نواي دل
693 subscribers
563 photos
282 videos
37 files
92 links
📚 کانال پر از داستان ها و رمان جذاب و متنوع.
اینجا همه چیز از عاشقانه تا آموزنده و هیجان انگیز
و بهترین آثار ادبی در قالب داستان کوتاه🔥
را پوشش میدهد.
با ما همراه شوید.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
Download Telegram
#روایت
#پدر_شکنجه_گر

قسمت #دهم

از دیدن صحنه‌ی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکه‌ای ازآن جایی را تمیز می‌کرد و به من نگاه می‌کرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختی‌های خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشک‌هایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمی‌کنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد می‌داشت می‌توانست کار کند و شماری از مشکلات حل می‌شد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آینده‌ی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.

نیمه‌های همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چای­جوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا می­زد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقه‌ی دوم که خانه‌ی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پله‌های طبقه‌ی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقه‌ی پایین برد. دروازه‌ی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود می‌پیچیدم. با خود گفتم حتی جانی‌ترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمی‌شوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بی‌دفاع مورد حمله قرار نمی‌گیرند. سمت راست سرم بشدت درد می‌کرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه‌ طبقه‌ی پایین آمد و دروازه‌ی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه می‌کرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما می‌زد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی می‌زد فوری می‌گفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون می‌کرد، مرا به همه عرضه می‌کرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایه‌ها عادی شده بود.

روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایه‌ها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روز‌ها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازه‌ی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد می‌داد. یکی می‌گفت دو صد هزار افغانی دیگری می‌گفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش می‌آمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خنده‌هایش و با خنده می‌گفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمی‌شود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود اراده‌ای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس می‌کردم و می‌دانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از اراده‌ی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...

نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۰)
زن شی نیست
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.

#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم

نویسنده: #طیبه_مهدیار

@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر

_قسمت #یازدهم

مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که می‌توان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمی‌داند و محبت و آرامش را می‌گیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل می‌کنند.

_________🌸

در یکی از شب‌هایی که از خانه بیرون انداخته شده ‌و در کوچه کنار دروازه‌ی حویلی‌مان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه‌ که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشه‌ای خزیدم. از نگاه‌ها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقب‌تر می‌رفتم او جلوتر می‌آمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانه‌ام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمی‌آیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازه‌ی حویلی‌مان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را می‌کشید و من باز به دروازه‌ی خانه می‎کوبیدم و درخواست کمک می‌کردم. چند متری مرا روی خاک‌ها کشید و من فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون می‌کرد، نباید توقع می‌داشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانه‌های‌شان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس می‌کردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه می‌کردم. همسایه‌هایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازه‌ی حویلی‌مان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریاد‌های من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرف‌هایش آرام کرد.

هنگامی که صبح پدرم دروازه‌ی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه می‌کند و کلی حرف‌های زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بی‌گانه نسپارد. مادربزرگم خانه‌ی خودش رفت و من نیز به طبقه‌ی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزه‌ی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او می‌خواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسر‌های زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختی‌های زیاد آن‌ها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانه‌ی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همان‌ها را برداشتم و به خانه‌ی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.

از آن پس در خانه‌ی پدربزرگم بودم و تمام سعی‌ام را می‌کردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانه‌ی پدربزرگم از آن شکنجه‌ها و شب بیرون ماندن‌ها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچک‌ام خواب را از چشمانم ربوده بود. شب‌ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد. به آن‌ها فکر می‌کردم و از اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد کلافه بودم. برای‌ شان هر شب دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم مراقب‌شان باشد. تقریبا تمام روز‌ها به خانه‌ی پدرم می‌رفتم تا از سلامتی آن‌ها مطمئن شوم. خیلی تلاش می‌کردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانواده‌ام سر بزنم...

👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8370
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر

🔻 قسمت #دوازدهم

پس از آمدن مادرم به خانه‌ی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آن‌ها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتی‌شان نگران شوم. بیشتر تلاش می‌کردم به آن‌ها سر بزنم.

پدرم دست‌فروش بود. وسایل دست دوم می‌فروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار می‌رفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی می‌کرد. برای‌شان آب و غذا نمی‌داد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار می‌برد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی می‌کرد.

پدرم تنها به گرسنه نگه‌داشتن آنان بسنده نمی‌کرد، وسایل تیز و خورده شیشه‌ها را روی فرش می‌انداخت و بچه‌ها را وادار می‌کرد تا پا برهنه روی شیشه‌ها راه بروند و پاهای‌شان زخمی شوند. پدرم به آن‌ها روغن موتورسیکلت را می‌داد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمی‌توانست او را درک کند. اینگونه می‌خواست آن‌ها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.

در مورد این شکنجه‌ها به مادرم چیزی نمی‌گفتم. او به اندازه‌ی کافی ذهنش درگیر بود. نمی‌خواستم بیماری روانی‌اش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچک‌ام سر می‌زدم. یک روز که فرصت نشد به آن‌ها سر بزنم، همسایه‌ طبقه‌ی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچک‌ات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زده‌ایم، صدایش دیگر شنیده نمی‌شود. خانم همسایه‌ی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا می‌داند که چگونه خود را به خانه‌ی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانه‌ی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقه‌ی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ می‌گویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه‌ خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید می‌شدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زده‌ام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگ‌هایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداری‌اش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر می‌آید و حتما دروازه‌ اتاق را باز می‌کند. از همسایه‌ها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچک‌ام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانه‌ی پدربزرگم برگشتم.

خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتک‌های پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روز‌ها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن ‌شان می‌رفتم و گاهی شب‌ها تا پشت دروازه حویلی می‌رفتم و شدیدا می‌خواستم آن‌ها را ببینم اما پدرم اجازه نمی‌داد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعت‌ها انتظار موفق به دیدن‌ خواهر و برادرم نمی‌شدم و برمی‌کشتم، مادربزرگم می‌گفت: «حتما تو درست در نمی­زنی که در را باز نمی­کند.» من نگرانی همه را درک می‌کردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمی‌داد حتی یکبار آن‌ها را ببینیم. من فقط می‌توانستم صدای‌شان را بشنوم و برای‌شان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر می‌کردم...

👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8608
#روایت
#پدر_شکنجه_گر

دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!

نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟

نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟

قسمت #سیزدهم روایت پدرشکنجه گر

نویسنده: #طیبه_مهدیار


@Navae_Del1401
.
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #سیزدهم

مقدمه

دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!

نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟

نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟! 💔


بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم می­خواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجه­های شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش می­کردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. می‌دیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روز‌ها را می‌شمارند. گاهی از لابه‌لای حرف‌های‌شان متوجه می‌شدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچک‌ام فکر کنم. تلاش‌ها و ذوق و شوق‌ام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب می‌شد و همه از کوشش و نتیجه‌ام خوشحال بودیم.

به هفته‌های آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگی‌ام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب می‌رفتم و برق خانه‌اش را بررسی می‌کردم که روشن است یا خاموش. اینگونه می‌فهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.

هنگامی که به خانه‌‌ی پدرم می‌رسیدم و با برق خاموش خانه‌اش روبرو می‌شدم، خدا را بابت یک روز آرامش‌بخش دیگر شکر می‌کردم و به خانه‌ی پدربزرگم برمی‌گشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچک‌ام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم می‌دانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه ‌مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک می‌کردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمی‌توانستم آن را از خودم دور کنم. حس می‌کردم در خونم تزریق شده است.

روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقه‌ی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانه‌ی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمی‌گشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را می‌دیدم تمام شکنجه‌هایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور می‌شد و بیشتر از قبل می‌ترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتن‌ام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمی‌خواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانه‌ی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آن‌ها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آن‌ها را اذیت می‌کرد هرگز نمی‌توانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمی‌خواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانه‌ی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچک‌ام مراقبت کنم. باز شکنجه‌ها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانواده‌ام آن را به جان می‌خریدم. نمی‌دانستم چقدر می‌توانم طاقت بیاورم و تا کجا می‌توانم زیر این شکنجه‌ها دوام آورم. گاهی شب‌ها مجبور می‌شدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شب‌های زیادی از ترس خوابم نمی‌برد. پدرم با شکنجه‌ی من تخلیه نمی‌شد گویا همه را می‌خواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمی‌اش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانواده‌اش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردن‌ها عادت کرده بود....


نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد

برای مطالعه ادامه این داستان به لینک زیر مراجعه نمایید: 👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8780
🔹#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر
▫️ قسمت #چهاردهم

می کشد کشاکش زندگی مرا
چو کبوتر از شاخه به شاخه ای
خاموش شده از رنج ذوق زندگی
پی کیستم من از خانه به خانه ای؟


در نزدیکی خانه‌ی ما زیارتی بود که گه‌گاهی به آنجا می‌رفتم. مکان آرامی بود و می‌توانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاه‌هایش که درماندگی را فریاد می‌زد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگی‌ام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه می‌گفتم؟ از کدام درد زودتر حرف می‌زدم. مگر درد‌های من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریه‌ام را می‌داد به خانه برگشتم.

روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزه‌ی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه‌ باز می‌شد. با کارهایی که پدرم انجام می‌داد و شکایت‌هایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزه‌ی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمده‌ام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمده‌ام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه می‌دید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا می‌کرد این حرف را می‌زد و زمینه‌ی این را فراهم می‌کرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت ‌شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه‌ نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمی­آوردید من این­جا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام می‌دهید که مرا همیشه به آن چشم می‌بینید.» پدرم اعصبانی شد و تا می‌توانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.

حرف‌ها و توهین‌های پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پرونده‌ی من و پدرم دخالت کنند. آن‌ها به من می‎گفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که این­جا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه می‌گریستند. از نگاه‌های هر کدام‌شان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم خدا را در دلم فریاد ‌زدم و از او کمک خواستم.

حوزه‌ی پولیس، پرونده‎ی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه می‌رفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمد­های پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پاره‌ی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت می­کنم.» با تمام وجودم می‌دانستم که دارد دروغ می‌گوید اما چاره‌ای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانه‌ی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوک‌هایی که دیده بود راضی نشد به خانه‌ی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه می‌کرد و با چشمانی پر از ترس تنها می‌گفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمی‌گردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی می‌دیدم دلم می‌خواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانه‌ی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب می‌توانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونت‌هایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن می‌تواند درد کند.


نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8929
🔸#روایت
🔹 #پدر_شکنجه_گر

🔻 قسمت #پانزدهم

اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم هربار یک حرف را تکرار می‌کرد: «من زنم را دوست دارم، خانواده‌ام باید پیش من باشد، اما این دختر را نمی‌خواهم، او را با خود ببرید.» همسایه‌ها تلاش کردند با دلیل و منطق پدرم را قانع کنند یا حداقل او را راضی سازند تا مادرم را طلاق بدهد. پیشنهاد‌هایی که هیچ کدام مورد پذیرش پدرم قرار نگرفت. البته در این بین کسانی هم بودند که با حیله و مکر پشت پرده همدست پدرم بودند و در خفا از او دفاع می‌کردند. در نهایت تصمیم نهایی اجماع مردمی بعد از چند روز این بود که پدرم یکی از خانه هایش را به نام مادرم کند و مادم نیز پیش او برگردد.

پدرم اما بعد از چند روز تصمیمش را اعلان کرد و گفت: «من از این زن و بچه‌ها سیر شده‌ام و مرا از شر‌شان خلاص کنید.» خوشحال شدم و با خود گفتم که دیگر دست از سر ما برداشته و می‌توانیم جدا از او زندگی خود را بسازیم. اما باز یکی از همسایه‌ها که پدرم را قانع کرده بود که مرا به پسرش می‌دهد، پدم را راضی کرد تا باز ما را بپذیرد. مقابل همه ضامن پدرم شد و گفت که دیگر ما را شکنجه نمی‌کند و اینکه باید زنش هم برگردد. همه برگشتیم به خانه‌ی پدرم و باز زندگی را از سر گرفتیم. همه‌ی ما حتی پدرم می‌دانستیم که چه با اصرار دیگران و یا زور پدرم، زندگی را شروع کنیم، قرار نیست رفتار او تغییر کند؛ پدرم ده‌ها بار قول داده بود و قسم یاد کرده بود که تغییر کند اما باز همان رفتار قبلی‌اش را داشت. خودش هم می‌دانست که نمی‌تواند تغییر کند و دست از شکنجه کردن ما بردارد. گویا از شکنجه و آزار ما روحش تغذیه می‌کرد و به آرامش می‌رسید.

یک روز که پدرم داشت با تلفن با فردی حرف می‌زد حس کردم این تلفن در مورد من است. با اینکه به زبان پشتو حرف می‌زد و من بسیاری از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم اما متوجه شدم که از فرد پشت تلفن می‌خواست پول‌هایش را آماده کند و به او گفت که ما می‌آییم. حرف‌های پدرم مشکوک بود. حدس زدم شخص پشت تلفن با فردی که چند روزی است پشت دروازه‌ی خانه می‌آید و در مورد من با پدرم حرف می‌زند، مرتبط است. پدرم هنگامی که آن فرد پشت دروازه می‎‌آمد به صراحت می‌گفت: «بله بیایید ببرید از شما، فقط دیگر اینجا نباشه.» حس می‌کردم اینبار مشتری دست به نقدی یافته که نمی‌خواهد هیچ رقمه آن را از دست بدهد. با اینکه تقریبا از حرف‌های پدرم مطمین شده بودم که حتما خودش قرار است مرا به آن فرد بسپارد، چیزی نگفتم.

بعد از ظهر همان روز پدرم از من و خواهر و برادرم خواست که خودمان را برای رفتن به یک مهمانی آماده کنیم. گفت خودش قرار است ما را ببرد. دلم شور می‌زد اما وقتی خوشحالی خواهر و برادر کوچک‌ام را دیدم، چیزی نگفتم و سکوت کردم و همه با هم از خانه بیرون شدیم. پدرم بر خلاف مهمانی، مسیر ترمینال را در پیش گرفت. آنجا بود که به یقین رسیدم که می‌خواهد مرا به فروش رساند.
مسیر ترمینال را از دفعه‌ی قبلی که قرار بود مرا به مردی به فروش رساند، یادم مانده بود. چند سال پیش نیز پدرم به قصد نامعلومی مرا به ترمنیال آورده بود اما آن دفعه من تنها بودم. یادم می‌آید آن زمان از نیمه‌های راه با لت و کوب و کشیدن دستم مرا به ترمینال آورده بود. آن زمان اولین بار بود که ترمینال را می‌دیدم. با ترس فراوان به اطرافم نگاه می‌کردم که یک مرد با قد و هیکل بزرگ مقابلم ایستاد. از همه وحشت­ناک­تر قیافه بدریخت و ریش­های بلند و نامرتب‌اش بود که اتفاقا مزین به رنگ حنا نیز بود. فهمیده بودم که پدرم می‌خواهد مرا به او بفروشد. گریه کردم و به پدرم التماس کردم که مرا نفروشد و با هزار بدبختی پدرم راضی شد و به خانه برگشتیم. یادآوری خاطرات گذشته مو را به تنم سیخ کرد. ترس تمام تنم را دربر گرفت. به سختی می‌توانستم آب دهانم را قورت دهم. پدرم رفت که بلیط اتوبوس بخرد. از فرصت استفاده کردم و به پدربزرگم تماس گرفتم. پدربزرگم گفت هر جوری شده مانع‌‌اش شوم و با او جایی نروم.

نویسنده : #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇

https://gowharshadmedia.com/?p=9372
🔸 #روایت
🔹 #پدر_شکنجه_گر

_ قسمت #پایانی

هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم همان جایی هستم که بی‌هوش شده بودم و جمعیت زیادی از همسایه‌ها دور‌مان حلقه زده‌اند. صداها زیاد بود؛ یکی خطاب به پدرم می‌گفت همین دختربیچاره‌ات که هیچ کاری انجام نداده است چرا همیشه او را می‌زنی؟ دیگری از اینکه هر شب پدرم مشکلی ایجاد می‌کرد و خانواده‌اش را لت و کوب می‌کرد و معرکه‌ای به راه می‌انداخت، شکایت داشت. هنوز درست و حسابی به حال نیامده بودم؛ نه آنقدر که بتوانم از جایم بلند شوم. همین موقع آن مرد عصا بدست آمد و مجددا عصایش را روی سینه‌ام فشرد و گفت: «حالا که نیامدی باز من بعدا با تو کار دارم، حالا مثل سابق نیست همه چی فرق کرده.» به دلیل اعتراض همسایه‌ها مجبور شد از آنجا فرار کند، سوارسه­چرخه شد و از آنجا رفت. پدرم ما را کشان کشان به خانه برد و همسایه‌ها کم کم به ‌خانه‌های‌شان رفتند. مادرم دستم را گرفت و من با زحمت بسیار تنها توانستم جسم لت و کوب شده‌ام را به خانه برسانم و همینکه وارد خانه شدم، همان دم دروازه‌‌ی خانه بی‌حال یک گوشه افتادم. پدرم فوری رفت و کارد و ساطور بزرگی را آورد و ما را تهدید کرد که امشب همه‌‌تان را می‌کشم. آن شب با تهدید‌ها و لت و کوب پدرم گذشت.

پرونده‌ی ما در دادگاه در حال بررسی بود. هنگامی که زمان دادگاه ما فرا رسید، در مورد شکنجه‌های پدرم مخصوصا آن شب حرف زدیم. همسایه‌ها نیز تمام چشم دید‌شان را مکتوب کردند و به دادگاه ارائه دادند. درد آور بود که در دادگاه نیز از من می‌خواستند یکی از حضار را انتخاب کرده و ازدواج کنم. هیچ کدام شان به این موضوع نمی‌‌اندیشیدند که تمام آنچه من می‌خواهم یک زندگی آرام و بدون شکنجه آن هم به همراه خواهر، برادر و مادرم هست. درک چنین موضوعی به این سادگی چرا برای شان دشوار بود؟ نمی‌دانم.

قاضی در نهایت پس از بررسی تمام جوانب حکم داد که تنها من از سرپرستی پدرم خارج شوم و مادر، خواهر و برادرکوچکم همچنان با پدرم زندگی کنند. از اعماق وجودم برای مادرم، خواهر و برادر کوچکم که چون من زجرکش شده بودند، ناراحت بودم. دلم نمی‌خواست آن‌ها را تنها بگذارم اما ناچار بودم. از دادگاه مستقیم به خانه‌ی پدربزرگم رفتم. چند روز بعد دادگاه مجددا پرونده‌ی ما را بررسی کرد. قاضی از پدرم خواست تا یا مادرم را طلاق دهد و یا بدون شکنجه و آزار و اذیت از زن و فرزندانش به خوبی مراقبت کند. پدرم اما هیچ یک را نمی‌پذیرفت. همچنان تکرار می‌کرد که زنش را طلاق نمی‌دهد و مرا نیز دختر حرام‌زاده می‌دانست و از پذیرش من امتناع می‌ورزید. هنگامی که قاضی از پدرم پرسید خوب با این حرف‌ها چه کنیم؟ پدرم پاسخ داد که هر کاری دوست دارید انجام دهید. قاضی اینگونه حکم داد که تا فیصله‌ی نهایی دادگاه همه‌ی ما نزد پدربزرگم زندگی کنیم.

ما اکنون در خانه‌ی پدربزرگم زندگی می‌کنیم. مردی که با تمام وجود از ما حمایت کرد و در تک تک لحظه‌ها پشت‌مان ایستاد. عشق پدرانه‌ی او تنها دل خوشی من، خواهر و برادرم هست. از او عشقی دریافت کردیم که باید پدرم برای‌مان می‌داد. او یک تنه جای همه را برای‌مان پر کرد. عشق و مهربانی‌های بی‌توقع او سبب شد تا ما درک کنیم که مرد‌ها همیشه نمادی از شکنجه، خشونت، جنگ و ظلم نیستند؛ بلکه می‌توانند قهرمان زندگی، نمادی از ایستادگی، استقامت، صبر و بردباری باشند. پدربزرگم برای‌مان یاد داد که این خود مرد است که تصمیم می‌گیرد که مردانه عشق بورزد و عشق دریافت کند یا با افساری دریده زندگی خود و اطرافیانش را نابود سازد.
مادربزرگ و خاله‌ام در تمام سال‌های زندگی‌ام جز محبت برای مان چیزی نداد. من بهترین آموزه‌های اخلاقی را از مادربزرگم یاد گرفتم. هنوز یادم است؛ در کودکی هنگامی که موهایم را شانه می‌کرد و می‎بافت و یا شب‌هایی که با حرف‌های قشنگ او در آغوشش به خواب می‌رفتم، بهترین درس‌های زندگی را از او آموختم. آغوش مهربانی او برای تمام درد‌های من جای داشت.

با اینکه پدربزرگم بازنشسته بود و حقوق بازنشستگی‌اش را دریافت می‌کرد اما آن پول هرگز کفاف زندگی همه‌ی مان را نمی‌کرد. در تمام این سال‌ها خاله‌ام (مهتاب) کارمی‌کرد. او بود که هزینه‌های وکلای مدافع که برای پرونده‌ی ما گرفته می‌شد و درمان برادرم و حتی مادرم را پرداخت. اما متاسفانه خاله‌ام در اثر بیماری سرطان معده بعد از مدت­ها تداوی در سن جوانی از دنیا رفت. غم از دست دادنش برای همه ما مخصوصاً پدربزرگم کمر شکن بود؛ خاله مهتاب نه تنها که مثل مادرم به ما محبت می­کرد بلکه برای من دوست خوبی نیز بود. او برایم الگوی یک دختر موفق بود که همیشه خانواده‌اش را حمایت­ می­کرد و با مهربانی­هایش زندگی مرا زیباتر ­ساخت. هنوز جای خالی­اش مرا اذیت می­کند و تا ابد هیچ­کس برای من شبیه او نخواهد شد.

نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید:👇 https://gowharshadmedia.com/?p=9665
#روایت

افتان و خیزان روزگار

زمستان داشت آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. آفتاب چند روزی بود که از کابل و آدم‌هایش قهر کرده بود. هوا ابری بود و دو- سه روزی می‌شد که آسمان کابل به جای برف، میزبان باران بود. برای انجام کاری سمت یکی از اداره‌های‌ دولتی می‌رفتم. مسیرم از همان اول با برخورد با یک‌ پسربچه آغاز ‌شد. پسربچه‌ای در قد و قالب یک آدم هشت- نه ساله با چشمانی سیاه و صورت‌ استخو‌انی‌. با یکی از دست‌های لاغرش سیمی که به قوطی بند شده بود را گرفته بود و با دست دیگر از درون خریطه‌ای که به گردن داشت، سپند (اسفند) بیرون می‌کرد و روی زغال‌های نیم‌سوخته‌ی قوطی می‌انداخت و قوطی را دور می‌داد، با چنان مهارتی که انگار سال‌هاست تجربه‌ی انجام این کار دارد آن‌هم با این سن و سال اندکش. با هر چرخش قوطی، دود به هوا بلند می‌‌شد و با زبان شیرین کودکانه‌اش چرخش‌های قوطی را همراهی می‌کرد و با صدای بلند و با لهجه‌‌ی کابلی‌اش می‌خواند:

اسپند (اسفند)… بلا بند

بری بچای (بچه‌های) سمرقند

اسپند… بلا بند

بری بچای سمرقند

و همین‌طور به چرخش قوطی و چرخش زبانش ادامه می‌داد. دود به هوا بلند شده بود و دور و برم به چرخش درآمده بود. مقصودش را می‌فهمیدم، دست به جیب ‌شدم و یک سکه زردرنگ پنج افغانی به دست پسربچه اسفندی دادم. پا سست کرد و دیگر همراهی‌ام نکرد. با رفتن او از پشت‌‌سر نگاهش کردم، سراغ آدم‌ دیگری رفت که به تاز‌گی از خم کوچه بیرون شده بود. او شکار بعدی پسرک اسفندی بود.

مسیرم با گذشت از چهارراهی پل‌سرخ به کوچه‌ای انجامید که شلوغ‌تر از دیگر کوچه‌های پل‌سرخ و کارته چهار کابل است. سر همان کوچه‌ی نسبتا شلوغ، مردی نشسته بود. درست روبروی حوض آب‌بازی «پارک آبی» کارته چهار. طفلی در بغل داشت و دخترکی پنج- شش ساله‌ای در کنارش بود. روی صورت طفلی که در بغل او خوابیده بود، پارچه‌ای کشیده بود و روی زانوی دخترک که کنار او نشسته بود، چند کاغذ سفیدرنگ بود. به نظر می‌رسید نسخه‌ی بیمار بود. از چهره مرد می‌شد فهمید که بیش از سی سال عمرش را سپری نکرده است و خطوطی اندک روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. روزگار اما کمرش را شکسته بود و پیرتر از سنش نشانش می‌داد. با گردنی کج به نقطه‌ی‌ نامعلومی خیره شده بود، گویا ذهن و فکرش مشغول چیز دیگری بود و در دنیای دیگری سیر می‌کرد. هیچ‌صدایی نمی‌توانست خیالش را برهم زند، نه صدای پای عابران و نه صدای بوق موترها. او هم‌چنان که به آن نقطه، به آن نقطه‌ی نامعلوم چشم دوخته بود، دخترکی که کنارش نشسته بود با لحن اندوه‌ناک کمک می‌خواست:

«مریض‌دار استیم. خیر و خیرات بتین. به لیاظ (لحاظ) خدا کمک کنین. خوارکم (خواهرم) مریض است. کمک کنین.»



دیدن آن مرد با آن کودک و دخترک خردسالش، تصویر دیگری از این روزهای کابل و آدم‌هایش را در گوشه‌ای از ذهنم ثبت کرد و این جمله در ذهنم مرور شد که فقر و تنگ‌دستی پای هر آدمی را به کوچه و خیابان می‌کشاند. فارغ از این‌که مرد است، زن است، پیر است و یا جوان. فقر، بیماری‌ای است که کمر هر آدمی را می‌شکند و غرورش را لگدمال می‌کند. نمی‌دانم چگونه و با برداشتن چند قدم، خودم را به داخل کوچه و پیش اداره رساندم. ذهنم هنوز درگیر آن مرد و آن دو فرزندش بود و تصویرشان در پیش چشمانم می‌چرخید. بعد از امضای چند برگه، اسنادم را گرفتم. حین بیرون آمدن از اداره، از پشت شیشه کلکین (پنجره) چشمم به اتاق رییس اداره افتاد که بالای مبل (دراز چوکی) لمیده بود. پیراهن سفید پوشیده و دستار بلندی بر سر داشت. همان‌طور که داشت ریش بلندش را شانه می‌زد، با دار و دسته‌اش خوش‌و‌بش می‌کرد و لحظه‌ای بعد صدای قهقه‌ی بلندشان تمام راهرو اداره را پر کرد.

مسیر بازگشت را از کوچه دیگری انتخاب کردم تا دوباره با دخترک خردسالی که کنار پدرش نشسته بود و کمک می‌خواست، چشم به چشم نشوم و از خجالت نداشتن پول، آب نشوم. کوچه را به‌ آخر رساندم، در تقاطع کوچه چشمم به پیرزنی افتاد که با سر و بازوی خمیده، کنار خیابان نشسته بود. روی زمین و زیر باران. آدم‌های چتری به‌دستِ بسیاری از کنار او رد شدند و در زیر درختی که چند قدم آن‌ طرف‌تر از زن بود، عکس انداختند و مشغول خنده و شادی شدند. از آن‌سوی خیابان موتری با سرعت بسیارمی‌آمد. در قسمتی از خیابان و در چند قدمی‌ جایی که پیرزن نشسته بود، چاله‌ای بود. چاله‌ای پر از آب باران. موتر با همان سرعت اولیه از کنار پیرزن عبور کرد و آب داخل چاله به سر و صورت پیر زن پاشید. موتر با سرعت از کنار او رد شد. پیر زن خم به ابرو نیاورد. شاید هم آورد؛ ولی کسی ندید چون او برقع پوشیده بود. گویا آب از آب تکان نخورد. موتر از نظرم گم شد. تنها تصویری که از موتر در ذهنم ماند، پرچم کشور فلسطین بود که پشت شیشه‌ی آن موتر خودنمایی می‌کرد و شعاری که به رسم هم‌دردی با مردم فلسطین روی پرچم نوشته شده بود، مشخص بود.

نویسنده: سینا
نشر: در سایت گوهرشاد

@Navae_Del1401