🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستودو
هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام بالا کشیدم تا کمی التهابم بخوابد.
- به من چیزي نگفتن. فقط گفتن کار دارن، همین.
صدایش ضعیف بود، مثل برق نگاهش.
- شاداب؟ می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
- می دونم.
- اینم می دونی که چه عذابی کشیده، هنوزم می کشه؟
- می دونم.
آه کشید. نه چندان عمیق، اما جانسوز!
- منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هر کسی نیست، اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم.
نالیدم.
- نگین. تو رو خدا!
دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- گوش کن. فقط گاهی بهش سر بزن، همین. چیز بیشتري انتظار ندارم. به مادرتم بگو گاهی، همون جور که به من میگه
پسرم، به اونم بگه. نگاه به ظاهر سردش نکن. تو حسرت این کلمه می سوزه. حسرت یه محبت مادرانه، یه نگاه پدرانه، یه
عشق خواهرانه! اگه من نبودم ...
با التماس نگاهش کردم. اجازه نداد حرف بزنم.
- اگه من نبودم، واسه دانیار خواهري کن. نذار غصه تنهاتر شدنش اون دنیام رو هم جهنم کنه. اگه بدونم یکی هست که
گاهی حالش رو بپرسه، گاهی بهش سر بزنه، کسی مثل تو که انقدر پاك و مهربون باشه، خیالم راحت میشه. آروم می گیرم.
باشه شاداب؟
تنها، تنها براي آرام شدن خیالش ضجه زدم:
- باشه.
دستم را بیشتر فشرد.
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- سخته. خواسته م منطقی و معقول نیست، اما بذار به حساب بی کسی مردي که از دار دنیا همین یه برادر رو داره. من دانیار
رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم. از خودم بیشتر می خوامش و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه زندگیم رو با
خیال راحت به دستش بسپرم. درکم می کنی؟
درك می کردم. نه، این همه از خودگذشتگی را درك نمی کردم.
- شاداب! نگام کن.
نتوانستم.
- نگام کن. می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم.
اي خدا! مرا چه فرض کرده اي؟
- آها. آفرین! گریه نکن! فقط خوب گوش بده. یه چیز دیگه هم ازت می خوام. یه قول دیگه.
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
- قول بده خوشبخت شی، خیلی خوشبخت. حق تو بهتریناست. زندگی با یه مرد سالم، چه از نظر روحی چه از نظر جسمی.
حق تو یه زندگی شاده. اون قدر شاد که تموم سختی هاي عمرت رو از خاطرت پاك کنه. مردي که پا به پات جوونی کنه. پا
به پات زندگی کنه. مردي که لیاقت تو رو داشته باشه. لیاقت این همه خلوص، این همه نجابت، این همه یکرنگی! قدر خودت
رو بدون. مثل تو خیلی کمه. کم شده. نایاب شده. همین جوري بمون و همین جوري خوشبخت شو. باشه؟
دیگر نتوانستم روي پاهایم بایستم. نشستم.
- بگو شاداب. قول بده.
چقدر بی رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت. چقدر بی رحمانه!
پیشانی ام را روي ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
- باشه.
و تمام سهم من از دیاکو، نوازشی بود که نصیب مقنعه ام شد.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستودو
هرچه هوا در اتاق بود از طرق بینی ام بالا کشیدم تا کمی التهابم بخوابد.
- به من چیزي نگفتن. فقط گفتن کار دارن، همین.
صدایش ضعیف بود، مثل برق نگاهش.
- شاداب؟ می دونی که دانیار به جز من کسیو نداره؟
- می دونم.
- اینم می دونی که چه عذابی کشیده، هنوزم می کشه؟
- می دونم.
آه کشید. نه چندان عمیق، اما جانسوز!
- منم اینو می دونم که کنار اومدن با دانیار کار هر کسی نیست، اما جز تو کسیو ندارم که برادرمو بهش بسپرم.
نالیدم.
- نگین. تو رو خدا!
دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- گوش کن. فقط گاهی بهش سر بزن، همین. چیز بیشتري انتظار ندارم. به مادرتم بگو گاهی، همون جور که به من میگه
پسرم، به اونم بگه. نگاه به ظاهر سردش نکن. تو حسرت این کلمه می سوزه. حسرت یه محبت مادرانه، یه نگاه پدرانه، یه
عشق خواهرانه! اگه من نبودم ...
با التماس نگاهش کردم. اجازه نداد حرف بزنم.
- اگه من نبودم، واسه دانیار خواهري کن. نذار غصه تنهاتر شدنش اون دنیام رو هم جهنم کنه. اگه بدونم یکی هست که
گاهی حالش رو بپرسه، گاهی بهش سر بزنه، کسی مثل تو که انقدر پاك و مهربون باشه، خیالم راحت میشه. آروم می گیرم.
باشه شاداب؟
تنها، تنها براي آرام شدن خیالش ضجه زدم:
- باشه.
دستم را بیشتر فشرد.
فایل کامل رمان برای دریافت در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- سخته. خواسته م منطقی و معقول نیست، اما بذار به حساب بی کسی مردي که از دار دنیا همین یه برادر رو داره. من دانیار
رو با چنگ و دندون تا اینجا رسوندم. از خودم بیشتر می خوامش و تو تنها کسی هستی که می تونم تموم سرمایه زندگیم رو با
خیال راحت به دستش بسپرم. درکم می کنی؟
درك می کردم. نه، این همه از خودگذشتگی را درك نمی کردم.
- شاداب! نگام کن.
نتوانستم.
- نگام کن. می ترسم دیگه وقت نشه اینا رو بهت بگم.
اي خدا! مرا چه فرض کرده اي؟
- آها. آفرین! گریه نکن! فقط خوب گوش بده. یه چیز دیگه هم ازت می خوام. یه قول دیگه.
خون جگرم را همراه با بغضم فرو دادم.
- قول بده خوشبخت شی، خیلی خوشبخت. حق تو بهتریناست. زندگی با یه مرد سالم، چه از نظر روحی چه از نظر جسمی.
حق تو یه زندگی شاده. اون قدر شاد که تموم سختی هاي عمرت رو از خاطرت پاك کنه. مردي که پا به پات جوونی کنه. پا
به پات زندگی کنه. مردي که لیاقت تو رو داشته باشه. لیاقت این همه خلوص، این همه نجابت، این همه یکرنگی! قدر خودت
رو بدون. مثل تو خیلی کمه. کم شده. نایاب شده. همین جوري بمون و همین جوري خوشبخت شو. باشه؟
دیگر نتوانستم روي پاهایم بایستم. نشستم.
- بگو شاداب. قول بده.
چقدر بی رحمانه از من قول بودن با کسی به غیر از خودش را می گرفت. چقدر بی رحمانه!
پیشانی ام را روي ساعدش گذاشتم و همزمان با بغضی که ترکید زمزمه کردم:
- باشه.
و تمام سهم من از دیاکو، نوازشی بود که نصیب مقنعه ام شد.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستودو
رفتم کنارشون با دیدن مهدی پسر بزرگ مدیر دبیرستانمون که خیییلیییی لجش رو داشتیم
هممون دهنم باز موند :
-اواااااااااااااا این اینجا چیکار میکنه ؟
عاطفه :
-بازم بگین این اینجا چیکار میکنه .
خندیدم . ما هم خلیما .
سعیده :
-من حال اینو نگیرم عاطفه نیستم .
عاطفه :
-من حال اینو نگیرم غزاله نیستم .
-من حال اینو نگیرم سعیده نیستم.
عاطی :
-بچه بیاین به جای ... گفتن یه کاری کنیم دلمون خنک شه .
سیعده :
-وای یادتونه چقدر به ماشینش وابسته بود ؟
-آره بابا تا دو بار ماچش نمیکرد تنهاش نمیذاشت .
عاطفه :
-بعد از کلاس من میدونم با ماشین خوشملش .
ساعت اخرم تموم شد و این پسره هنوزم اینجا بود معلوم بود دانشجو نیست و برای کار دیگه
اومده .
عاطفه :
-سعیده کلید اوردی ؟
سعیده :
-اره .
عاطی به من اشاره کرد :
-تو چی ؟
-اره برا چی ؟
عاطفه چاقویی از کیفش دراورد :
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-اول چهارتا چرخش بعدشم میتونین یه یادگاری رو ماشینش بکشین .
-به به خانوما خیلی اشنا به نظر میان .
صدای خود منگلش بود .
عاطی :
-بله شما هم همین طور .
منو سعیده نگاهشون میکردیم فقط امیدوار بودم عاطی حال اینو بگیره.
مهدی :
-شناختی منو خانومی ؟
عاطی :
-بله شما امروز 6 صبح جلوی در خونه ی ما بودین .
مهدی اخم هاش رو در هم کرد :
-من نه اشتباه گرفتین .
عاطی :
-وای نه نگو که شما نبودی .
مهدی :
-من نبودم .
عاطی :
-من خودم کندمت .
مهدی :
-کندیم ؟؟؟؟
عاطی :
-اره دیگه مگه شما همون ادامسه که به دیوار چسبیده بودی نیستی ؟
اخم های حسین بدتر تو هم رفت من بازوی سعیده رو فشار میدادم سعیده کمر منو از خنده .
مهدی :
-این مامان منم چه خرایی تو مدرسه تربیت میکنه ها .
عاطی :
-مامانت شما یه خر رو که اصلا خوب تربیت نکرده بجای باربری دنبال دخترا هاپ هاپ میکنی .
قبل از این که مهدی جوابی بده به سمت در دانشگاه رفت که منو سعیده هم عین جوجه اردک
دنبالش رفتیم ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستودو
رفتم کنارشون با دیدن مهدی پسر بزرگ مدیر دبیرستانمون که خیییلیییی لجش رو داشتیم
هممون دهنم باز موند :
-اواااااااااااااا این اینجا چیکار میکنه ؟
عاطفه :
-بازم بگین این اینجا چیکار میکنه .
خندیدم . ما هم خلیما .
سعیده :
-من حال اینو نگیرم عاطفه نیستم .
عاطفه :
-من حال اینو نگیرم غزاله نیستم .
-من حال اینو نگیرم سعیده نیستم.
عاطی :
-بچه بیاین به جای ... گفتن یه کاری کنیم دلمون خنک شه .
سیعده :
-وای یادتونه چقدر به ماشینش وابسته بود ؟
-آره بابا تا دو بار ماچش نمیکرد تنهاش نمیذاشت .
عاطفه :
-بعد از کلاس من میدونم با ماشین خوشملش .
ساعت اخرم تموم شد و این پسره هنوزم اینجا بود معلوم بود دانشجو نیست و برای کار دیگه
اومده .
عاطفه :
-سعیده کلید اوردی ؟
سعیده :
-اره .
عاطی به من اشاره کرد :
-تو چی ؟
-اره برا چی ؟
عاطفه چاقویی از کیفش دراورد :
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-اول چهارتا چرخش بعدشم میتونین یه یادگاری رو ماشینش بکشین .
-به به خانوما خیلی اشنا به نظر میان .
صدای خود منگلش بود .
عاطی :
-بله شما هم همین طور .
منو سعیده نگاهشون میکردیم فقط امیدوار بودم عاطی حال اینو بگیره.
مهدی :
-شناختی منو خانومی ؟
عاطی :
-بله شما امروز 6 صبح جلوی در خونه ی ما بودین .
مهدی اخم هاش رو در هم کرد :
-من نه اشتباه گرفتین .
عاطی :
-وای نه نگو که شما نبودی .
مهدی :
-من نبودم .
عاطی :
-من خودم کندمت .
مهدی :
-کندیم ؟؟؟؟
عاطی :
-اره دیگه مگه شما همون ادامسه که به دیوار چسبیده بودی نیستی ؟
اخم های حسین بدتر تو هم رفت من بازوی سعیده رو فشار میدادم سعیده کمر منو از خنده .
مهدی :
-این مامان منم چه خرایی تو مدرسه تربیت میکنه ها .
عاطی :
-مامانت شما یه خر رو که اصلا خوب تربیت نکرده بجای باربری دنبال دخترا هاپ هاپ میکنی .
قبل از این که مهدی جوابی بده به سمت در دانشگاه رفت که منو سعیده هم عین جوجه اردک
دنبالش رفتیم ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستودو
انقدر بي حال شده بودم كه حتي نايي براي ناله كردن و
اعتراض نداشتم و از طرفي دامون با دوتا دستاش محكم
باسنمو نگه داشته بود تا تكون نخورم..!
با بلند شدن صداي اه و با احساس مايع داغي داخل باسنم
فهميدم ارضا شده كه نفس اسوده ايي كشيد م
بعد از چند ثانيه خودشو ازم بيرون كشيد كه تونستم روي
تخت ولو بشم..باسنم بدجوري ميسوخت و سوز ميداد..حتي
ناي بلند شدن و دسشويي رفتنم نداشتم..
دامون خيلي ريلكس مشغول پوشيدن لباساش شد و گفت:
_پاشو لباسات بپوش برو خودتو تميز كن دستشويي ته
راهرو..از فردا كلي كار داريم...
بغضم قورت دادم و سري به نشانه باشه تكان دادم كه از اتاق
خارج شد،بازم به بدترين شكل منكن بهم تجاوز كرد!
اين رابطه هاي زوري و بدون رضايت من همش حكم تجاوزو
داشت برام رابطه ايي كه توش لذتي نبرم و همراهش نباشم
اگه تجاوز نبود پس چي بود!!.
با درد مشغول پوشيدن لباسام شدم..در اتاق و باز كردم سركي
به راهرو كشيدم و اروم اروم به سمت سرويس رفتم بعد از
تميز كردن خودم به اتاق برگشتم و روي تخت تقريبا از
خستگي بيهوش شدم...
صبح با نوري كه از پنجره به چشمم ميخورد چشمامو باز كردم
لعنتي فرستادم و تو جام قلتي زدم..
نگاه گزرايي به ساعت روي ديوار انداختم هفت و نيم
صبح!دوباره چشمامو بستم و سعي كردم بخوابم ولي خواب از
سرم پريده بود...
از جام بلند شدم كش و قوسي به بدنم دادم و سمت چمدون
لباسام رفتم از توش يه بليز شلوار ساده ولي شيك بيرون
كشيدم..
و با لباساي ديشب عوض كردم...
بعد از شونه زدن موهام از اتاق خارج شدم و به سمت سرويس
رفتم...
اسنم هنوز از ديشب درد ميكرد و تقريبا قاچ قاچ راه ميرفتم!..
بعد از تموم شدن كارم بلاتكليف وسط راهرو ايستاده بودم
نميدونستم برم پايين يا نه!كه به صداي يكي از خدمه سمتش
برگشتم كه گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خانم بيدار شدين داشتم ميومدم بيدارتون كنم،همه سر ميز
صبحونه منتظرتون هستن
سري تكان دادم و دنبالش از پله ها پايين رفتم خانم بزرگ و
اقا بزرگ پشت ميز اراسته و مرتب نشسته بودن..
سرمو پايين انداختم و خجالت زده گفتم:
_سلام صبح بخير...
همزمان با هم نگاهي بهم كردن و جواب سلاممو دادن خانم
بزرگ با نگاهي كه توش تحسين موج ميزد گفت:
_صبح بخير دخترم بيا بشين
روي يكي از صندليا نشستم خدمتكاري كه مشغول سرو
صبحانه بود برام چاي ريخت كه اقابزرگ رو بهم گفت:
_پس دامون كجاس؟!
سرمو با تعجب بالا گرفتم و بهش نگاه كردم كه ادامه داد:
_از فردا اول كه بيدار شدي ميري اتاق شوهرت و بيدارش
ميكني بعد باهم مياين سر ميز..
نگاهمو به خانم بزرگ دوختم لبخند گرمي زد كه اروم گفتم:
_چشم
چشم گفتنم همزمان شد با ورود دامون كه از همون وسط
سالن بلند گف ت:
_سلام صبح بخير
خيلي وقت بود انقدر راحت نخوابيده بودم..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستودو
انقدر بي حال شده بودم كه حتي نايي براي ناله كردن و
اعتراض نداشتم و از طرفي دامون با دوتا دستاش محكم
باسنمو نگه داشته بود تا تكون نخورم..!
با بلند شدن صداي اه و با احساس مايع داغي داخل باسنم
فهميدم ارضا شده كه نفس اسوده ايي كشيد م
بعد از چند ثانيه خودشو ازم بيرون كشيد كه تونستم روي
تخت ولو بشم..باسنم بدجوري ميسوخت و سوز ميداد..حتي
ناي بلند شدن و دسشويي رفتنم نداشتم..
دامون خيلي ريلكس مشغول پوشيدن لباساش شد و گفت:
_پاشو لباسات بپوش برو خودتو تميز كن دستشويي ته
راهرو..از فردا كلي كار داريم...
بغضم قورت دادم و سري به نشانه باشه تكان دادم كه از اتاق
خارج شد،بازم به بدترين شكل منكن بهم تجاوز كرد!
اين رابطه هاي زوري و بدون رضايت من همش حكم تجاوزو
داشت برام رابطه ايي كه توش لذتي نبرم و همراهش نباشم
اگه تجاوز نبود پس چي بود!!.
با درد مشغول پوشيدن لباسام شدم..در اتاق و باز كردم سركي
به راهرو كشيدم و اروم اروم به سمت سرويس رفتم بعد از
تميز كردن خودم به اتاق برگشتم و روي تخت تقريبا از
خستگي بيهوش شدم...
صبح با نوري كه از پنجره به چشمم ميخورد چشمامو باز كردم
لعنتي فرستادم و تو جام قلتي زدم..
نگاه گزرايي به ساعت روي ديوار انداختم هفت و نيم
صبح!دوباره چشمامو بستم و سعي كردم بخوابم ولي خواب از
سرم پريده بود...
از جام بلند شدم كش و قوسي به بدنم دادم و سمت چمدون
لباسام رفتم از توش يه بليز شلوار ساده ولي شيك بيرون
كشيدم..
و با لباساي ديشب عوض كردم...
بعد از شونه زدن موهام از اتاق خارج شدم و به سمت سرويس
رفتم...
اسنم هنوز از ديشب درد ميكرد و تقريبا قاچ قاچ راه ميرفتم!..
بعد از تموم شدن كارم بلاتكليف وسط راهرو ايستاده بودم
نميدونستم برم پايين يا نه!كه به صداي يكي از خدمه سمتش
برگشتم كه گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خانم بيدار شدين داشتم ميومدم بيدارتون كنم،همه سر ميز
صبحونه منتظرتون هستن
سري تكان دادم و دنبالش از پله ها پايين رفتم خانم بزرگ و
اقا بزرگ پشت ميز اراسته و مرتب نشسته بودن..
سرمو پايين انداختم و خجالت زده گفتم:
_سلام صبح بخير...
همزمان با هم نگاهي بهم كردن و جواب سلاممو دادن خانم
بزرگ با نگاهي كه توش تحسين موج ميزد گفت:
_صبح بخير دخترم بيا بشين
روي يكي از صندليا نشستم خدمتكاري كه مشغول سرو
صبحانه بود برام چاي ريخت كه اقابزرگ رو بهم گفت:
_پس دامون كجاس؟!
سرمو با تعجب بالا گرفتم و بهش نگاه كردم كه ادامه داد:
_از فردا اول كه بيدار شدي ميري اتاق شوهرت و بيدارش
ميكني بعد باهم مياين سر ميز..
نگاهمو به خانم بزرگ دوختم لبخند گرمي زد كه اروم گفتم:
_چشم
چشم گفتنم همزمان شد با ورود دامون كه از همون وسط
سالن بلند گف ت:
_سلام صبح بخير
خيلي وقت بود انقدر راحت نخوابيده بودم..
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستودو
ممکن یه روز دووم بیاره... ممکن یه ماه یا حتی یک
سال!
بغضکرده خندید و با درد زمزمه کرد:
_ ته عمرت یک ساله بابا...
با زانوهایی که می لرزید از روی صندلی بلندشد و
گفت:
_ هنوز ملاقات ممنوعه؟
دکتر عقب رفت و آرام جواب داد:
_ دیگه نه ...بهتره این روزها کنارش باشین.
------------
پشت در اتاق ایستاد.
دستشرا به دستگیره در زد اما پشیمان عقب
کشید.
از اتاق فاصله گرفت و مانند دیوانه ها شروع به قدم
زدن در راهرو بیمارستان کرد.
نمی توانست...
آنقدر قوی نبود که به دیدار پدرش برود.
تاجیک کجا و تخت بیمارستان کجا؟
تاجیک و انتظار مرگ؟
نمی آمد... مردن به پدرش نمی آمد.
هنوز امید داشت به رییس جمهور شدن!
امید داشت به فردا...
دستی بین موهایشکشید و بغض اشرا رها کرد.
بدون آن که نگاه دیگران برایشمهم باشد.
گریه کرد...
بلند... مردانه... از ته دل.
راه رفت و گریه کرد.
اما دریغ از ذره ای آرامش...
انگار هرچه می گذشت بیشتر به عمق فاجعه پی
می برد.
_ امیر کیا!
صدای لرزان یلدا را از پشت سر شنید.
بدون آن که اشک هایشرا پنهان کند، به سمتش
چرخید و نگاهشکرد.
طوسی چشم هایش، با دیدن گریه های او، لرزیدند.
رنگ صورت اشپرید و کیف از روی شانه هایشسُر
خورد و پایین افتاد.
امیر کیا را هیچ وقت گریان ندیده بود.
آن هم اینگونه مظلوم و بی پناه...
دوان دوان به سمتشآمد و ترسیده لب زد:
_ امیر ...امیر چی شده؟حرف بزن .
همچنان گریه می کرد و او...
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستودو
ممکن یه روز دووم بیاره... ممکن یه ماه یا حتی یک
سال!
بغضکرده خندید و با درد زمزمه کرد:
_ ته عمرت یک ساله بابا...
با زانوهایی که می لرزید از روی صندلی بلندشد و
گفت:
_ هنوز ملاقات ممنوعه؟
دکتر عقب رفت و آرام جواب داد:
_ دیگه نه ...بهتره این روزها کنارش باشین.
------------
پشت در اتاق ایستاد.
دستشرا به دستگیره در زد اما پشیمان عقب
کشید.
از اتاق فاصله گرفت و مانند دیوانه ها شروع به قدم
زدن در راهرو بیمارستان کرد.
نمی توانست...
آنقدر قوی نبود که به دیدار پدرش برود.
تاجیک کجا و تخت بیمارستان کجا؟
تاجیک و انتظار مرگ؟
نمی آمد... مردن به پدرش نمی آمد.
هنوز امید داشت به رییس جمهور شدن!
امید داشت به فردا...
دستی بین موهایشکشید و بغض اشرا رها کرد.
بدون آن که نگاه دیگران برایشمهم باشد.
گریه کرد...
بلند... مردانه... از ته دل.
راه رفت و گریه کرد.
اما دریغ از ذره ای آرامش...
انگار هرچه می گذشت بیشتر به عمق فاجعه پی
می برد.
_ امیر کیا!
صدای لرزان یلدا را از پشت سر شنید.
بدون آن که اشک هایشرا پنهان کند، به سمتش
چرخید و نگاهشکرد.
طوسی چشم هایش، با دیدن گریه های او، لرزیدند.
رنگ صورت اشپرید و کیف از روی شانه هایشسُر
خورد و پایین افتاد.
امیر کیا را هیچ وقت گریان ندیده بود.
آن هم اینگونه مظلوم و بی پناه...
دوان دوان به سمتشآمد و ترسیده لب زد:
_ امیر ...امیر چی شده؟حرف بزن .
همچنان گریه می کرد و او...
بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl