پدر پولدار پدر بی پول
رابرت کیوساکی
#پدر_پول_دار_پدر_بی_پول
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #دوازدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #دوازدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۲) - رسانه گوهرشاد
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همینکه با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم. پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم…