روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
912 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستوهشت

عاطفه :
امشب خواستگاریه و دلم شور میزنه . کاش همه چی به خیر باشه ... تا یک ساعت پیش پیش
غزاله بودم و با کلی
ناراحتیش از خونه بیرون اومدم آخه دیگه خواستگاریش که نمیشد بمونم .
یک ساعتی میشد که قدم میزدم .هوا تاریک شده بود ...
-به بهههه خیلی وقت بود منتظرت بودم .
صداش عین تیغ روی مغزم رو خط خطی کرد ... برگشتم پشت سرم ایستاده از چیزی که دیدم یه
لحظه قلبم ایستاد.
دنباله ی زنجیری که تو دستش بود رو نگاه کردم و رسیدم به سگ سیاه رنگ که خیلی بزرگ بود
و با چشماش
قورتم میداد و قلاده ی طلایی رنگش ...
میخواست چی کار کنه ؟ به پوزخند مسخرش نگاه کردم ... برای ضدحال زدن به اینم شده باید
ترسم رو از بین ببرم.
عاطفه اگه بترسی کارت تمومه ... میفهمی ؟؟؟ تموم ... فکر همه جاش رو کرده بودم غیر از سگ
... اونم چه سگی.
-نظرت چیه ؟
چی میشه تیغ صداش کند شه ؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق کشیدم ، هیچ کس نبود
هیچ کس ...
نفس عمیق دوم ... ببین عاطفه این سگ هرچی باشه تو نباید ازش بترسی اگه فرار کنی برتر
دنبالت میاد اگه این
حیوون بفهمه ترسیدی روزگارت سیاه میشه نترس هیچی نیست ...
-نگفتی نظرت چیه ؟ ترسیدی ؟
صدای پوزخندش ...
صاف ایستادم ، صدا محکم و پوزخندم که چششو در بیاره ، سعی میکردم سگ رو نادیده بگیرم
ولی صدای خرخر که
میکرد نمیذاشت .... لعنتی ...
-نظرم ؟؟؟ خوب داشتم به این فکر میکردم که شباهت زیادی به هم دارید .
اخم هاش تو هم رفت دروغ گفته بودم ؟؟ نه ...
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زنجیر رو کشیده که هیکل سگ تکون شدیدی خورد ، گونم رو از تو جویدم تا نترسم تا پاهام
برای فرار نره ...
-به من میگی سگ ؟؟
به چشماش قهوه ای به خون نشستش نگاه کردم ... به خداوندی خدا که شباهتشون زیاد بود و
دروغ نمیگفتم ...
جوابش رو ندادم ، سگ رو بهم نزدیک میکرد . نباید فرار کنی عاطفه نبایییید ... اگر بدویی سگ
برتر میکنه و
این رامین عوضی هم دیگه کوتاه نمیاد ...این سگ از صاحبش خطرناک تر نیست عاطفه ... نرو ...
سگ رو نزدیک تر میکرد و بغض لعنتی تو گلوم بیشتر میشد... ترس داشت ، تپش تند قلبم رو
فهمیدم و دردی که
تو گلوم نشست ... دیگه تقریبا جلوی پام بود البته انقدر بزرگ بود که میتونم بگم قدم تا نزدیکی
شکمم بود ...
نگاهش نکردم ، فقط نفس گرفتم ... سگ زبونش رو بیرون اورد . این سگ وفاش بیشتر از
آدماست عاطفه ...
نترس ...
-ازش که نمیترسی ؟
-نه تو ترسناک تری .
میدونستم که اگه جوابشو ندم شاید بهتر باشه ولی جلوی زبونم رو نمیبتونستم بگیرم .
زنجیر سگ رو ول کرد و دل من بود که چیزی ازش نموند ... عقب عقب رفت بدون سگش ...
-پس خوش بگذره .
دور شدنش رو دیدم ... خوب الان من موندم و یه سگ که امیدوارم مثل صاحبش زبون نفهم
نباشه ...
محکم ایستادم . نفس هم نمیکشیدم . نباید تحریکش کرد ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستونه

سگ دورم چرخید و بو کشید ، چندشم شد ولی حس ترسم خیلی بیشتر بود ... خیلی ...
خوب راهی نبود باید منطقی باهاش صحبت میکردم ...
-اسمت چیه ؟
صدام رو که شنید اومد جلوم ، به زبونش و صدای خرخرش توجه نمیکردم ولی خوب نمیشد
ازشون گذشت ...
-میشه مثل صاحبت نباشی ؟
با صدای هاپ که کرد ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که اونم یه قدم اومد جلو ... خدایا خودت یه
راهی به ذهنم برسون.
من چی کار کنم با این سگ ؟؟؟
فقط نگاهش میکردم و از جام تکون نمیخوردم به امید این که شاید ... شاید بره ... تمام التماسم
تو دلم به خدابود .
خدایا یه آدم چقدر میتونه پست باشه ؟ چقدر میتونه بی ناموس باشه اخه ؟ این سگو رام کن
خواهش میکنم .
جون از پاهام داشت میرفت از ترس تمام بدنم میلرزید از همونایی که میگن عزرائیل از بغلت رد
شده ...
یهو یه فکری به ذهنم اومد ، رامین تو خیابون بود پس احتمالا همشون خونه ی سام جمع بودن .
یه قدم رفتم عقب که اونم دنبالم اومد ، آروم رفتم سمت خونه عقب عقب میرفتم که فکر نکنه
دارم فرار میکنم .
آروم قدم بر میداشتم و یواش یواش میرفتم و اون دنبالم میومد . باید بتونی عاطفه ترس نداره
ببین کاریت نداره که.
دستم رو تکون دادم که صدای خرخرش بیشتر شد ... دستم رو آروم به سمت قلادش بردم .
دستم میلرزید ، ولی
باید بتونم . سگ دستم رو بو کشید . اگر یه ذره حرکتم تند میشد مطمئنا تیکه پارم میکرد ...
زنجیر قلاده رو آروم گرفتم با هر حرکتم خرخرش بیشتر میومد و نمیدونستم این واکنش برای
عصبی بودنه یا چیز
دیگه ...بالاخره با هزار زور زنجیر کامل گرفتم ... یه ذره عقب عقب رفتم و زنجیرش رو کشیدم تا
بفهمه که فرار
نمیکنم ... همه ی این کارا فقط به ذهنم میرسید واقعا تا حالا با سگ همیچین برخوردی نداشتم ...
وقتی دیدم آرومه به سمت خونه رفتم و زنجیرش رو کشیدم دنبالم میومد ... تو دلم خدا خدا
میکردم که سگه همینجوری
آروم بمونه ....
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
وقتی جلوی خونه ی سام رسیدم انگار که خونه رو شناخت بلند بلند پارس کرد ، بسم الله گفتم و
آروم زنجیرش رو
به میله ی در خونه محکم بستم ، سگ همچنان پارس میکرد ، نگاهی به خونه انداختم .
از پنجره سایه ی پسری رو دیدم که از پله ها تندتند پایین میاد . نگاهی به زنجیر بسته و سگی که
حواسش به من
نبود انداختم ... با آخرین سرعتم به سمت خونه ی غزاله اینا دوییدم و پشت درخت نشستم .
یواشکی نگاه کردم رامین در رو باز کرد و سگ رو تو خونه برد به اطراف نگاه کرد و در رو بست .
دیگه جون تو بدنم نمونده بود ، گوشیم زنگ خورد از خونه بود :
-الو .
-الو کجایی ؟
صدام از ته چاه در میومد :
-دارم میام تو راهم .
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و دستم رو قلبم اتند میزد ... خیلی . قطره اشک هام از ترس بود و ...
تنهایی ...
دلم میخواست برم بغل مامان ولی ... اون چه میدونست ؟ هق هقم خفه بود .انقدر ترسیده بودم و
دلم زیر و رو شده بود
که حالت تهوع گرفتم . خدایا یه جون بده تا خونه برم بعدش جونم رو گرفتی هم گرفتی ...
-عاطفه ...
اصلا مهم نبود کی صدام کرده ، جیغی کشیدم و برگشتم سمت صدا ... خدایااااا همینو کم داشتم
ممنوووونم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسی

بهرام اینجا چی کار میکنه ؟ چرا تنهاست ؟
-هیییس آروم باش منم .توچت شده ؟
-هی ... هیچی .
غلط میکنی بذاری بهرام اشکت رو ببینه فهمیدی عاطفه ؟؟ غلط میکنی ...
دستم رو به تنه ی درخت گرفتم با یه یاعلی بلند شدم ولی لرزش پاهام زیاد بود .
-چته عاطفه ؟ چرا رنگت پریده ؟
-هیچ برو خوبم .
شونم رو گرفت .
-آره معلومه چقدر خوبی . حرف بزن عاطفه ...
با صدایی که از خودم انتظار نداشتم :
-برو بهرام گفتم خوبم .
دوییدم سمت خونه و در رو بستم .
مامان :
-میخوای بخوابی ؟
-آره .
-شام نمیخوری ؟
-نه .
در اتاق رو بستم . لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم . به گوشیم نگاه کردم . یه اس ام اس از
یه شماره ی ناشناس.
-نهههه خیلی شجاع شدی آفرین .
به شماره نگاه کردم ، همون عوضی که زنگ زده بود ... به درک ...
هنوز بدنم میلرزید ، پتو رو روی خودم کشیدم احساس سرما میکردم چیزی که از من بعید بود ...
چشمام که بسته میشد چشمای سگ رو میدیدم و صدای خرخرش ... اجازه دادم قطره های اشک
بریزن .کسی
نمیبینه بریزین ... دیگه هیچ انرژی نداشتم ، چشمام رو بستم و ... خواب ...
****
غزاله :
شلوار سفیدم و با تنیک یاسی رنگم پوشیدم با شال حریر یاسی رنگ آرایشم کم بود ، روی تخت
نشستم اصلا نمیفهمیدم
چه خبره و داره چی میشه هر چی به عاطی زنگ میزنم جواب نمیده و نگرانم ... خدایا خواهش
میکنم ...
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدای زنگ اومد و صدای مامان :
-غزاله بیا دیگه اومدن تو هنوز تو اتاقی .
نفس عمیقی کشیدم از ترس این که از استرس حالم بد نشه همه ی داروهام رو خورده بودم .
خدایا میترسم هستی ؟؟؟
کنار مامان وایسادم ، آب دهنم رو قورت دادم بابا در رو باز کرد و من بسم الله گفتم ... بابا سلام
کرد و من التماس
خدا کردم که همه چی خوب باشه با مامان حرف زدن و من سکته کردم از ترس ، با من سلام
کردن و...
به دست های زندایی که سمتم دراز شده بود نگاه کردم غزاله خاک تو سرت آدم باش ...
دستش رو فشردم :
-سلام .
-سلام عزیزم چه خوشگل شدی .
لبخند زدم :
-ممنون .
خوب زن دایی که به خیر شد ، دایی قبل از سلام دادن بغلم کرد و من مردم ، بغلم کرد و نفسم
رفت ، بغلم کرد و
سستی زانوهام رو فهمیدم ، نگاه مامان و بابا نگران بود و بهرامی که فقط با نگاهش میگفت آروم
باشم ...
بالاخره ازم جدا شد :
-سلام غزاله جان .
-سلام .
لرز صدام رو میشه نفهمه ؟ بابا تارف کرد بشینن و من داشتم میمردم ، چرا بغلم کرد ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیویک

با دیدنش فکرا از ذهنم پرید ، حس هام بهم برگشت انگار نه انگار که قفل کرده بودم ، کت شلوار
قهوه ای رنگ با
پیراهن کرم و کراوت باریک قهوه ای همیشه کروات باریک میبست ... گل رز آبی ... گلی که
عاشقش بودم .
سیاه چاله ها همه حواسم رو گرفتن . لب زدنش رو فهمیدم :
-خوبی ؟
خوب بودم ؟ نه ... عالی بودم چه جوری گفتم برو ؟؟ چه جوری ؟ صدای آرومش رو شنیدم :
-راستش یه گلدون کوچیک کاکتوس بود خیلی ازش خوشم اومد خواستم بگیرم مامان نذاشت .
خندم از ته دلم بود . مسخره ...
بابا :
-اگه دوست دارین بیاین بشینین .
خاک تو سرم ... بهرام رفت نشست ولی من باید چایی میریختم و خدا رحم کنه با این لرزش
دستام ...
نمیفهمیدم چی میگن مهم هم نبود ... نفس عمیقی کشیدم و سینی رو برداشتم دسته های سینی
رو فشار دادم تا لرزش
دستام آروم شه تقریبا هم موفق بودم .... بسم الله دوم رو گفتم و سمت دایی رفتم .
چاییش رو برداشت و فقط نگاهم کرد . زن دایی چاییش رو برداشت و تعریف کرد و بهرام ...
بدون این که نگام کنه
چاییش رو برداشت و تشکر آرومی کرد ازش ممنون بودم اگر نگاهم میکرد قطعا همه ی چایی ها
میریخت ...
بابا با بغض چاییش رو برداشت و مامان با نگرانی ...
کنار بابا نشستم ، راحت تر بود ... به حرفای اولیه هیچ توجهی نداشتم وحواسم پیش آخر مراسم و
بود و عاطفه ...
صدای بهرام رو شنیدم نمیدونم تو رویا یا واقعیت نگاهش کردم ، همه با لبخند نگاهم میکردن
چشونه ؟
دایی :
-دختر ما سه ساعته داریم صدات میکنیم فقط به بهرام جواب میدی ؟
سوتیه بعدی ... سرم رو پایین اند اختم :
-ببخشید حواسم نبود .
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
بابا :
-پاشو بابا ، پاشو با آقا بهرام حرفاتون رو بزنین .
نگران به بابا نگاه کردم و نگاهش تا ته ته دلم رو راحت کرد . از جام بلند شدم و به سمت اتاق
رفتم .
منتظر شدم که بره تو ولی ...
-برو دیگه.
لبخندی زد :
-اول شما بفرمایین .
خجالت زده رفتم تو پشت سرم اومد و در رو بست و دل من بود که ریخت ...
روی تخت نشست و با فاصله کنارش نشستم .
بهرام :
-گلتو دوست داشتی یا برم همون کاکتوس رو بگیرم ؟
لبخندم رو نتونستم نگه دارم :
-نخیر گلم خوب بود مرسی .
-خوب ما الان باید درباره ی چی با هم حرف بزنیم ؟
-نمیدونم.
-چیزی شده ؟
به سیاه چاله ها که مشکوک نگاهم میکردن خیره شدم . آخر هم نفسم رو میگرفتن .
-عاطفه گوشیش رو جواب نمیده .
اخم هاش تو هم رفت .
-داشتم میومدم دیدمش یه مقدار حالش خوب نبود شاید استراحت میکنه .
حالش خوب نبود ؟ اون قول داده بود باشه ...
سکوت بود و سکوت ... یه چیزی ته دلم بود یه چیزی که نگرانش بودم ...
-میشه یه چیزی بگم ؟
سرش رو تکون داد .
-ما ... ماا ...
صدای خنده ی بهرام بلند بود .متعجب نگاهش کردم به چی میخنده ؟؟
-اونجوری نگام نکن یاد عاطفه افتادم .
-عاطفه ؟ چی شده مگه ؟
-اگه اینجا بود بهت میگفت لکنت داری .
خندیدم عاطفه همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
-ما باید عقد کنیم ؟
مردم تا گفتم ...
-خوب آره دیگه .
-خوب چیزه ... بعدش چی ؟
من روشن شدن تکلیفم رو میخواستم این که مطمئن بودم بدون بهرام نمیشه حتی اگر دستش رو
هم نگیرم ...
-بعدش ؟ بعدش چی ؟
چشمام رو بستم پرویی بود اگه میگفتم ؟
-بعدش میری ؟
صداش جدی بود :
-نه .
عاشق صداش شدم که مهربون نبود .
-نمیری ؟
-نه قرار بیام پیش شماها بمونم و خونم رو اجاره بدم تا خوب شی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیودو

لبخندم رو هرکاری کردم نتونستم پنهون کنم .
-اگه برات سخته با بابات صحبت میکنم میرم ...
نه .
-بمون باشه ؟
-باشه .
به اخمش که عادی بود . صدای جدیش که توجه کردم دلم آروم گرفت .حرف دلم رو زدم .
-خیلی خوبه که موهات لخت نیست همین که یه ذره حالت داره عالیه ، خیلی خوبه که مهربون
نیستی ، مهربون نباش
باشه ؟
با بهت نگاهم کرد ، حق داشت چه کسی به پسر مورد علاقش میگه مهربون نباش ؟
-چرا تو و عاطفه با مهربونی مشکل دارین ؟
چی میگفتم ؟ روم میشد بگم ؟ از خریت بزرگ زندگیم میگفتم ؟
-جوابمو نمیدی ؟
-چی بگم ؟
-واقعیت رو .
نفس کم میشه ...
-چون ... چون ...
لبخند بهرام رو فهمیدم . اووووووف .
-چون اونا مهربون بودن و موهاش لخت بود .
مرگ بود گفتن این دوتا کلمه ...
-خوب منظور از اونا همون سه تان ولی اونی که موهاش لخته کیه ؟
-یکی از همونا .
چرا نمیفهمید گفتن از اونا سخته ؟
-پاشو بریم بیرون حرف دیگه ایم هست ؟
آره عاطفه ...
-نه.
دنبالش از اتاق بیرون رفتیم ، سنگینی نگاهشون اذیتم میکرد ، حالا میخواد چی بشه ؟
دایی :
-مبارکه ؟
مبارکه ؟ من دارم چی کار میکنم ؟ اعتماد کردم و لعنت به این ترس که از دلم نمیره ...
جوابون رو نمیداد خجالتی در کار نبود اصلا حواسم نبود که بخوام حرف بزنم . به خودم اومدم که
داشتن درباره ی
آینده ی من تصمیم میگرفتن ... فهمیدم که مهریم رو 511 تا سکه تایین کردن و نظر خواستن و
من فقط خفه شده بودم
04 شاخه گل رز آبی و کتاب قران و ...
و من قط نگاهشون میکردم و التماس به خدا که اعتمادم رو با اعتماد جواب بده ...
بابا :
-موافقی بابا ؟
با صدای بابا به خودم اومدم من باید با چی موافق باشم ؟ با بهت نگاهشون کردم .
دایی :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-حواست کجات عزاله جان با دو هفته دیگه موافقی ؟
دو هفته دیگه چه خبره ؟ با چی موافق باشم ؟
-ببخشید حواسم نبود .
خندشون رو نمیفهمیدم .
بابا :
-با دو هفته دیگه برای عقد موافقی ؟
مخم زنگ زد دو هفته دیگه ؟ دو هفته دیگه من زن بهرام شم و بعدش چی ؟ با همه ی ترسم به
بهرام که نگران نگام
میکرد خیره شدم . لب زدن بهرام رو فهمیدم که گفت نترس ... ولی من میترسم خیلی میترسم ..
سرم رو تکون دادم نمیشد مخالفت کرد من اعتماد کردم ، اعتماد کردم ...
بقیه ی حرفا خانوادگی بود و خوش و بش و ذهن من بود که به همه جا میرفت و ترس ...
سرم رو بلند کردم و چشمام روی سیاه چاله ها موند ، سیاه چاله هایی که مسکن بودن برای این
ترس لعنتی .من
دو هفته ی دیگه زن این مرد میشمو بعدش ؟؟ میشه نره ؟ تنهام نذاره خسته نشه ؟
متوجه شدم که با فاصله ازم روی مبل کنارم نشست و خودم رو جمع تر کردم .
-عاطفه جواب نداد ؟
مثل همیشه بود .
-نه حالش خیلی بد بود ؟
-نه فقط خسته به نظر میومد شاید خوابیده .
به اخم هاش نگاه کردم کاش همیشه اخم کنه ...
-شاید .
-ازم نترس .
جملش محکم بود و به قدری مظلومیتش حس میشد که دلم رو لرزوند من دارم با زندگی خودم و
بهرام چی کار میکنم؟
بغض کردم از لحن مظلومانه ی این مرد اخمو ... خواستم بلند شم برم اتاق که صداش باز هم
چنگ زد به قلبم.
-نرو ، نترس ونرو تو به من اعتماد کردی منم بهت قول دادم پس نرو خوب ؟
عاشق اخم هاش بودم و عاشق صدای محکمش و داشتم دق میکردم ...
-خوب .
نمیرم هیچ جا نمیرم . ترسم تموم نشده بود ولی یادم رفته بود ، مگه این سیاه چاله ها حواسم
میذاشتن برای آدم ؟
صدای خنده ی آرومش رو شنیدم :
-به غیر از نگاه کردن حرفم بلدی بزنی ؟ مثلا مامان اینا تنهامون گذاشتن حرف بزنیم .
لبخند زدم ولی چشم برنداشتم از سیاه چاله ها که صدای خندش بلندتر شد ...
چقدر حرف برای تو دارم و هربار در آب و تاب تماشا توان گفتن نیست

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوسه

عاطفه :
گوشیم رو چک کردم پنج تا تماس از غزاله .
مقنعم رو سر کردم ، زیر دلم تیر کشید .هه دیگه کلافگیم کامل شد ... اصلا حس نداشتم که برم
ولی نمیشد از کلاسش
گذشت ، رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم . ماشین بهرام جلوی در خونه غزاله اینا بود و
بهرام بهش تیکه داده ...
اینجور که معلومه همه چی خوب پیش رفته که میخواد برسونتش ... خداروشکر .
سعی کردم صاف راه برم ، هیچ وقت حالم اینجوری نمیشد میدونم که اثرات ترس دیشبه ،
نمیتونستم بپیچونم باید
باهاشون روبه رو میشدم . غزاله از خونه بیرون اومد و چشمش به من افتاد ، هیچی نمیگفت .وزق
کوچولو دلخور
بود ... رفتم سمتش :
-سلام وزق جون البته از این به بعد عروس خانوم دیگه ؟؟؟
اخم هاش تو هم بود :
-مرض و سلام مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم من بهت اس بدم ؟ چرا جوابمو ندادی ؟
اصلا نمیدونستم باید چی بگم .
بهرام :
-سلام .
چشمام خود به خود بسته شد ، جواب این رو چی میدادم ؟ لبخندم واقعا زورکی بود :
-سلام آقا دوماد خوبی ؟
اخم های این هم تو هم بود ، دلم تیر کشید مهم نبود ...
غزاله :
-دیشب نباید تنهام میذاشتی داشتم سکته میکردم هم تو جواب نمیدادی هم ... واقعا که ...
بی توجه به من سوار ماشین شد ، خوبه ... دیگه به من نیازی نداره برای رفت و آمد .ازم توقع
داشت مقصر بودم
چون بهش قول داده بودم ... دیشب شب سختی داشته ... بهرام باهام حرف نمیزد و میدونستم
برای جواب ندادنم نیست
این پسر پیش خودش چه فکری کرده که جوابمو نمیده ؟
بعدا باهاشون حرف میزنم ولی الان واقعا نه ... درد دلم رو نمیتونستم نا دیده بگیرم ، و سوزش
دستم که نمیدونم کی و
به کجا کشیده شده که زخم شه ... میدونستم که اگه بخوام برم نمیذارن و اصلا حوصله ی اخم و
حرف نزدنشونو
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
نداشتم . رفتم سمت خونه تا فکر کنن نمیام و برن واقعا برای دو سه ساعت ظرفیتم پر بود ...
لعنت به من ...
بهرام :
-مگه نمیری دانشگاه ؟
بلند داد زدم :
-نه .
صدای رفتن ماشین رو که شنیدم راه افتادم و خدا میدونه چه جوری رفتم ... دلخوری غزاله واضح
بود ،ولی بهرام ...
میدونم با خودش فکرهای خوبی نکرده حق هم داره منو اصلا تو وضعیت خوبی ندیده بود ... همه
حق دارن ...
متوجه غزاله و سعیده شدم که با هم حرف میزدن ، خدایا این وزق رو آروم کن امروز نه باشه ؟؟؟
رفتم جلو و سلام کردم .
سعیده :
-سلام چرا اینجوری تو ؟
غزاله جواب نداد و اعصابم رو تحریک میکرد باز بچه بازی ...
-غزاله میشه تمومش کنی ؟ ببخشید ولی باور کن دلیل داشتم .
غزاله با اخم :
-تو که گفتی نمیای ؟ فقط میخواستی با ما نیای ؟
-آره چون حوصله بداخلاقی نه خودتو دارم نه بهرام آدم نکشتم که .
-دیشب خیلی ترس داشت خیلی سخت بود تو به من قول دادی هوامو داشته باشی عاطفه خیلی
نامردی مردم تا تموم
شه ...
صداش غم داشت ، بغض ... معلوم بود واقعا دیشب مرده تا مراسم تموم شه ... ولی واقعا
نمیتونستم باهاش حرف بزنم
قطعا با این اعصاب داغونم دعوامون میشد ، سر کلاس باهام حرف نمیزد و سعیده دخالتی نمیکرد
...
بعد از کلاس آخر گوشیم تو جیبم لرزید ، غزاله و سعیده هنوز نیومده بودن . رفتم یه جای خلوت
چون باز هم شماره
ناشناس بود ...
-تو چجوری حریف اون سگ شدی ؟ یه زمانی از منم میترسیدی .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوچهار

حرفش تیکه داشت و نمیدونست اون موقع ها خیلی بچه بودم ... خیلی .
-اون موقع ها احمق بودم .
-هنوزم احمقی ، احمقی که با من نمیای .
-خوبه رفتی قاطی اون سه کله پوک خیلی قشنگه همه ی دوست داشتنت همین بود ؟
-بهونه نیار تو نخواستی باهام بمونی تو تنهام گذاشتی .
داشت شعر میگفت ...
-من با حیوونا نمیمونم .
قطع کردم . اون همه دوست دارم هاش و... همش تو یه شب شد سگی که دنبالم انداختن .
فکرشم نمیکردم
بره با دشمنای من هم دست شه ... همشون روباهن .... همشون .
لرزش پاهام رو میتونستم کنترل کنم ولی لرزش صدام رو نه ... آروم راه میرفتم .
غزاله و سعیده داشتن میومدن من نباید اینجوری باشم نباید ... روی نیمکت نشستم و خم شدم
آروم شو لعنتی آروم شو.
بغضم رو خودم ، حالم از همشون به هم میخوره یه روز تقاصشو پس میدن ...
غزاله :
-لابد الانم نمیخوای با من برگردی نترس نه من میخورمت نه بهرام پاشو بریم .
لحن مزخرف غزاله هر چی انرژیه نداشته بود رو گرفت ... قطره اشکی که اومد رو پاک کردم نباید
میدید...
سعیده :
-عاطفه خوبی ؟
سرم رو تکون دادم . آره خوب خیلی خوب بودم ... از جام بلند شدم که با دیدن گربه ای که به
سرعت از بغلم رد
شد جیغ فه ای کشیدم و نشستم . نمیشد ... بیشتر خم شدم .
سعیده :
-عاطی چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟
-خوبم بابا شلوغش نکن .
-میتونی پاشی ؟
-نه یه ذره بشینم خوب میشم عجله دارین برین .
-چرا چرت میگی ؟
غزاله چشماش نگران بود ، نباید نگران شه ... همه ی تلاشم رو کردم برای راه رفتن آروم راه
میرفتم ولی باید میرفتم
گوشیم زنگ خورد بی توجه برداشتم .
-بخشید که دوباره بهت زنگ زدم میخواستم بگم مواظب خودت باش روزات از این خیلی سیاه تر
میشه من دوست
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
داشتم ، اگه باهام میموندی اینجوری نمیشد ...
قبل از این که جواب بدم قطع کرد ، افتادم صدای جیغ غزاله یعنی ترسیده حق داره خودمم
متعجب بودم تا حالا
اینجوری نشده بودم . حال این که بلند شم رو نداشتم و تمام دردم تو صدای نالم خلاصه میشد
ناله ای که از درد بود
درد دلم و درد قلبم که بد شکسته بودنش ... اون نمیفهمید که من تنهاش نذاشتم ... اون تنهام
گذاشت .من اهلش نبودم
نبودم ...
فهمیدم که غزاله دویید نمیدونم به کجا و سعیده بهم یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم ... به دیوار
تکیه دادم و پاهام رو
جمع کردم .چرا اینجوری شدم ؟ چرا این دفعه انقدر حالم بد شده ؟ الان وقتش بود آخه ؟
لعنت به من به اونا ... اون سگ رو میشد رام کرد ولی این حیوونا رو نه ...
کسی بازوم رو گرفت ، بهرام ... باید پاشم جلوی بهرام نمیشینم باید پاشم ... به زور بلند شدم
سرم گیج میرفت
به درک ... به درک عاطفه ...
تو ماشین نشستم حالم بهتر بود باید بهتر میشدم .فهمیدم که بهرام با اولین نگاه مشکلم رو
فهمید ، خجالت نکشیدم چون
دست من نبود چون اون دکتر بود و چون این جس دیگه بین این همه حس گم بود ...
بهرام :
-بیا اینو بخور .
قرص بود با آب میوه برام مهم نبود چه قرصیه خوردم .
-بهتری ؟
-آره بابا اینا شلوغش کردن چیزیم نیستش که .
یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی ... از این فضا اصلا خوشم نمیومد :
-خوب دیشب چه کردین ؟
غزاله :
-ببخشید .
به چشماش که خیس بود و صدایی که پشیمونی داشت توجه کردم تقصیر اون نبود .
-بعدش ؟
غزاله فقط نگاهم میکرد ، بی حرف میدونستم حساسه ولی خوب کاری از دستم بر نمیومد .
-آقا دوماد شما بگو این عروس خانوم که از صبح با من حرف نمیزنه .
-دو هفته دیگه عقدمونه .
جملش باعث شد دیگه حرفی نزنیم هم گفته بود دیشب چی شده هم با اون اخم و صدا یعنی
تمومش کنیم ...
اینا چشونه ؟ غزاله از ماشین پیاده شد و رفت که در رو باز کنه .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوپنج

بهرام :
-حال امروزت طبیعیه ولی حال دیروز نه حرف بزن عاطفه .
باز هالک شد این آقای دکتر دیوونه ...
-سگ دنبالم کرد .
-سگ ؟ سگ کجا بوده ؟
از آینه نگاهم میکرد .
-یکی از پسرای مریض محل سگش رو انداخته بود دنبالم اگر بازجوییت تموم شده من برم خونه.
-برو پیش غزاله تنها نباشه .
-باشه .
پیاده شدم ، غزاله از خونه بیرون اومد تا خدافظی کنه از هالک ، خودم رو روی مبل انداختم و دراز
کشیدم .
صدای بسته شدن در و بعد هم سنگینی نگاه وزق کوچیک رو روی خودم حس کردم میخواست
بگه و فکر میکرد
حوصله ندارم .
-نمیخوای برام تعریف کنی دیشب چی شده ؟
کنارم روی مبل نشست و شالم رو از سرم برداشت .تند تند شروع کرد به تعریف کردن و
وسطاشم کلی گله که چرا
دیشب نبودم براش ... ترسش رو فهمیدم و این که انقدر دلبسته شده که نمیتونه بدون بهرام
باشه . به نفس عمیقی که
آخر حرفاش کشید لبخند زدم .نفس کم آورده از تند حرف زدن .
-میدونم نامردی کردم ولی باور کن نفهمیدم چجوری خوابم برد .
گونم رو بوسید .
-برای دو هفته دیگه نباشی نه من نه تو .
گونش رو بوسیدم .
-چرت نگو بچه .
-چی میخوری بیارم ؟
-هیچی بیا تا مامانت میاد بخوابیم دارم بی هوش میشم .
-از صبح هیچی نخوردی که .
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-نترس انقدر ذخیره کردم که نمیرم .
مانتوم رو دراوردم . غزاله انقدر لاغر شده بود که رو تختش جا میشدیم . پتو رو روش کشیدم ،
اگه عقد میکردو من
رو فراموش چی ؟ چشام رو بستم و بیشتر نتونستم فکر کنم ...
گوشیم زنگ خورد توجه نکردم ولی یارو ول نمیکرد الان چه وقته زنگ زدنه ؟ بدون این که چشام
رو باز کنم موبایل
رو از جیبم بیرون کشیدم و جواب دادم :
-هوم ؟
صدای نگران بهرام :
-کجایید شماها جواب نمیدین گوشیا رو ؟
واقعا برای همین منو از خواب نازم بیدار کرد ؟
-خبرمون کپیدیم .
صدای خنده ی بهرام اومد :
-خوب هر وقت بیدار شدین زنگ بزن .
-بمیر .
گوشی رو تو جیبم گذاشتم سر خواب با هیچ کس شوخی نداشتم حتی هالک عزیز. اصلا بد خوابی
تو ذاتم نبود و
دوباره خوابیدم .
این دفعه که چشمام رو باز کردم ساعت شیش بود غزاله هم خواب بود یعنی به خرس گفتیم برو
اونور تر من بیام
جات . صداهایی از بیرون اتاق میومد حتما مریم خانوم برگشته بود . غزاله تکونی خورد و خودش
رو کشید .
-پاشو غزی الان به خرسا بر میخوره .
-کدوم خری زنگ زد از خواب پریدیم ؟
-بهرام .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوشش

به هم نگاه کردیم و خندیدیم .
-چی میگفت حالا ؟
-اقا نگران شدن جواب ندادیم .
-باید بهش بگم ظهر اصلا زنگ نزنه .
-آره حتما بگو ، حالام پاشو بریم بیرون مامانت اومده زشته .
از جاش پاشد ، چشمم به موهای گوریدش افتاد چند روزی بود که موهاش رو نبافته بودم دستی
به موهاش کشیدم:
-باید به بهرام یاد بدم مو ببافه .
-تا تو هستی بهرام چرا ؟
-برا وقتی که رفتین خونتون .
-اولا که حالا تا اون موقع بعدشم دو روز یه بار میای برام میبافی .
حساسیتش رو میفهمیدم .
*
-ها ؟
-بیشوعور این چه طرز جواب دادنه ؟
-بنال بابا .
-عاطی این بچمون خیلی شوت میزنه ها .
-یعنی چی ؟ زود بگو میخوام بخوابم خستم .
-خسته نباشی ای یارو مشکوک میزنه جدی جدی داره سرم هوو میاره .
-خوب با حسابی که من کردم کم کم دختر رو رو میکنه برات طناز خانوم .
-دهنش سرویس عاطی .
-حالا دیگه هر چی کاری نداری بمیری ؟
-نه گمشو فقط آخر هفته تولد امیرعلیه .
-باشه خوب شد گفتی خدافظ .
میدونم که خیلی با تربیتیم . دلم خواب میخواست صبح کی حال داره بره دانشگاه ؟ وسط افکارم
نفهمیدم کی خوابم برد.
فاطمه جعبه رو از کیفش بیرون آورد یه جعبه ی کوچیک آبی که میشد حدس زد توش انگشتره .
در جعبه رو باز کرد
انگشتر مردونه ای که روش خیلی ریز فاطمه نوشته شده بود .
فاطمه :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-اینو بده به امیرعلی بگو از طرف منه .
-خوب چرا خودت نمیدی ؟ باز شروع کردی فاطی ...
نذاشت حرفم تموم شه :
-من نیستم عاطفه ولی تو باید باشی ، برای داداش فاطمه باش اینو بده بهش .
به صورت فاطمه نگاه کردم مثل آیینه بود برام .صدای ترمز ماشین و فاطمه ای که خونی جلوم بود
با دستای سرد ...
نفسم تند بود ، پتو رو کنار زدم خیلی گرم بود جهنم ... فاطمه ، این دیگه چه خوابی بود ؟ فاطمه
چی میخوای ازم ؟
چرا همش تو خوابمه ؟ را انقدر شبیه هم بودیم چرا ...
**
بعد از کلاس روی زمین نشستیم کلا رو نیمکت نشستن برامون سخت بود .
سعیده :
-عروس چه غلطی کردی برای دو هفته دیگه به فنا بری ؟
غزاله :
-امروز تازه میخوام برم خرید بقیش هم که با باباست من زیاد در جریان نیستم .
سعیده :
-برو تو جوب در جریان باشی عزیزم .
غزاله :
-من یه چیزی بگم ؟
منو سعیده :
-نه .
غزاله :
-ممنون ولی من دسشویی دارم نااااااااااااااجور .
سعیده :
-منم همین طور .
-منم همین طور .
سعیده :
-پاشید بریم دسشویی خوب .
منو غزاله :
-حال نداریم .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوسیوهفت

دستای هم دیگه رو گرفتیم و شعری که همیشه در چنین مواقعی میخوندیم رو زمزمه کردیم :
میخوام برم بشاااااااااا....م اما که حاااااااااااااااال ندااااارم جیشم داره میریییییییییییییییزه ولی من
نااااا ندااااااارم .
کلیه هاااااااااااام ترکییییییییییید چرا من حاااااااال ندااااااارم ؟؟؟؟
-خاک تو سرتون پاشید برید دسشویی .
صدای الهام یکی از همکلاسیامون بود به کمک بچه ها و یاری خدا بالاخره رفتیم دسشویی .
از دانشگاه بیرون اومدیم که دیدیم به به هالک منتظرمونه . حالا دیگه نیش غزاله رو نمیشه بست
بی جنبه .
بهرام از ماشین پیاده شد و سلام و علیک کرد .
-پس سعیده خانوم شمایین .
سعیده سرش رو انداخت پایین و میدونستم که فقط برای آبرو داریه :
-بله .
بهرام :
-بشینین بریم .
-ما کجا ؟ شما بفرمایین .
یه چشم غره رفت که من که هیچی سعیده هم خودش رو خیس کرد و تصمیم گرفتیم مثل آدم
سوار شیم .
بهرام :
-شماها با غزاله میرین خرید ؟
-آره میریم .
سعیده :
-شرمنده ما مهمون داریم نمیتونم بیام .
غزاله :
-غلط میکنی .
سعیده :
-دیگه حالا عقدت سرت خراب میشم تو میخوای همه ی کارا رو بندازی گردن من .
خندیدیم آبرو داریمون فقط برای چند دقیقست بیشتر نه . سعیده رو رسوندیم ، گوشی غزاله زنگ
خورد و فهمیدم
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با مامانش حرف میزنه .
غزاله :
-خوب مثل این که باید سه تایی بریم خرید .
بهرام :
-چطور مامانت نمیاد ؟
-نه حالش خوب نیست فکر کنم سرما خورده میگه اون چیزایی که باید تو هم باشی رو بخریم
حالا تا بقیش .
-بچه ها آخر هفته تولد امیرعلیه .
بهرام :
-آره .
-باید براش کادو بخریم .
بهرام :
-چی میخوای بگیری براش ؟
-ندومه ) نمیدونم ( .
میدونستم ولی نمیشد گفت ...
غزاله :
-وای عاطفه اگه بهش کادو بدی خیلی خوشحال میشه هر سال فاطمه براش کادو میبرد ستاد تو
هم که کپی فاطمه .
با فاطمه بودن مشکل نداشتم ولی با دل امیرعلی که میدونم با هر بار دیدنم زیر و روز میشه چرا
...
غزاله :
-ببخشید ناراحت شدی ؟
لبخندم کاملا مصنوعی بود ... کاملا ...
-نه بابا ناراحت چیه یاد فاطی افتادم .
تو پاساژها دنبال لباس و حلقه بودیم من نمیدونم به من چه که دنبالتون بیام آخه ؟ مهم تر از این
نزدیک شدن غزاله
به من یا بهرام به خاطر شلوغی پاساژ بود و اخم های بهرام ...
سر حلقه داشتن بحث میکردن برای امیرعلی کادو گرفته بودیم من یه انگشتر مردونه ی نقره
براش گرفتم که روی
سنگ مشکی رنگش فاطمه نوشته شده بود البته کوچیک نوشته شده بود و ظریف از بین همه چیزا
این به چشمم اومد.
تا حالا براش کادو نگرفته بودم و میخواستم امسال کادوم خیلی خوب باشه شاید چون اولین بار
بود یا شاید هم چون
شبیه فاطمه بودم و میخواستم جای خالیش رو پر کنم وشاید به خاطر اون خواب ...
کلافه شده بودم نیم ساعت بود داشتن سر یه حلقه جروبحث میکردن و خسته شده بودم :
-اَاَااه جون بکنین یکی رو انتخاب کنین دیگه همه چیزو خریدیم این یه مرده شور مونده من میرم
رستوران بغل پاساژ
تا یه رب دیگه اومدین اومدین نیومدین من یه چیزی میخورم و بعدش هم میرم .
بی توجه به نگاه بهت زده ی خودشون و صد البته فروشنده رفتم رستوران خیلی گرسنم بود و
انقدر راه رفته بودم
پاهام زوق زوق میکرد .
پشت میز چهار نفره نشستم و پاهام رو ماساژ دادم . آخییییش . یه رب نشده بود که دیدم مرغ و
خروس عاشق اومدن .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg