عشق و نور
969 subscribers
292 photos
1.14K videos
19 files
509 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 1 از 5

پدیده‌ی مرگ یکی از پیچیده‌ترین اسرار است و همچنین پدیده‌ی خودکشی
در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. می‌تواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی می‌کنند حساس‌ترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند.
به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی،  تعامل با این دنیای روان‌پریش را دشوار می‌یابند.

جامعه عصبی و روان‌پریش است. براساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع، تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری
کسی می‌گوید، “کشور من بزرگترین کشور در دنیاست!” حالا این یک جنون است
دیگری می‌گوید، “دین من بهترین دین در دنیاست!” حالا این دیوانگی است
و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شده‌اند. می‌بایست هم بشوند، وگرنه زندگی غیرممکن می‌شود.

شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شده‌اید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام می‌کند
پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛
خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل می‌شود. کنارآمدن با این مردمان اطراف به‌نظر غیرممکن می‌‌رسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟

این برای یکی از دوستان من پیش آمد؛ او در یک آسایشگاه روانی بستری بود. او توسط رای دادگاه به مدت نُه ماه مجبور شد در آنجا باشد. پس از شش ماه او دیوانه شد، پس توانست این کار را بکند ــ یک شیشه بزرگ از فنول phenol را در دستشویی پیدا کرد و آن را سرکشید. به مدت پانزده روز از اسهال و استفراغ رنج برد و به سبب همین وضعیت به دنیا بازگشت. سیستم بدنی او پاکسازی شده بود، آن سموم ازبین رفته بودند.
او به من گفت که آن سه ماه آخر از همه سخت‌تر بود ـــ “آن شش ماه اول بسیار عالی بود چون من دیوانه بودم و بقیه هم دیوانه بودند. اوضاع فقط قشنگ بود؛ هیچ مشکلی وجود نداشت. من با تمام آن دیوانگی‌های اطراف خودم تنظیم بودم!”

وقتی آن فنول را نوشید و سپس آن پانزده روز اسهال و استفراغ، به نوعی سیستم او پاکسازی شد و معده‌اش کاملاً تخلیه و تمیز شد ــ در آن پانزده روز نمی‌توانست چیزی بخورد ـــ فوری غذا را بالا می‌آورد ـــ پس مجبور شد که روزه بگیرد. برای پانزده روز در رختخواب استراحت کرد. آن استراحت، آن روزه گرفتن و پاکسازی کمک کرد(یک تصادف بود) و او عاقل شد. او نزد پزشکان رفت و گفت، “من عاقل شده‌ام!” آنان خندیدند و گفتند، “همه همین را می‌گویند.” هرچه بیشتر اصرار کرد آنان هم بیشتر اصرار داشتند: “تو دیوانه هستی، زیرا هر دیوانه‌ای همین را می‌گوید. فقط برو و به کار خودت برس. قبل از اینکه دستور دادگاه بیاید نمی‌توانی مرخص شوی.”

او گفت:
“آن سه ماه غیرممکن شده بود، کابوس بود!”
او بارها به خودکشی فکر کرده بود. ولی او اراده‌ای قوی داشت. و فقط سه ماه دیگر مانده بود، پس می‌توانست صبر کند. ولی غیرقابل‌تحمل بود ـــ
یکی موهایش را می‌کشید، دیگری پشت‌پا برایش می‌گرفت، دیگری روی سر او می‌پرید!
تمام این چیزها در آن شش ماه اول هم وجود داشتند، ولی خودش هم بخشی از آن دیوانه‌‌بازی‌ها بود؛ او هم همین‌کارها را انجام می‌داد و یک عضو کامل از آن جامعه‌ی بیمار بود.
ولی در آن سه ماه آخر برایش غیرممکن شده بود زیرا حالا او عاقل شده و بقیه دیوانه بودند.

در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حسّاس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یااینکه باید یک سانیاسین بشوی
چه انتخاب دیگری وجود دارد؟

این پرسش از جین فربر Jane Ferber است، همسر بودی‌سیتا Bodhicitta
او در زمان مناسب نزد من آمده است
او می‌تواند یک سانیاسین بشود و از خودکشی پرهیز کند.

در شرق خودکشی زیاد شایع نیست، زیرا سانیاس sannyas یک جایگزین است: می‌توانی با احترام از جامعه بیرون بزنی، شرق این را می‌پذیرد. می‌توانی کار خودت را شروع کنی؛ شرق به این احترام می‌گذارد. بنابراین تفاوت بین هندوستان و آمریکا پنج برابر است: در برابر هر هندی که خودکشی می‌کند، پنج آمریکایی خودکشی می‌کنند. و پدیده‌ی خودکشی در آمریکا رو به رشد است. هوشمندی رشد می‌کند، حساسیت رشد می‌کند و جامعه گُنگ و خرفت است.
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمی‌کند ــ پس چه باید کرد؟
فقط بی‌جهت عذاب بکشی؟!

سپس فرد شروع می‌کند به فکر کردن:
“چرا کّلا رهایش نکنم؟
چرا تمامش نکنم؟
چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”

ادامه دارد....
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 2 از 5

درآمریکا، اگر سانیاس یک نهضت بزرگ شود، نرخ خودکشی شروع می‌کند به پایین‌آمدن، زیرا مردم یک جایگزین بهتر و خلاقانه‌تر برای ترک کردن دارند.
آیا مشاهده کرده‌اید که هیپی‌ها خودکشی نمی‌کنند؟
این دنیا، دنیایی مرسوم که خودکشی شایع‌تر است، دنیایی چهارگوشه است. هیپی از آن بیرون زده است. او نوعی سانیاسین است ـــ هنوز کاملاً آگاه نشده که چه می‌کند، ولی راهش درست است؛ دست‌وپا می‌زند و حرکت می‌کند ولی جهتش درست است. هیپی آغاز سانیاس است
یک هیپی می‌گوید:
“من نمی‌خواهم بخشی از این بازی فاسد باشم، نمی‌خواهم بخشی از این بازی سیاسی باشم. من چیزها را می‌بینم و دوست دارم زندگی خودم را زندگی کنم. نمی‌خواهم برده‌ی دیگران باشم. نمی‌خواهم در هیچ جنگی کشته شوم. نمی‌خواهم بجنگم ــ و کارهای بسیار زیباتری هست که انجام بدهم.”


ولی برای میلیون‌ها انسان چیز دیگری وجود ندارد؛ جامعه تمام امکانات رشد را از آنان گرفته است. آنان گیرافتاده‌اند. مردم به این دلیل خودکشی می‌کنند که احساس می‌کنند در تله افتاده و راکد شده‌اند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطه‌ی آخر رسیده‌اند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجه‌گیری نهایی و به این تنگنا می‌رسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمی‌دهد، به یک جامعه‌ی جایگزین اجازه نمی‌دهد که بوجود آید
سانیاس یک جامعه‌ی جایگزین است عجیب به‌نظر می‌رسد که خودکشی در هندوستان از تمام دنیا کمتر است. بطور منطقی باید بالاترین باشد، زیرا مردم در رنج و مصیبت هستند، گرسنه هستند. ولی این پدیده‌ی عجیب درهمه‌جا اتفاق می‌افتد: مردم فقیر خودکشی نمی‌کنند. آنان چیزی برای زندگی کردن ندارد، چیزی برای مردن ندارند. چون گرسنه هستند تمام مشغولیت آنان خوراک و سرپناه و اینگونه چیزها است. آنان قادر نیستند به خودکشی فکر کنند، هنوز آنقدر در رفاه به‌سر نمی‌برند!
آمریکا همه‌چیز دارد، هندوستان هیچ چیز ندارد
چرا اینهمه خودکشی در آمریکا اتفاق می‌افتد؟
در آنجا مشکلات معمولی زندگی ازبین رفته‌اند، ذهن آزاد است تا از آگاهی‌های معمولی بالاتر برود. ذهن می‌تواند به ورای بدن برود، به ورای خودِ ذهن برود. آگاهی آماده است تا پر بگیرد و جامعه به آن اجازه نمی‌دهد.
از هر ده خودکشی، تقریباً نُه نفر از مردمان حسّاس هستند. با دیدن بی‌معنی‌بودنِ زندگی، با دیدن بی‌شرافتی که جامعه تحمیل کرده، با دیدن سازشکاری‌هایی که فرد باید انجام دهد، با دیدن اینهمه خاموشی نسبت به اینها، با دیدن اینکه زندگی ”داستانی است که توسط یک دیوانه گفته شده و هیچ اهمیتی ندارد،”
آنان تصمیم می‌گیرند تا از بدن خلاص شوند. اگر بدنشان پروبال داشت، چنین تصمیمی نمی‌گرفتند.

خودکشی یک اهمیت دیگر هم دارد که باید درک شود. در زندگی همه‌چیز به‌نظر مشترک و تقلیدی می‌رسد:
میلیون‌ها نفر همانطور زندگی می‌کنند که تو زندگی می‌کنی، همان فیلم‌ها را می‌بینند، همان برنامه‌های تلویزیونی را تماشا می‌کنند و همان روزنامه‌هایی را می‌خوانند که تو می‌خوانی. زندگی بسیار همسان شده و هیچ چیز منحصر‌به‌فردی باقی نمانده تا چنان کاری بکنی یا آنگونه باشی. خودکشی به‌نظر یک پدیده‌ی منحصربه‌فرد می‌آید: فقط تو می‌توانی برای خودت بمیری، هیچکس دیگر نمی‌تواند برای تو بمیرد. مرگ تو مرگ خودت است، مرگ هیچ‌کس دیگر نیست. مرگ منحصربه‌فرد است.

به این پدیده نگاه کن:
مرگ منحصربه‌فرد است. تو را بعنوان یک فرد تعریف می‌کند، به تو فردیت می‌بخشد. جامعه فردیت را از تو گرفته است، تو فقط مهره‌ای در آن چرخ هستی، قابل‌تعویض هستی. اگر بمیری هیچکس دلش برایت تنگ نمی‌‌شود، دیگری جایگزین تو می‌شود. اگر در دانشگاه استاد باشی، یک فرد دیگر استاد دانشگاه خواهد شد. حتی اگر رییس‌جمهور کشور باشی، بی‌درنگ فرد دیگری جایگزین تو خواهد شد.
این آزاردهنده است که ارزش تو زیاد نیست، کسی برایت دلتنگی نمی‌کند، که یک روز ناپدید خواهی شد و بزودی آنان هم که به یاد تو بودند نیز ناپدید خواهند شد. آنوقت تقریباً چنین خواهد بود که گویی تو هرگز نبوده‌ای!
فقط به آن روز فکر کن:
تو ناپدید خواهی شد
آری، مردم برای چند روز یاد تو خواهند بود. عزیزان و فرزندانت تو را به یاد خواهند آورد، و شاید چند دوست رفته‌رفته، خاطره‌ی آنان کمرنگ شده و شروع می‌کند به ازبین‌رفتن. ولی شاید تا وقتی که کسانی که به نوعی با تو صمیمی بودند زنده باشند، گاهی تو را به یاد بیاورند. ولی وقتی آنان هم ازبین بروند…
آنوقت تو فقط ازبین رفته‌ای، گویی که هرگز اینجا نبوده‌ای. آنوقت هیچ فرقی ندارد که آیا تو اینجا بوده‌ای یا نبوده‌ای

ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 3 از 5


زندگی یک احترام منحصربه‌فرد به تو نمی‌دهد. بسیار تحقیرکننده است. زندگی تو را به چنان چاله‌ای می‌اندازد که فقط مهره‌ای باشی در آن چرخ، در آن مکانیسم وسیع،دست‌کم، مرگ منحصربه‌فرد است
و خودکشی از مرگ منحصربه‌فردتر است. چرا؟
زیرا مرگ خودش می‌آید ولی خودکشی کاری است که تو انجامش می‌دهی. مرگ در ورای تو قرار دارد: وقتی که بیاید، خواهد آمد. ولی خودکشی را تو مدیریت می‌کنی، یک قربانی نیستی. می‌توانی ترتیب خودکشی را بدهی
تولد پیشاپیش اتفاق افتاده، حالا دیگر کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، و قبل از تولد هم هیچ کاری نکرده بودی،
تولد تو یک تصادف بوده

در زندگی سه چیز حیاتی هستند:
تولد، عشق و مرگ
تولد اتفاق افتاده؛ کاری نمی‌توان برایش انجام داد. حتی از تو پرسیده نشده که آیا می‌خواهی متولد شوی یا نمی‌خواهی! یک قربانی هستی. عشق هم خودش اتفاق می‌افتد؛ هیچ‌کاری در موردش نمی‌توانی بکنی، ناتوان هستی. یک روز عاشق کسی می‌شوی و هیچ‌کاری از تو ساخته نیست. و وقتی که عاشق شدی، اگر آن را نخواهی(اگر بخواهی خودت را از آن عشق بیرون بکشی) این هم به‌نظر دشوار می‌رسد.
حالا فقط مرگ باقی مانده که می‌توان کاری برایش کرد: می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی خودت تصمیم بگیری.
خودکشی یک تصمیم است، جایی که فرد می‌گوید، “بگذار دست‌کم در این دنیا که تقریباً‌ تصادفی بوده، کاری بکنم خودم را خواهم کشت! دست‌کم این کاری است که می‌توانم انجامش بدهم!”
درمورد تولد غیرممکن است کاری بتوانی بکنی؛ عشق را هم اگر نباشد نمی‌توانی خلق کنی؛ ولی مرگ…
مرگ یک انتخاب است: یا می‌توانی یک قربانی باشی یا می‌توانی در موردش تصمیم بگیری.

این جامعه تمام شرافت را از شما گرفته است
مردم برای همین خودکشی می‌کنند
زیرا خودکشی آنان نوعی شرافت به آنان می‌بخشد. می‌توانند به خدا بگویند، “من دنیای تو و زندگی تو را رها کردم. ارزش نداشت!”
کسانیکه خودکشی می‌کنند تقریباً همیشه از دیگران که به نوعی زندگی را کش می‌دهند و زندگی می‌کنند حسّاس‌تر هستند

و من نمی‌گویم که خودکشی کنید؛ می‌گویم که یک امکان والاتر وجود دارد.

هرلحظه از زندگی می‌تواند زیبا باشد: فردیت داشته باشد، تقلیدی نباشد، تکراری نباشد. هر لحظه می‌تواند بسیار ارزشمند باشد. آنگاه نیازی به خودکشی نیست. هر لحظه می‌تواند برکات بسیاری بیاورد و هرلحظه می‌تواند تو را بعنوان یک فرد تعریف کند
زیرا تو منحصربه‌فرد هستی! هیچکس در گذشته مانند تو وجود نداشته و هیچکس هم مانند تو در آینده وجود نخواهد داشت

ولی جامعه به تو تحمیل می‌کند که بخشی از یک ارتش بزرگ بشوی
جامعه هرگز فردی را که به راه خودش برود دوست ندارد. جامعه مایل است تو بخشی از توده‌ها باشی: “یک هندو باش، یک مسیحی باش، یک یهودی باش، یک آمریکایی باش، یک هندی باش، ولی بخشی از توده‌ها باش؛ هر جمعیتی که باشد، ولی بخشی از جمعیت باشد. هرگز خودت نباش”
و کسانی بخواهند خودشان باشند
آنان نمک‌های روی زمین هستند
آنان ارزشمندترین مردمان روی زمین هستند. به سبب وجود این‌ها است که زمین قدری شرافت و رایحه دارد
آنوقت این مردم خودکشی می‌کنند.

سانیاس و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربه‌ی من چنین است:
تو فقط وقتی می‌توانی یک سانیاسین بشوی که به نقطه‌ای رسیده باشی که اگر سانیاس نباشد، خودکشی خواهی کرد
سانیاس یعنی:
“من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمی‌کند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدم آهنی زندگی نخواهم کرد. من هیچ آرمانی نخواهم داشت، هیچ هدفی نخواهم داشت. در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبه‌ی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همه‌چیز را برای آن به مخاطره می‌اندازم”

علم پزشکی به شما کمک می‌کند تا زندگی طولانی‌تری داشته باشید صدوبیست سال!
و اینک آنان می‌گویند که انسان می‌تواند به آسانی تا سیصد سال زندگی کند. فقط فکر کن کسانی مجبور باشند که سیصدسال زندگی کنند! نرخ خودکشی بسیار بالا خواهد رفت! زیرا در اینصورت حتی ذهن‌های میانحاله نیز شروع می‌کنند به این فکر که این زندگی بی‌فایده است
هوشمندی یعنی، دیدن عمیق به درون پدیده‌ها
آیا زندگی تو هیچ فایده‌ای یا نکته‌ای داشته؟
آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟
آیا شعری در زندگیت وجود دارد؟
آیا هیچ خلاقیتی در زندگیت وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟
آیا از اینکه به‌دنیا آمده‌ای شکرگزار هستی؟
آیا می‌توانی از خدایت تشکر کنی؟
آیا می‌توانی با تمام قلبت بگویی که زندگیت یک برکت بوده؟
اگر نتوانی، پس چرا به زندگی‌کردن ادامه بدهی؟


ادامه دارد...
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 4 از 5

یا از زندگیت یک برکت بساز….
یا چرا این زمین را گرانبار می‌کنی؟
ناپدید شو!
فرد دیگری می‌تواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند.....
چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند می‌آیند
وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی می‌زنند
و کسانی که هوشمندتر هستند؛
آنان سانیاس را انتخاب می‌کنند
آنان شروع می‌کنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق می‌کنند و شروع می‌کنند به زندگی کردن
چرا این فرصت را از دست بدهی؟

هایدگر گفته است:
مرگ مرا منزوی می‌کند و از من یک فرد می‌سازد.
این مرگِ من است، نه مرگ توده‌هایی که من به آنها تعلق دارم. هریک از ما مرگ خودمان را می‌میریم؛ مرگ نمی‌تواند تکراری باشد. من می‌توانم دو بار یا سه بار در یک آزمون شرکت کنم؛ می‌توانم دوبار یا بیشتر ازدواج کنم، می‌توانم هرقدر که بخواهم شغل عوض کنم، می‌توانم شهر خود را هرتعداد که بخواهم عوض کنم و غیره… ولی فقط یک بار می‌میرم. مرگ بسیار چالش‌انگیز است زیرا همزمان هم قطعی است و هم غیرقطعی. در اینکه خواهد آمد تردیدی نیست، ولی اینکه کِی می‌آید قطعی نیست.

بنابراین کنجکاوی زیادی در مورد ماهیت و چگونگی مرگ وجود دارد.
فرد می‌خواهد آن را بشناسد.
و هیچ چیز ناسالمی در مورد تامل‌کردن روی مرگ وجود ندارد.
تمام اینگونه اتهامات فقط ابزارهای آن جامعه است تا مانع فرار اشخاص از سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی جامعه شده و نگذارد انسان‌ها به فردیت خود دست بیابند. آنچه ضروری است این است که زندگی خود را در مسیر رفتن به سوی مرگ ببینیم. وقتی به چنین نقطه‌ای رسیدیم، امکانی هست که از ابتذال زندگی روزمرّه و خدمت به قدرت‌های ناشناس نجات پیدا کنیم. کسی که با مرگ خودش روبه‌رو شده است توسط آن بیدار می‌شود. اینک او خودش را فردی جدا از توده‌ها می‌بیند و آماده است تا مسئولیت زندگی خودش را برعهده بگیرد. اینگونه، ما زندگی اصیل را بر یک زندگی بی‌اصالت ترجیح می‌دهیم. اینگونه از توده‌ها جدا شده و درنهایت خودمان خواهیم شد.

حتی تامل‌کردن روی مرگ به شما یک فردیت می‌دهد، یک شکل، یه تعریف ـــ زیرا این مرگ شماست.
تنها چیزی در این دنیا است که منحصربه‌فرد است.

و وقتی به خودکشی فکر کنی، حتی شخصی‌تر می‌شود؛ این تصمیم خودت است.

و به‌یاد بسپار: که من نمی‌گویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من می‌گویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت می‌کند. تغییرش بده.

و روی مرگ تامل و تعمق کن. می‌تواند هرلحظه وارد شود، پس فکر نکن که اندیشیدن در مورد مرگ چیزی ناسالم است. چنین نیست، زیرا مرگ اوج و غایت زندگی است، خودِ قلّه‌ی زندگی است. باید به آن توجه کنی. مرگ در راه است(چه خودکشی بکنی و چه خودش بیاید) ولی در راه است؛ باید که اتفاق بیفتد. باید برایش آماده باشی، و تنها راه برای آماده شدن برای مرگ(راه درست خودکشی نیست) راه درست این است که:
هرلحظه نسبت به گذشته بمیری. راه درست همین است. این کاری است که یک سانیاس باید بکند؛ هرلحظه به گذشته بمیرد و گذشته را حتی برای یک لحظه حمل نکند. هرلحظه نسبت به گذشته بمیر و در زمان حال متولد بشو. این تو را تاره، جوان، بانشاط و درخشان نگه می‌دارد؛ تو را زنده، پرتپش، باهیجان و مسرور نگه می‌دارد. و کسی که بداند چگونه هرلحظه نسبت به گذشته بمیرد، می‌داند که چگونه بمیرد؛ و این بزرگترین مهارت و والاترین هنر است. پس وقتی که مرگ به سراغ چنین فردی می‌آید، او با آن می‌رقصد، مرگ را در آغوش می‌گیرد ــ مرگ یک دوست است، دشمن نیست. این خداوند است که در شکل مرگ بر تو وارد شده. مرگ یک آسودگی تمام در جهان‌هستی است. مرگ اتصال دوباره به آن کُل است.

پس تعمق در مورد مرگ را یک انحراف نخوانید.

می‌گویی: “من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.”
این مردم بیچاره را سرزنش نکن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که آنان افراد منحرفی بودند.

ادامه دارد
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب؛ من از خانواده‌ای می‌آیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر می‌گذارد؟
چه چیزی کمک می‌کند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟

#پاسخ_قسمت 5 از 5

“چه چیزی کمک می‌کند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بوده‌اند؛ نمی‌توانستند با جامعه‌ی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.

نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان می‌بایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمی‌گیرد که بمیرد، زیرا زنده‌ ماندن یک غریزه‌ی طبیعی است. انسان در تمام موقعیت‌ها و شرایط خودش را زنده نگه می‌دارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری می‌کند. وقتی کسی زندگیش را ترک می‌کند فقط نشان می‌دهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمی‌تواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی می‌گیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.

و اگر فکر می‌کنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعه‌ی ابتدایی هیچکس خودکشی نمی‌کند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بوده‌ام: آنان در طول قرن‌ها هیچکس را ندیده‌اند که خودکشی کند. هیچ سابقه‌ای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمی‌راند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه می‌دهد تا خودش باشد و طبق سلیقه‌ی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعه‌ی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستاره‌ها از آن زاده می‌شوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهت‌هایی دارند.

تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفته‌اند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمی‌کنند
در یک جامعه‌ی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام می‌گذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را می‌دهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمی‌کند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.

وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود می‌کند و شما را از هر سو فلج می‌کند روح و قلب شما را از کار می‌اندازد…. فرد به این احساس می‌رسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.

آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج برده‌اند و قربانی بوده‌اند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت می‌دهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی می‌دهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من می‌توانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را می‌شنوی که دوست داری بشنوی

لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این می‌تواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که می‌گویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
اشـoshoـو:
#سوال:
اشو عزیز: چرا من از زنان می ترسم؟

#پاسخ

كساني هستند كه از زن هراس دارند و اگر از زنان بترسي نمي تواني آنان را دوست بداري.
عشق چگونه مي تواند از ترس برخيزد؟

و چرا مردان از زن مي ترسند؟
زيرا كودكي تو در ترس از مادرت سپري شده است.
او پيوسته در تعقيب تو بوده است،
او پيوسته تو را مي كوبيده است.
پيوسته به تو مي گفته اين كار را بكن و آن كار را نكن_
البته بخاطر خير خودت!
او تو را فلج كرده است،
بسياري چيزها را در تو نابود ساخته است.
او موجودي تقلبي از تو ساخته است،
زيرا به تو گفته است كه چه چيزي براي تو خوب است و كار درست چيست.
چه تو آن را دوست داشتي و چه نه،
چه آن كار برايت خودانگيخته بوده و چه نه، مي بايست از فرمان مادرت اطاعت مي كردي. و تو بسيار ناتوان بوده اي...
بقاي تو بستگي به وجود مادرت داشته،
پس مجبور بودي كه به حرف او گوش بدهي.
او تو را شرطي ساخته است.
و به سبب ترس از مادرت است كه تو از زنان وحشت داري.

ميليون ها شوهر، زن_ذليل هستند،
به يك دليل ساده كه مادرشان بسيار قوي بوده است.
هيچ ربطي به همسرشان ندارد؛
آنان فقط مادرشان را روي همسرشان فرافكن مي كنند.
آن همسر فقط نسخه ي جديدي از مادرشان است.
آنان هر انتظاري كه از مادرشان داشته اند اينك از همسرشان دارند.
از يك سوء اين سبب افليج بودن آنان مي شود؛ و از سوي ديگر آنان انتظاراتي از همسرشان دارند كه برآوردن آن انتظارات از همسر ممكن نيست_
زيرا كه آن زن مادرت نيست.
پس احساس ناكامي مي كني.
و چگونه مي تواني با همسرت عشق ورزي كني؟

#اشو
#كتاب_زن


آيا هرگز دقت كرده ايد كه هرگاه پس از اينكه قدری به كسی عشق نشان داده ايد، موجی عظيم از آرامش تمام وجودتان را فرا می گيرد؟

آيا هرگز تشخيص داده ايد كه با صفاترين لحظات رضايت آنهايی بوده اند كه در لحظاتِ، عشقِ بی قيد و شرط داشته ايد؟

وقتی که برای عشق تان شرط وجود نداشته، وقتی فقط عاشقانه به بيگانه ای در خيابان لبخند زده ايد؟
آيا نسيمی از آرامش و رضايت در پی نداشت؟
آيا هيچ تجربه ای از آن خوشیِ آرام داشته ايد كه شخص افتاده ای را از زمين بلند كرده ايد؟
وقتی دستی را به كسی كه لغزيده است داده ايد، وقتی گلی به بيماری هديه داده ايد؟
نه به اين خاطر چنين كرده باشيد كه او پدرتان است يا مادرتان است. نه....
آن شخص می تواند شخص معينی نباشد، ولی خودِ هديه دادن يك پاداش عظيم است، يك سرور بزرگ.
توان عشق ورزيدن بايد در درون شما رشد كند.
عشق به گياهان، پرندگان، حيوانات،
عشق به انسانها و عشق به بيگانگان،
برای خارجی ها، عشق به كسانی كه شايد از شما بسيار دور باشند.
ماه و ستارگان.
عشقِ شما بايد رشد كند.
هنرِ عشق ورزیدن را بیاموزید.

#اشو
ماليخوليا

#سوال_از_اشو

در روزگار قديم به آن ماليخوليا مي گفتند و در عصر حاضر آن را افسردگي مي خوانند و به عنوان يكي از مشكلات رواني اساسي در كشورهاي توسعه يافته محسوب مي شود. 
توصيف آن احساسي از درماندگي و نوميدي است،
نداشتن حرمت به خويش، بدون احساس علاقه و اشتياق به محيط اطراف،
بعلاوه، عوارض جسماني همچون بي اشتهايي، بي خوابي و از دست دادن اشتهاي جنسي،
امروزه در بيشتر موارد از دادن شوك هاي برقي پرهيز مي كنند و همچنين داروها، و صحبت درماني نيز به همين اندازه موثر، يا بي تاثير است.
دلايل افسردگي را در طيفي از اختلال شيميايي تا رواني برشمرده اند.

اشو، اين افسردگي چيست؟
آيا واكنشي است نسبت به دنيايي افسرده،
نوعي خواب زمستاني است در طول "زمستان نارضايتي ما"؟
آيا افسردگي فقط واكنشي است در برابر سركوب ها ، يا ستم ها، و يا فقط نوعي از سركوب خويشتن است؟

#پاسخ_قسمت_اول

انسان هميشه با اميد زندگي كرده است، با آينده، با بهشتي در جايي دوردست.
انسان هرگز در لحظه ي حال زندگي نكرده است...
روزگار طلايي انسان هميشه در راه بوده است.
همين او را مشتاق نگه داشته است.
زيرا چيزهاي بزرگتر در آينده رخ خواهند داد و تمامي آرزوهاي او برآورده خواهند شد
نوعي خوشي بزرگ در انتظاركشيدن وجود داشته است.
انسان در لحظه ي حاضر رنج برده است و در لحظه ي حاضر رنجور بوده است. ولي همه ي اين رنج ها در روياهايي كه قرار بوده در فردا رخ بدهند، تماماً فراموش شده بود. فردا هميشه زندگي بخش بوده است.
ولي اوضاع تغيير كرده است. اوضاع قديم خوب نبود زيرا كه فردای برآورده شدن روياها ،هرگز نيامد.
انسان در نااميدي از دنيا رفت. او حتي در وقت مرگ نيز براي يك زندگي آينده اميد داشته، ولي او واقعاً هيچ خوشي و هيچ معنايي را در اين زندگي تجربه نكرده بود.
ولي قابل تحمل بود. بنظر می آمد مسئله فقط براي امروز بوده:
خواهد گذشت، و فردا بايد بيايد. پيامبران ديني و ناجيان به او انواع لذات را ، كه در اينجا محكوم و ممنوع بودند، در بهشت وعده مي دادند.
رهبران سياسي، آرمانگرايان اجتماعي، آنان كه به مدينه ي فاضله عقيده داشتند نيز همين چيزها را به او وعده مي دادند، نه در بهشت، بلكه در اينجا، روي زمين، در جايي دوردست در آينده:
وقتي كه جوامع از يك انقلاب تمام عبور كنند و ديگر اثري از فقر، طبقات اجتماعي نيست و انسان مطلقاً آزاد است و هرچه را كه نياز داشته باشد دارد.

اين هر دو، در اساس يك نياز رواني را ارضا مي كنند. براي كساني كه ماده گرا بودند، رويكرد آرمانگرايانه، سياسي، اجتماعي و مدينه ي فاضله جذابيت داشت و براي آنان كه ماده گرا نبودند، رهبران ديني جاذبه داشتند.
ولي موضوع جاذبه دقيقاً يكي بوده است:
هرآنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، خوابش را ببينيد و مشتاق آن باشيد مطلقاً برآورده خواهد شد. در مقايسه با آن روياها، رنج هاي زمان حال به نظر بسيار جزيي و اندك مي آمد.
در دنيا اشتياق وجود داشت، مردم افسرده نبودند
افسردگي پديده اي معاصر است و به اين سبب به وجود آمده كه ديگر فردايي وجود ندارد.
تمام آرمان هاي سياسي شكست خورده اند.
هيچ امكاني ندارد كه انسان ها هرگز بتوانند برابر باشند.
هيچ امكاني برجاي نمانده كه زماني بيايد كه دولتي وجود نداشته باشد،
هيچ امكاني نيست كه تمام روياهاي شما محقق شوند.
اين همچون ضربه اي عظيم بوده است. همزمان، انسان پخته تر نيز شده است. شايد
به كليسا برود، به مسجد برود، به كنيسا و پرستشگاه برود، ولي اين ها همگي فقط آداب و رسوم اجتماعي هستند، زيرا انسان مايل نيست در چنين وضعيت تاريك و افسرده تنها باشد. مايل است با جمعيت باشد.
ولي او در اساس مي داند كه بهشتي وجود ندارد، او مي داند كه هيچ ناجي نخواهد آمد. هندوها پنج هزار سال است كه در انتظار بازگشت كريشنا هستند. او وعده داده كه نه تنها يك بار خواهد آمد، بلكه وعده داده كه هرگاه در دنيا رنج و مصيبت وجود داشته باشد، هرگاه رذيلت بر فضيلت چيره شود، هرگاه مردمان ساده و معصوم توسط مردمان
حيله گر و منافق مورد ستم قرار گيرند، او خواهد آمد.
ولي در اين پنج هزار سال نشاني از او ديده نشده است!
مسيح وعده داد كه بازگردد و وقتي پرسيدند كه چه وقت، او گفت: 
"خيلي زود."
مي توانم "خيلي زود" را قدري كش بدهم، ولي نه براي دوهزار سال، اين خيلي زياد است! اين فكر كه رنج هاي ما، دردهايمان و تشويش هاي ما از ما گرفته خواهند شد، ديگر جاذبه اي ندارد. آن مفهوم كه خدايي وجود دارد كه از ما مراقبت مي كند، به نظر فقط يك لطيفه مي آيد.
با نگاهي به اين دنيا،
به نظر نمي آيد كه كسي دارد از آن مراقبت مي كند.

ادامه دارد
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_دوم

در انگلستان تقريباً سي هزار نفر به پرستش شيطان مشغول هستند، فقط در انگلستان كه بخشي كوچك از اين دنياست.
و در خصوص پرسش تو، آرمان آنان بي ربط نيست و ارزش نگاه كردن دارد
آنان مي گويند كه شيطان با خدا مخالفت ندارد، شيطان پسر خدا است! خداوند دنيا را به حال خودش رها كرده است و اينك، تنها اميد اين است كه شيطان را ترغيب كنيم تا از اين دنيا مواظبت كند، زيرا كه خداوند مراقبت نمي كند.
و سي هزار نفر، شيطان را همچون پسر خداوند مي پرستند....
و دليلش اين است كه آنان احساس مي كنند خداوند دنيا را به حال خودش رها ساخته است ، او ديگر مراقب دنيا نيست. طبيعتاً، تنها راه اين است كه از پسرش تقاضا كنيم:
اگر بتوانيم با آيين ها، دعاها و پرستش هايمان او را ترغيب كنيم، شايد كه رنج و تاريكي و بيماري را بتوان برطرف ساخت!اين يك تلاش مذبوحانه است

واقعيت اين است كه انسان هميشه در فقر زندگي كرده است. در مورد فقر يك چيز زيبا وجود دارد:
هرگز اميدهايت را نابود نمي كند،
هرگز با روياهايت مخالفت نمي كند. 
فقر هميشه شوق به فردا را با خود مي آورد
انسان اميدوار است و باور دارد كه اوضاع بهتر مي شود. و اینگونه تصور می‌کند که:
"اين دوران تيره در حال گذر است، به زودي نور فرا مي رسد."

در كشور هاي توسعه يافته، اوضاع تغيير كرده است
و به ياد داشته باشيد، مشكل افسردگي در كشورهاي توسعه نيافته وجود ندارد، در كشورهاي فقير مردم هنوز اميدوار هستند. اين مشكل هميشه در كشورهايي وجود دارد كه غني هستند و هرچيزي را كه هميشه مي خواسته اند در اختيار دارند. حالا ديگر بهشت ديگر كفايت نمي كند و حتي يك جامعه ي بي طبقه نيز ديگر كمكي نخواهد كرد.
هيچ مدينه ي فاضله اي بهتر از اين نخواهد بود.
آنان به هدف دست يافته اند ، و دليل افسردگي نيز همين دستيابي به هدف است.
اينك ديگر اميدي وجود ندارد:
فردا تيره است و پس فردا حتي تيره تر خواهد بود.
و تمام آن چيزهايي كه در رويا ديده بودند بسيار زيبا بوده است. آنان هرگز
به گرفتاري هاي آن نينديشيده اند.
حالا كه به اين چيزها رسيده اند، آن ها را همراه با دردسرهايش به دست آورده اند

انساني که فقيراست، اشتهاي خوبي دارد. انساني ديگر غني است، ولي اشتها ندارد. و بهتر اين است كه فقير باشي و با اشتها ، تا اينكه غني باشي و بي اشتها. 

با تمام طلاها، نقره ها و دلارهايت چه مي تواني بكني؟
نمي تواني آن ها را بخوري!
تو همه چيز داري، ولي اشتها براي آن چيزي كه هميشه برايش تقلا مي كرده اي ازبين رفته است
تو موفق شده اي، و من بارها و بارها گفته ام كه: هيچ چيز مانند موفقيت با شكست روبه رو نمي شود.
تو به مكاني رسيده اي كه مي خواستي برسي، ولي از محصولات جانبي آن خبر نداشتي. ميليون ها دلار پول داري، ولي نمي تواني بخوابي!

وقتي اسكند كبير در هند بود، در كوير با قديسي برهنه ديدار كرد.
او اعلام كرد، من اسكندر كبير هستم
آن قديس پاسخ داد، "نمي تواني باشي."
اسكندر گفت:
"چه بي معني! من خودم اين را مي گويم و تو مي تواني لشگريان مرا در همه جا ببيني."

مرد گفت:
"من لشگرهاي تو را مي بينم، ولي كسي كه خودش را "كبير" بخواند، هنوز
به بزرگي نرسيده است، زيرا بزرگ بودن انسان را فروتن مي سازد، زيرا كه شكستي بزرگ است، يك شكست تمام."
اسكندر مريد ارسطو بود و توسط او در منطق خوب آموخته شده بود.
او نتوانست به چرنديات آن عارف گوش بدهد. گفت: "من اين چيزها را باور ندارم.
من تمام دنيا را فتح كرده ام."
مرد برهنه گفت: "اگر در اين كوير تشنه باشي و من ليواني آب به تو بدهم، در ازاي آن چقدر مي تواني به من بدهي؟ ،
و تا فواصل دور اثري از آب نيست."
اسكندر گفت:
"نيمي از پادشاهي خودم را به تو خواهم داد."
قديس گفت:
"نه، من آن را در ازاي اين مقدار نمي فروشم. تو مي تواني يا تمام پادشاهي را داشته باشي و يا آن ليوان آب را. و تو تشنه هستي و در حال مردن هستي و امكان يافتن آب در هيچ كجا وجود ندارد ، آنوقت چه مي كني؟"
اسكندر گفت: 
" آنوقت طبيعتاً تمامي پادشاهي ام را خواهم داد."
آن قديس خنديد و گفت: 
"پس اين است قيمت پادشاهي تو:
فقط يك ليوان آب! و آنوقت فكر مي كني كه تمام دنيا را فتح كرده اي؟ 
از امروز مي تواني بگويي كه  يك ليوان پر ازآب را فتح كرده اي."

وقتي انسان به هدف هاي پربهاي خود مي رسد، آنوقت آگاه مي شود كه خيلي چيزهاي ديگر در اطراف آن اهداف وجود دارد. براي نمونه، درتمام زندگي براي  پول درآوردن كوشش مي كني و فكر مي كني كه يك روز، وقتي پول داشتي، زندگي آسوده اي را خواهي داشت.
ولي تمام عمر را در تنش بوده اي ، 
تنش، روش زندگي و انضباط تو شده است، و در پايان عمر، وقتي كه به تمام آن پولي كه مي خواستي رسيده اي،
نمي تواني آسوده باشي

ادامه دارد...
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_سوم

آن زندگي سراسر پر از تنش و تشويش به تو اجازه نمي دهد كه بياسايي
بنابراين، يك برنده نيستي، يك بازنده هستي
اشتهايت را مي بازي، سلامت خودت را نابود مي كني، سليم بودن و حساس بودنت را مي كشي. احساس هاي زيباشناسنانه ات را نابود مي كني
زيرا براي تمام اين چيزها كه توليد دلار نمي كنند،زماني وجود ندارد
تو در پي دلار مي دوي
چه كسي وقت اين را دارد كه به گل هاي سرخ نگاه كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه پرندگان درحال پرواز را تماشا كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه به زيبايي موجودات انساني نگاه كند؟
تو تمام اين چيزها را به تعويق مي اندازي تا كه يك روز، وقتي همه چيز داشته باشي، آسوده باشي و لذت ببري
ولي تا آن زمان كه همه چيز داشته باشي، به نوعي شخصي با انظباط گشته اي
كسي كه نسبت به گل هاي سرخ نابينا است، زيبايي ها را نمي بيند، نمي تواند از موسيقي لذت ببرد، كسي كه نمي تواند رقص را درك كند، كسي كه توان درك شعر را ندارد، كسي كه فقط دلار را درك مي كند. ولي آن دلارها هيچ رضايتي نمي بخشند
#سبب_افسردگي_اين_است
براي همين است كه افسردگي فقط در كشورهاي توسعه يافته و آن هم در ميان طبقه ي بالاي آن كشورها وجود دارد، در كشور هاي توسعه يافته مردمان فقير هم هستند، ولي آن ها از افسردگي در رنج نيستند
و اينك براي  برطرف ساختن افسردگي به چنين انسان، نمي تواني به او اميد بيشتري بدهي، زيرا او همه چيز دارد، بيش از آنچه كه بتواني به او وعده بدهي دارد. وضعيت او واقعاً ترحم برانگيز است. او هرگز به مسايل جانبي آن نينديشيده بود، او هرگز فكر نكرده بود كه با به دست آوردن پول چه چيزهايي از دست خواهد داد. او هرگز فكر نكرده بود كه مي تواند هرآنچه را كه بتواند او را خوشبخت سازد از دست بدهد، زيرا كه هميشه آن چيز ها را كنار زده بوده
او وقت نداشته و رقابت بسيارسخت بوده و او مي بايد سخت شده باشد
در پايان، او در مي يابد كه قلبش مرده است، زندگيش بي معني است
او نمي تواند هيچگونه امكاني را در آينده ببينيد، زيرا"چه چيز بيشتري وجود دارد؟"
لذت بردن چيزي است كه بايد پرورش داده و تغذيه شود. اين نوعي انضباط است، يك هنر مخصوص،
براي در تماس بودن با چيزهاي بزرگ در زندگي، نياز به زمان است.
ولي انساني كه در پي پول باشد، از كنار تمام چيزهايي كه دري به سوي الوهيت هستند رد مي شود و به آخر خط مي رسد و در آنجا چيزي جز مرگ در انتظارش نيست.
او در تمام عمرش در رنج بوده است. آن را تحمل كرده و از آن غافل بوده به اين اميد كه اوضاع عوض شود. حالا ديگر نمي تواند از آن غافل شود و آن را تحمل كند زيرا فردا فقط مرگ وجود دارد و نه هيچ چيز ديگر، و تمامي آن رنج هاي انباشته شده در طول زندگي، تمام آن دردهايي كه از آن غفلت كرده بود در وجودش منفجر مي شود.
ثروتمندترين مرد دنيا، به نوعي، بدبخت ترين مردم در روي زمين است.
غني بودن و فقير نبودن هنري بزرگ است.
فقير بودن و درعين حال غني زندگي كردن، روي ديگر اين هنر است
مردمان فقيري وجود دارند كه بي درنگ آنان را غني خواهي يافت. آنان هيچ چيز ندارند، ولي ثروتمند هستند. ثروت آنان در اشياء نيست، بلكه در وجودشان است، در تجربه هاي چند بعدي زندگي آنان است.
و مردماني ثروتمند وجود دارند كه همه چيز دارند، ولي مطلقاً فقير، توخالي و پوچ هستند. در ژرفاي درون فقط يك گورستان وجود دارد
اين افسردگي به سبب جامعه نيست، زيرا در آنصورت دامنگير فقرا نيز مي شد، اين فقط يك قانون طبيعي است، و انسان اينك بايد آن را بياموزد

نخستين چيز در زندگي يافتن معني در لحظه ي حال است.
طعم اساسي وجود شما بايد عشق، سرور و شعف باشد. آنوقت مي توانيد همه كار بكنيد، دلار آن را نابود نخواهد كرد. ولي شما همه چيز را كنار نهاده و فقط در پي دلار مي دويد با اين فكر كه دلار مي تواند همه چيز بخرد. و آنوقت روزي درخواهيد يافت كه دلار هيچ چيز نمي تواند بخرد، و شما تمام عمرتان را به دلار اختصاص داده بوديد.
دليل افسردگي اين است.
و به ويژه در غرب، افسردگي بسيار عميق خواهد شد. در شرق، مردمان غني وجود داشته اند، ولي بعدي مشخص نيز در دسترس بوده است. وقتي جاده ي رسيدن به ثروت طي شد، آنان در آنجا گير نكردند، در جهتي تازه حركت كردند.
آن جهت تازه براي قرن ها  است كه در دسترس بوده است
در شرق، فقرا در موقعيتي بسيار خوب قرار داشتند و اغنيا در موقعيتي عالي.
فقرا  قناعت و رضايت را آموختند تا زحمت دويدن در پي جاه طلبي ها را نداشته باشند
و اغنيا دريافته بودند كه يك روز بايد آن را رها كنند و در مسیر يافتن حقيقت و معنا در زندگي باشند
در غرب، آن جاده فقط به پايان مي رسد. مي تواني بازگردي، ولي بازگشت كردن كمكي براي رفع افسردگي نخواهد بود. به جهتي جديد نياز است

ادامه دارد
مالیخولیا

#پاسخ_قسمت_چهارم


گوتام بودا، ماهاويرا يا پارش وانات، اين ها در اوج ثروت بودند، و سپس ديدند كه ثروت تقريباً باري گران است. پيش از اينكه مرگ تو را بربايد، چيزي ديگر بايد يافته شود، و آنان به قدر كافي شجاعت داشتند كه تمام آن ثروت را رها كنند.
ترك دنياي اين ها مورد سوءتفاهم قرار گرفته است. آنان به اين سبب ثروت را رها كردند كه نمي خواستند حتي يك ثانيه بيشتر از آن براي پول و قدرت وقت بگذارند، زيرا آنان اوج را تجربه كرده بودند، و در آنجا چيزي وجود ندارد.
آنان به بالاترين پله از نردبام رسيده و دريافته بودند كه به هيچ كجا رهنمون نيست، فقط نردبامي است كه به هيچ كجا منتهي نمي شود. وقتي كه جايي در وسط يا پايين تر از وسط قرار داري، اميد داري. زيرا پله هاي ديگري بالاتر از تو وجود دارند.
زماني مي رسد كه در بالاترين پله قرار داري و در آنجا فقط خودكشي يا جنون وجود دارد، به لبخندزدن ادامه مي دهي تا مرگ كارت را تمام كند، ولي در عمق وجودت خوب مي داني كه زندگي را به هدر داده اي
در شرق افسردگي هرگز يك مشكل نبوده است. فقير به اين عادت كرده بود كه از هرچيز اندكي كه داشت لذت ببرد
و غني آموخته بود كه تمام دنيا را نيز در زير پا داشتن، هيچ معنايي ندارد،
بايد دنبال معني بود، نه در پي پول
و آنان سابقه اي طولاني داشتند. مردم هزاران سال است كه در پي حقيقت بوده و آن را يافته اند. نيازي به افسرده بودن و نااميد بودن نيست، فقط بايد در بعدي ناشناخته حركت كني. آنان هرگز اين بعد را كشف نكرده بودند، ولي همانطور كه در آن جهت جديد به اكتشاف مي پرداختند، اين برايشان به معناي يك سفر دروني، سفري به دورن خويشتن بود
آنان هرآنچه را كه گم كرده بودند دوباره به دست آوردند
غرب نيازي بسيار اضطراي به نهضتي در #مراقبه دارد، وگرنه اين افسردگي مردم را خواهد كشت
و اين ها مردماني هستند كه بسيار بااستعداد هستند، زيرا به قدرت دست يافته اند، به پول رسيده اند، به هرچه كه خواسته اند رسيده اند.... به بالاترين مدارج تحصيلي. اينان مردماني بااستعداد هستند، و همگي دچار نوميدي شده اند
اين خطرناك خواهد بود، زيرا بااستعدادترين مردم ديگر اشتياقي به زندگي كردن ندارند
و مردماني بي استعداد، شوق زندگي دارند، ولي اينان حتي براي به دست آوردن قدرت، پول، تحصيلات و اعتبار هيچ استعدادي ندارند. آنان تواني ندارند، بنابراين در رنج هستند و احساس افليج بودن مي كنند. آنان به تروريست تبديل مي شوند، به سمت خشونت هاي بي جا روي مي آورند، فقط به دليل انتقام جويي، زيرا هيچ كار ديگري از آنان برنمي آيد، ولي مي توانند نابود كنند.
و مردمان غني تقريباً آماده هستند تا از هر درختي خودشان را حلق آويز كنند
زيرا براي زنده ماندنشان دليلي نمي بينند. قلب هاي آنان مدت ها پيش از تپيدن باز ايستاده است. آنان فقط جسد هستند ، خوب تزيين شده، مورد احترام،
ولي كاملاً تهي و عبث
غرب واقعاً در موقعيتي بسيار وخيم تر از شرق قرار دارد، باوجودي كه براي كساني كه درك نمي كنند، به نظر مي آيد كه غرب در موقعيت بهتري قرار دارد، زيرا شرق دچار فقر است. ولي در مقايسه با شكست خوردن ثروت،
فقر مشكل چنداني نيست، آنگاه انسان واقعاً فقير است.
يك انسان فقير معمولي دست كم اميدهايي دارد، روياهايي دارد، ولي فرد غني هيچ چيز ندارد
آنچه مورد نياز است يك نهضت مراقبه است تا به تمام افراد برسد
و در غرب، اين مردمان افسرده نزد روانكاوها، درمانگران و انواع شيادان مي روند. كساني كه خودشان افسرده هستند، از بيمارانشان نيز افسرده تر هستند، اين طبيعي است، زيرا تمام روز را مشغول شنيدن موارد افسردگي، نااميدي و بي معني بودن هستند. و با ديدن اينهمه مردمان بااستعداد در چنين موقعيت هاي اسف آور، آنان روحيه خودشان را نيز از دست مي دهند. آنان نمي توانند كمكي بكنند، خودشان نياز به كمك دارند.

عملكرد مدرسه ي من اين خواهد بود تا مردم را با انرژي #مراقبه_گون آماده سازد و آنان را راهي دنيا سازد، فقط به عنوان نمونه هايي براي افسردگان
اگر مردم ببينند كه افرادي هستند كه افسرده نيستند، بلكه برعكس، بسيار مسرور هستند، شايد اميدي در آنان زاده شود. اينك مي توانند همه چيز داشته باشند و نيازي به نگراني نيست
آنان مي توانند به مراقبه بپردازند.
من به شما ترك كردن دنيا و ثروتتان يا هيچ چيز ديگر را آموزش نمي دهم. بگذاريد همه چيز همانطور كه هست باشد.
فقط يك چيز ديگر را به زندگي خود اضافه كنيد. تاكنون فقط مشغول اضافه كردن چيزها به زندگي تان بوده ايد.
حالا چيزي را به #وجودتان اضافه كنيد، و همان چيز، موسيقي را خواهد آورد، معجزه خواهد كرد، آن چيز هيجاني تازه، يك جواني با طراوت و يك شادابي جديد خلق خواهد كرد.
افسردگي مشكلي غيرقابل حل نيست. مشكلي بزرگ است،
ولي چاره بسيار آسان است.

#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#برگردان :محسن خاتمی
#سوال_از_اشو
اين انرژي جنسي چيست؟
چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟
چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟
چرا زندگي ما، تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟
جاذبه اش در چيست؟

#پاسخ
پيران و قديسان شما هزاران سال است كه آن را منع كرده اند، ولي به نظر مي رسد كه در انسان ها كمترين تاثيري نداشته است. هزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي را از خود برانيم و حتي نبايد خواب هاي جنسي ببينيم.
ولي اين روياها انسان ها را ترك نكرده اند نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند
من در شگفت بوده ام من با زنان خودفروش برخورد داشته ام، آنان هرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند.
آنان در مورد روح و خدا جويا هستند.
من همچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته ام،
و هروقت باهم تنها بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطلاح مقدس شما كه
هميشه در مخالفت با سكس موعظه مي كنند، به نظر مي رسد كه در ذهن هايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند. آنان در جمع از روح و از خداوند مي گويند، ولي در درون، آنان نيز همچون همه دچار مشكل هستند.
بايد هم چنين باشد، طبيعي است
زيرا ما هرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم. ما هيچگاه نكوشيده ايم تا پايه هاي اين انرژي را بشناسيم
و هرگز نپرسيده ايم كه اين جاذبه ي عظيم چرا وجود دارد؟
چه كسي به شما جنسيت را آموزش مي دهد؟
تمام دنيا همه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد. والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع كنند و آموزگاران همين تلاش را دارند.
متون مذهبي نيز چنين مي كنند. هيچ مدرسه و دانشگاهي براي آموزش سكس وجود ندارد، ولي روزي ناگهان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است.
اين چگونه رخ مي دهد؟ بدون هيچگونه آموزش، اين چگونه اتفاق مي افتد؟
حقيقت را آموزش مي دهند، عشق را آموزش مي دهند، ولي به نظر مي رسد كه در هيچ كجا يافت نمي شوند.
پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟
البته اسراري در آن نهفته است كه لازم است كه درك شود. شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم.
نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ها درواقع كششي براي سكس نيست.
آن خواسته ي جنسي كه در هسته ي دروني انسان هاست،
درواقع يك خواسته ي جنسي نيست.
براي همين است كه پس از هر آميزش جنسي، آنان به خود فرو مي روند،
احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي پندارند كه چگونه از آن خلاص شوند، زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند. شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد
و آن جاذبه يك اهميت بسيار مذهبي در خودش دارد.
#جاذبه_اين_است:
به جز در تجربه ي جنسي، انسان ها در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان دست پيدا كنند. در امور روزمره، آنان تجارب متنوعي دارند خريد ، اداره، تجارت، به دست آوردن پول و شهرت ولي اين تنها تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند
در آن اعماق، دو چيز برايشان رخ مي دهد
#نخست:
در لحظه ي انزال، نفس ناپديد مي شود.
بي نفسي egolessness سربرمي آورد
براي يك لحظه، نفسي وجود ندارد، براي يك آن، حتي اثري از "من هستم" وجود ندارد
آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذهب نيز، "من" كاملاً ازميان برمي خيزد؟ و در مذهب نيز همچنين نفس در آن تهيا nothingness محو مي گردد؟
در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود، شخص از ياد مي برد كه هست يا نيست، احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود.
#دومين چيزي كه رخ مي دهد اين است كه براي مدتي، زمان نيز وجود ندارد. بي زماني timelessness برمي خيزد
مسيح در مورد اشراق چنين گفته است: "ديگر زماني وجود نخواهد داشت."
در تجربه ي اشراق، ابداً زمان وجود ندارد. اين وراي زمان است. گذشته نيست، آينده نيست، فقط زمان حال وجود دارد.
در تجربه ي آميزش جنسي، اين دومين چيزي است كه روي مي دهد گذشته اي و آينده اي نمي ماند. زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود
اين دو، مهم ترين عناصر تجربه ي مذهبي هستند: بي نفسي و بي زماني
و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است. آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست.
آن ولع و شوق براي چيز ديگري است براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است.

ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟
زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود، لمحه اي از روح ديده مي شود. به محضي كه زمان ناپديد شود، لمحه اي از خداوند وجود خواهد داشت. آن لمحه فقط براي يك لحظه است، ولي انسان حاضر است براي آن، هرمقدار انرژي را از دست بدهد.

🌺🍂🌺🍂
اشو عزیز، من عاشق شده‌ام و رنج بسیار برده‌ام. چرا عشق اینقدر رنج بار است؟

#پاسخ

تو برکت یافته‌ای....
مردمانِ واقعاً فقیر کسانی هستند که هرگز عاشق نشده‌اند و هرگز رنجش را نبرده‌اند. آنان ابداً زندگی نکرده‌اند
عاشق شدن و در عشق رنج بردن خوب است. گذر از آتش است
خالص کننده است؛ به تو بینش می‌بخشد، تو را هشیارتر می‌سازد
این چالشی است که باید پذیرفته شود.

آنان که این چالش را نمی‌پذیرند، بدون ستون فقرات باقی می‌مانند.
من نمی‌گویم عشق خودت را رها کن، فقط یک واقعیت را به تو می‌گویم که: رابطه‌ی عاشقانه آن رضایت غایی را برایت نخواهد آورد. این یک قانون اساسی زندگی است که عشق نارضایتی عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌آورد. در نهایت عشق تو را چنان ناراضی می‌کند که شروع می‌کنی به اشتیاق برای معشوق غایی، که خداوند است.

آنان که عشق نورزیده‌اند و رنج نبرده‌اند هرگز سالک راه حقیقت نمی‌شوند
آنان لیاقتش را پیدا نکرده‌اند، ارزش آن را پیدا نکرده‌اند
این فقط حق یک عاشق است که روزی به جستجوی آن معشوق غایی بپردازد.

پس عشق بورز و عمیق‌تر عشق بورز. رنج ببر و عمیق‌تر رنج ببر. تماماً عشق بورز و تماماً رنج ببر، زیرا اینگونه است که طلای ناخالص از میان آتش می‌گذرد و به طلای خالص تبدیل می‌شود

من نمی‌گویم که از روابط عاشقانه‌ات فرار کن:
عمیق‌تر واردشان بشو. من به سالکانم کمک می‌کنم تا عمیقاً وارد عشق بشوند، زیرا می‌دانم که عشق در نهایت شکست می‌خورد. و تا زمانی که خودشان این را با تجربه کردن نشناسند که، عشق در نهایت شکست می‌خورد، جستجوی آنان برای خداوند تقلبی باقی خواهد ماند.

#اشو
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب
من ضعیف و ناتوان هستم.
بااین‌حال برای نخستین بار این احساس را دارم که در اینجا می‌توانم
در ضعف خودم آسوده باشم. آیا باید قوی و شجاع باشم؟

#پاسخ

در اینجا هیچ “باید” وجود ندارد.
تمام باید‌ها و اجبارها باید رها شوند. فقط آنوقت است که یک موجود طبیعی خواهی شد.
و ضعیف‌بودن چه اشکالی دارد؟
همه ضعیف هستند.
یک بخش چگونه می‌تواند قوی باشد؟ آن بخش باید که ضعیف باشد. و ما بخش‌های بسیار کوچکی هستیم: قطراتی در اقیانوس. چگونه می‌توانیم قوی باشیم؟ قوی در برابر چه کسی؟ قوی برای چه؟
آری، می‌دانم؛ به تو آموزش داده شده که قوی باشی، زیرا آموزش دیده‌ای تا خشن، تهاجمی وجنگجو باشی. به تو آموزش داده شده تا قوی باشی زیرا رقابت، جاه‌طلبی و نفسانیات را به تو آموزش داده‌اند. انواع رفتارهای تهاجمی به شما آموزش داده شده‌اند زیرا برای تجاوز به دیگران، تجاوز به طبیعت بزرگ شده‌اید
شما برای عشق‌ورزیدن بزرگ نشده‌اید.

در اینجا، پیام عشق است ـــ پس قدرت را برای چه نیاز داری؟
در اینجا، پیام تسلیم است.
پیامِ اینجا پذیرش است،
پذیرش تمام از هرآنچه که هست.
ناتوان‌بودن زیباست. در آن آسوده باش، آن را بپذیر، از آن لذت ببر. زیبایی‌های خودش را دارد، خوشی‌های خودش را دارد.

“من ضعیف و ناتوان هستم.”
لطفاً از این واژه‌ی ضعیف weakling استفاده نکن زیرا یک حالت سرزنشگری در آن هست
بگو، “من یک بخش part هستم،“
و بخش باید که ناتوان باشد. یک بخش به‌خودیِ خودش باید که ناتوان باشد. یک بخش فقط با آن کُل است که می‌تواند توانا باشد
قدرت تو در بودن با حقیقت است؛ قدرت دیگری وجود ندارد.
حقیقت قدرتمند است.
ما ضعیف هستیم. خداوند قوی است، ما ناتوان هستیم.
اگر با او باشیم، ما نیز قوی خواهیم بود؛ اگر برعلیه او یا بدون او باشیم، ناتوان هستیم.
با رودخانه بجنگ: سعی کن سربالایی شنا کنی و ثابت خواهی کرد که ناتوان هستی.
با رودخانه شنا کن و به سمت پایین جاری باش ـــ حتی شنا هم نکن، در حالت رهاشدگی باشد و بگذار رودخانه هرکجا که می‌رود تو را ببرد ـــ و آنوقت ضعف وجود ندارد.

وقتی فکر قوی‌بودن را رها کنی، هیچ ناتوانی باقی نخواهد ماند. هردو باهم ناپدید می‌شوند. و سپس، ناگهان تو نه قوی هستی و نه ضعیف
درواقع، تو وجود نداری؛ خداوند هست، نه ضعیف، نه قوی.

می‌گویی، “بااین‌حال برای نخستین بار این احساس را دارم که در اینجا می‌توانم در ضعف خودم آسوده باشم.”

احساس خوبی است؛ از دستش نده!
یک احساس درست است:
آسودگی ـــ این تمام آموزش من است
در وجودتان آسوده باشید، هرکسی که هستید. هیچ آرمانی را تحمیل نکنید. خودتان را دیوانه نسازید؛ نیازی نیست.

باش ـــ شدن را رها کن.
شما جایی نمی‌روید، ما فقط همینجا هستیم. و این لحظه بسیار زیباست؛ برکت بزرگی است؛ هیچ آینده‌ای را واردش نکن؛ وگرنه نابودش می‌کنی. آینده سمّی است. آسوده باش و لذت ببر.
اگر بتوانم به شما کمک کنم تا آسوده و شاد باشید، کار من انجام شده است
اگر بتوانم به شما کمک کنم تا آرمان‌هایتان را رها کنید ــ آرمان‌هایی در مورد اینکه چگونه باید باشید و چگونه نباید باشید ـــ
اگر بتوانم تمام فرمان‌هایی را که به شما داده شده از شما بگیرم، آنوقت کار من انجام شده است.
و وقتی بدون هیچگونه فرمانی باشید،
و وقتی در لحظه زندگی کنید
ـــ طبیعی، خودانگیخته، ساده، معمولی ـــ یک ضیافت بزرگ وجود دارد، به وطن رسیده‌اید.

حالا دوباره این را وارد نکن:
“آیا باید قوی و شجاع باشم؟”
برای چه؟ درواقع، این ناتوانی است که می‌خواهد قوی باشد.
سعی کن این را درک کنی: قدری پیچیده است ولی بگذارید واردش شویم. این ناتوانی است که می‌خواهد توانا بشود؛ این حقارت است که می‌خواهد برتر شود؛ این جهل است که می‌خواهد دانش‌آلوده شود ـــ تا بتواند در دانش پنهان شود، تا بتوانی ضعف خود را در به‌اصطلاح قدرت پنهان کنی.
میل به برتری از حقارت سرچشمه می‌گیرد. این ریشه‌ی تمام سیاست‌ها در دنیا است:
کسب قدرت سیاسی. فقط مردمان حقیر هستند که سیاستمدار می‌شوند آنان یک اصرار شدید برای کسب قدرت دارند، زیرا می‌دانند که حقیر هستند.
اگر رییس‌جمهور یا نخست‌وزیر نشوند، نمی‌توانند خودشان را به دیگران اثبات کنند. آنان در درونشان احساس ناتوانی دارند؛ پس خودشان را به سمت قدرت می‌کشانند.
ولی با رییس‌جمهورشدن، چگونه می‌توانی قدرتمند شوی؟
در عمق وجودت می‌دانی که آن ضعف وجود دارد. درواقع بیشتر آن را احساس خواهی کرد، حتی بیش از گذشته؛ زیرا اینک یک تضاد وجود دارد. در بیرون قدرت وجود دارد و در درون ضعف وجود دارد ــ آشکارتر، مانند یک آستر نقره‌ای در پس ابر سیاه. این چیزی است که اتفاق می‌افتد: در درون احساس کمبود و ضعف داری و شروع به چنگ‌زدن می‌کنی، طمعکار می‌شوی، شروع به تصاحب چیزها می‌کنی و ادامه می‌دهی و ادامه می‌دهی و پایانی برایش نیست. و تمام عمرت در اشیاء و انباشتن تلف می‌شود.

ادامه👇
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب، با ترس چه کنم؟
من از اینکه ترس زندگی مرا هدایت می‌کند بسیار خسته شده‌ام.
آیا می‌توان بر ترس غلبه کرد یا آن را کُشت؟ چگونه؟

#پاسخ

این پرسش از راماناندا Ramananda است
ترس را نمی‌توان کُشت، نمی‌توان بر آن چیره شد؛ فقط می‌تواند فهمیده شود
در اینجا واژه‌ی کلیدی “فهم” Understanding است. و فقط فهم است که می‌تواند دگردیسی را سبب شود، نه هیچ چیز دیگر،
اگر سعی کنی بر ترس خود چیره شوی، سرکوب‌شده باقی می‌ماند، عمیقاً به درونت می‌رود. این کمکی نخواهد کرد و اوضاع را پیچیده‌تر خواهد کرد
ترس به سطح می‌آید: می‌توانی آن را سرکوب کنی ـــ چیره‌شدن همین است. می‌توانی ترس خودت را سرکوب کنی؛ می‌توانی چنان آن را سرکوب کنی که کاملاً از سطح خودآگاه تو ناپدید شود. آنوقت هرگز از آن آگاه نیستی، ولی در آنجا، در زیرزمین، باقی خواهد ماند و جاذبه‌ای خواهد داشت. از همانجا تو را مدیریت می‌کند و چنان بطور غیرمستقیم تو را دستکاری می‌کند که حتی از آن باخبر هم نمی‌شوی. ولی آنوقت خطر آن عمیق‌تر شده است. اینک حتی نمی‌توانی آن را درک کنی.

پس نباید بر ترس چیره شد
نباید آن را کُشت
نمی‌تواند کشته شود، زیرا ترس حاوی نوعی انرژی است و انرژی هرگز نابود نمی‌شود
آیا دیده‌ای که در ترس انرژی عظیمی وجود دارد؟ درست مانند انرژی خشم هردو جنبه‌هایی از یک پدیده‌ی انرژی هستند. خشم تهاجمی است و ترس، غیرتهاجمی است
ترس همان خشم است در وضعیت منفی؛ خشم همان انرژی است در وضعیت مثبت. وقتی خشمگین هستی آیا ندیده‌ای که چقدر قدرتمند می‌شوی، چقدر انرژی زیادی داری؟ وقتی خشمگین هستی می‌توانی سنگی بزرگ را پرتاب کنی، در حالت معمولی حتی نمی‌توانی آن را تکان بدهی. وقتی خشمگین هستی سه برابر، چهاربرابر بزرگتر هستی! می‌توانی کارهایی بکنی که بدون انرژی خشم نمی‌توانی آن کارها را انجام بدهی
یا در ترس، می‌توانی چنان سریع بدوی که حتی دونده‌های المپیک هم به تو احساس حسادت کنند!
ترسی را نمی‌توان نابود کرد. حتی یک ذرّه از انرژی را نمی‌توان از جهان‌هستی حذف کرد. این را باید پیوسته به یاد داشته باشی؛ وگرنه مرتکب اشتباه خواهی شد. نمی‌توانی هیچ چیزی را نابود کنی، فقط می‌توانی شکل آن را تغییر بدهی. نمی‌توانی یک سنگ‌ریزه‌ی کوچک را نابود کنی؛ یک دانه‌ی شن را نمی‌توان نابود کرد؛ فقط شکل آن تغییر خواهد کرد. نمی‌توانی یک قطره‌ی آب را نابود کنی. می‌توانی آن را به یخ تبدیل کنی، می‌توانی آن را بخار کنی، ولی باقی خواهد ماند؛ درجایی باقی خواهد بود و نمی‌تواند از جهان‌هستی بیرون برود.

ترس را نیز نمی‌توانی ازبین ببری. و این کاری است که در طول قرن‌ها انجام شده مردم سعی کرده‌اند ترس را نابود کنند، خشم را ازبین ببرند، سکس را نابود کنند، طمع و سایر چیزهای نامطلوب را ازبین ببرند.  تمام دنیا پیوسته مشغول این کارها بوده، و نتیجه چیست؟
انسان موجودی پریشان و سردرگم شده است. هیچ چیز نابود نشده؛ تمامش وجود دارد؛ فقط چیزها سروته و پریشان شده‌اند. نیازی نیست که هیچ چیز را نابود کنی، زیرا از همان ابتدا، هیچ چیز قابل نابودشدن نیست.

پس چه باید کرد؟
باید ترس را درک کنی
ترس چیست؟
چگونه برمی‌خیزد
؟ از کجا می‌آید؟
پیام آن چیست؟
آن را تماشا کن ـــ بدون هیچ قضاوت ـــ فقط آنوقت درک خواهی کرد. اگر پیشاپیش فکری داشته باشی که ترس اشکال دارد و اشتباه است و نباید باشد
ـــ“من نباید بترسم!”ـــ آنوقت نمی‌توانی نگاه کنی. چگونه می‌توانی با آن روبه‌رو شوی؟ چگونه می‌توانی به چشم‌های ترس نگاه کنی، وقتی که پیشاپیش تصمیم گرفته‌ای که دشمن تو است؟ هیچکس به چشم‌های دشمن خود نگاه نمی‌کند. اگر فکر کنی که ترس چیزی اشتباه است، آنوقت سعی می‌کنی آن را دور بزنی، از آن دوری کنی، آن را نادیده بگیری. سعی می‌کنی با آن برخورد نداشته باشی؛
ولی ترس باقی خواهد ماند.
این کمکی نخواهد کرد.

نخست تمام سرزنش‌ها، قضاوت‌ها و ارزش گذاری‌ها را ترک کن. ترس یک واقعیت است. باید با آن روبه‌رو شد؛ باید آن را فهمید. و فقط توسط ادراک آن است که می‌تواند دگرگون شود.
درواقع، توسط درک، دگرگون شده است. نیازی نیست هیچ کار دیگری انجام بدهی؛ همان فهم و ادراک آن را تغییر می‌دهد

ترس چیست؟
نخست: ترس همیشه در مورد یک مفهوم است. تو می‌خواهی فرد مشهوری بشوی، مشهورترین انسان در دنیا ـــ آنوقت ترس برمی‌خیزد. اگر موفق نشوی چه می‌شود؟ ـــ ترس وارد می‌شود. حالا ترس همچون یک محصول‌جانبی از این خواسته‌ وارد شده است: می‌خواهی ثروتمندترین شخص در دنیا بشوی! اگر موفق نشوی چه؟ شروع می‌کنی به لرزیدن؛ ترس وارد می‌شود. زنی را در تملک خود داری: می‌ترسی که شاید فردا صاحب او نباشی، شاید با مرد دیگری برود؛ او هنوز زنده است، می‌تواند برود! فقط زنان مرده نمی‌توانند بروند؛ او هنوز زنده است! فقط می‌توانی صاحب یک جسد باشی! آنوقت ترس وارد نمی‌شود، آن جسد وجود خواهد داشت.

ادامه👇👇
#جهش_کوانتومی

اشو عزيز، به تازگي مقاله اي از استفن جي گولد Stephen Jay Gould خواندم.
او يك دانشمند زيست شناس مهربان و
سرگرم كننده اي است كه تخصصش در تكامل موجودات زنده است.
به نظر محتمل مي رسد كه در حدود پنج تا هشت ميليون سال پيش، خط اجدادي
ميمون-انسان به دو قسمت تقسيم شد كه يكي به ميمون هاي معاصر و ديگري به انسان امروزي تكامل يافت. انسان دوپاHomo Erectus حدود يك ميليون سال پيش پديدار شد.
نكته ي جالب در تمام اين ماجرا اين است كه اگر درست باشد،
به اين معني است كه انسان در مقياس تكاملي،
بسيار به سرعت يادگرفت تا بايستد ،فقط بيش از يك ميليون سال.
در جايي ديگر براي توضيح و توجيه فسيل هاي گمشده،
چنين توصيه شده كه روند تكامل الزاماً آهسته نيست
و شايد در جهش هاي ناگهاني رخ بدهد.
وقتي كه به يك مكالمه ي خيالي بين پيش-ميمون  و پيش-انسان
فكر مي كنم ، زيرا كه سال هاي دور از هم جدا شدند،
به شما فكر مي كنم كه با بشريت سخن مي گوييد.
آيا ما در روند تكاملي انسان در همان نقطه عطفي قرار داريم كه در آن، شما،
به عنوان نخستين "نوانسان" Homo Novus، به ديدگاه زيبايي اشاره مي كنيد كه همانقدر از انسان فعلي دور است كه انسان Homo Sapiens  از شامپانزه دور است؟
آيا جهيدن به اشراق به عنوان يك جهش كوانتومي در آگاهي انسان،
مي تواند همتايي طبيعي در جهش هاي تكاملي دنياي فيزيكي داشته باشد؟

#پاسخ

جهش كوانتوميquantum leap  تازه ترين اكتشاف در فيزيك جديد است. تاكنون هميشه فكر مي كردند كه تكامل روندي آهسته است. بنابراين هميشه تكامل evolution با انقلاب revolution در تضاد بوده است. انقلاب روندي سريع و تند بود و تكامل، روندي بسيار كند و آهسته.
ولي جهش كوانتومي را حتي نمي توان سريع خواند. اين پديده اي فوري است: از يك نقطه، از يك مرحله، ناپديد مي شوي و در مرحله و سطحي بالاتر و در نقطه اي متفاوت ظاهر مي شوي.
اين در ابتدا بسيار شگفت آور بود زيرا قبلاً هرگز حتي تصور چنين چيزي هم وجود نداشت. ولي آهسته آهسته فيزيك خودش را با آن منطبق ساخت و اينك يك واقعيت است. الكترون ها از يك نقطه ناپديد مي شوند و در نقطه اي ديگر پديدار مي شوند و بين اين دو هيچ فاصله ي زماني وجود ندارد. الكترون در يك نقطه غيب مي شود و در نقطه اي ديگر ظاهر مي شود و فاصله اي پيموده شده است ولي پيمودن اين فاصله زمان نبرده است.
در فيزيك اينك اين امر مورد پذيرش قرار گرفته است. در متافيزيك، تاجايي كه به معرفت انسان مربوط مي شود، حتي مي تواند سريع تر باشد. زيرا اگر ماده بتواند چنين جهش هاي سريعي داشته باشد كه تقريباً بيش از تخيل حركت كند، در آگاهي انسان معجزات بيشتري ممكن خواهد بود. زيرا كه به يقين آگاهي و معرفت انساني، والاترين شكوفايي جهان هستي است
به نظر مي رسد كه تمامي جهان هستي در كار بوده است تا به مرحله ي معرفت گوتام بودا برسد.
گوتام بودا به آهستگي راه تكامل را پيموده است، زيرا كه در آن روزگار، اين تنها امكان بوده است.
در زمينه ي معرفت و آگاهي انساني نيز، اينك پس از بيست و پنج قرن ممكن است اعلام شود جهش هاي كوانتومي در دسترس هستند،
براي كساني كه شهامتش را داشته باشند. به ويژه در آگاهي، زمان دخيل نيست و به آن ربطي ندارد ، معرفت ربطي به زمان ندارد
فرد مي تواند به فوريت از خواب به بيداري حركت كند ، يا اينكه فكر مي كنيد كه اين روندي طولاني و ِآهسته است ، كه نخست فرد قدري بيدار است و سپس قدري بيشتر بيدار مي شود و تا عصر، او كاملاً بيدار شده است؟! و آنوقت روند دوم آغاز مي شود ، كه شروع مي كني اندكي به خواب رفتن و سپس بيشتر و سپس قدري بيشتر و تا نيمه شب كاملاً به خواب رفته اي؟!
مي دانيم كه بيدارشدن براي همه به صورت فوري رخ مي دهد. هر وسيله اي مي تواند اين كار را انجام دهد ، مانند يك ساعت زنگدار كه ربطي هم به تو ندارد.
ساعت زنگدار ابداً از وجود تو آگاه نيست و علاقه اي هم به تو ندارد ، ولي همان كافي است كه تو را از خوابي عميق به سرعت بيدار كند.
در مورد خواب بودن روحاني spiritual sleep نيز همين امر صادق است. مسئله فقط يافتن يك وسيله است. ولي در اين مورد مشكل قدري پيچيده است زيرا ساعت زنگ دار براي همه يك كار را انجام مي دهد، ولي وسيله هاي روحانيspiritual devices  براي هر فرد، منحصر به فرد هستند. يك وسيله براي همه كار نمي كند، زيرا مردم بسيار متفاوت هستند و منحصربه فرد.
طبيعت نسخه هاي كاربني خلق نمي كند، هر يك انسان يك نسخه ي اصل است.
بنابراين به وسيله اي اصل نياز دارد.
در گذشته، براي مراقبه 112 تكنيك يافته بودند ، آن ها همان وسيله ها هستند. جريان زيرين يكي است، فقط وسيله ها قدري با هم تفاوت دارند، زيرا افراد باهم متفاوت هستند.

#ادامه_دارد
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز برای تسلیم‌شدن چه‌كار می‌توانی انجام دهم؟

#پاسخ

تسلیم در عدم قطعیت و در ناامنی معنا دارد.
بنابراین، تسلیم شدن به #خدا آسان است، زیرا در واقع، كسی وجود ندارد كه تسلیمش باشی و خودت ارباب می‌مانی

تسلیم‌شدن به مرشدی زنده دشوار است، زیرا آنوقت تو دیگر ارباب نیستی. با خدا، می‌توانی به فریب دادن ادامه بدهی، زیرا كسی از تو بازخواست نخواهد كرد.
لطیفه‌ای می‌خوانم:‌
پیرمردی نزد خدا دعا می‌كرد و می‌گفت، "همسایه‌ام، الف، بسیار فقیر است، و من پارسال برایش دعا كردم تو كاری برایش نكردی. همسایه‌ی دیگرم ب، افلیج است، پارسال برایش دعا كردم، ولی تو برایش هیچ كاری نكردی..." و او همینطور ادامه می‌داد. او در مورد تمام همسایگانش صحبت كرد و در پایان گفت، "حالا من دوباره امسال دعا می‌كنم. اگر مرا ببخشی، من هم می‌توانم تو را ببخشم."

ولی او در تنهایی سخن می‌گفت.
هر گفتاری با الوهیت تك‌صدایی monologue است، طرف دیگر آنجا وجود ندارد.
پس بستگی به خودت دارد:
اینكه چه كنی، به خودت بستگی دارد و تو ارباب باقی می‌مانی. برای همین است كه تانترا روی تسلیم‌شدن به یك مرشد زنده تأكید بسیار دارد، زیرا آنوقت نفس ego تو شكسته می‌شود. و آن شكسته شدن اساسی است
آن شكسته‌شدن نفس یك پایه است و تنها در‌اینصورت است كه چیزی می‌تواند از آن حاصل شود.
ولی از من نپرس كه برای تسلیم‌شدن چه‌كار می‌توانی انجام دهی.
نمی‌توانی هیچ كاری انجام دهی.
یا فقط یك كار می‌توانی انجام دهی: #هشیار باش كه با عمل‌كردن چه می‌توانی بكنی؟
با عمل كردن تاكنون چه به دست آورده‌ای؟
فقط هشیار باش!
خیلی چیزها به‌دست آورده‌ای: مصیبت‌های بسیار به‌دست‌ آورده‌ای، نگرانی‌ها و كابوس‌های بسیار كسب كرده‌ای! ‌این‌ها چیزهایی است كه تو با تلاش‌های خودت به دست آورده‌ای؛ ‌این‌ها چیزهایی است كه نفس می‌تواند كسب كند. از رنج‌هایی كه با عمل و مثبت‌گرایی و تسلیم‌نشدن آفریده‌ای هشیار باش. هركاری كه با زندگیت كرده‌ای، از آن‌ها هشیار باش.

همین هشیاری به تو كمك خواهد كرد كه روزی همه‌ی ‌این‌ها را دور بریزی و تسلیم شوی.
و به یاد بیاور كه تو از طریق تسلیم‌شدن به یك مرشد معین متحوّل نخواهی شد،
بلكه از طریق خودِ‌ تسلیم،
دگرگون خواهی شد.
پس مرشد بی‌ربط است و نكته، او نیست

#اشو
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، نوجوانان چطور می توانند بین پدر و مادر و خودشان پل بزنند؟

#پاسخ

اول از همه نوجوانان باید با راستی و صداقت قدم پیش بگذارد. حال عواقب آن هرچه می خواهد باشد
باید هر احساسی که دارند با پدر و مادرش در میان بگذارند، آن هم نه متکبرانه که خاضعانه. نباید چیزی را از پدر و مادر مخفی سازد.
این همان چیزی است که باعث ایجاد شکاف می شود
والدین خیلی چیزها رااز فرزندانشان 
مخفی می کنند و فرزندان هم خیلی چیزها را از پدر و مادرشان پنهان می سازند و این شکاف بزرگ تر و بزرگ تر می شود.
روزی نزد پدرم رفتم و گفتم:
می خواهم از این به بعد سیگار بکشم.
اوگفت:چی؟
گفتم: باید برای خرید سیگار به من پول بدهید چون نمی خواهم دست به دزدی بزنم اگر به من پول ندهید می روم دزدی آنوقت مسئولیت آن با شماست اگر به من اجازه ندهید سیگار بکشم من سیگارم را می کشم ولی در خفا و آن موقع شما از من یک دزد ساخته اید کاری کرده اید احساساتم را از شما مخفی کنم و با شما یکرنگ و صادق نباشم من خیلی ها را دیده ام که سیگار می کشند من هم دلم می خواهد آن را مزه مزه کنم من بهترین سیگار موجود در بازار را می خواهم و اولین سیگار را هم جلوی خود شما می کشم.
او گفت:
واقعاً که آدم شاخ در می آورد!
اما حق با توست اگر مانعت شوم تو دست به دزدی می زنی و سیگارت را هم می کشی بنابراین ممانعت من بزهکاری تو را دامن می زند و این قلب مرا به درد می آورد.
دلم نمی خواهد تو طرف سیگار بروی.
گفتم:
مسأله این نیست.
این اشتیاق از دیدن آدم هایی که سیگار می کشند در من ایجاد شده دلم می خواهم ببینم ارزشش را دارد یا نه
اگر ارزش داشت شما باید مدام مرا از نظر سیگار تأمین کنید. اگر نداشت قضیه حل است و من سیگار را برای همیشه می گذارم کنار اما تا وقتی شما پیشنهاد مرا رد نکرده اید نمی خواهم دست به کار شوم آن موقع مسئولیت برگردن شماست چون دلم نمی خواهد احساس گناه کنم
او مجبور شد با اکراه تمام بهترین سیگار شهر را تهیه کند عموها و دایی ها و پدربزرگم مدام بیخ گوشش می خواندند:
این دیگر چه کاری است که می کنی؟
این کارها رسم نیست و همچنان پافشاری میکردند.
اما او گفت:
می دانم رسم نیست اما شماها او را به اندازه من نمی شناسید او دقیقاً همان کاری را که می گوید انجام می دهد و من به همین صداقت و درستکاری او احترام می گذارم. 
او نقشه اش را کاملا برایم روشن کرد.
نه مجبورم کن و نه جلویم را بگیر چون این کار باعث می شود احساس گناه کنم.
من آن سیگار را کشیدم و به سرفه و اشک ریزش افتادم حتی نتوانستم یک دانه سیگار را تمام کنم و آن را دور انداختم به پدرم گفتم:
قضیه خاتمه پیدا کرد حالا دیگر لازم نیست نگران باشید اما دلم می خواهد بدانید که از این به بعد همه حرف های دلم را با شما در میان میگذارم بنابراین احتیاجی نیست چیزی را از شما مخفی کنم و اگر قرار باشد حرفهایم را حتی از پدرم قایم کنم پس با چه کسی در میان بگذارم؟!
دوست ندارم بین خودم و شما هیچ شکافی ایجاد کنم.
و او که دید سیگار را کنار گذاشتم اشک در چشمانش حلقه زد گفت:
همه مخالف بودند ولی اخلاص و صداقت تو مرا مجبور کرد با دست خودم برایت سیگار بیاورم و گرنه در هندوستان شاید پدری سیگاری را دودستی تقدیم پسرش نکرده است تا به حال چنین چیزی به گوشش نخورده است پدران حتی جلوی پسران سیگار نمی کشند تا هوس سیگار کشیدن به سر آنها نزند.

نوجوانان در موقعیت بسیار دشواری قرار دارند. آنها در حال تکامل و تحولاند:
دارند دورانی را پشت سر گذاشته و به جوانان برومندی تبدیل می شوند.
هر روز ابعاد تازه یی از زندگی به رویشان باز می شود. آنها در حال دگردیسی هستند و از این بابت به کمک فراوان پدر و مادر احتیاج دارند.
اما در حال حاضر موقعیت به گونه یی است.
آنها همگی زیر یک سقف زندگی می کنند ولی با هم حرفی نمی زنند چون زبان همدیگر را نمی فهمند. نمی توانند نقطه نظر یکدیگر را هضم و جذب کنند فقط وقتی همدیگر را می بینند که دختر یا پسر احتیاج به پول دارد و گرنه تعامل خبری نیست.
این شکاف مرتباً عمیق تر می شود و این دو بیش از آنچه فکرش را بکنید نسبت به هم بیگانه می شوند این به راستی یک فاجعه است.
باید نوجوانان را تشویق کرد همه چیز را بدون واهمه با پدر و مادرشان در میان بگذارند.
این نه فقط برای فرزندان که برای والدین هم مفید است.
حقیقت از زیبایی خاصی برخورد است.
صداقت هم همینطور، وقتی نوجوانان با یکرنگی صداقت و خلوص با پدر و مادرش روبرو می شود و حرف دلش را می زند این احساسی را در پدر و مادر بر می انگیزد که باعث می شود آنها هم حرف دلشان را بزنند چرا که خود آنها هم حرف های ناگفته بسیاری دارند که می خواهند بر زبان بیاورند ولی نمی توانند.
اجتماع، مذهب و سنت مانع است.

ادامه 👇👇
#سوال_از_اشو
اشو عزیز فرد چگونه #نگرانی را متوقف کند؟

#پاسخ

این سوال از پاتیک احساساتی است !
او بی‌جهت به احساساتی بودن و سوزناک بودن ادامه می‌دهد !
حالا، چگونه نگرانی را متوقف کنی؟!
چه نیازی است که نگرانی را متوقف کنی؟
اگر شروع کنی تا سعی کنی که نگرانی را متوقف کنی، یک نگرانی تازه درست می‌کنی.
چگونه نگرانی را متوقف کنم؟!
آنوقت شروع می‌کنی به نگران شدن در مورد نگرانی. آنوقت آن‌ها را دوبرابر می‌کنی !
راهی وجود ندارد. اگر کسی بگوید همانطور که مردمانی هستند که می‌گویند. دیل کارنگی کتابی نوشته بنام: ”چگونه نگرانی را متوقف کنیم و شروع به زندگی   کنیم”
این مردم نگرانی بیشتری تولید می‌کنند. زیرا به شما خواسته‌ای می‌دهند که نگرانی‌ها را می‌توان متوقف کرد. نگرانی‌ها را نمی‌توان متوقف کرد
بلکه از بین می‌روند . من این را می‌دانم . نگرانی را نمی‌توان متوقف کرد.
بلکه خودشان ازبین می‌روند ! هیچ کاری در مورد نگرانی‌ها نمی‌توانی بکنی . اگر فقط به آن‌ها اجازه بدهی باشند و ذره‌ای اهمیت ندهی، ازبین خواهند رفت .

نگرانی‌ها ناپدید می‌شوند، نمی‌توانند متوقف شوند، زیرا وقتی که بکوشی تا آن‌ها را متوقف کنی، این تو کیست؟ذهنی که نگرانی‌ها را تولید می‌کند ! او اکنون یک نگرانی تازه تولید می‌کند :
چگونه متوقف کند !
حالا دیوانه خواهی شد، جنون خواهی گرفت. اینک مانند سگی هستی که دنبال گازگرفتن دُم   خودش است ! سگی نباش که به دنبال گاز گرفتن دم خودش است و به دیل کارنگی‌ها گوش نده. این تنها روشی است که آنان می‌توانند به شما   آموزش بدهند : دُم خودتان را دنبال کنید و دیوانه شوید !

راهی وجود دارد، نه یک روش. راهی که نگرانی ها ناپدید شوند .
وقتی که فقط به آن‌ها نگاه کنی. بی‌تفاوت، از دور. طوری آن‌ها را نگاه کنی که گویی به تو تعلق   ندارند . آن‌ها وجود دارند. تو آن‌ها را می‌پذیری. درست مانند ابرهایی که در آسمان حرکت می‌کنند :  افکار در ذهن حرکت می‌کنند، در آسمان درون، ترافیکی که در جاده حرکت می‌کند : افکار در جاده‌ی درون حرکت می‌کنند . تو فقط آن‌ها را تماشا  کن . وقتی که در کنار خیابان ایستاده و منتظر اتوبوس هستی چه می‌کنی؟ فقط تماشا می‌کنی . ترافیک در جریان است، تو اهمیتی نمی‌دهی . وقتی که اهمیتی ندهی، نگرانی‌ها شروع می‌کنند به افتادن . این توجه تو است که به آن‌ها انرژی می‌دهد .
تو آن‌ها را تغذیه می‌کنی، به آن‌ها زندگی می‌بخشی و سپس می‌پرسی که   چگونه آن‌ها را متوقف کنی ! و وقتی که می‌پرسی چگونه آن‌ها را متوقف کنی،   پیشاپیش به آن‌ها نیرو داده‌ای .

پرسش غلط مطرح نکن . نگرانی‌ها وجود دارند. طبیعتاً، زندگی چنان پدیده‌ای وسیع و پیچیده   است که   نگرانی‌ها باید وجود داشته باشند . تماشایشان کن . یک #تماشاچی باش و یک کننده نباش نپرس که چگونه متوقف   کنی
وقتی می‌پرسی که چگونه متوقف کنی می‌پرسی که چکار کنی  ! نه، هیچ کاری نمی‌توان کرد . نگرانی‌ها را بپذیر. وجود دارند . درواقع، به آن‌ها نگاه کن، از هر زاویه به آن‌ها نگاه کن، که چیستند. متوقف کردن را فراموش  کن. یک روز ناگهان در می‌یابی آن نگرانی‌ها دیگر  نیستند. آن ترافیک متوقف شده. جاده خالی است. هیچکس عبور نمی‌کند. در آن تهیا، خداوند عبور می‌کند. در آن خالی‌ بودن، لمحه‌ای از بودا سرشتیِ خودت   را، از فراوانیِ درونت را خواهی دید. و همه چیز یک سعادت خواهد شد.

#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
#سوال_از_اشو:

من در رابطه غالباً خودم را گم کرده و شروع میکنم به احساس بسته بودن.
چه میتوانم بکنم؟

#پاسخ:

این یکی از اساسی‌ترین مشکلات عشق است. هر عاشق باید آن را بیاموزد؛ هیچکس از ابتدای تولد آن را نمی‌داند. این فقط آهسته‌ آهسته و همراه با درد زیاد می‌آید،
ولی هرچه زودتر بیاید بهتر است ــ‌که:
هر شخص به فضای خودش نیاز دارد؛
که ما نباید در آن فضا مداخله کنیم. مداخله‌کردن برای عشاق بسیار طبیعی است، زیرا آنان شروع می‌کنند به مفروض انگاشتن دیگری، آنان شروع می‌کنند به این پندار که دیگر جدا ازهم نیستند. آنان به "من" و "تو" فکر نمی‌کنند؛ آنان به "ما" فکر می‌کنند.
شما"ما"هم هستید،ولی فقط گاه گاهی "ما" پدیده‌ای نادر است. فقط گاهی اوقات، برای لحظاتی می‌توانی بگویی "ما": زمانی که "من" و "تو" درهمدیگر ناپدید می‌شوند؛ جایی که مرزها درهم تداخل می‌کنند. ولی این‌ها لحظاتی نادر هستند، نباید آن‌ها را مفروض پنداشت.

شما نمی‌توانید در طول بیست و چهار ساعت "ما" بمانید، ولی این چیزی است که هر عاشقی طلب می‌کند.
و این رنج بیهوده تولید می‌کند.
زمانی که گاهی اوقات نزدیک می‌شوید، یگانه می‌گردید ــ ولی این‌ها اوقاتی کمیاب هستند ــ باارزش هستند و باید از آن‌ها را گرامی داشت و نمی‌توانی از آن یک چیز بیست و چهار ساعته بسازی. اگر تلاش کنی،آن لحظات را ازبین میبری آنگاه تمام زیبایی آن از دست می‌رود. زمانی که آن لحظه برود، رفته است؛
بار دیگر "من" و "تو" هستید.
تو فضای خودت را داری و معشوق تو نیز فضای خودش را دارد
و اینک فرد باید به فضای دیگری احترام بگذارد و نباید به‌هیچ وجه آن را مختل سازد؛ نباید به آن فضا تجاوز شود.
اگر آن به حریم،آن فضا تجاوز کنی، دیگری را آزرده‌ای؛ شروع کرده‌ای به نابود کردن فردیت دیگری. و چون آن دیگری تو را دوست دارد، آن را تحمل می‌کند.
ولی تحمل کردن موضوعی دیگر است، چیزی خیلی زیبا نیست. اگر دیگری فقط آن را تحمل کند، دیر یا زود انتقام خواهد گرفت. نمی‌تواند تو را ببخشد، و این احساس او انباشته خواهد شد ــ یک روز، دو روز، روز بعد....ـ تو درهزار و یک مورد به حریم فضای او تجاوز کرده‌ای؛
آنگاه یک روز همه‌ی این‌ها جمع شده و ناگهان منفجر می‌شود.

برای همین است که عشاق به جنگیدن ادامه می‌دهند. این جنگ به سبب این مزاحمت پیوسته است. و زمانی که مزاحم وجود او بشوی، او نیز در وجود تو مزاحمت ایجاد می‌کند و هیچکس از این کار خوشش نمی‌آید.
برای نمونه، مرد احساس خوشحالی دارد و تو احساس تنهایی می‌کنی زیرا که تو خوشحال نیستی؛ احساس می‌کنی که سرت کلاه رفته است:
"چرا او احساس خوشحالی می‌کند؟" شما باید هردو احساس خوشحالی کنید ــ‌این فکر تو است. این نیز گاهی اوقات رخ می‌دهد. ولی گاهی چنین رخ می‌دهد که مرد خوشحال است و تو نیستی و گاهی هم تو خوشحال هستی و آن مرد خوشحال نیست. باید این را درک کنی که آن دیگری هرگونه حقی را دارد که بدون تو خوشحال باشد....حتی اگر این تو را آتش بزند!
تو دوست داری که در احساس او مشارکت کنی ولی حالش را نداری و آن حالت در تو نیست. اگر اصرار کنی، تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که شادی او را ازبین ببری
و اینگونه هردوی شما بازنده خواهید شد، زیرا اگر تو شادمانی او را ازبین ببری، وقتی که تو به تنهایی خوشحالی، او نیز خوشحالی تو را ازبین خواهد برد. آهسته‌آهسته، بجای اینکه باهم دوست بشوید، دشمن یکدیگر خواهید شد.
لازمه ی اساسی این است که:
به دیگری باید آزادی مطلق داد که خودش باشد
اگر او خوشحال است، خوشحال باش،او شادمان است. اگر تو نیز بتوانی خوش باشی و در شادی او شریک باشی، خوب است.
اگر نمی‌توانی، تنهایش بگذار. اگر او غمگین است، اگر بتوانی در اندوه او شریک شوی، خوب است. اگر نمی‌توانی و مایلی که آواز بخوانی و احساس خوشحالی داری، او را تنها بگذار.
او را همراه خودت ِ نکش؛ تنهایش بگذار
آنگاه آهسته‌آهسته یک حرمت بزرگ برای یکدیگر برخواهد خاست
آن حرمت اساس و پایه‌ی معبد عشق خواهد شد.

#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو :

اشو عزیز  وجود شیطان و این همه خرافات و توهمات در دنیا بخاطر چیست؟

#پاسخ

از آغاز پیدایش انسان تاکنون، بشر برای خود ارزش‌ها، رسوم، عادات، خرافات ساخته است و اینها را نیز همچنان با تعصب و شدت و حدت وصف ناشدنی به فرزندان و جامعه انتقال می‌دهد.
حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کنیم که همین‌ها زمین را جهنم کرده است.
بهشت همینجا و در میان مردمانی است که آگاه و زیبا باشند.
اگر از طرف یک مشت نادان مورد تمجید و احترام قرار بگیری، مجبوری مطابق مبادی آداب و انتظارات آنها رفتار کنی.
برای کسب احترام و پذیرش بشریت بیمار،
تو باید از آنها بیمارتر باشی.
آن وقت آنها تو را  عزت و احترام خواهند کرد.
اما تو چه چیزی عایدت می‌شود؟
تو روحت را از دست می‌دهی و در ازای آن هیچ سودی نمی‌بری.

آیا به خورشید اعتقاد داری؟
آیا ماه را باور داری؟
" اگر کسی بیاید و از تو بپرسد، "
آیا خورشید را باور داری؟
آیا ماه را باور داری؟
آیا به درختان اعتقاد داری؟
فکر می کنی که او یک دیوانه است.
چرا این سوال ها را می پرسد؟
این ها وجود دارند.
بنابراین موضوع باورداشتن به آنها وجود ندارد.
مردم دروغ ها را باور می کنند:
حقیقت نیازی به مومنین ندارد.
وقتی دروغ می سازی، یک رهبر بزرگ می شوی. برای همین است که در روی زمین سیصد مذهب وجود دارد.
حقیقت یکی است و سیصد دین و مذهب!!!!!!  
مردم ابداع کنندگان بزرگی هستند.
وقتی دروغ ها چنان هستند که کسی نمی تواند آن ها را تشخیص بدهد و راهی برای اثبات یا انکار آن ها وجود ندارد، تو حفاظت شده ای.
مردمان زیادی در مورد دروغ های روحانی سخن می گویند، این مطمئن تر است.
ﺩﻭﺭ دﻧﯿﺎ ﺑﮕﺮدﯾﺪ: ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ ﮐﻪ ﻣُﻬﺮ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺩەها ﺗﻌﻠﻖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺱ، ﻃﺒﻖ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ‌.

متون نظري و فلسفه هاي بيشماري وجود دارد،
اما همه آنها ذهن مردم نادان را مشغول نگه مي دارند و براي جوينده واقعي منظور نشده اند.
آنچه مي گويم قطعا زنده، تازه، باطراوت و جوان است و به هيچ وجه سنتي نيست؛
پديده اي كاملا متفاوت است.
بايد متفاوت باشد.
زيرا متوني كه سه هزار سال پيش نوشته شده اند، براي مردم آن دوران منظور شده اند.
آن روان شناسي، ديگر براي دنياي امروز موثر نيست. آن متون با مردم آن زمان مطابقت داشتند. و براي شما نوشته نشده اند.
فاصله اي به اندازه سه، چهار، پنج هزار سال ميان شما و آن متون فاصله است.
اتكا به آنها بيهوده است.
درست مثل اينكه كسي فيزيك مي خواند در حد نيوتن متوقف شود و هرگز به سراغ انيشتين نرود.
متون كهن با مردم زنده، ارتباطی برقرار نمی كنند. آنها نمی توانند رشد كنند.
به همين دليل در ايام قديم، اساتيد اصرار داشتند كه سخنان آنها نبايد نوشته شود.
اساتيد پيام خود را به شاگردانشان می دادند و شاگردان در دنيايی متفاوت زندگی می كردند. ممكن بود اساتيد بميرند و شاگردانشان چيز ديگری تعليم مي دادند.
ممكن بود شاگردان تغييرات بسياری ايجاد كنند. زيرا مردم و موقعيتها تغيير مي كنند.
ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﺷﻖ دﯾﺎﻧﺖ ﻧﺎب ﻫﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﯾﺎ ﻫﻨﺪو و....
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﻫﯿﭻ دﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ.
ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﻦ، ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ، ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍینکه ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ؛
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﻢ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺁﮔﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺍﯼ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺱ ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ، ﺍﻟﻬﯿﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭘﺪﯾﺪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ، ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ذﻫﻦ ﻣﺮدﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ادامه دارد👇👇👇

#اشو