پدر پولدار پدر بی پول
رابرت کیوساکی
#پدر_پول_دار_پدر_بی_پول
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #یازدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #یازدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
زن شی نیست
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
▫️ #پدر_شکنجه_گر
_قسمت #یازدهم
مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که میتوان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمیداند و محبت و آرامش را میگیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل میکنند.
_________🌸
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقبتر میرفتم او جلوتر میآمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانهام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمیآیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازهی حویلیمان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را میکشید و من باز به دروازهی خانه میکوبیدم و درخواست کمک میکردم. چند متری مرا روی خاکها کشید و من فریاد میزدم و کمک میخواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون میکرد، نباید توقع میداشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانههایشان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس میکردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه میکردم. همسایههایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازهی حویلیمان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریادهای من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرفهایش آرام کرد.
هنگامی که صبح پدرم دروازهی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه میکند و کلی حرفهای زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بیگانه نسپارد. مادربزرگم خانهی خودش رفت و من نیز به طبقهی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزهی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او میخواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسرهای زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختیهای زیاد آنها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانهی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همانها را برداشتم و به خانهی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.
از آن پس در خانهی پدربزرگم بودم و تمام سعیام را میکردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانهی پدربزرگم از آن شکنجهها و شب بیرون ماندنها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچکام خواب را از چشمانم ربوده بود. شبها تا دیر وقت خوابم نمیبرد. به آنها فکر میکردم و از اینکه کاری از دستم برنمیآمد کلافه بودم. برای شان هر شب دعا میکردم و از خدا میخواستم مراقبشان باشد. تقریبا تمام روزها به خانهی پدرم میرفتم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. خیلی تلاش میکردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعتها منتظر میماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانوادهام سر بزنم...
👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8370
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۱) - رسانه گوهرشاد
در یکی از شبهایی که از خانه بیرون انداخته شده و در کوچه کنار دروازهی حویلیمان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشهای خزیدم. از نگاهها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم…