهایی که می لرزید از روی صندلی بلندشد و
گفت:
_ هنوز ملاقات ممنوعه؟
دکتر عقب رفت و آرام جواب داد:
_ دیگه نه ...بهتره این روزها کنارش باشین.
------------
پشت در اتاق ایستاد.
دستشرا به دستگیره در زد اما پشیمان عقب
کشید.
از اتاق فاصله گرفت و مانند دیوانه ها شروع به قدم
زدن در راهرو بیمارستان کرد.
نمی توانست...
آنقدر قوی نبود که به دیدار پدرش برود.
تاجیک کجا و تخت بیمارستان کجا؟
تاجیک و انتظار مرگ؟
نمی آمد... مردن به پدرش نمی آمد.
هنوز امید داشت به رییس جمهور شدن!
امید داشت به فردا...
دستی بین موهایشکشید و بغض اشرا رها کرد.
بدون آن که نگاه دیگران برایشمهم باشد.
گریه کرد...
بلند... مردانه... از ته دل.
راه رفت و گریه کرد.
اما دریغ از ذره ای آرامش...
انگار هرچه می گذشت بیشتر به عمق فاجعه پی
می برد.
_ امیر کیا!
صدای لرزان یلدا را از پشت سر شنید.
بدون آن که اشک هایشرا پنهان کند، به سمتش
چرخید و نگاهشکرد.
طوسی چشم هایش، با دیدن گریه های او، لرزیدند.
رنگ صورت اشپرید و کیف از روی شانه هایشسُر
خورد و پایین افتاد.
امیر کیا را هیچ وقت گریان ندیده بود.
آن هم اینگونه مظلوم و بی پناه...
دوان دوان به سمتشآمد و ترسیده لب زد:
_ امیر ...امیر چی شده؟حرف بزن .
همچنان گریه می کرد و او...
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوسه
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
که کسی اشک هایشرا نبیند...
صورت خودشرا هم روی سر امیرکیا گذاشت و
بغضکرده گفت:
_ بگو امیر ...حرف بزن باهام...بگو عزیزم!
غرور چه اهمیتی داشت وقتی پدرشدر یک قدمی
مرگ بود؟
وقتی که نیاز داشت در آغوشیلدا این درد را زار
بزند.
وقتی که نیاز داشت تنها یلدا نم چشم هایشرا پاک
کند.
یلدا...
نزدیک ترین و در عین حال دورترین به او...
دست هایشرا دور کمر یلدا حلقه کرد و با گریه ن
الید:
_ بابا داره میمیره یلدا ...
احساسکرد در حال سقوط از بلندی است.
یک آن جاذبه زمین را از یاد برد.
تاجیک بزرگ... مرد باقدرت و باسیاستی که حداقل
به او شرّی نرسانده بود، داشت می مرد.
به همین سادگی؟
گیج و بغضکرده از امیرکیا فاصله گرفت و نگاهش
کرد.
امید داشت که شاید به طرز مسخره ای قصد داشته
با او شوخی کند.
اما نگاه سرخ و اشک آلود امیر کیا و کمری که خم
شده بود واقعیت را به صورت اش می کوباند.
سری به طرفین تکان داد و لب زد:
_ یعنی چی؟
امیر کیا پنجه انداخت بین انگشت های ظریف یلدا و
او را با خود سمت صندلی های بد رنگ بیمارستان
برد.
همین که روی صندلی ها نشستند، نگاهشرا به در
اتاق پدرشدوخت و گفت:
_ عمل جواب نداده .وضع قلبش خوب نیست .
بابا قبل این هم سابقه سه بار سکته قلبی داشت.
به قول دکترشهربار از مرگ قسر در رفته...
مکثی کرد تا بغض اشرا پس بزند.
تا کمی راه نفس اش برای ادامه جمله هایشباز شود.
هرچند فایده نداشت.
به یلدا نگاه کرد و با درد ادامه داد:
_ خیلی دووم نمیاره ...ضربان قلب خیلی نوسان
داره یلدا ...هرلحظه ممکن که...
بدون آن که جمله اشرا تمام کند از روی صندلی بلند
شد و با حرصبه موهای کوتاهش چنگ انداخت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوسه
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
که کسی اشک هایشرا نبیند...
صورت خودشرا هم روی سر امیرکیا گذاشت و
بغضکرده گفت:
_ بگو امیر ...حرف بزن باهام...بگو عزیزم!
غرور چه اهمیتی داشت وقتی پدرشدر یک قدمی
مرگ بود؟
وقتی که نیاز داشت در آغوشیلدا این درد را زار
بزند.
وقتی که نیاز داشت تنها یلدا نم چشم هایشرا پاک
کند.
یلدا...
نزدیک ترین و در عین حال دورترین به او...
دست هایشرا دور کمر یلدا حلقه کرد و با گریه ن
الید:
_ بابا داره میمیره یلدا ...
احساسکرد در حال سقوط از بلندی است.
یک آن جاذبه زمین را از یاد برد.
تاجیک بزرگ... مرد باقدرت و باسیاستی که حداقل
به او شرّی نرسانده بود، داشت می مرد.
به همین سادگی؟
گیج و بغضکرده از امیرکیا فاصله گرفت و نگاهش
کرد.
امید داشت که شاید به طرز مسخره ای قصد داشته
با او شوخی کند.
اما نگاه سرخ و اشک آلود امیر کیا و کمری که خم
شده بود واقعیت را به صورت اش می کوباند.
سری به طرفین تکان داد و لب زد:
_ یعنی چی؟
امیر کیا پنجه انداخت بین انگشت های ظریف یلدا و
او را با خود سمت صندلی های بد رنگ بیمارستان
برد.
همین که روی صندلی ها نشستند، نگاهشرا به در
اتاق پدرشدوخت و گفت:
_ عمل جواب نداده .وضع قلبش خوب نیست .
بابا قبل این هم سابقه سه بار سکته قلبی داشت.
به قول دکترشهربار از مرگ قسر در رفته...
مکثی کرد تا بغض اشرا پس بزند.
تا کمی راه نفس اش برای ادامه جمله هایشباز شود.
هرچند فایده نداشت.
به یلدا نگاه کرد و با درد ادامه داد:
_ خیلی دووم نمیاره ...ضربان قلب خیلی نوسان
داره یلدا ...هرلحظه ممکن که...
بدون آن که جمله اشرا تمام کند از روی صندلی بلند
شد و با حرصبه موهای کوتاهش چنگ انداخت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوچهار
نگاه پر غمی به امیر کیا انداخت.
حق داشت...
با وجود آن که به اندازه تمام جهان دلشاز پدرش
گرفته بود اما حاضر نبود ثانیه ای خودشرا جای
امیرکیا تصور کند.
هنوز خیره به امیرکیا بود که متوجه شد پیرمرد کت
و شلوار پوشیده ای به سمتشان می آید.
_ سلام جناب تاجیک .
امیر کیا با دیدن کمالی وکیل قدیمی پدرش به او
دست داد و گفت:
_ سلام شما اینجا چیکار میکنید؟
کمالی دستی روی شانه امیرکیا زد و جواب داد:
_ از بیمارستان زنگ زدن ظاهرا آقای تاجیک
خواستن منو ببینن.
با تعجب نگاهی به یلدا انداخت و گفت:
_ آخه بابا شرایط خوبی ندارن .
_ میدونم .به هرحال من وظیفه داشتم بیام ...به
من گفتن اتاقشتو این راهروعه ...کدوم اتاقه؟
با تعجب اتاق پدرشرا با دست نشان داد.
کمالی سری تکان داد و با اجازه گویان، راهی اتاق
شد.
امیرکیا که کنارش نشست، موبایل اشزنگ خورد.
قبل آن که موبایل را از داخل کیف اشدر بیاورد با
تعجب زمزمه کرد:
_ آخه کی به من زنگ میزنه!
زیر نگاه امیرکیا، موبایلشرا از کیف اشدر آورد و
با تعجب به شماره خانه شان خیره شد.
امیر کیا که متوجه رنگ پریده یلدا شد، با نگرانی
پرسید:
_ کیه؟
به سمت امیرکیا چرخید و لب زد:
_ خونمون!
گیج و متحیر تماسرا پذیرفت و لب زد:
_ اَ ...الو؟
ثانیه ای نگذشت که صدای ترسیده و پرهیجان یگانه
را بین صدای داد و فریاد شنید.
_ یلدا بیا ...بدو بیا خونه! زود بیا!
ترسیده ایستاد و بی حواس نسبت به حضورشدر
بیمارستان، تقریباً فریاد زد:
_ یگانه؟ چی شده؟ الو ...
صدای بوق های ممتد، خبر از پایان مکالمه داد.
امیر کیا با نگرانی کنارشایستاد و شانه های لرزانش
را گرفت.
_ چی شده؟ چی گفت خواهرت؟
بدن اش می لرزید.
شبیه گنجشک خیسو بی پناهی بغضکرده پیراهن
امیرکیا را بین مشت هایشگرفت و با تمنا لب زد:
_ نمی ...نمیدونم امیرکیا ...منو میبری خونمون؟
آره؟
بی طاقت یلدا را در آغوشگرفت.
محکم...عصبی...با حرص...
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوچهار
نگاه پر غمی به امیر کیا انداخت.
حق داشت...
با وجود آن که به اندازه تمام جهان دلشاز پدرش
گرفته بود اما حاضر نبود ثانیه ای خودشرا جای
امیرکیا تصور کند.
هنوز خیره به امیرکیا بود که متوجه شد پیرمرد کت
و شلوار پوشیده ای به سمتشان می آید.
_ سلام جناب تاجیک .
امیر کیا با دیدن کمالی وکیل قدیمی پدرش به او
دست داد و گفت:
_ سلام شما اینجا چیکار میکنید؟
کمالی دستی روی شانه امیرکیا زد و جواب داد:
_ از بیمارستان زنگ زدن ظاهرا آقای تاجیک
خواستن منو ببینن.
با تعجب نگاهی به یلدا انداخت و گفت:
_ آخه بابا شرایط خوبی ندارن .
_ میدونم .به هرحال من وظیفه داشتم بیام ...به
من گفتن اتاقشتو این راهروعه ...کدوم اتاقه؟
با تعجب اتاق پدرشرا با دست نشان داد.
کمالی سری تکان داد و با اجازه گویان، راهی اتاق
شد.
امیرکیا که کنارش نشست، موبایل اشزنگ خورد.
قبل آن که موبایل را از داخل کیف اشدر بیاورد با
تعجب زمزمه کرد:
_ آخه کی به من زنگ میزنه!
زیر نگاه امیرکیا، موبایلشرا از کیف اشدر آورد و
با تعجب به شماره خانه شان خیره شد.
امیر کیا که متوجه رنگ پریده یلدا شد، با نگرانی
پرسید:
_ کیه؟
به سمت امیرکیا چرخید و لب زد:
_ خونمون!
گیج و متحیر تماسرا پذیرفت و لب زد:
_ اَ ...الو؟
ثانیه ای نگذشت که صدای ترسیده و پرهیجان یگانه
را بین صدای داد و فریاد شنید.
_ یلدا بیا ...بدو بیا خونه! زود بیا!
ترسیده ایستاد و بی حواس نسبت به حضورشدر
بیمارستان، تقریباً فریاد زد:
_ یگانه؟ چی شده؟ الو ...
صدای بوق های ممتد، خبر از پایان مکالمه داد.
امیر کیا با نگرانی کنارشایستاد و شانه های لرزانش
را گرفت.
_ چی شده؟ چی گفت خواهرت؟
بدن اش می لرزید.
شبیه گنجشک خیسو بی پناهی بغضکرده پیراهن
امیرکیا را بین مشت هایشگرفت و با تمنا لب زد:
_ نمی ...نمیدونم امیرکیا ...منو میبری خونمون؟
آره؟
بی طاقت یلدا را در آغوشگرفت.
محکم...عصبی...با حرص...
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوپنج
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
نمی دانست از کی و چرا...
اما طاقت لحظه ای ناراحتی یلدا را نداشت.
به خودش جرعت داد و شقیقه اشرا بوسه زد.
سپسبا لحنی دستوری کنار گوش اشزمزمه کرد:
_ نلرز یلدا ...آروم باش...تا هرجا که بخوای میام
همرات اما بغضنکن .آروم باش میبرمت الان...
جای لب هایشروی شقیقه اشداغ شده بود.
و این گرما آنقدر در بدنشرسوخ کرد که ناخواسته
دیگر نلرزید.
نه قربان صدقه اشرفت و نه جمله زیبایی گفته
بود.
اما همان چند کلمه دستوری انگار روی قلب
بی جنبه اش نشست.
جوری که ناخواسته سرشرا بیشتر در سینه
امیرکیا فشرد و دست هایشرا آرام دور کمرش حلقه
کرد.
اهمیتی داشت وسط سالن بیمارستان بودند؟
نه...
وقتی هر دو تمام وجودشان پر شد از آرامشی حلال
و خدا پسند...
با تعجب به شلوغی کوچه نگاه کرد.
تقریباً تمام همسایه های فضول شان بیرون بودند.
نگاهی به امیرکیا انداخت و با ترسلب زد:
_ یعنی ...چه خبر شده امیر کیا؟
نگاه از شلوغی کوچه برداشت و به یلدای ترسیده
انداخت.
دست سردشرا بین دست های داغ خودشگرفت و
گفت:
_ نگران نباش بریم .
هرچه جلوتر می رفت زمزمه همسایه ها را واضح تر
می شنید.
کم کم پازل ذهنش چیده می شد.
- واه واه بلا به دور ...دختره بی آبرو الکی الکی آبرو
دختر کربلایی قاسم و برده بود .
- میگن حتی حامله هم شده بوده از یارو ...
_ انقدر کتکشزدن بچه ای نمیمونه براش.
- همون بهتر تخم حرومشدنیا نیاد ...هرچند اون
طفل معصوم دنیا هم بیاد خجالت میکشه بفهمه
مادرش جن*ده اس.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
نگاهی پر از ناگفته هایی که فقط او درک می کرد.
از جمعیت که گذشتند واضح دید.
صحنه ای آشنا...
اما این بار برای کیمیا..
نگاهشکرد.
اما دلسوزی؟ اصلا...
با حالتی رقت بار جلوی در افتاده بود و از میان
پاهایش خون می ریخت.
عمویشبا حالتی آشفته جلوی در زانو زده بود و
زن عمویش با صدای بلند گریه می کرد.
زمین گرد بود... می چرخید...
نگاه از آن ها برداشت و به خانواده خودشدوخت.
برق نگاه پدرشو سری که بالا گرفته بود، لبخند
کوتاهی به لبش نشاند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوپنج
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
نمی دانست از کی و چرا...
اما طاقت لحظه ای ناراحتی یلدا را نداشت.
به خودش جرعت داد و شقیقه اشرا بوسه زد.
سپسبا لحنی دستوری کنار گوش اشزمزمه کرد:
_ نلرز یلدا ...آروم باش...تا هرجا که بخوای میام
همرات اما بغضنکن .آروم باش میبرمت الان...
جای لب هایشروی شقیقه اشداغ شده بود.
و این گرما آنقدر در بدنشرسوخ کرد که ناخواسته
دیگر نلرزید.
نه قربان صدقه اشرفت و نه جمله زیبایی گفته
بود.
اما همان چند کلمه دستوری انگار روی قلب
بی جنبه اش نشست.
جوری که ناخواسته سرشرا بیشتر در سینه
امیرکیا فشرد و دست هایشرا آرام دور کمرش حلقه
کرد.
اهمیتی داشت وسط سالن بیمارستان بودند؟
نه...
وقتی هر دو تمام وجودشان پر شد از آرامشی حلال
و خدا پسند...
با تعجب به شلوغی کوچه نگاه کرد.
تقریباً تمام همسایه های فضول شان بیرون بودند.
نگاهی به امیرکیا انداخت و با ترسلب زد:
_ یعنی ...چه خبر شده امیر کیا؟
نگاه از شلوغی کوچه برداشت و به یلدای ترسیده
انداخت.
دست سردشرا بین دست های داغ خودشگرفت و
گفت:
_ نگران نباش بریم .
هرچه جلوتر می رفت زمزمه همسایه ها را واضح تر
می شنید.
کم کم پازل ذهنش چیده می شد.
- واه واه بلا به دور ...دختره بی آبرو الکی الکی آبرو
دختر کربلایی قاسم و برده بود .
- میگن حتی حامله هم شده بوده از یارو ...
_ انقدر کتکشزدن بچه ای نمیمونه براش.
- همون بهتر تخم حرومشدنیا نیاد ...هرچند اون
طفل معصوم دنیا هم بیاد خجالت میکشه بفهمه
مادرش جن*ده اس.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
نگاهی پر از ناگفته هایی که فقط او درک می کرد.
از جمعیت که گذشتند واضح دید.
صحنه ای آشنا...
اما این بار برای کیمیا..
نگاهشکرد.
اما دلسوزی؟ اصلا...
با حالتی رقت بار جلوی در افتاده بود و از میان
پاهایش خون می ریخت.
عمویشبا حالتی آشفته جلوی در زانو زده بود و
زن عمویش با صدای بلند گریه می کرد.
زمین گرد بود... می چرخید...
نگاه از آن ها برداشت و به خانواده خودشدوخت.
برق نگاه پدرشو سری که بالا گرفته بود، لبخند
کوتاهی به لبش نشاند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوشش
یزدان با خونسردی نگاه می کرد و یگانه لبخندزنان
خیره او بود.
مادرش نیز در حالی که با یکی از زنان همسایه
صحبت می کرد، دائم دست هایشرا به نشانه
شکرخدا بالا می برد.
همین...
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
بی توجه به کیمیا به او نگاه می کرد.
قبل آن که چیزی بگوید، امیرکیا با لبخند لب زد:
_ تموم شد ...بریم؟
و راه آمده را برگشتند.
این بار با سبک بالی...
با لبخند... در حالی که دست هایشان محکم تر از قبل
در هم گره خورده و دل هایشان از همیشه آرام تر
بود.
در حالی که قسمتی از گذشته هر دوی شان آنجا بود
و آنجا هم می ماند، اما بدون خودشان...
هیچ کدام نمی خواستند حتی قدمی به عقب
بردارند.
ناخودآگاه با هر قدم، قسمتی از خاطرات گذشته را
دور می ریختند.
از میان نگاه هایی که حالا به جای کیمیا، مات آن ها
بود، بی توجه و لبخندزنان رد شدند.
رد شدند تا شاهد عدالت خدا باشند.
تا بیشاز قبل ایمان بیاورند که برنامه ریزی خدا،
دقیق و به موقع است.
که از هر دست بزنی، از همان دست می خوری...
که زمین گرد است.
که می چرخد و می چرخد و می چرخد...
و از همان نقطه که با ناحق کاری کردی، جوری
زمین ات می زند که حیران می مانی...
-----------------
بطری آب معدنی را به دست یلدا داد و کنارشروی
چمن های حیاط بیمارستان نشست.
نه دل و دماغ خانه رفتن را داشت نه دیدن پدرش
در آن حال...
_ تو نگاهت دلسوزی نبود ...
با صدای یلدا نگاه از ابرهای غلیظ آسمان آماده
بارشگرفت و به او دوخت.
نگفته هم می دانست کیمیا را می گوید.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوشش
یزدان با خونسردی نگاه می کرد و یگانه لبخندزنان
خیره او بود.
مادرش نیز در حالی که با یکی از زنان همسایه
صحبت می کرد، دائم دست هایشرا به نشانه
شکرخدا بالا می برد.
همین...
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
بی توجه به کیمیا به او نگاه می کرد.
قبل آن که چیزی بگوید، امیرکیا با لبخند لب زد:
_ تموم شد ...بریم؟
و راه آمده را برگشتند.
این بار با سبک بالی...
با لبخند... در حالی که دست هایشان محکم تر از قبل
در هم گره خورده و دل هایشان از همیشه آرام تر
بود.
در حالی که قسمتی از گذشته هر دوی شان آنجا بود
و آنجا هم می ماند، اما بدون خودشان...
هیچ کدام نمی خواستند حتی قدمی به عقب
بردارند.
ناخودآگاه با هر قدم، قسمتی از خاطرات گذشته را
دور می ریختند.
از میان نگاه هایی که حالا به جای کیمیا، مات آن ها
بود، بی توجه و لبخندزنان رد شدند.
رد شدند تا شاهد عدالت خدا باشند.
تا بیشاز قبل ایمان بیاورند که برنامه ریزی خدا،
دقیق و به موقع است.
که از هر دست بزنی، از همان دست می خوری...
که زمین گرد است.
که می چرخد و می چرخد و می چرخد...
و از همان نقطه که با ناحق کاری کردی، جوری
زمین ات می زند که حیران می مانی...
-----------------
بطری آب معدنی را به دست یلدا داد و کنارشروی
چمن های حیاط بیمارستان نشست.
نه دل و دماغ خانه رفتن را داشت نه دیدن پدرش
در آن حال...
_ تو نگاهت دلسوزی نبود ...
با صدای یلدا نگاه از ابرهای غلیظ آسمان آماده
بارشگرفت و به او دوخت.
نگفته هم می دانست کیمیا را می گوید.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهفت
صادقانه جواب داد:
_ دلسوزی واسه کاری که خودشانجام داده؟
نگاهشکرد.
_ منم دلم نسوخت ...این بده؟
کوتاه لبخند زد و در جوابشگفت:
_ تو مگه بلدی بد باشی دختر کربلایی؟
صدای آشنایی باعث شد نگاه از یکدیگر بردارند.
با دیدن نوشین که جلویشان ایستاده بود هردو
همزمان بلند شدند.
_ رفتم خونه ...گفتن آقاجون اینجا بستریه ...
یلدا ناخواسته جلو رفت و در آغوش اشگرفت.
خیانت حتی برق نگاه زن را خاموش می کرد...
نوشین ذره ای به آن نوشین سابق شباهتی نداشت.
لاغر و شکسته شده بود.
نوشین آرام دست هایشرا دور یلدا گره زد و لب زد:
_ من الان خوبم یلدا ...اشک هامو ریختم .
شکایت هامو به خدا کردم که الان سر پام .
ناخواسته در جوابشبا بغضلب زد:
_ من بابت نسبت خونیم با کیمیا ازت معذرت
می خوام .
از آغوش اشجدا شد و بی رمق لبخند زد.
نگاهی به امیرکیا انداخت و پرسید:
_ آقاجون بهتره؟
و چه سوال سختی بود و جواب دادن به این سوال،
سخت تر...
یلدا با ناراحتی نگاهی به امیر کیا که به سختی
سعی داشت ظاهر محکم اشرا حفظ کند انداخت.
می دانست جواب دادن به این سوال برایشسخت
است.
دست نوشین را گرفت و آرام لب زد:
_ بیا باهم یکم قدم بزنیم ...من بهت می گم.
نوشین با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
حدساین که حال تاجیک خوب نیست، سخت
نبود.
در جواب یلدا سری تکان داد و همراهشراهی شد
تا زودتر حال پدرشوهری که با درخواست طلاق ای
که داده بود، بزودی پدرشوهر سابق اش می شد را
بداند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهفت
صادقانه جواب داد:
_ دلسوزی واسه کاری که خودشانجام داده؟
نگاهشکرد.
_ منم دلم نسوخت ...این بده؟
کوتاه لبخند زد و در جوابشگفت:
_ تو مگه بلدی بد باشی دختر کربلایی؟
صدای آشنایی باعث شد نگاه از یکدیگر بردارند.
با دیدن نوشین که جلویشان ایستاده بود هردو
همزمان بلند شدند.
_ رفتم خونه ...گفتن آقاجون اینجا بستریه ...
یلدا ناخواسته جلو رفت و در آغوش اشگرفت.
خیانت حتی برق نگاه زن را خاموش می کرد...
نوشین ذره ای به آن نوشین سابق شباهتی نداشت.
لاغر و شکسته شده بود.
نوشین آرام دست هایشرا دور یلدا گره زد و لب زد:
_ من الان خوبم یلدا ...اشک هامو ریختم .
شکایت هامو به خدا کردم که الان سر پام .
ناخواسته در جوابشبا بغضلب زد:
_ من بابت نسبت خونیم با کیمیا ازت معذرت
می خوام .
از آغوش اشجدا شد و بی رمق لبخند زد.
نگاهی به امیرکیا انداخت و پرسید:
_ آقاجون بهتره؟
و چه سوال سختی بود و جواب دادن به این سوال،
سخت تر...
یلدا با ناراحتی نگاهی به امیر کیا که به سختی
سعی داشت ظاهر محکم اشرا حفظ کند انداخت.
می دانست جواب دادن به این سوال برایشسخت
است.
دست نوشین را گرفت و آرام لب زد:
_ بیا باهم یکم قدم بزنیم ...من بهت می گم.
نوشین با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
حدساین که حال تاجیک خوب نیست، سخت
نبود.
در جواب یلدا سری تکان داد و همراهشراهی شد
تا زودتر حال پدرشوهری که با درخواست طلاق ای
که داده بود، بزودی پدرشوهر سابق اش می شد را
بداند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهشت
ممنون اش بود که نگذاشت او این خبر را به نوشین
بدهد.
بازگو کردن اش، عین چنگ انداختن به قلبش بود.
نفس اشرا می برید.
هنوز امید داشت به معجزه... به خطای پزشکی...
به نگاه خدا...
به این که پدرشاز روی تخت بیمارستان بلند شود
و به تشخیصاشتباه پزشک ها بخندد.
و ای کاشکه می شد... کاشپزشک نبود و
می توانست مانند مردم عادی دل خوشکند به تمام
این آرزوهای محال...
اما خودشهم می دانست، احتمال خوب شدن
پدرش، یک درصد هم نیست.
اما او به همان یک درصد هم دل خوشکرده بود.
بعد رفتن یلدا و نوشین، با قدم هایی که انگار به
زمین چسبیده بودند و به سختی تکانشان می داد
راهی ساختمان بیمارستان شد تا شاید معجزه وار...
خبر خوبی بشنود اما...
با دیدن شلوغی اتاق پدرشو هیاهوی پرستار ها،
انگار جان از بدن اشرفت...
ترسیده به قدم هایشسرعت داد و سمت اتاق
پدرشدوید و فریاد زد:
_ بابا!
پرستار مردی بازویشرا گرفت و اجازه نداد وارد
اتاق شود اما همان دیدار کوتاه برای آوار شدن اش
کافی بود...
یک پارچه سفید روی پدرشو خط های ممتد
مانیتور ، تصویر ترسناک آخرین دیدارشان شد و
تمام...
پدرشرفت...
احسان تاجیک تمام شد...
----------------------
)هفت روز بعد (
چای پررنگی توی لیوان ریخت و همانطور که شال
مشکی اشرا از روی سرش برمی داشت، نگاهی به
خلوتی سالن انداخت.
تا نیم ساعت پیش، جای سوزن انداختن نبود.
همه برای مراسم هفتم آمده بودند...
همه به جز پسر بزرگ احسان تاجیک.
امیر کسری!
آهی کشید و همانطور که لیوان چای را داخل سینی
می گذاشت، با نگاه دنبال جعبه شیرینی ها گشت تا
چند دانه ای برای امیر کیا ببرد.
هرچند مطمئن بود مانند این هفت شبانه روز، نه
حرف می زند و نه درست چیزی می خورد.
اما به هر حال نمی توانست تنهایش بگذارد.
امیر کیا الان جز او کسی را نداشت...
درد فوت پدرشیک طرف و گمشدن امیرکسری
هزار طرف...
هرچقدر نامرد...
اما برادرش بود. در این شرایط به حضورش
احتیاج داشت. اما نبود... هیچ جا نبود...
از داخل جعبه شیرینی بالای کابینت، دو شیرینی
برداشت و داخل بشقاب گذاشت.
سپسبشقاب را هم کنار لیوان چای، داخل سینی
گذاشت و راهی اتاق شد.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهشت
ممنون اش بود که نگذاشت او این خبر را به نوشین
بدهد.
بازگو کردن اش، عین چنگ انداختن به قلبش بود.
نفس اشرا می برید.
هنوز امید داشت به معجزه... به خطای پزشکی...
به نگاه خدا...
به این که پدرشاز روی تخت بیمارستان بلند شود
و به تشخیصاشتباه پزشک ها بخندد.
و ای کاشکه می شد... کاشپزشک نبود و
می توانست مانند مردم عادی دل خوشکند به تمام
این آرزوهای محال...
اما خودشهم می دانست، احتمال خوب شدن
پدرش، یک درصد هم نیست.
اما او به همان یک درصد هم دل خوشکرده بود.
بعد رفتن یلدا و نوشین، با قدم هایی که انگار به
زمین چسبیده بودند و به سختی تکانشان می داد
راهی ساختمان بیمارستان شد تا شاید معجزه وار...
خبر خوبی بشنود اما...
با دیدن شلوغی اتاق پدرشو هیاهوی پرستار ها،
انگار جان از بدن اشرفت...
ترسیده به قدم هایشسرعت داد و سمت اتاق
پدرشدوید و فریاد زد:
_ بابا!
پرستار مردی بازویشرا گرفت و اجازه نداد وارد
اتاق شود اما همان دیدار کوتاه برای آوار شدن اش
کافی بود...
یک پارچه سفید روی پدرشو خط های ممتد
مانیتور ، تصویر ترسناک آخرین دیدارشان شد و
تمام...
پدرشرفت...
احسان تاجیک تمام شد...
----------------------
)هفت روز بعد (
چای پررنگی توی لیوان ریخت و همانطور که شال
مشکی اشرا از روی سرش برمی داشت، نگاهی به
خلوتی سالن انداخت.
تا نیم ساعت پیش، جای سوزن انداختن نبود.
همه برای مراسم هفتم آمده بودند...
همه به جز پسر بزرگ احسان تاجیک.
امیر کسری!
آهی کشید و همانطور که لیوان چای را داخل سینی
می گذاشت، با نگاه دنبال جعبه شیرینی ها گشت تا
چند دانه ای برای امیر کیا ببرد.
هرچند مطمئن بود مانند این هفت شبانه روز، نه
حرف می زند و نه درست چیزی می خورد.
اما به هر حال نمی توانست تنهایش بگذارد.
امیر کیا الان جز او کسی را نداشت...
درد فوت پدرشیک طرف و گمشدن امیرکسری
هزار طرف...
هرچقدر نامرد...
اما برادرش بود. در این شرایط به حضورش
احتیاج داشت. اما نبود... هیچ جا نبود...
از داخل جعبه شیرینی بالای کابینت، دو شیرینی
برداشت و داخل بشقاب گذاشت.
سپسبشقاب را هم کنار لیوان چای، داخل سینی
گذاشت و راهی اتاق شد.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستونه
پشت در اتاق که رسید، سینی را با یک دست نگه
داشت و بدون آن که در بزند، دستگیره در را پایین
کشید و داخل شد.
امیر کیا مانند تمام این هفت روز، روی تخت دراز
کشیده بود و با همان حال سیگار می کشید.
با دیدن دود غلیظی که در اتاق پخششده بود،
چهره در هم کشید و سرفه کنان به سمت پنجره
رفت و تا انتها بازشکرد.
سپسسینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با
عصبانیت سیگار نیمه سوخته را از روی لب های
امیرکیا برداشت.
_ می فهمی داری خودتو میکشی؟
توقع داشت باز سکوت کند، اما صدای دو رگه و
خش دارشرا شنید.
_ آره...
بغضکرده نگاهشکرد.
عادت نداشت امیرکیا را اینقدر شکسته ببیند...
نمی خواست ببیند!
دیوانگی بود اما... دلشهمان امیرکیا تخسو سرد
و مغرور را می خواست!
همان که با شاه پالوده نمی خورد و روی زخم هایش
نمک می پاچید!
همان امیرکیای سابق...
کنارش با فاصله کمی روی تخت نشست.
سرشرا به سمت صورت امیر کیا خم کرد تا مجبور
شود نگاهشکند.
نگاه غمگین و بی جان اشرا که دید، بغضکرده لب
زد:
_یعنی نمی بینی نگرانتم؟ پاشو امیر کیا...
تا کی می خوای روزه سکوت بگیری و با کسی حرف
نزنی؟ من نمی تونم تورو اینجوری ببینم... نمی تونم
صبر کنم که خوب شی.
به یلدا نگاه کرد و بغضپنهان گلویشرا همراه با
آب دهانشبلعید.
به انگشت هایش جرات داد و آن ها را بین
انگشت های یلدا گره زد.
چه عجیب بود این مُسَکِن بودن اش...
خواسته یا ناخواسته دلشگرم شده بود به حضور
یلدا...
پلک هایشرا بست تا اگر اشک مهمان چشم هایش
شد، از نگاه یلدا دور بماند.
سپسبه آرامی زمزمه کرد:
_ کاش نگفته بودم یلدا ...
یلدا فشاری به انگشت های امیرکیا وارد کرد و آرام
جواب داد:
_ عمر آقاجون همینقدر بوده امیرکیا ...وگرنه تو
نمی گفتی هم بلاخره از یه جایی میفهمید.
مسئله کوچیکی نبود که بشه پنهونشکرد... تو
نمیگفتی، نوشین می گفت، خانواده من میگفتن،
دوست و دشمن و آشنا می گفتن!
بلاخره که می فهمید امیر کیا!
سری تکان داد و این بار درد دیگرشرا به زبان آورد.
_ نمیدونم امیر کسری کجاست یلدا ...نه بیمارستان
و نه حتی واسه ختم بابا، خودشو نشون نداد ...
نمیدونم واقعا اینقدر بی غیرته، یا اتفاقی افتاده
براش.
صدای زنگ موبابل امیر کیا، هر دو را از جا پراند.
انگار هر دو ناخواسته با هر زنگ تماس، منتظر
خبری از جانب امیر کسری بودند.
امیرکیا با اخم نگاهی به شماره انداخت و رو به یلدا
لب زد:
_ کیمیاست!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستونه
پشت در اتاق که رسید، سینی را با یک دست نگه
داشت و بدون آن که در بزند، دستگیره در را پایین
کشید و داخل شد.
امیر کیا مانند تمام این هفت روز، روی تخت دراز
کشیده بود و با همان حال سیگار می کشید.
با دیدن دود غلیظی که در اتاق پخششده بود،
چهره در هم کشید و سرفه کنان به سمت پنجره
رفت و تا انتها بازشکرد.
سپسسینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با
عصبانیت سیگار نیمه سوخته را از روی لب های
امیرکیا برداشت.
_ می فهمی داری خودتو میکشی؟
توقع داشت باز سکوت کند، اما صدای دو رگه و
خش دارشرا شنید.
_ آره...
بغضکرده نگاهشکرد.
عادت نداشت امیرکیا را اینقدر شکسته ببیند...
نمی خواست ببیند!
دیوانگی بود اما... دلشهمان امیرکیا تخسو سرد
و مغرور را می خواست!
همان که با شاه پالوده نمی خورد و روی زخم هایش
نمک می پاچید!
همان امیرکیای سابق...
کنارش با فاصله کمی روی تخت نشست.
سرشرا به سمت صورت امیر کیا خم کرد تا مجبور
شود نگاهشکند.
نگاه غمگین و بی جان اشرا که دید، بغضکرده لب
زد:
_یعنی نمی بینی نگرانتم؟ پاشو امیر کیا...
تا کی می خوای روزه سکوت بگیری و با کسی حرف
نزنی؟ من نمی تونم تورو اینجوری ببینم... نمی تونم
صبر کنم که خوب شی.
به یلدا نگاه کرد و بغضپنهان گلویشرا همراه با
آب دهانشبلعید.
به انگشت هایش جرات داد و آن ها را بین
انگشت های یلدا گره زد.
چه عجیب بود این مُسَکِن بودن اش...
خواسته یا ناخواسته دلشگرم شده بود به حضور
یلدا...
پلک هایشرا بست تا اگر اشک مهمان چشم هایش
شد، از نگاه یلدا دور بماند.
سپسبه آرامی زمزمه کرد:
_ کاش نگفته بودم یلدا ...
یلدا فشاری به انگشت های امیرکیا وارد کرد و آرام
جواب داد:
_ عمر آقاجون همینقدر بوده امیرکیا ...وگرنه تو
نمی گفتی هم بلاخره از یه جایی میفهمید.
مسئله کوچیکی نبود که بشه پنهونشکرد... تو
نمیگفتی، نوشین می گفت، خانواده من میگفتن،
دوست و دشمن و آشنا می گفتن!
بلاخره که می فهمید امیر کیا!
سری تکان داد و این بار درد دیگرشرا به زبان آورد.
_ نمیدونم امیر کسری کجاست یلدا ...نه بیمارستان
و نه حتی واسه ختم بابا، خودشو نشون نداد ...
نمیدونم واقعا اینقدر بی غیرته، یا اتفاقی افتاده
براش.
صدای زنگ موبابل امیر کیا، هر دو را از جا پراند.
انگار هر دو ناخواسته با هر زنگ تماس، منتظر
خبری از جانب امیر کسری بودند.
امیرکیا با اخم نگاهی به شماره انداخت و رو به یلدا
لب زد:
_ کیمیاست!
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسی
حس بدی به جان اش نشست.
حسی شبیه به یک حسادت زنانه...
و این که چرا باید دچار این حسشود، اهمیتی
نداشت... داشت؟ قطعا نه!
به هر حال و تحت هر شرایطی الان، امیر کیا همسر
او بود!
کیمیا به چه حقی به همسر او زنگ می زد؟
صنمی با آن ها نداشت.
ناخواسته لب گزید و در حالی که به سختی جلوی
خودشرا گرفته بود، شانه هایشرا بالا فرستاد و
گفت:
_ اوم، این چرا به تو زنگ می زنه؟
بعد از هفت روز لبخند زد.
حسادت تمام دخترها شیرین بود؟
یا حسودی یلدا آنقدر مزه قندی داشت.
رد تماسداد و با لبخند کوتاهی، لب زد:
_ غلط می کنه به من زنگ بزنه.
به امیر کیا و چشم های خندان اش نگاه کرد و با
تعجب گفت:
_ چرا جواب ندادی؟
به شوخی زمزمه کرد:
_ والا خانومم با چشماش خط و نشون کشید برام .
جرات نکردم .
به شوخی گفته بود اما این که او را خانم خودش
خوانده، عجیب به دلشنشست.
خانم او بودن زیبا بود و این یعنی جایی در دلش
داشت به او دل می بست...
و این خوب نبود.
خوب نبود چون قرار بود جدا شوند...
نگاه از امیرکیا برداشت و کوتاه لب زد:
_ به من ربطی نداشت که ...
امیر کیا نیم خیز شد و بی مقدمه پرسید:
_ میخوای بری یلدا؟
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
می خواست؟ اصلا از کی تا حالا نظر او برای کسی
مهم شده بود؟
اصلا مگر اهمیت داشت که او چه می خواهد و چه
نمی خواهد؟
هرچند این بار خودشهم نمی دانست چه می خواهد
و چه نمی خواهد!
تنها چیزی که برایشهویدا بود، این بود که جایی
میان قلب اش، آن قسمتی که تا این لحظه سراغش
نرفته بود، بی خبر از او داشت دل می بست.
و او انگار هیچ کنترلی روی آن قسمت قلب اش
نداشت.
بدون آن که جوابی به امیر کیا بدهد، خواست از
روی تخت بلند شود که مچ دستشرا گرفت و
اجازه نداد.
امیر کیا با جدیت نگاهشکرد.
سوال پرسیده بود، همیشه از بی پاسخ ماندن
سوال هایشبی زار بود... اما این بار فرق می کرد.
این بار پای مهم ترین سوال زندگی اشدر میان بود...
می خواست تصمیم یلدا را بداند.
تنها شخصی که برایشمانده بود و او...
می خواست با چنگ و دندان برای خودش نگه اش
دارد.
البته به شرطی که پای اجبار به میان نباشد...
به سمت امیر کیا چرخید و کوتاه لب زد:
_ الان زمان مناسبی نیست امیر کیا.
گیج لب زد:
_ برای جواب دادن به سوالم، یا موندنت؟
از روی تخت بلند شد و همانطور که لیوان چای را
برمی داشت تا به دست امیر کیا بدهد، جواب داد:
_ جواب سوالت!
می شد خوشبینانه نگاه کند دیگر!
اگر نمی خواست بماند، جوابشرا به بعد موکول
نمی کرد.
با همین خیال بحث را ادامه نداد تا به قول یلدا
زمانش برسد.
لیوان چای را از دستشگرفت و کوتاه زمزمه کرد:
_ باشه ....ممنون .
بلاتکلیف باز روی تخت نشست اما همان لحظه
صدای زنگ موبایل امیر کیا، سکوت اتاق را شکست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوسی
حس بدی به جان اش نشست.
حسی شبیه به یک حسادت زنانه...
و این که چرا باید دچار این حسشود، اهمیتی
نداشت... داشت؟ قطعا نه!
به هر حال و تحت هر شرایطی الان، امیر کیا همسر
او بود!
کیمیا به چه حقی به همسر او زنگ می زد؟
صنمی با آن ها نداشت.
ناخواسته لب گزید و در حالی که به سختی جلوی
خودشرا گرفته بود، شانه هایشرا بالا فرستاد و
گفت:
_ اوم، این چرا به تو زنگ می زنه؟
بعد از هفت روز لبخند زد.
حسادت تمام دخترها شیرین بود؟
یا حسودی یلدا آنقدر مزه قندی داشت.
رد تماسداد و با لبخند کوتاهی، لب زد:
_ غلط می کنه به من زنگ بزنه.
به امیر کیا و چشم های خندان اش نگاه کرد و با
تعجب گفت:
_ چرا جواب ندادی؟
به شوخی زمزمه کرد:
_ والا خانومم با چشماش خط و نشون کشید برام .
جرات نکردم .
به شوخی گفته بود اما این که او را خانم خودش
خوانده، عجیب به دلشنشست.
خانم او بودن زیبا بود و این یعنی جایی در دلش
داشت به او دل می بست...
و این خوب نبود.
خوب نبود چون قرار بود جدا شوند...
نگاه از امیرکیا برداشت و کوتاه لب زد:
_ به من ربطی نداشت که ...
امیر کیا نیم خیز شد و بی مقدمه پرسید:
_ میخوای بری یلدا؟
نگاهشرا به امیر کیا دوخت.
می خواست؟ اصلا از کی تا حالا نظر او برای کسی
مهم شده بود؟
اصلا مگر اهمیت داشت که او چه می خواهد و چه
نمی خواهد؟
هرچند این بار خودشهم نمی دانست چه می خواهد
و چه نمی خواهد!
تنها چیزی که برایشهویدا بود، این بود که جایی
میان قلب اش، آن قسمتی که تا این لحظه سراغش
نرفته بود، بی خبر از او داشت دل می بست.
و او انگار هیچ کنترلی روی آن قسمت قلب اش
نداشت.
بدون آن که جوابی به امیر کیا بدهد، خواست از
روی تخت بلند شود که مچ دستشرا گرفت و
اجازه نداد.
امیر کیا با جدیت نگاهشکرد.
سوال پرسیده بود، همیشه از بی پاسخ ماندن
سوال هایشبی زار بود... اما این بار فرق می کرد.
این بار پای مهم ترین سوال زندگی اشدر میان بود...
می خواست تصمیم یلدا را بداند.
تنها شخصی که برایشمانده بود و او...
می خواست با چنگ و دندان برای خودش نگه اش
دارد.
البته به شرطی که پای اجبار به میان نباشد...
به سمت امیر کیا چرخید و کوتاه لب زد:
_ الان زمان مناسبی نیست امیر کیا.
گیج لب زد:
_ برای جواب دادن به سوالم، یا موندنت؟
از روی تخت بلند شد و همانطور که لیوان چای را
برمی داشت تا به دست امیر کیا بدهد، جواب داد:
_ جواب سوالت!
می شد خوشبینانه نگاه کند دیگر!
اگر نمی خواست بماند، جوابشرا به بعد موکول
نمی کرد.
با همین خیال بحث را ادامه نداد تا به قول یلدا
زمانش برسد.
لیوان چای را از دستشگرفت و کوتاه زمزمه کرد:
_ باشه ....ممنون .
بلاتکلیف باز روی تخت نشست اما همان لحظه
صدای زنگ موبایل امیر کیا، سکوت اتاق را شکست.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl