روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.52K photos
787 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_صدوبیستوسه

نزدیک غروب بود که آمد. پشت پنجره گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و چشم دوختم به راهی که دانیار را به من می
رساند. هیچ کس را بیشتر از او نمی خواستم. باید می آمد و به سوال هایم جواب می داد، چون او تنها کسی بود که دروغ نمیگفت. حتی براي دلخوشی و آرام کردن کسی. فقط به او اعتماد داشتم. اگر می گفت دیاکو نمی میرد، مطمئن می شدم کهنمی میرد و اگر ... و او تنها کسی بود که به راحتی از دلم می توانستم برایش بگویم، حتی اگر مسخره ام می کرد و او تنهاکسی بود که می توانست از این همه درد راحتم کند حتی اگر تشر می زد.
نزدیک غروب بود که آمد. از همان راهی که به آن زل زده بودم. خسته و هلاك هم آمد. از چشمانش خون می بارید. به
محض ورودش به سمتش رفتم. رفتن که نه دویدم. از دیدن چهره آشفته و حرکات شتابزده ام پلاستیک هاي خریدش در
دستش خشک شد. سریع چشمانش را چرخاند و به دیاکو نگاه کرد. همین که حرکات منظم قفسه سینه او را دید نفسش رابیرون داد و گفت:
- چی شده باز؟
آستینش را کشیدم. پوفی کرد و گفت:
- شاداب؟
با تمام قدرت کشیدمش بلکه کمی تکان بخورد. پلاستیک ها را روي میز گذاشت و همراهم آمد. بی وقفه تا محوطه رفتم.
آنجا صدایش در آمد.
- ول کن این پیرهن لامصبو. حرف بزن ببینم چی شده.
چرخیدم. کاش کمی قدم بلندتر بود تا مجبور نبودم این قدر سرم را بالا بگیرم. دوباره آستینش را گرفتم. به سختی اش، به
سردي اش، به بی خیالی اش، حتی به بی رحمی اش احتیاج داشتم. دست آزادش را توي موهایش فرو برد و گفت:
- از وقتی من رفتم داري گریه می کنی، آره؟
فقط نگاهش کردم. دنبال آن خونسردي همیشگی، آن چاله هاي سیاه و خالی می گشتم. می خواستم با دیدن آن ها بفهمم
فایل تمامی رمان هادر کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
که دیاکو خوبست، که خوب می شود.
- میشه بی خیال این آستین ما بشی؟
رهایش کردم و سر به زیر انداختم. سیگاري آتش زد و گفت:
- نمی خواي بگی چی شده؟
می خواستم. نمی توانستم.
- نمی ذارین بمیره، مگه نه؟
پوزخندش را به واسطه نور قرمز سیگارش دیدم.
- من دکترم یا خدا؟
انتظار این جواب را نداشتم. با وجود دانیار بودنش باز هم انتظار نداشتم. با استیصال تمام رو به آسمان کردم و گفتم:
- خدایا، پس من چی کار کنم؟
سنگینی نگاهش را حس می کردم. پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- وقتی خیلی حالت بده و هیچ کاري هم از دستت برنمیاد چی کار می کنی؟
لبه جدول میدان گلکاري شده بیمارستان نشستم و گفتم:
- دعا می کنم.
کنارم نشست و گفت:
- خب اگه این جوري آروم میشی، الانم همین کارو بکن.

#برادرشوهرم_و_من🔞

_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_صدوبیستوسه

عاطفه :
کنار ماشین ایستادم یه پژو بود که مهدی خودش رو به خاطر این ماشین پاره پوره میکرد ...
تو دبیرستان خیلی اذیتمون میکرد الان وقتش بود که دلم خنک شه از قدیم گفتن لذتی که در
انتقام هست در بخشش
نیست ...
چاقو رو محکم تر گرفتم و رو به روی چرخ جلو نشستم . با حرص چاقو رو تو لاستیک فرو کردم
انگار تو شکم
اون زدم . تقریبا هر چهار تا چرخ رو به فنا دادم . نفس راحتی کشیدم .
-خوب این فقط به خاطر تهمتایی بود که بهمون تو دبیرستان زد . تصویه حساب بقیش با اینه .
کلیدم رو بیرون اوردم .
سعیده :
-دمت گرم حالا چی براش بنویسیم ؟
غزاله :
-هرچی قلبت میگه .
-دیگه خیلی داری فلسفیش میکنیاااااا .
روی در ماشین نوشتم :
" پژوی جدی مبارک لاستیکات تو حلقم ."
روبه روش یه شکلک خنده دار که زبونش رو دراز کرده بود کشیدم .
رفتم دیدم سعیده یه ادمک کشیده که چوپ رفته تو حلقش . حالا خوبه فکرش رسیده تو حلقش
رفته خخخخخ .
غزاله یه خر کشیده بود .و پایینش نوشته بود تو خری ، خره خری . این تیکه ای بود که خیلی
میگفتیم .
ماشالا همه هنرمند نقاشیمون کوچیک کوچیک بود که خیلی هم بچه سکتش قوی نباشه مطمئن
بودم پول داره یه
ماشین دیگه بخره این که چیزی نیست .
با بچه ها تو یه کوچه روی زمین نشستیم .
سعیده :
-انقدر دلم خنک شده داره یخ میزنه .
غزاله :
فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
-جووووووونم به اون خری که کشیدم .
اصلا برام مهم نبود بفهمه ما این کارو کردیم . نهایتش قسمت میشه تو دعوا یه کتشم بزنیم حال
کنیم والا .
مانتوم رو دراوردم . لبخند از روی لبم کنار نمیرفت امروز خیلی حال کردم .
گوشیم زنگ خورد مریم خانوم بود :
-بله ؟
-سلام عاطفه جان .
-سلام خوبین مریم جون ؟
-ممنون عزیزم خواستم بگم که حسین خودش میخواد با بهرام حرف بزنه .
-خوب من چه کاری از دستم بر میاد ؟
-هیچی عزیزم خودش بهش زنگ میزنه.
-باشه ممنون .
-بابت دیروز شرمنده عزیزم به خدا انقدر شک زده بودم که ...
-نه مهم نیست خدافظ .
اوووووف .شماره ی بهرام رو گرفتم .
-الو .
-سلام .
-سلااام ابجی خانوم چطوری ؟
-ممنون چیه شاد میزنی ؟
-یه کاری باید جور میشد شد .
-خوب خدا روشکر مریم خانوم زنگ زد .
-خوب؟
-گفت حسین اقا میخواد باهات حرف بزنه خودش بهت زنگ میزنه .
-اهان باشه ممنون.
-کاری نداری ؟
-نه خدافظ .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_صدوبیستوسه

اقا بزرگ صبح بخير خشكي بهش گفت و مشغول نوشيدن
چايش شد ولي خانم بزرگ با عشق نگاهي به قد و بالش
انداخت و گفت:
_صبح توهم بخير پ سرم هيچ جا خونه ي خود ادم نميشه تو
اينجا بزرگ شدي معلومه ارامشي كه اينجا داري جاي ديگه
پيدا نميكني
دامون به طرفمون اومد و درست روي صندلي كنار من نشست
و گفت:
_بله حق باشماس مادر جان
لقمه ايي نون پنير براي خودش درست كرد وتوي دهنش
گزاشت زير چشمي به من نگاه كوتاهي انداخت پشت چشمي
براش نازك كردم و خودمو مشغول خوردن نشون دادم.
ميدونستم زير نظر اقا بزرگ و خانم بزرگ هستم سعي كردم
عادي باشم و سوتي ندم..همه ي توي سكوت مشغول خوردن
بوديم كه اقا بزرگ رو به دامون گفت:
_چند روز نياز نيست بري سركار بايد برين دنبال خريداي
عروسي...
دامون تك سرفه ايي زد و گفت:
_خريد عروسي؟!
خانم بزرگ ادمه داد:
_اره پسرم كلي خريد بايد انجام بدين مهم ترينش انتخاب
لباس عروس و كت شلوار داماديته
دامون نگاه عميقي بهم انداخت و بي تفاوت گفت:
_باشه نميرم،از خونه انجام ميدم كارام و
خانم بزرگ اين بار منو مخاطب قرار داد و گفت:
_دخترم تو براي عروسي نميخوايي كسيو دعوت كني
،؟!فاميلي دوستي نداري؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
از حرفش استرس شديدي اومد سراقم اگه ميفهميد كه كسيو
ندارم چه فكري دربارم ميكرد ن!
اصلا دلم نميخواست درباره ي فاميلايي كه يك عمر ازشون
فراري بودم حرفي بزنم براي همين خيلي سرد و كوتاه گفتم:
_نه هيچ كسو ندارم
نگاه كوتاهي بهشون انداختم تا تاثير حرفمو روشون ببينم،
دوتاشون كمي جا خوردن ولي خودشون نياختن..
_بسيار خوب دخترم ،صبحونه تو بخور
سري تكان دادم و مشغول بازي با لقمم شدم كه دست دامون
از زير ميز روي ران پام نشست..متعجب بهش نگاه كردم كه
خودشو مشغول خوردن چا ي نشون داد..
دستمو بردم زير ميز سعي كردم دستشو از پام جدا كنم ولي
زياد موفق نبودم پوف كلافه كردم كه شروع به حركت دادن
دستش روي پام كرد...
دستشو بين پام فرستاد و فشاري به بهشتم داد كه لقمه پريد
توي گلوم شروع به سرفه كردم..
دامون لبخند خبيثي زد گفت :
_چيشد عزيزم...
جرعه اي چاي نوشيدم و خجالت زده گفتم:
_ببخشي د
خانم بزرگ گفت:
_مطمعني خوبي دخترم اخه خيلي قرمز شد ي
به صندلي تكيه دادم و با لبخند رو بهش گفتم:
_بله خوبم
_باشه عزيزم بعد از تموم شدن صبحانت ميتوني بري اتاقت
اماده بشي تا براي خريداي عروسي برين بازا ر

🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدوبیستوسه

بدون آن که اراده ای از خود داشته باشد،
دست هایشرا جلو برد و سر امیر کیا در سینه اش
گرفت.
که کسی اشک هایشرا نبیند...
صورت خودشرا هم روی سر امیرکیا گذاشت و
بغضکرده گفت:
_ بگو امیر ...حرف بزن باهام...بگو عزیزم!
غرور چه اهمیتی داشت وقتی پدرشدر یک قدمی
مرگ بود؟
وقتی که نیاز داشت در آغوشیلدا این درد را زار
بزند.
وقتی که نیاز داشت تنها یلدا نم چشم هایشرا پاک
کند.
یلدا...
نزدیک ترین و در عین حال دورترین به او...
دست هایشرا دور کمر یلدا حلقه کرد و با گریه ن
الید:
_ بابا داره میمیره یلدا ...
احساسکرد در حال سقوط از بلندی است.
یک آن جاذبه زمین را از یاد برد.
تاجیک بزرگ... مرد باقدرت و باسیاستی که حداقل
به او شرّی نرسانده بود، داشت می مرد.
به همین سادگی؟
گیج و بغضکرده از امیرکیا فاصله گرفت و نگاهش
کرد.
امید داشت که شاید به طرز مسخره ای قصد داشته
با او شوخی کند.
اما نگاه سرخ و اشک آلود امیر کیا و کمری که خم
شده بود واقعیت را به صورت اش می کوباند.
سری به طرفین تکان داد و لب زد:
_ یعنی چی؟
امیر کیا پنجه انداخت بین انگشت های ظریف یلدا و
او را با خود سمت صندلی های بد رنگ بیمارستان
برد.
همین که روی صندلی ها نشستند، نگاهشرا به در
اتاق پدرشدوخت و گفت:
_ عمل جواب نداده .وضع قلبش خوب نیست .
بابا قبل این هم سابقه سه بار سکته قلبی داشت.
به قول دکترشهربار از مرگ قسر در رفته...
مکثی کرد تا بغض اشرا پس بزند.
تا کمی راه نفس اش برای ادامه جمله هایشباز شود.
هرچند فایده نداشت.
به یلدا نگاه کرد و با درد ادامه داد:
_ خیلی دووم نمیاره ...ضربان قلب خیلی نوسان
داره یلدا ...هرلحظه ممکن که...
بدون آن که جمله اشرا تمام کند از روی صندلی بلند
شد و با حرصبه موهای کوتاهش چنگ انداخت.

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...

من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...

برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl