پدر پولدار پدر بی پول
رابرت کیوساکی
#پدر_پول_دار_پدر_بی_پول
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #چهاردهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #چهاردهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
🔹#روایت
🔸 #پدر_شکنجه_گر
▫️ قسمت #چهاردهم
می کشد کشاکش زندگی مرا
چو کبوتر از شاخه به شاخه ای
خاموش شده از رنج ذوق زندگی
پی کیستم من از خانه به خانه ای؟
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاههایش که درماندگی را فریاد میزد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگیام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه میگفتم؟ از کدام درد زودتر حرف میزدم. مگر دردهای من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریهام را میداد به خانه برگشتم.
روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزهی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه باز میشد. با کارهایی که پدرم انجام میداد و شکایتهایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزهی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمدهام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمدهام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه میدید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا میکرد این حرف را میزد و زمینهی این را فراهم میکرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمیآوردید من اینجا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام میدهید که مرا همیشه به آن چشم میبینید.» پدرم اعصبانی شد و تا میتوانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.
حرفها و توهینهای پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پروندهی من و پدرم دخالت کنند. آنها به من میگفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که اینجا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه میگریستند. از نگاههای هر کدامشان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم خدا را در دلم فریاد زدم و از او کمک خواستم.
حوزهی پولیس، پروندهی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه میرفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمدهای پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پارهی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت میکنم.» با تمام وجودم میدانستم که دارد دروغ میگوید اما چارهای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانهی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوکهایی که دیده بود راضی نشد به خانهی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه میکرد و با چشمانی پر از ترس تنها میگفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمیگردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی میدیدم دلم میخواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانهی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب میتوانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونتهایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن میتواند درد کند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8929
🔸 #پدر_شکنجه_گر
▫️ قسمت #چهاردهم
می کشد کشاکش زندگی مرا
چو کبوتر از شاخه به شاخه ای
خاموش شده از رنج ذوق زندگی
پی کیستم من از خانه به خانه ای؟
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاههایش که درماندگی را فریاد میزد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگیام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه میگفتم؟ از کدام درد زودتر حرف میزدم. مگر دردهای من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریهام را میداد به خانه برگشتم.
روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزهی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه باز میشد. با کارهایی که پدرم انجام میداد و شکایتهایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزهی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمدهام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمدهام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه میدید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا میکرد این حرف را میزد و زمینهی این را فراهم میکرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمیآوردید من اینجا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام میدهید که مرا همیشه به آن چشم میبینید.» پدرم اعصبانی شد و تا میتوانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.
حرفها و توهینهای پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پروندهی من و پدرم دخالت کنند. آنها به من میگفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که اینجا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه میگریستند. از نگاههای هر کدامشان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم خدا را در دلم فریاد زدم و از او کمک خواستم.
حوزهی پولیس، پروندهی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه میرفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمدهای پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پارهی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت میکنم.» با تمام وجودم میدانستم که دارد دروغ میگوید اما چارهای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانهی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوکهایی که دیده بود راضی نشد به خانهی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه میکرد و با چشمانی پر از ترس تنها میگفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمیگردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی میدیدم دلم میخواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانهی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب میتوانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونتهایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن میتواند درد کند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8929
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۴) - رسانه گوهرشاد
در نزدیکی خانهی ما زیارتی بود که گهگاهی به آنجا میرفتم. مکان آرامی بود و میتوانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم،…