🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستوهفت
بالاخره شکست. هم خودش هم بغضش.
- دانیار دیوونه نشو. چطور می تونی انقدر بد با من رفتار کنی؟ من فقط اومدم ببینمش. به خودشم گفتم پشیمونم. نمی
خواستم این جوري شه. به خدا من دوستش دارم. به خاطر پدرم ...
با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پاي پدرت رو وسط نکش که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه. هر چند اگه لازم شه تو روي اون هم می ایستم. اون
دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه. شرایط دیاکو حاده. یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه. پس تا قبل
از این که همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه، دمت رو بذار رو کولت و برو. برو و دیگه برنگرد. اگه راست میگی و دوستش
داري دست از سرش بردار. برو.
دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:
- تو چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
با بی تفاوتی گفتم:
- کاري نداره که. تو هم بلدي. یادت رفته؟
❌ فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت. با رفتنش تمام انرژي من هم ته کشید.
فشارها هر لحظه بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر. به اتاق دیاکو رفتم. خواب بود. پاهایم را روي زمین کشیدم. چند
شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟ پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم.
- به کجاي این شب تیره بیاویزم قباي ژنده خود را؟
شاداب:
صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم. آرام و بیصدا در را باز کردم. هر دو خواب بودند. دیدن آرامش این دو برادر در کنار
هم لبخند بر لبم نشاند. بین دو تخت ایستادم و چهره هاي نه چندان مشابه شان را نظاره کردم. صورت دیاکو حتی در خواب
هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.
دانیار پتو نداشت. با کفش روي تخت دراز کشیده بود و دستش را روي پیشانی اش گذاشته بود. هواي اول صبح نزدیک مهري
سرد بود. ترسیدم سرما بخورد. پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ
دستم را توي هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد. از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش
برخورد کرد. صداي ضربان قلبش آن قدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم. گیج بودم، اما سعی کردم تکان
بخورم. از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. نفسش را با شدت به بیرون دمید و
گفت:
- اوف! دختره ي دیوونه. مگه از جونت سیر شدي؟
و بعد تقریبا به عقب هلم داد.
به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم. دستی به موهاي به هم ریخته اش کشید. نیم نگاهی به دیاکو
کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت موقعی که من خوابم دور و برم نیا. فهمیدي؟
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستوهفت
بالاخره شکست. هم خودش هم بغضش.
- دانیار دیوونه نشو. چطور می تونی انقدر بد با من رفتار کنی؟ من فقط اومدم ببینمش. به خودشم گفتم پشیمونم. نمی
خواستم این جوري شه. به خدا من دوستش دارم. به خاطر پدرم ...
با بی حوصلگی حرفش را قطع کردم و گفتم:
- پاي پدرت رو وسط نکش که تومنی صد هزار با تو فرق می کنه. هر چند اگه لازم شه تو روي اون هم می ایستم. اون
دوست داشتنت رو هم بذار در کوزه. شرایط دیاکو حاده. یه هیجان یا استرس دیگه می تونه منجر به مرگش بشه. پس تا قبل
از این که همین یه ذره ادب و احترامم ته بکشه، دمت رو بذار رو کولت و برو. برو و دیگه برنگرد. اگه راست میگی و دوستش
داري دست از سرش بردار. برو.
دستانش از دو طرف بدنش آویزان شد و گفت:
- تو چطور می تونی انقدر بی رحم باشی؟
با بی تفاوتی گفتم:
- کاري نداره که. تو هم بلدي. یادت رفته؟
❌ فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
چشمان براق و خیسش را به صورتم دوخت و بی هیچ حرفی عقبگرد کرد و رفت. با رفتنش تمام انرژي من هم ته کشید.
فشارها هر لحظه بیشتر می شد و دیوارها هر لحظه تنگ تر. به اتاق دیاکو رفتم. خواب بود. پاهایم را روي زمین کشیدم. چند
شب بود که خواب به چشمم راه نداشت؟ پشت پنجره ایستادم و به ظلمت بیرون خیره شدم و زمزمه کردم.
- به کجاي این شب تیره بیاویزم قباي ژنده خود را؟
شاداب:
صبح کمی زودتر از ساعت معمول رسیدم. آرام و بیصدا در را باز کردم. هر دو خواب بودند. دیدن آرامش این دو برادر در کنار
هم لبخند بر لبم نشاند. بین دو تخت ایستادم و چهره هاي نه چندان مشابه شان را نظاره کردم. صورت دیاکو حتی در خواب
هم آرام بود و صورت دانیار حتی در خواب هم اخمو.
