پدر پولدار پدر بی پول
رابرت کیوساکی
#پدر_پول_دار_پدر_بی_پول
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #دهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #دهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #دهم
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشکهایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمیکنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد میداشت میتوانست کار کند و شماری از مشکلات حل میشد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آیندهی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.
نیمههای همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چایجوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا میزد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقهی دوم که خانهی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پلههای طبقهی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقهی پایین برد. دروازهی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود میپیچیدم. با خود گفتم حتی جانیترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمیشوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بیدفاع مورد حمله قرار نمیگیرند. سمت راست سرم بشدت درد میکرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه طبقهی پایین آمد و دروازهی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما میزد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی میزد فوری میگفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون میکرد، مرا به همه عرضه میکرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایهها عادی شده بود.
روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایهها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روزها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازهی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد میداد. یکی میگفت دو صد هزار افغانی دیگری میگفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش میآمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خندههایش و با خنده میگفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمیشود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود ارادهای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس میکردم و میدانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از ارادهی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰)
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۰) - رسانه گوهرشاد
از دیدن صحنهی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکهای ازآن جایی را تمیز میکرد و به من نگاه میکرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختیهای خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی،…