پدر پولدار پدر بی پول
رابرت کیوساکی
#پدر_پول_دار_پدر_بی_پول
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #سیزدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#رابرت_کیوساکی
_ قسمت #سیزدهم پادکست آموزشی مالی برای افزایش دانش مالی.
اگر وقت کتاب خواندن ندارید، به آن گوش دهید اما بی سواد نمانید!
#کانال_ادبی_نوای_دل
📚 #به_وقت_کتاب
@Navae_Del1401
#روایت
#پدر_شکنجه_گر
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟
قسمت #سیزدهم روایت پدرشکنجه گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
#پدر_شکنجه_گر
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟
قسمت #سیزدهم روایت پدرشکنجه گر
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
.
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #سیزدهم
مقدمه
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟! 💔
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. میدیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روزها را میشمارند. گاهی از لابهلای حرفهایشان متوجه میشدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچکام فکر کنم. تلاشها و ذوق و شوقام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب میشد و همه از کوشش و نتیجهام خوشحال بودیم.
به هفتههای آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگیام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب میرفتم و برق خانهاش را بررسی میکردم که روشن است یا خاموش. اینگونه میفهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.
هنگامی که به خانهی پدرم میرسیدم و با برق خاموش خانهاش روبرو میشدم، خدا را بابت یک روز آرامشبخش دیگر شکر میکردم و به خانهی پدربزرگم برمیگشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچکام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم میدانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک میکردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمیتوانستم آن را از خودم دور کنم. حس میکردم در خونم تزریق شده است.
روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقهی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانهی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمیگشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را میدیدم تمام شکنجههایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل میترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتنام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمیخواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانهی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آنها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آنها را اذیت میکرد هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمیخواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانهی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچکام مراقبت کنم. باز شکنجهها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانوادهام آن را به جان میخریدم. نمیدانستم چقدر میتوانم طاقت بیاورم و تا کجا میتوانم زیر این شکنجهها دوام آورم. گاهی شبها مجبور میشدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شبهای زیادی از ترس خوابم نمیبرد. پدرم با شکنجهی من تخلیه نمیشد گویا همه را میخواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمیاش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانوادهاش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردنها عادت کرده بود....
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
برای مطالعه ادامه این داستان به لینک زیر مراجعه نمایید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8780
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #سیزدهم
مقدمه
دلهره دارم هر شب
نکند خواب دیده باشم
که دوباره می خندد مادرم؟!
نکند خواب باشم و بگذرد
لحظه های شاد و خندانم؟
نکند کابوس تلخ شکنجه هایش
برباید خواب از چشمانم؟! 💔
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما باقی خانواده حساب روزها را داشتند. میدیدم از تاریخی که او به زندان رفته است به طور متواتر روزها را میشمارند. گاهی از لابهلای حرفهایشان متوجه میشدم که چند ماه گذشته است. تصمیم من اما این بود که دیگر به او فکر نکنم. من به خودم قول داده بودم این یک سال را حسابی به درس و تعلیم و خواهر و برادر کوچکام فکر کنم. تلاشها و ذوق و شوقام نسبت به درس در نهایت نتیجه داد؛ من در آخر سال تعلیمی پنجم نمره شده بودم که خودش پیشرفت بزرگی محسوب میشد و همه از کوشش و نتیجهام خوشحال بودیم.
به هفتههای آخر حبس پدرم که رسید؛ از بس خانواده دچار استرس شده بودند و جو روانی سنگینی در خانه حاکم شده بود ناخودآگاه من نیز مغلوب شدم و دوباره نگران حضور آن مرد در زندگیام شدم. روزهای آخر حبسش هر شب میرفتم و برق خانهاش را بررسی میکردم که روشن است یا خاموش. اینگونه میفهمیدم که آزاده شده است یا خیر زیرا او عادت داشت که تمام شب بیدار بماند.
هنگامی که به خانهی پدرم میرسیدم و با برق خاموش خانهاش روبرو میشدم، خدا را بابت یک روز آرامشبخش دیگر شکر میکردم و به خانهی پدربزرگم برمیگشتم. ما همه؛ حتی خواهر و برادر کوچکام با اینکه هنوز درک عمیقی از خیلی از مسایل نداشتند، هم میدانستیم که به محض آزاد شدن پدرم، زندگی دوباره به کام همه مان زهر خواهد شد. ترس و نگرانی را تک تک مان با بند بند وجودمان درک میکردیم. از این حجم از نگرانی بیزار بودم اما نمیتوانستم آن را از خودم دور کنم. حس میکردم در خونم تزریق شده است.
روزهای آخر به سرعت گذشت و خیلی زودتر از آنچه توقع داشتیم پدرم از زندان آزاد شد. پدرم پس از آزادی خیلی تلاش کرد که ما را مجددا نزد خود ببرد اما سابقهی رفتاری او با ما سبب شد که هیچ یک مان راضی نباشیم که به خانهی او برگردیم. وقتی پدرم از راضی کردن ما ناامید شد تلاش کرد تا مرا از راه مکتب دزدی کند. او چندین بار تلاش کرد. یک روز هنگامی که از مکتب به خانه برمیگشتم، در مسیر راه او را دیدم. ظاهرا منتظر من بود. ترسیدم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و تلاش کردم با سرعت بیشتری راه بروم و خودم را از او دور بسازم. دست خودم نبود؛ وقتی او را میدیدم تمام شکنجههایی که تاکنون تجربه کرده بودم، در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل میترسیدم. هر چه من سرعت راه رفتنام را بیشتر کردم، او نیز مرا تعقیب کرد و در نهایت مقابلم قرار گرفت. خواستم به هر نحوی شده از دستش فرار کنم اما اینبار او موفق شد. مرا کشان کشان به خانه برد و مرا در خانه زندانی کرد. برایش گفتم نمیخواهم با او زندگی کنم. دوست دارم به خانهی پدربزرگم بروم. به من گفت اگر خانه را ترک کنم و کنار او نمانم او مادر و خواهر و برادرم را به خانه خواهد آورد و آنها را اذیت و آزار خواهد کرد. تهدید کرد و رفت. با خودم فکر کردم اگر آنها را اذیت میکرد هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. از سویی دلم نمیخواست خودم با او تنها باشم و مورد شکنجه قرار بگیرم. من تازه از لت و کوب رهایی پیدا کرده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم. در نهایت تصمیم گرفتم در خانهی پدرم بمانم. شکنجه را به جان خریدم تا از مادر و خواهر و برادر کوچکام مراقبت کنم. باز شکنجهها شروع شده بود و من در سکوت بدون آنکه شکایتی کنم بخاطر خانوادهام آن را به جان میخریدم. نمیدانستم چقدر میتوانم طاقت بیاورم و تا کجا میتوانم زیر این شکنجهها دوام آورم. گاهی شبها مجبور میشدم زیر بالشتم چاقو بگذارم تا اگر قصد و نیت دیگری داشت بتوانم از خودم دفاع کنم. شبهای زیادی از ترس خوابم نمیبرد. پدرم با شکنجهی من تخلیه نمیشد گویا همه را میخواست و از اینکه مادر و خواهر و برادر کوچکم کنارش نبودند ناراحت بود. او باز از ترفند قدیمیاش استفاده کرد و از پدربزرگم مبنی بر اینکه خانوادهاش را به زور نگه داشته است، شکایت کرد. او به این شکایت کردنها عادت کرده بود....
نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: در سایت خبری رسانه گوهرشاد
برای مطالعه ادامه این داستان به لینک زیر مراجعه نمایید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8780
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۳) - رسانه گوهرشاد
بعد زندانی شدن پدرم همه نفس راحتی کشیدیم و من دوباره درسم را به شکل جدی شروع کردم. دلم میخواست به مکتب بروم و به خودم فرصت بدهم که به چیزی غیر از شکنجههای شب و روزی پدرم فکر کنم. تلاش میکردم اصلاً به او فکر نکنم. گویا قرار نیست هرگز دوباره برگردد. اما…