🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستوپنج
دانیار
به جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم بکشم، سیگار کشیدم و به جبران اشک هایی که فرو نمی ریختند، دود فرو دادم.
کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود. هیولاي وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید. دوست داشتم از کسی بپرسم چرا
من؟ این همه بلا فقط براي یک نفر آدم؟ به کدامین گناه؟ کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟ این دنیا بر
چه اساسی استوار است؟ چگونه می چرخد؟ با کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی
دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می گذراند؟ تا الانم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از الان به
بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو. مگر نه این که تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟ مگر نه این که هر بار خونریزي اندام
هاي داخلی اش از درد درد کشیدن من بود؟ مگر نه این که با مشت هایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده هاي بیمارش را نشانه گرفته بودم؟
❌ فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آخ! مرگ حق من بود، نه دیاکو. دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم
باید می ماندم. هه هه! مسخره تر از این وجود داشت؟ خدا آن بالا چه می کرد؟ کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من
می داد. فقط یک روز! دنیاي این آدم ها لایق این همه صبوري و مهربانی نبود. این آدم ها لایق این خداي مهلت دهنده
نبودند. اگر من خدا بودم، خدایی می شدم ظالم و بی رحم! از یک خاطی هم نمی گذشتم. از یک قاتل، از یک متجاوز، از یک
زورگو! همه را از پا آویزان می کردم تا با زجر بمیرند. با درد، با درد، با درد!
اگر خدا می شدم خواب دیدن را ممنوع می کردم. اجازه می دادم بنده هایم بخوابند، بدون کابوس، بدون وحشت!
اگر خدا بودم به انسان ها فقط حافظه کوتاه مدت می دادم. آن قدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدي را به یاد بیاورند و درد
بکشند.
اگر خدا بودم اجازه نمی دادم هیچ بنده اي روح بنده دیگرم را بکُشد طوري که تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ
بزند.
اگر خدا بودم ظالم را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم این همه
احساس تنهایی و بی کسی کند.
اگر خدا بودم، شادي ها را به نسبت مساوي تقسیم می کردم. براي همه به یک اندازه. غصه ها را هم همین طور. براي هر
چیزي حد و مرز می گذاشتم و دنیا را این طور ناعادلانه به حال خود رها نمی کردم.
اگر خدا بودم، تمام دارایی هاي یک بنده ام را یک به یک نمی گرفتم. هر بار به شکلی دلش را نمی شکستم. ظالم بودم، اما نه
در حق مظلوم. ظلم می کردم در برابر ظلم! این گونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم.
آه! حیف! حیف که خدا نشدم و تمام خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم، حیف!
سیگار تا ته سوخته را توي سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی
توجهم را جلب کرد. دقت کردم به قد بلندش، به راه رفتنی که حتی در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد. کیمیا!
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوبیستوپنج
دانیار
به جبران تمام فریادهایی که نمی توانستم بکشم، سیگار کشیدم و به جبران اشک هایی که فرو نمی ریختند، دود فرو دادم.
کابوس با قدرت بیشتر برگشته بود. هیولاي وحشت آور مرگ دوباره دور سرم می چرخید. دوست داشتم از کسی بپرسم چرا
من؟ این همه بلا فقط براي یک نفر آدم؟ به کدامین گناه؟ کدام گناهم چنین عقوبت وحشتناکی را مستحق بود؟ این دنیا بر
چه اساسی استوار است؟ چگونه می چرخد؟ با کدام عدالت اداره می شود که یکی در همان کودکی می سوزد و یکی حتی
دوران جنینی اش را هم در خوشبختی محض می گذراند؟ تا الانم در عذاب از دست دادن خانواده ام سوخته بود و از الان به
بعدم در عذاب وجدان کشتن دیاکو. مگر نه این که تمام عصبیت هایش به خاطر من بود؟ مگر نه این که هر بار خونریزي اندام
هاي داخلی اش از درد درد کشیدن من بود؟ مگر نه این که با مشت هایی که کیسه بوکس را چندین متر جابجا می کرد روده هاي بیمارش را نشانه گرفته بودم؟
❌ فایل کامل رمان کانال زیر قرار گرفت 😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
آخ! مرگ حق من بود، نه دیاکو. دیاکویی که قهرمان عصر خودش بود باید می رفت و من که خنثی ترین عضو این دنیا بودم
باید می ماندم. هه هه! مسخره تر از این وجود داشت؟ خدا آن بالا چه می کرد؟ کاش فقط یک روز این دنیا را به دست من
می داد. فقط یک روز! دنیاي این آدم ها لایق این همه صبوري و مهربانی نبود. این آدم ها لایق این خداي مهلت دهنده
نبودند. اگر من خدا بودم، خدایی می شدم ظالم و بی رحم! از یک خاطی هم نمی گذشتم. از یک قاتل، از یک متجاوز، از یک
زورگو! همه را از پا آویزان می کردم تا با زجر بمیرند. با درد، با درد، با درد!
اگر خدا می شدم خواب دیدن را ممنوع می کردم. اجازه می دادم بنده هایم بخوابند، بدون کابوس، بدون وحشت!
اگر خدا بودم به انسان ها فقط حافظه کوتاه مدت می دادم. آن قدر کوتاه که نتوانند هیچ خاطره بدي را به یاد بیاورند و درد
بکشند.
اگر خدا بودم اجازه نمی دادم هیچ بنده اي روح بنده دیگرم را بکُشد طوري که تمام حواس و احساساتش از دست برود و یخ
بزند.
اگر خدا بودم ظالم را در همان لحظه ظلم سنگ می کردم و دست نوازش بر سر مظلوم می کشیدم و اجازه نمی دادم این همه
احساس تنهایی و بی کسی کند.
اگر خدا بودم، شادي ها را به نسبت مساوي تقسیم می کردم. براي همه به یک اندازه. غصه ها را هم همین طور. براي هر
چیزي حد و مرز می گذاشتم و دنیا را این طور ناعادلانه به حال خود رها نمی کردم.
اگر خدا بودم، تمام دارایی هاي یک بنده ام را یک به یک نمی گرفتم. هر بار به شکلی دلش را نمی شکستم. ظالم بودم، اما نه
در حق مظلوم. ظلم می کردم در برابر ظلم! این گونه بیرحمانه تاوان ظلم ظالم را از مظلوم نمی گرفتم.
آه! حیف! حیف که خدا نشدم و تمام خشمم را با سیاه کردن ریه هایم خالی می کنم، حیف!
سیگار تا ته سوخته را توي سطل زباله انداختم و به سمت اتاق دیاکو رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که چهره آشنایی
توجهم را جلب کرد. دقت کردم به قد بلندش، به راه رفتنی که حتی در اوج شتاب هم پر عشوه به نظر می رسید و به زیبایی اش که از همین فاصله هم چشم را خیره می کرد. کیمیا!
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستوپنج
عمو :
-تا خوب نشده نمیتونین برین خونه ی خودتون چون غزاله از تنها موندن تو خونه میترسه و ...
-من مشکلی ندارم شما درست میگی .
-اون به یه سری از دوستاش خیلی وابستست .
-میدونم مشکلی نیست .
کلافگیش رو دیدم درکش میکردم . دنبال بهونه بود .
-من تضمین میخوام دیگه نمیخوام غزالم رو با حال بد ببینم .
سعی کردم صادقانه ترین لحنم باشه :
-انقدر درباره ی موضوع های مختلف فکر کردم که امادگی هر چیزی رو دارم ، مطمئن باشین
براش هستم تا اخرش.
-به پدر مادرت گفتی ؟
-بله دو روز پیش باهاشون صحبت کردم .
-درباره ی مشکل براشون گفتی ؟
-مختصر لزومی نداره هر چیزی رو بدونن .
اخم های عمو رو دیدم :
-یعنی چی ؟
ساعتم رو دور مچم چرخوندم :
-خوب بهشون از دزدیده شدنش یه چیزایی گفتم و مشکل جسمیش ولی مشکل روحیش بین منو
خودشه .
اخم های عمو از بین رفت .
-خوب ؟
-مشکلی ندارن .
-خونه داری ؟
نفس گرفتم ...
-بله .
-اجاره بده .
متعجب نگاهش کردم نا خوداگاه یه تای ابروم بالا رفت :
-چرا ؟
کلافگیش رو دیدم .
-ببین بهرام جان در این که شما پسر خوبی هستی شکی نیست از بچگی میشناسمت ،میدونم از
پس زندگیت بر میای
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ولی دختر خودم رو مشناسم ، وقتی بهت علاقه داشته باشه و بهت وابسته شه ... منو مادرش
پیشش نیستیم میخوام
تنهاییش رو پر کنی ، با ما زندگی کن .
اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم ...فقط نگاهش کردم .
-خوب منم میرم مطب یعنی ....
-تو مگه نمیخوای به دختر من کمک کنی ؟
-چرا .
-تو باید ترسش رو از بین ببری ، ترسش رو کم کنی .
اخم هام تو هم رفت نمیتونستم فکر کنم .
-اون وقت من حکم دوماد سر خونه ندارم ؟
-فکر نمیکردم اهل این حرفا باشی ، شرایط دختر من با بقیه فرق داره .تو باید پیشش باشی ،
باید بزنی تو دهن اون
ادما .
راست میگفت ، غزاله ی من تنها بود ... سرم رو تکون دادم .
-پس فقط یه چیزی میمونه .
-چی ؟
-خرج خودم با خودمه .
-این چه حرفیه بهرام ؟ تو جای پسر منی .
-میدونم عمو جان ولی غرورم اجازه نمیده .
لبخندش راضیتمند بود ...
-خوبه باشه .
سوال آخر ...
-کی با مامان اینا بیایم ؟
- سه شنبه خوبه ؟
-بله .
-بهم قول دادی دیگه ؟
به صدای لرزون و چشمایی که پر از نگرانی بود و حلقه اشک از ترس و موهایی که چند وقته
سفید شده بود نگاه
کردم ... این پدر چقدر درد کشیده بود ...
از جام بلند شدم که اونم متقابلا از جاش بلند شد . شونه هاش رو گرفتم ، شونه های پدری که
غیرتش رو میفهمیدم .
حرف هام نه بلف بود نه شعر فقط اعتقادم بود ...
-ارزش بانوی ایرانی بیشتراز هر چیزیه که فکرش رو بکنین پس مشکل از منه اگه علاقم به خاطر
جسمش باشه ،
بهم اعتماد کن عمو قول میدم غزالت بشه همون غزاله ی دو سال پیش ...
محکم بغلم کرد ، آغوشش به گرمی بچگیمون بود ... چی گذشته بود به غرور این مرد ؟
گفت گومون از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود ... دلم صداش رو میخواست فقط صداش
رو ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوبیستوپنج
عمو :
-تا خوب نشده نمیتونین برین خونه ی خودتون چون غزاله از تنها موندن تو خونه میترسه و ...
-من مشکلی ندارم شما درست میگی .
-اون به یه سری از دوستاش خیلی وابستست .
-میدونم مشکلی نیست .
کلافگیش رو دیدم درکش میکردم . دنبال بهونه بود .
-من تضمین میخوام دیگه نمیخوام غزالم رو با حال بد ببینم .
سعی کردم صادقانه ترین لحنم باشه :
-انقدر درباره ی موضوع های مختلف فکر کردم که امادگی هر چیزی رو دارم ، مطمئن باشین
براش هستم تا اخرش.
-به پدر مادرت گفتی ؟
-بله دو روز پیش باهاشون صحبت کردم .
-درباره ی مشکل براشون گفتی ؟
-مختصر لزومی نداره هر چیزی رو بدونن .
اخم های عمو رو دیدم :
-یعنی چی ؟
ساعتم رو دور مچم چرخوندم :
-خوب بهشون از دزدیده شدنش یه چیزایی گفتم و مشکل جسمیش ولی مشکل روحیش بین منو
خودشه .
اخم های عمو از بین رفت .
-خوب ؟
-مشکلی ندارن .
-خونه داری ؟
نفس گرفتم ...
-بله .
-اجاره بده .
متعجب نگاهش کردم نا خوداگاه یه تای ابروم بالا رفت :
-چرا ؟
کلافگیش رو دیدم .
-ببین بهرام جان در این که شما پسر خوبی هستی شکی نیست از بچگی میشناسمت ،میدونم از
پس زندگیت بر میای
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
ولی دختر خودم رو مشناسم ، وقتی بهت علاقه داشته باشه و بهت وابسته شه ... منو مادرش
پیشش نیستیم میخوام
تنهاییش رو پر کنی ، با ما زندگی کن .
اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم ...فقط نگاهش کردم .
-خوب منم میرم مطب یعنی ....
-تو مگه نمیخوای به دختر من کمک کنی ؟
-چرا .
-تو باید ترسش رو از بین ببری ، ترسش رو کم کنی .
اخم هام تو هم رفت نمیتونستم فکر کنم .
-اون وقت من حکم دوماد سر خونه ندارم ؟
-فکر نمیکردم اهل این حرفا باشی ، شرایط دختر من با بقیه فرق داره .تو باید پیشش باشی ،
باید بزنی تو دهن اون
ادما .
راست میگفت ، غزاله ی من تنها بود ... سرم رو تکون دادم .
-پس فقط یه چیزی میمونه .
-چی ؟
-خرج خودم با خودمه .
-این چه حرفیه بهرام ؟ تو جای پسر منی .
-میدونم عمو جان ولی غرورم اجازه نمیده .
لبخندش راضیتمند بود ...
-خوبه باشه .
سوال آخر ...
-کی با مامان اینا بیایم ؟
- سه شنبه خوبه ؟
-بله .
-بهم قول دادی دیگه ؟
به صدای لرزون و چشمایی که پر از نگرانی بود و حلقه اشک از ترس و موهایی که چند وقته
سفید شده بود نگاه
کردم ... این پدر چقدر درد کشیده بود ...
از جام بلند شدم که اونم متقابلا از جاش بلند شد . شونه هاش رو گرفتم ، شونه های پدری که
غیرتش رو میفهمیدم .
حرف هام نه بلف بود نه شعر فقط اعتقادم بود ...
-ارزش بانوی ایرانی بیشتراز هر چیزیه که فکرش رو بکنین پس مشکل از منه اگه علاقم به خاطر
جسمش باشه ،
بهم اعتماد کن عمو قول میدم غزالت بشه همون غزاله ی دو سال پیش ...
محکم بغلم کرد ، آغوشش به گرمی بچگیمون بود ... چی گذشته بود به غرور این مرد ؟
گفت گومون از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود ... دلم صداش رو میخواست فقط صداش
رو ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستوپنج
با شنيدن اين حرفش دامون پوزخندي زد و ديگه چيزي
نگفت،بعد از طي مسافتي دنيا دوباره گفت:
_بهتره اول بريم دنبال لباس عروس و كت شلوار نظرتون
چيه؟!
دامون سري تكان داد و گفت:
_باشه..
منم كه كلا حرفي نميزدم و فقط نظاره گر بودم تا ببينم اين
سرنوشت منو به كجاها كه نميكشونه..دنيا وقتي ديد من
نظري ندادم با لحن ملايم تري گفت:
_نظر تو چيه هيلدا موافقي؟!
از شيشه به بيرون خيره شدم و با لحن خالي از هر احساسي
گفتم:
_خوبه بريم...
دامون به سمت مزوني كه مال يكي از دوستاي دنيا بود حركت
كرد دنيا كم كم يخش باز شد و شروع به حرف زدن كرد.
درباره ي لباساي اروپايي و به روز مزون حرف ميزد و نظرش
اين بود بايد گرون ترين و بروز ترين لباسو بگير م
اين نظرش برام خيلي عجب بود فكر ميكردم مثلا بخواد ارزون
ترين و زشت ترين لباسو بگيرم ولي برخلاف تصورم داشت
حرف ميزد.
بعد از رسيدن به مزون دامون ماشين خاموش كرد گفت:
_خوب شما برين من همين جا منتظر ميمون م
از شنيدن اين حرفش دلم خيلي شكست ارزوي هر دختريه
كه با عشق بره خريد لباس عروسش ولي براي من نه تنها
عشقي وجود نداشت بلكه داماد هيچ علاقه ايي به همراه شدن
با عروس هم نداشت!
با بغض سنگيني كه به گلوم فشار مياورد بي حرف از ماشين
پياده شدم ولي صداي دنيارو شنيدم كه با لحن توبيخ گونه رو
به دامون گفت:
_وا يعني چي كه نميايي ناسلامتي دامادي بايد باشي و نظر
بد ي
بعد صداشو پايين تر اورد و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خاك بر سر بي عرضت دختره رو نارحت كرد ي ..
بعد از ماشين پياده شد و كنارم ايستاد گفت:
_خوب بريم
لبخند كم جوني زدم و راه افتاديم هنوز چند قدم نرفته بوديم
كه با صداي دامون سمتش برگشتيم كه گفت:
_صبر كنيد منم ميام
و با چند گام بلند خودشو بهمون رسوند.بعد از وارد شدن به
مزون با استقبال گرم صاحب مزون خانم صابري رو به رو
شديم
نگاهي كلي به اطراف انداختم، پر بود از لباس عروساي زيبا
و باشكوه كه هركدومشون كلي قيمتشون بود..
از ديدن اون همه لباس عروس لبخندي اومد روي لبم كه
خانم صابري رو بهم گفت:
_عزيزم مدل خاصي مد نظرتون هست ! ؟
نگاهي به دنيا كردم و گفتم:
_نه، فقط ساده باشه..
صابري لبخندي زد و گفت:
_اوه عزيزم اين روزا تموم مدلاي اروپايي ما ساده هستن از
اين طرف بياين چند مدل بهتون نشون بدم
به سمت مدلايي كه مد نظرش بود حركت كرديم كه دامون
از پشت سرمون گفت:
_اون چطوره! ؟
و با دستش به لباس عروسي كه يك گوشه ي سالن بود اشاره
كر د
با تعجب سمتش برگشتيم و به لباس عروسي كه اشاره ميكرد
نگاه كرديم..و از همه بيشتر من تعجب كردم مگه همين يك
رب قبل نمي گفت من نميام!حالا چي شده داره براي انتخاب
لباس هم نظر ميده!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوبیستوپنج
با شنيدن اين حرفش دامون پوزخندي زد و ديگه چيزي
نگفت،بعد از طي مسافتي دنيا دوباره گفت:
_بهتره اول بريم دنبال لباس عروس و كت شلوار نظرتون
چيه؟!
دامون سري تكان داد و گفت:
_باشه..
منم كه كلا حرفي نميزدم و فقط نظاره گر بودم تا ببينم اين
سرنوشت منو به كجاها كه نميكشونه..دنيا وقتي ديد من
نظري ندادم با لحن ملايم تري گفت:
_نظر تو چيه هيلدا موافقي؟!
از شيشه به بيرون خيره شدم و با لحن خالي از هر احساسي
گفتم:
_خوبه بريم...
دامون به سمت مزوني كه مال يكي از دوستاي دنيا بود حركت
كرد دنيا كم كم يخش باز شد و شروع به حرف زدن كرد.
درباره ي لباساي اروپايي و به روز مزون حرف ميزد و نظرش
اين بود بايد گرون ترين و بروز ترين لباسو بگير م
اين نظرش برام خيلي عجب بود فكر ميكردم مثلا بخواد ارزون
ترين و زشت ترين لباسو بگيرم ولي برخلاف تصورم داشت
حرف ميزد.
بعد از رسيدن به مزون دامون ماشين خاموش كرد گفت:
_خوب شما برين من همين جا منتظر ميمون م
از شنيدن اين حرفش دلم خيلي شكست ارزوي هر دختريه
كه با عشق بره خريد لباس عروسش ولي براي من نه تنها
عشقي وجود نداشت بلكه داماد هيچ علاقه ايي به همراه شدن
با عروس هم نداشت!
با بغض سنگيني كه به گلوم فشار مياورد بي حرف از ماشين
پياده شدم ولي صداي دنيارو شنيدم كه با لحن توبيخ گونه رو
به دامون گفت:
_وا يعني چي كه نميايي ناسلامتي دامادي بايد باشي و نظر
بد ي
بعد صداشو پايين تر اورد و گفت:
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_خاك بر سر بي عرضت دختره رو نارحت كرد ي ..
بعد از ماشين پياده شد و كنارم ايستاد گفت:
_خوب بريم
لبخند كم جوني زدم و راه افتاديم هنوز چند قدم نرفته بوديم
كه با صداي دامون سمتش برگشتيم كه گفت:
_صبر كنيد منم ميام
و با چند گام بلند خودشو بهمون رسوند.بعد از وارد شدن به
مزون با استقبال گرم صاحب مزون خانم صابري رو به رو
شديم
نگاهي كلي به اطراف انداختم، پر بود از لباس عروساي زيبا
و باشكوه كه هركدومشون كلي قيمتشون بود..
از ديدن اون همه لباس عروس لبخندي اومد روي لبم كه
خانم صابري رو بهم گفت:
_عزيزم مدل خاصي مد نظرتون هست ! ؟
نگاهي به دنيا كردم و گفتم:
_نه، فقط ساده باشه..
صابري لبخندي زد و گفت:
_اوه عزيزم اين روزا تموم مدلاي اروپايي ما ساده هستن از
اين طرف بياين چند مدل بهتون نشون بدم
به سمت مدلايي كه مد نظرش بود حركت كرديم كه دامون
از پشت سرمون گفت:
_اون چطوره! ؟
و با دستش به لباس عروسي كه يك گوشه ي سالن بود اشاره
كر د
با تعجب سمتش برگشتيم و به لباس عروسي كه اشاره ميكرد
نگاه كرديم..و از همه بيشتر من تعجب كردم مگه همين يك
رب قبل نمي گفت من نميام!حالا چي شده داره براي انتخاب
لباس هم نظر ميده!
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوپنج
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
نمی دانست از کی و چرا...
اما طاقت لحظه ای ناراحتی یلدا را نداشت.
به خودش جرعت داد و شقیقه اشرا بوسه زد.
سپسبا لحنی دستوری کنار گوش اشزمزمه کرد:
_ نلرز یلدا ...آروم باش...تا هرجا که بخوای میام
همرات اما بغضنکن .آروم باش میبرمت الان...
جای لب هایشروی شقیقه اشداغ شده بود.
و این گرما آنقدر در بدنشرسوخ کرد که ناخواسته
دیگر نلرزید.
نه قربان صدقه اشرفت و نه جمله زیبایی گفته
بود.
اما همان چند کلمه دستوری انگار روی قلب
بی جنبه اش نشست.
جوری که ناخواسته سرشرا بیشتر در سینه
امیرکیا فشرد و دست هایشرا آرام دور کمرش حلقه
کرد.
اهمیتی داشت وسط سالن بیمارستان بودند؟
نه...
وقتی هر دو تمام وجودشان پر شد از آرامشی حلال
و خدا پسند...
با تعجب به شلوغی کوچه نگاه کرد.
تقریباً تمام همسایه های فضول شان بیرون بودند.
نگاهی به امیرکیا انداخت و با ترسلب زد:
_ یعنی ...چه خبر شده امیر کیا؟
نگاه از شلوغی کوچه برداشت و به یلدای ترسیده
انداخت.
دست سردشرا بین دست های داغ خودشگرفت و
گفت:
_ نگران نباش بریم .
هرچه جلوتر می رفت زمزمه همسایه ها را واضح تر
می شنید.
کم کم پازل ذهنش چیده می شد.
- واه واه بلا به دور ...دختره بی آبرو الکی الکی آبرو
دختر کربلایی قاسم و برده بود .
- میگن حتی حامله هم شده بوده از یارو ...
_ انقدر کتکشزدن بچه ای نمیمونه براش.
- همون بهتر تخم حرومشدنیا نیاد ...هرچند اون
طفل معصوم دنیا هم بیاد خجالت میکشه بفهمه
مادرش جن*ده اس.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
نگاهی پر از ناگفته هایی که فقط او درک می کرد.
از جمعیت که گذشتند واضح دید.
صحنه ای آشنا...
اما این بار برای کیمیا..
نگاهشکرد.
اما دلسوزی؟ اصلا...
با حالتی رقت بار جلوی در افتاده بود و از میان
پاهایش خون می ریخت.
عمویشبا حالتی آشفته جلوی در زانو زده بود و
زن عمویش با صدای بلند گریه می کرد.
زمین گرد بود... می چرخید...
نگاه از آن ها برداشت و به خانواده خودشدوخت.
برق نگاه پدرشو سری که بالا گرفته بود، لبخند
کوتاهی به لبش نشاند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوبیستوپنج
طاقت نداشت اینگونه جلویش بلرزد و صدایشاز
بغضخش دار شود.
نمی دانست از کی و چرا...
اما طاقت لحظه ای ناراحتی یلدا را نداشت.
به خودش جرعت داد و شقیقه اشرا بوسه زد.
سپسبا لحنی دستوری کنار گوش اشزمزمه کرد:
_ نلرز یلدا ...آروم باش...تا هرجا که بخوای میام
همرات اما بغضنکن .آروم باش میبرمت الان...
جای لب هایشروی شقیقه اشداغ شده بود.
و این گرما آنقدر در بدنشرسوخ کرد که ناخواسته
دیگر نلرزید.
نه قربان صدقه اشرفت و نه جمله زیبایی گفته
بود.
اما همان چند کلمه دستوری انگار روی قلب
بی جنبه اش نشست.
جوری که ناخواسته سرشرا بیشتر در سینه
امیرکیا فشرد و دست هایشرا آرام دور کمرش حلقه
کرد.
اهمیتی داشت وسط سالن بیمارستان بودند؟
نه...
وقتی هر دو تمام وجودشان پر شد از آرامشی حلال
و خدا پسند...
با تعجب به شلوغی کوچه نگاه کرد.
تقریباً تمام همسایه های فضول شان بیرون بودند.
نگاهی به امیرکیا انداخت و با ترسلب زد:
_ یعنی ...چه خبر شده امیر کیا؟
نگاه از شلوغی کوچه برداشت و به یلدای ترسیده
انداخت.
دست سردشرا بین دست های داغ خودشگرفت و
گفت:
_ نگران نباش بریم .
هرچه جلوتر می رفت زمزمه همسایه ها را واضح تر
می شنید.
کم کم پازل ذهنش چیده می شد.
- واه واه بلا به دور ...دختره بی آبرو الکی الکی آبرو
دختر کربلایی قاسم و برده بود .
- میگن حتی حامله هم شده بوده از یارو ...
_ انقدر کتکشزدن بچه ای نمیمونه براش.
- همون بهتر تخم حرومشدنیا نیاد ...هرچند اون
طفل معصوم دنیا هم بیاد خجالت میکشه بفهمه
مادرش جن*ده اس.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
نگاهی پر از ناگفته هایی که فقط او درک می کرد.
از جمعیت که گذشتند واضح دید.
صحنه ای آشنا...
اما این بار برای کیمیا..
نگاهشکرد.
اما دلسوزی؟ اصلا...
با حالتی رقت بار جلوی در افتاده بود و از میان
پاهایش خون می ریخت.
عمویشبا حالتی آشفته جلوی در زانو زده بود و
زن عمویش با صدای بلند گریه می کرد.
زمین گرد بود... می چرخید...
نگاه از آن ها برداشت و به خانواده خودشدوخت.
برق نگاه پدرشو سری که بالا گرفته بود، لبخند
کوتاهی به لبش نشاند.
❌ به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند ❌
عاشق بهرام بودم برای همین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازا بود و از من خواسته بود یه مدت #صیغه همسرش باشم و بچه ای براشون بیارم...
ولی برام یه شرط گذاشت... شرطی که باورش سخت بود... قرار بود در زمان #رابطه سارا هم حضور داشته باشه.. به خاطر علاقه این شرط رو هم قبول کردم اما نمیدونستم سارا چه نقشه ای داره...
من رو #تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت که بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم که سارا هست و شروع کردم به...
❌ برای خواندن ادامه داستان بالا وارد لینک زیر شوید👌👆
https://t.me/+RVrV5Aw7pbcNEWVl