دانیار پتو نداشت. با کفش روي تخت دراز کشیده بود و دستش را روي پیشانی اش گذاشته بود. هواي اول صبح نزدیک مهري
سرد بود. ترسیدم سرما بخورد. پتو را که گلوله کرده و پایین تختش گذاشته بود برداشتم و آهسته رویش کشیدم که ناگهان مچ
دستم را توي هوا قاپید و به سرعت نیم خیز شد. از فشار دستش در آغوشش پرتاب شدم و سرم محکم به استخوان ترقوه اش
برخورد کرد. صداي ضربان قلبش آن قدر کوبنده و خشمگین بود که از ترس بر خودم لرزیدم. گیج بودم، اما سعی کردم تکان
بخورم. از تکان من پنجه اش را کمی شل کرد و بیهوا پیشانی اش را روي شانه ام گذاشت. نفسش را با شدت به بیرون دمید و
گفت:
- اوف! دختره ي دیوونه. مگه از جونت سیر شدي؟
و بعد تقریبا به عقب هلم داد.
به محض رهایی مچ دردناکم را مالیدم و متحیر خیره اش شدم. دستی به موهاي به هم ریخته اش کشید. نیم نگاهی به دیاکو
کرد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
- دیگه هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت موقعی که من خوابم دور و برم نیا. فهمیدي؟
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستوهفت
غزاله :
-سلام .
-سلام خوبی ؟ چت شد یهو ؟
خیلی خوب بود که مثل قبل باهام حرف میزد و معذبم نمیکرد .
-خوبم هیچی تو خوبی ؟
صدام آروم بود ، هنوز نمیتونستم حتی راحت باهاش حرف بزنم .
-منم خوبم .
-بهرام ...
دلم میخواست از ترسم بهش بگم از این که قول بده بهم که نره از ...
-خانوم جاوید اصلا نیازی به نگرانی نیست . بابا یه ذره از من یاد بگیر با یه اعتماد به نفسی امروز
رفتم شرکت
بابات حرف زدم .
صداش شیطون بود .
-بعدش چی میشه ؟
-هیچی ، قول میدم هیچی نشه .
قول میداد ... بهرام قول میداد خوب بود .پاهام رو توی شکمم جمع کردم .
-سه شنبه میشه چند روز دیگه ؟
-سه روز .
سه روز ... سه روز دیگه روزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم و الان ترس داشتم ... از بابا و
نگاه های مامان
ترس داشتم ... از آینده از ...
-غزاله .
صداش آروم بود ولی محکم ...میخواستم بگم جانم ولی ...
-تو بهم اعتماد کردی مگه نه ؟
آره اعتماد کردم ، اعتماد کردم ...
-آره .
-پس همه چیزو بسپر دستم و نگران نباش باشه ؟ فقط با عاطفه آتیش بسوزونین باشه ؟
لبخند زدم :
-باشه حتما .
صدای خندش اومد و دلم .
-خوبه فقط برای همین کارا آماده این شماها . سعیده هم مثل شما دوتاست ؟
-اوهوم ما همیشه با هم آلار میسازیم .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-خوبه پس همکارم دارین ، فک کنم اگه بیان خونمون درآینده دیگه مو به سر من نمونه .
خونمون ... لبخند زدم ... این حرفش یعنی مشکلی با دوستام نداره . این حرفش یعنی ترس ...نه.
خندیدم :
-همینه که هست .
-نه مثل این که زبون عاطفه روت تاثیر گذاشته .
-بله شما مشکلی دارین ؟
-نخیر شما راحت باش .
-باش .
صدای منشیش رو شنیدم که باهاش کار داشت .
-برو کار داری .
-ببخشید باید برم کاری نداری ؟
-نچ خدافظی .
-خدافظ چشم جنگلی .
به گوشیم نگاه کردم ، چشم جنگلی ... ترسم رفته بود . صدای بلند عاطفه اومد :
-خبرت اگه حرفت تموم شده بیا چایی کوفت کن با بیسکویت .
بلند خندیدم و از اتاق اومدم بیرون .
عاطفه :
-اووووووه چه ذوقیم میکنه تو نبودی تا همین دو دقیقه پیش داشتی پس میفتادی ؟ یادم باشه
بهش بگم هر روز صبح
بهت زنگ بزنه از اون قیافه ی وزقیت نجات پیدا کنیم .
عاطفه ... مامان 08 سالم بود ...
بوسه ی طولانی و محکمی روی لپش زدم .
-نمیشه تو هم پنجشنبه باشی ؟
چشماش درشت شد :
-این دیگه زیادیه واقعا .
-باش دیگههههه .
-نمیشه وزغ جونم چاییتو بخور .
چرا نمیشد ؟ من میخواستم عاطفه هم باشه . مگه چی میشه ؟ بی میل چاییم رو خوردم .
عاطفه :
-گوشیت دستت باشه هر چی شد بهم اس کن خوبه ؟
اینم فکر خوبی بود ولی کاش بود ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستوهفت
غزاله :
-سلام .
-سلام خوبی ؟ چت شد یهو ؟
خیلی خوب بود که مثل قبل باهام حرف میزد و معذبم نمیکرد .
-خوبم هیچی تو خوبی ؟
صدام آروم بود ، هنوز نمیتونستم حتی راحت باهاش حرف بزنم .
-منم خوبم .
-بهرام ...
دلم میخواست از ترسم بهش بگم از این که قول بده بهم که نره از ...
-خانوم جاوید اصلا نیازی به نگرانی نیست . بابا یه ذره از من یاد بگیر با یه اعتماد به نفسی امروز
رفتم شرکت
بابات حرف زدم .
صداش شیطون بود .
-بعدش چی میشه ؟
-هیچی ، قول میدم هیچی نشه .
قول میداد ... بهرام قول میداد خوب بود .پاهام رو توی شکمم جمع کردم .
-سه شنبه میشه چند روز دیگه ؟
-سه روز .
سه روز ... سه روز دیگه روزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم و الان ترس داشتم ... از بابا و
نگاه های مامان
ترس داشتم ... از آینده از ...
-غزاله .
صداش آروم بود ولی محکم ...میخواستم بگم جانم ولی ...
-تو بهم اعتماد کردی مگه نه ؟
آره اعتماد کردم ، اعتماد کردم ...
-آره .
-پس همه چیزو بسپر دستم و نگران نباش باشه ؟ فقط با عاطفه آتیش بسوزونین باشه ؟
لبخند زدم :
-باشه حتما .
صدای خندش اومد و دلم .
-خوبه فقط برای همین کارا آماده این شماها . سعیده هم مثل شما دوتاست ؟
-اوهوم ما همیشه با هم آلار میسازیم .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-خوبه پس همکارم دارین ، فک کنم اگه بیان خونمون درآینده دیگه مو به سر من نمونه .
خونمون ... لبخند زدم ... این حرفش یعنی مشکلی با دوستام نداره . این حرفش یعنی ترس ...نه.
خندیدم :
-همینه که هست .
-نه مثل این که زبون عاطفه روت تاثیر گذاشته .
-بله شما مشکلی دارین ؟
-نخیر شما راحت باش .
-باش .
صدای منشیش رو شنیدم که باهاش کار داشت .
-برو کار داری .
-ببخشید باید برم کاری نداری ؟
-نچ خدافظی .
-خدافظ چشم جنگلی .
به گوشیم نگاه کردم ، چشم جنگلی ... ترسم رفته بود . صدای بلند عاطفه اومد :
-خبرت اگه حرفت تموم شده بیا چایی کوفت کن با بیسکویت .
بلند خندیدم و از اتاق اومدم بیرون .
عاطفه :
-اووووووه چه ذوقیم میکنه تو نبودی تا همین دو دقیقه پیش داشتی پس میفتادی ؟ یادم باشه
بهش بگم هر روز صبح
بهت زنگ بزنه از اون قیافه ی وزقیت نجات پیدا کنیم .
عاطفه ... مامان 08 سالم بود ...
بوسه ی طولانی و محکمی روی لپش زدم .
-نمیشه تو هم پنجشنبه باشی ؟
چشماش درشت شد :
-این دیگه زیادیه واقعا .
-باش دیگههههه .
-نمیشه وزغ جونم چاییتو بخور .
چرا نمیشد ؟ من میخواستم عاطفه هم باشه . مگه چی میشه ؟ بی میل چاییم رو خوردم .
عاطفه :
-گوشیت دستت باشه هر چی شد بهم اس کن خوبه ؟
اینم فکر خوبی بود ولی کاش بود ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستوهفت
يكي از دخترا بنداي پشت لباسو سفت كرد موهامو باز كردم
و ازادانه پشتم ريختمشون،دوباره به خودم نگاهي كردم
چشمام از اون همه زيبايي برق زد
درست همون لباسي بود كه دنبالش بودم نگاهي به دنباله ي
نسبتا بلند لباس كردم ناخوداگاه لبخندي اومد روي لبم كه
يكي از دخترا گفت:
_وايي چقدر بهتون مياد فوق العاده شدين
همون موقع در باز و دنيا پريد داخل اتاق و گفت:
_وايي يك ساعت دارين چيكار ميكنين اين ت و
ولي با ديدنم دستشو جلوي دهنش گزاشت و گفت:
_واي محشر شدي خيلي بهت مياد....
از خجالت سرمو پايين انداختم گفتم:
_ممنون
صداي صابري اومد كه باز با غرور گفت:
_من كه گفتم اينجا هرچيزي كه بخواين پيدا ميشه
ماشالا چه عروس خوشگلي هم داري ن
دوباره تشكري كردم كه ص داي دامون از سالن اومد كه گفت:
_چيشد انتخاب كردين
دنيا از در بيرون رفت و رو بهش گفت:
_بله انتخاب شد
صداي كنجكاوش اومد كه گفت:
_خوب بزار بيام ببينم
صداي جيغ دنيا بلند شد گف ت:
_نه نه بشين سر جات شگون نداره داماد تا روز عروسي، عروسٌ
تو لباس عروس ببين ه
بعد رو بهم تند گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_لباستو در بيار تا اين فضول نيومده
بعد درو بست و رفت،دوباره به آينه نگاه كردم اهي كشيدم
يعني بعد از پوشيدن اين لباس و عروسيم سرنوشت برام چي
رقم زده ؟!
يعني بلاخره منم طعم يه زندگي اروم و بدون استرس و
ميتونم بچشم !
با صداي دختره به خودم اومدم و لباس و از تنم در اوردم
دوباره مانتو شلوارمو پوشيدم و بيرون رفتم،بعد از حساب
كردن پول لباس كه مبلغ قابل توجهي بود از خانم صابري
تشكر كرديم واز مزون خارج شديم قرار شد يك روز قبل
عروسي لباسو برامون بفرسته.
انتخاب تاج هم موند بعد از مشورت با ارايشگر با توجه به
مدل موم بگيريم،مقصد بعدي كه قرار بود بريم خريد كت
شلوار دامادي براي دامون بود...!
توي ماشين نشسته بوديم هنوزم از ذوق لباس عروسم لبخند
روي لبام بود،اصلا فكر نميكردم دنيا انقدر خوب و فهميده
باشه حق با دامون بود دنيا دختر مهربوني بود و توي دلش
چيزي نبود فقط گاهي زبونش تند ميشد.شايدم برخورد اول
خواسته گربه رو در حجله بكشه به قول قديميا.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستوهفت
يكي از دخترا بنداي پشت لباسو سفت كرد موهامو باز كردم
و ازادانه پشتم ريختمشون،دوباره به خودم نگاهي كردم
چشمام از اون همه زيبايي برق زد
درست همون لباسي بود كه دنبالش بودم نگاهي به دنباله ي
نسبتا بلند لباس كردم ناخوداگاه لبخندي اومد روي لبم كه
يكي از دخترا گفت:
_وايي چقدر بهتون مياد فوق العاده شدين
همون موقع در باز و دنيا پريد داخل اتاق و گفت:
_وايي يك ساعت دارين چيكار ميكنين اين ت و
ولي با ديدنم دستشو جلوي دهنش گزاشت و گفت:
_واي محشر شدي خيلي بهت مياد....
از خجالت سرمو پايين انداختم گفتم:
_ممنون
صداي صابري اومد كه باز با غرور گفت:
_من كه گفتم اينجا هرچيزي كه بخواين پيدا ميشه
ماشالا چه عروس خوشگلي هم داري ن
دوباره تشكري كردم كه ص داي دامون از سالن اومد كه گفت:
_چيشد انتخاب كردين
دنيا از در بيرون رفت و رو بهش گفت:
_بله انتخاب شد
صداي كنجكاوش اومد كه گفت:
_خوب بزار بيام ببينم
صداي جيغ دنيا بلند شد گف ت:
_نه نه بشين سر جات شگون نداره داماد تا روز عروسي، عروسٌ
تو لباس عروس ببين ه
بعد رو بهم تند گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_لباستو در بيار تا اين فضول نيومده
بعد درو بست و رفت،دوباره به آينه نگاه كردم اهي كشيدم
يعني بعد از پوشيدن اين لباس و عروسيم سرنوشت برام چي
رقم زده ؟!
يعني بلاخره منم طعم يه زندگي اروم و بدون استرس و
ميتونم بچشم !
با صداي دختره به خودم اومدم و لباس و از تنم در اوردم
دوباره مانتو شلوارمو پوشيدم و بيرون رفتم،بعد از حساب
كردن پول لباس كه مبلغ قابل توجهي بود از خانم صابري
تشكر كرديم واز مزون خارج شديم قرار شد يك روز قبل
عروسي لباسو برامون بفرسته.
انتخاب تاج هم موند بعد از مشورت با ارايشگر با توجه به
مدل موم بگيريم،مقصد بعدي كه قرار بود بريم خريد كت
شلوار دامادي براي دامون بود...!
توي ماشين نشسته بوديم هنوزم از ذوق لباس عروسم لبخند
روي لبام بود،اصلا فكر نميكردم دنيا انقدر خوب و فهميده
باشه حق با دامون بود دنيا دختر مهربوني بود و توي دلش
چيزي نبود فقط گاهي زبونش تند ميشد.شايدم برخورد اول
خواسته گربه رو در حجله بكشه به قول قديميا.
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهفت
صادقانه جواب داد:
_ دلسوزی واسه کاری که خودشانجام داده؟
نگاهشکرد.
_ منم دلم نسوخت ...این بده؟
کوتاه لبخند زد و در جوابشگفت:
_ تو مگه بلدی بد باشی دختر کربلایی؟
صدای آشنایی باعث شد نگاه از یکدیگر بردارند.
با دیدن نوشین که جلویشان ایستاده بود هردو
همزمان بلند شدند.
_ رفتم خونه ...گفتن آقاجون اینجا بستریه ...
یلدا ناخواسته جلو رفت و در آغوش اشگرفت.
خیانت حتی برق نگاه زن را خاموش می کرد...
نوشین ذره ای به آن نوشین سابق شباهتی نداشت.
لاغر و شکسته شده بود.
نوشین آرام دست هایشرا دور یلدا گره زد و لب زد:
_ من الان خوبم یلدا ...اشک هامو ریختم .
شکایت هامو به خدا کردم که الان سر پام .
ناخواسته در جوابشبا بغضلب زد:
_ من بابت نسبت خونیم با کیمیا ازت معذرت
می خوام .
از آغوش اشجدا شد و بی رمق لبخند زد.
نگاهی به امیرکیا انداخت و پرسید:
_ آقاجون بهتره؟
و چه سوال سختی بود و جواب دادن به این سوال،
سخت تر...
یلدا با ناراحتی نگاهی به امیر کیا که به سختی
سعی داشت ظاهر محکم اشرا حفظ کند انداخت.
می دانست جواب دادن به این سوال برایشسخت
است.
دست نوشین را گرفت و آرام لب زد:
_ بیا باهم یکم قدم بزنیم ...من بهت می گم.
نوشین با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
حدساین که حال تاجیک خوب نیست، سخت
نبود.
در جواب یلدا سری تکان داد و همراهشراهی شد
تا زودتر حال پدرشوهری که با درخواست طلاق ای
که داده بود، بزودی پدرشوهر سابق اش می شد را
بداند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوهفت
صادقانه جواب داد:
_ دلسوزی واسه کاری که خودشانجام داده؟
نگاهشکرد.
_ منم دلم نسوخت ...این بده؟
کوتاه لبخند زد و در جوابشگفت:
_ تو مگه بلدی بد باشی دختر کربلایی؟
صدای آشنایی باعث شد نگاه از یکدیگر بردارند.
با دیدن نوشین که جلویشان ایستاده بود هردو
همزمان بلند شدند.
_ رفتم خونه ...گفتن آقاجون اینجا بستریه ...
یلدا ناخواسته جلو رفت و در آغوش اشگرفت.
خیانت حتی برق نگاه زن را خاموش می کرد...
نوشین ذره ای به آن نوشین سابق شباهتی نداشت.
لاغر و شکسته شده بود.
نوشین آرام دست هایشرا دور یلدا گره زد و لب زد:
_ من الان خوبم یلدا ...اشک هامو ریختم .
شکایت هامو به خدا کردم که الان سر پام .
ناخواسته در جوابشبا بغضلب زد:
_ من بابت نسبت خونیم با کیمیا ازت معذرت
می خوام .
از آغوش اشجدا شد و بی رمق لبخند زد.
نگاهی به امیرکیا انداخت و پرسید:
_ آقاجون بهتره؟
و چه سوال سختی بود و جواب دادن به این سوال،
سخت تر...
یلدا با ناراحتی نگاهی به امیر کیا که به سختی
سعی داشت ظاهر محکم اشرا حفظ کند انداخت.
می دانست جواب دادن به این سوال برایشسخت
است.
دست نوشین را گرفت و آرام لب زد:
_ بیا باهم یکم قدم بزنیم ...من بهت می گم.
نوشین با نگرانی به امیرکیا نگاه کرد.
حدساین که حال تاجیک خوب نیست، سخت
نبود.
در جواب یلدا سری تکان داد و همراهشراهی شد
تا زودتر حال پدرشوهری که با درخواست طلاق ای
که داده بود، بزودی پدرشوهر سابق اش می شد را
بداند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl