پیشگفتار اشو قبل از تفسیر(سوترای دل) سخنان بودا:
قسمت دوم
قبل از اینکه وارد سوتراها شویم،
درک قدری از ساختارها و چهارچوبها مفید خواهد بود.
متون باستانی بوداییان در مورد هفت معبد Seven Temples صحبت میکند. درست مانند اینکه صوفیان از هفت درّه Valleys صحبت میکنند و هندوها از هفت چاکرا Chakras میگویند،
بوداییان از هفت معبد سخن گفتهاند.
معبد اول جسمانی physical است، دومین معبد روانتنی psycho-somatic است، سومین معبد روانی psychological است، چهارمین معبد روانی-روحی psycho-spiritual است، پنجمین معبد روحانی spiritual است، ششمین معبد روحانی-ماورایی spiritual-transcendental است و هفتمین و آخرین معبد، فراسویی transcendental است.
این سوتراها به هفتمین معبد تعلق دارند. اینها بیانات کسی است که وارد هفتمین معبد، معبد فراسویی، آن مطلق گشته است. معنی واژهی سانسکریت پراگیاپارامیتا همین است ــ خِرَدِ ماورایی، از فراسو، در ماوراء؛
خردی که فقط وقتی به دست میآید که از انواع هویتها فراتر رفته باشی ـــ هویتهای بالا یا پَست، ایندنیایی یا آندنیایی؛
وقتی که از انواع هویتگیریها فراتر رفته باشی؛
وقتیکه ابداً هویت نداشته باشی،
وقتی که فقط یک شعلهی خالص از آگاهی باقی مانده باشد، بدون هیچ دودی در اطراف آن. به این خاطر است که بوداییان این کتاب بسیار بسیار کوتاه و کوچک را میپرستند؛ و آن را سوترای دل خواندهاند ـــ خودِ قلب دین،
خودِ هستهی باطنی دیانت.
نخستین معبد میتواند به نقشهی هندوان در مورد چاکرای مولادار Muladhar مرتبط باشد.
دومین معبد، روانتنی، با چاکرای سوادیستان Svadisthan؛
سومین، معبد روانی به مانیپورا Manupura؛
چهارمین، روانی-روحی به چاکرای آناهاتا Anahatta؛
پنجمین، معبد روحی، به ویشودا Vishudha؛
ششمین، روحی- ماورایی، به چاکرای آگیا Agya؛
و هفتمین، معبد فراسویی به چاکرای هفتم یا ساهاسار Sahasrar مرتبط باشد.
ساهاسرار یعنی گل نیلوفرین هزار گلبرگ. این نماد شکوفایی غایی است؛ هیچ چیز پنهان باقی نمانده، همه چیز آشکار و هویدا شده است. آن گل نیلوفرین هزار گلبرگ شکفته شده
تمام آسمان از عطر آن، از زیبایی و از برکت آن پر شده است.
در دنیای معاصر یک کار بزرگ در جستجوی درونیترین هستهی وجود انسان انجام شده است
درک اینکه چگونه این تلاش ما را راهنمایی میکند خوب است.
پاولف Pavlov، ب. ف. اسکینر B.F. Slinner و سایر رفتارشناسها، پیوسته در اطراف جسم و بدن، مولادار Muladhar، چرخ میزنند. آنان فکر میکنند که انسان فقط بدن است. آنان بسیار درگیرِ نخستین معبد شدهاند، بسیار درگیر بدن هستند و هرچیز دیگر را فراموش میکنند. این افراد سعی دارند انسان را توسط بدن و مادّه توضیح دهند. چنین نگرشی یک مانع میشود زیرا آنان باز نیستند.
وقتی از همان ابتدا انکار کنید که هیچ چیز دیگر جز بدن وجود ندارد، آنگاه خودِ اکتشاف را انکار کردهاید
به یاد داشته باشید که:
بدن هیچ اشکالی ندارد. من با بدن مخالف نیستم، بدن یک معبد زیباست. زشتی آنگاه وارد میشود که فکر کنید بدن همه چیز است.
انسان را میتواند همچون یک نردبام تصور کرد با هفت پلّه، و شما با اولین پلّه هویت گرفتهاید. آنگاه هیچکجا نمیروید. و آن نردبام وجود دارد، و این نردبام پلی است بین این دنیا و دنیای دیگر، پلی بین مادّه و خداوند. نخستین پلّه، اگر در رابطه با تمام نردبام به کار رود، کاملاً خوب است. اگر بعنوان نخستین پلّه عمل کند بسیار زیباست: انسان باید از بدن تشکر کند
ولی اگر شروع کنید به پرستش پلّهی اول و باقی شش پلّه را فراموش کنید، ازیاد ببرید که تمام نردبام وجود دارد و آنگاه بسته بمانید و در همان نخستین پلّه محصور باشید، آنوقت دیگر بدن یک پلّه نیست…..
زیرا پلّه فقط وقتی پلّه است که به یک پلّهی دیگر منتهی شود، یک پلّه فقط وقتی وجوددارد که بخشی از یک نردبام باشد. اگر پلّه دیگر نباشد، آنگاه با آن گیر کردهاید.
بنابراین، مردمان مادّهگرا همیشه گیر کردهاند، همیشه احساس میکنند چیزی کسر است، احساس نمیکنند که جایی میروند. آنان در چرخهها دایرهوار میچرخند و بارها و بارها به همان نقطه میرسند. سپس خسته و کسِل میشوند؛ شروع میکنند به این فکر که چگونه خودکشی کنند. و تمام تلاش آنان در زندگی این است که احساسی پیدا کنند تا چیزی جدید بتواند اتفاق بیفتد. ولی چه چیز “جدید” میتواند برایشان رخ بدهد؟ تمام چیزهایی که با آن مشغول هستیم چیزی جز اسباببازی و بازیچه نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
قسمت دوم
قبل از اینکه وارد سوتراها شویم،
درک قدری از ساختارها و چهارچوبها مفید خواهد بود.
متون باستانی بوداییان در مورد هفت معبد Seven Temples صحبت میکند. درست مانند اینکه صوفیان از هفت درّه Valleys صحبت میکنند و هندوها از هفت چاکرا Chakras میگویند،
بوداییان از هفت معبد سخن گفتهاند.
معبد اول جسمانی physical است، دومین معبد روانتنی psycho-somatic است، سومین معبد روانی psychological است، چهارمین معبد روانی-روحی psycho-spiritual است، پنجمین معبد روحانی spiritual است، ششمین معبد روحانی-ماورایی spiritual-transcendental است و هفتمین و آخرین معبد، فراسویی transcendental است.
این سوتراها به هفتمین معبد تعلق دارند. اینها بیانات کسی است که وارد هفتمین معبد، معبد فراسویی، آن مطلق گشته است. معنی واژهی سانسکریت پراگیاپارامیتا همین است ــ خِرَدِ ماورایی، از فراسو، در ماوراء؛
خردی که فقط وقتی به دست میآید که از انواع هویتها فراتر رفته باشی ـــ هویتهای بالا یا پَست، ایندنیایی یا آندنیایی؛
وقتی که از انواع هویتگیریها فراتر رفته باشی؛
وقتیکه ابداً هویت نداشته باشی،
وقتی که فقط یک شعلهی خالص از آگاهی باقی مانده باشد، بدون هیچ دودی در اطراف آن. به این خاطر است که بوداییان این کتاب بسیار بسیار کوتاه و کوچک را میپرستند؛ و آن را سوترای دل خواندهاند ـــ خودِ قلب دین،
خودِ هستهی باطنی دیانت.
نخستین معبد میتواند به نقشهی هندوان در مورد چاکرای مولادار Muladhar مرتبط باشد.
دومین معبد، روانتنی، با چاکرای سوادیستان Svadisthan؛
سومین، معبد روانی به مانیپورا Manupura؛
چهارمین، روانی-روحی به چاکرای آناهاتا Anahatta؛
پنجمین، معبد روحی، به ویشودا Vishudha؛
ششمین، روحی- ماورایی، به چاکرای آگیا Agya؛
و هفتمین، معبد فراسویی به چاکرای هفتم یا ساهاسار Sahasrar مرتبط باشد.
ساهاسرار یعنی گل نیلوفرین هزار گلبرگ. این نماد شکوفایی غایی است؛ هیچ چیز پنهان باقی نمانده، همه چیز آشکار و هویدا شده است. آن گل نیلوفرین هزار گلبرگ شکفته شده
تمام آسمان از عطر آن، از زیبایی و از برکت آن پر شده است.
در دنیای معاصر یک کار بزرگ در جستجوی درونیترین هستهی وجود انسان انجام شده است
درک اینکه چگونه این تلاش ما را راهنمایی میکند خوب است.
پاولف Pavlov، ب. ف. اسکینر B.F. Slinner و سایر رفتارشناسها، پیوسته در اطراف جسم و بدن، مولادار Muladhar، چرخ میزنند. آنان فکر میکنند که انسان فقط بدن است. آنان بسیار درگیرِ نخستین معبد شدهاند، بسیار درگیر بدن هستند و هرچیز دیگر را فراموش میکنند. این افراد سعی دارند انسان را توسط بدن و مادّه توضیح دهند. چنین نگرشی یک مانع میشود زیرا آنان باز نیستند.
وقتی از همان ابتدا انکار کنید که هیچ چیز دیگر جز بدن وجود ندارد، آنگاه خودِ اکتشاف را انکار کردهاید
به یاد داشته باشید که:
بدن هیچ اشکالی ندارد. من با بدن مخالف نیستم، بدن یک معبد زیباست. زشتی آنگاه وارد میشود که فکر کنید بدن همه چیز است.
انسان را میتواند همچون یک نردبام تصور کرد با هفت پلّه، و شما با اولین پلّه هویت گرفتهاید. آنگاه هیچکجا نمیروید. و آن نردبام وجود دارد، و این نردبام پلی است بین این دنیا و دنیای دیگر، پلی بین مادّه و خداوند. نخستین پلّه، اگر در رابطه با تمام نردبام به کار رود، کاملاً خوب است. اگر بعنوان نخستین پلّه عمل کند بسیار زیباست: انسان باید از بدن تشکر کند
ولی اگر شروع کنید به پرستش پلّهی اول و باقی شش پلّه را فراموش کنید، ازیاد ببرید که تمام نردبام وجود دارد و آنگاه بسته بمانید و در همان نخستین پلّه محصور باشید، آنوقت دیگر بدن یک پلّه نیست…..
زیرا پلّه فقط وقتی پلّه است که به یک پلّهی دیگر منتهی شود، یک پلّه فقط وقتی وجوددارد که بخشی از یک نردبام باشد. اگر پلّه دیگر نباشد، آنگاه با آن گیر کردهاید.
بنابراین، مردمان مادّهگرا همیشه گیر کردهاند، همیشه احساس میکنند چیزی کسر است، احساس نمیکنند که جایی میروند. آنان در چرخهها دایرهوار میچرخند و بارها و بارها به همان نقطه میرسند. سپس خسته و کسِل میشوند؛ شروع میکنند به این فکر که چگونه خودکشی کنند. و تمام تلاش آنان در زندگی این است که احساسی پیدا کنند تا چیزی جدید بتواند اتفاق بیفتد. ولی چه چیز “جدید” میتواند برایشان رخ بدهد؟ تمام چیزهایی که با آن مشغول هستیم چیزی جز اسباببازی و بازیچه نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
پیشگفتار اشو قبل از تفسیر(سوترای دل) سخنان بودا:
قسمت سوم
روی این کلام فرنک شید Frank Sheed تفکر کنید:
روح انسان برای هدف و معنا فریاد میکشد. و دانشمندان میگویند، «اینجا تلفن هست!» یا، «ببین! تلویزیون!» درست مانند شخصی که سعی دارد کودکی را که برای دیدن مادرش گریه میکند با آبنبات چوبی سرگرم کند و برایش شکلک دربیاورد! انبوه ابداعات و اختراعات برای سرگرم ساختن انسان بسیار عالی عمل کردهاند، تا او را از یادآوری آنچه که رنجش میدهد باز بدارد.
هرآنچه که دنیای مدرن برای شما فراهم کرده چیزی جز آبنبات چوبی و اسباببازی نیستند
این وضعیت مسخره است. چنان مضحک است که تقریباً غیرقابل تصور است که ما چگونه در آن زندگی میکنیم. ما در نخستین پلّه گیر کردهایم.
بهیاد داشته باش که:
تو در بدن هستی، ولی بدن نیستی؛ بگذار این یک هشیاری مدام در تو باشد. تو در بدن زندگی میکنی، و بدن منزلگاهی زیباست. بهیاد داشته باشید، من حتی یک لحظه هم اشاره نمیکنم که شما با بدن مخالفت کنید، و شروع کنید به انکار بدن، آنگونه که افراد به اصطلاح معنوی در طول اعصار چنین کردهاند. مادهگرایان به این فکر ادامه میدهند که بدن تنها چیز است و افراد دیگری در قطب متضاد هستند که میگویند بدن یک توهم است و بدن وجود ندارد! “بدن را نابود کن تا توهم ازبین برود و بتوانی واقعاً واقعی شوی!”
این یک واکنش در جهت تفریط است. فرد مادهگرا واکنش خودش را در فرد روحگرا خلق میکند؛ ولی اینها در همان تجارت باهم شریک هستند؛ اینها مردمانی خیلی متفاوت نیستند.
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی خداوند است. حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که فقط بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تخته پَرِش استفاده کنید.
دومین معبد: روانتنی psychosomatic است، سوادیستان Svadisthan. روانشناسان فرویدی در اینجا عمل میکنند. قدری بالاتر از اسکینر Skinner و پاولف Pavlov است
فروید قدری بیشتر وارد اسرار روانشناختی شده است. ولی هرگز به ورای رویاها نمیرود. او به تحلیل رویاها ادامه می دهد.
رویا همچون یک توهم در شما وجود دارد. رویا یک نشانگر است، نمادین است: پیامی از ناخودآگاه دارد که باید در خودآگاه آشکار شود. ولی گرفتار شدن در آن هیچ فایدهای ندارد. از رویا استفاده کن، ولی رویا نشو. تو رویا نیستی.
و نیازی نیست که خیلی در موردش سروصدا برپا کنی، طوری که فرویدها عمل میکنند. بهنظر میرسد که تمام تلاش آنان در بُعدِ دنیای رویاهاست. به رویا توجه کن، یک دیدگاه بسیار بسیار روشن در موردش داشته باش، پیام را درک کن و واقعاً نیازی نیست که برای تحلیل رویاهایت نزد هیچکس دیگر بروی. اگر خودت نتوانی رویاهایت را تفسیر و تعبیر کنی هیچکس دیگر نمیتواند، زیرا رویای تو رویای خودت است. و رویاها چنان شخصی هستند که هیچکس دیگر نمیتواند مانند تو رویا ببیند. هیچکس هرگز مانند تو رویا ندیده است، هیچکس هرگز مانند تو رویا نخواهد دید؛ پس هیچکس نمیتواند رویاهایت را تعبیر کنید. تعبیرهای او فقط تعبیرهای خودش است. فقط تو میتوانی به رویاهایت نگاه کنی. و درواقع، نیازی به تعبیر رویا نیست؛ با روشنی و هشیاری به تمامیت رویاهایت نگاه کن؛ و پیام آنها را خواهی دید.
کسی که هرشب رویا میبیند و روزها برای تحلیل آنها نزد روانشناس میرود، رفتهرفته توسط دنیای رویاها محاصره میشود. درست همانطور که در معبد اول وسواس بسیار برای مولادار Muladhar یا جسم، وجود دارد؛ در دومین مرحله فرد وسواس بسیار در مورد سکس خواهد داشت. زیرا واقعیت حیطهی روانتنی، سکس است. در دومین مرحله همهچیز با سکس تعبیر میشود
آنگاه هر شعری به سکس تنزل پیدا میکند، هرچیز زیبا به سکس و انحراف جنسی و سرکوب منتهی میشود
ذهن میانحاله سعی دارد تمام بزرگیها را تنزل بدهد. ذهن میانحاله نمیتواند بپذیرد که هیچ موجودی بزرگتر از او وجود دارد
روانشناسی فرویدی قدری از اولی بهتر است، قدری پیشرفتهتر است، ولی فرد باید پیش برود، به پیشرفتن ادامه دهد، به وراء و ماوراء برود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
قسمت سوم
روی این کلام فرنک شید Frank Sheed تفکر کنید:
روح انسان برای هدف و معنا فریاد میکشد. و دانشمندان میگویند، «اینجا تلفن هست!» یا، «ببین! تلویزیون!» درست مانند شخصی که سعی دارد کودکی را که برای دیدن مادرش گریه میکند با آبنبات چوبی سرگرم کند و برایش شکلک دربیاورد! انبوه ابداعات و اختراعات برای سرگرم ساختن انسان بسیار عالی عمل کردهاند، تا او را از یادآوری آنچه که رنجش میدهد باز بدارد.
هرآنچه که دنیای مدرن برای شما فراهم کرده چیزی جز آبنبات چوبی و اسباببازی نیستند
این وضعیت مسخره است. چنان مضحک است که تقریباً غیرقابل تصور است که ما چگونه در آن زندگی میکنیم. ما در نخستین پلّه گیر کردهایم.
بهیاد داشته باش که:
تو در بدن هستی، ولی بدن نیستی؛ بگذار این یک هشیاری مدام در تو باشد. تو در بدن زندگی میکنی، و بدن منزلگاهی زیباست. بهیاد داشته باشید، من حتی یک لحظه هم اشاره نمیکنم که شما با بدن مخالفت کنید، و شروع کنید به انکار بدن، آنگونه که افراد به اصطلاح معنوی در طول اعصار چنین کردهاند. مادهگرایان به این فکر ادامه میدهند که بدن تنها چیز است و افراد دیگری در قطب متضاد هستند که میگویند بدن یک توهم است و بدن وجود ندارد! “بدن را نابود کن تا توهم ازبین برود و بتوانی واقعاً واقعی شوی!”
این یک واکنش در جهت تفریط است. فرد مادهگرا واکنش خودش را در فرد روحگرا خلق میکند؛ ولی اینها در همان تجارت باهم شریک هستند؛ اینها مردمانی خیلی متفاوت نیستند.
بدن زیباست، بدن را باید زندگی کرد، بدن باید مورد عشق قرار بگیرد. بدن هدیهای بزرگ از سوی خداوند است. حتی برای یک لحظه هم با بدن مخالف نباشید، و برای یک لحظه هم فکر نکنید که فقط بدن هستید. شما بسیار بزرگتر هستید. از بدن بعنوان یک تخته پَرِش استفاده کنید.
دومین معبد: روانتنی psychosomatic است، سوادیستان Svadisthan. روانشناسان فرویدی در اینجا عمل میکنند. قدری بالاتر از اسکینر Skinner و پاولف Pavlov است
فروید قدری بیشتر وارد اسرار روانشناختی شده است. ولی هرگز به ورای رویاها نمیرود. او به تحلیل رویاها ادامه می دهد.
رویا همچون یک توهم در شما وجود دارد. رویا یک نشانگر است، نمادین است: پیامی از ناخودآگاه دارد که باید در خودآگاه آشکار شود. ولی گرفتار شدن در آن هیچ فایدهای ندارد. از رویا استفاده کن، ولی رویا نشو. تو رویا نیستی.
و نیازی نیست که خیلی در موردش سروصدا برپا کنی، طوری که فرویدها عمل میکنند. بهنظر میرسد که تمام تلاش آنان در بُعدِ دنیای رویاهاست. به رویا توجه کن، یک دیدگاه بسیار بسیار روشن در موردش داشته باش، پیام را درک کن و واقعاً نیازی نیست که برای تحلیل رویاهایت نزد هیچکس دیگر بروی. اگر خودت نتوانی رویاهایت را تفسیر و تعبیر کنی هیچکس دیگر نمیتواند، زیرا رویای تو رویای خودت است. و رویاها چنان شخصی هستند که هیچکس دیگر نمیتواند مانند تو رویا ببیند. هیچکس هرگز مانند تو رویا ندیده است، هیچکس هرگز مانند تو رویا نخواهد دید؛ پس هیچکس نمیتواند رویاهایت را تعبیر کنید. تعبیرهای او فقط تعبیرهای خودش است. فقط تو میتوانی به رویاهایت نگاه کنی. و درواقع، نیازی به تعبیر رویا نیست؛ با روشنی و هشیاری به تمامیت رویاهایت نگاه کن؛ و پیام آنها را خواهی دید.
کسی که هرشب رویا میبیند و روزها برای تحلیل آنها نزد روانشناس میرود، رفتهرفته توسط دنیای رویاها محاصره میشود. درست همانطور که در معبد اول وسواس بسیار برای مولادار Muladhar یا جسم، وجود دارد؛ در دومین مرحله فرد وسواس بسیار در مورد سکس خواهد داشت. زیرا واقعیت حیطهی روانتنی، سکس است. در دومین مرحله همهچیز با سکس تعبیر میشود
آنگاه هر شعری به سکس تنزل پیدا میکند، هرچیز زیبا به سکس و انحراف جنسی و سرکوب منتهی میشود
ذهن میانحاله سعی دارد تمام بزرگیها را تنزل بدهد. ذهن میانحاله نمیتواند بپذیرد که هیچ موجودی بزرگتر از او وجود دارد
روانشناسی فرویدی قدری از اولی بهتر است، قدری پیشرفتهتر است، ولی فرد باید پیش برود، به پیشرفتن ادامه دهد، به وراء و ماوراء برود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
ادامه قسمت چهارم(پایانی) پیشگفتار اشو👇
برخی از مردم وقتی در مصیبت هستند نام خدا را بر زبان میآورند؛ هیچکس وقتی که در شادی و ضیافت است به یاد خدا نیست. و این لحظهای درست برای یادآوردی خداوند است ـــ زیرا فقط وقتی که شاد و بسیار مشعوف هستی، به خداوند نزدیک هستی. وقتی در رنج و مصیبت هستی، بسته شدهای و از او بسیار دور هستی. وقتی که شاد هستی باز و جاری خواهی بود؛ میتوانی دست خداوند را بگیری.
پس میتوانی خداوند را طبق عادت یاد کنی، زیرا از همان کودکی به تو آموزش داده شده ـــ این نوعی اعتیاد است، مانند سیگارکشیدن. اگر سیگار بکشی، خیلی لذت نمیبری؛ اگر سیگار نکشی احساس میکنی چیزی کسر داری.
اگر هر صبح و هر شب خدا را به یاد بیاوری، چیزی به دست نمیآوری زیرا این یادآوری از قلب نیست ــ فقط زبانی، ذهنی و مکانیکی است. ولی اگر به یاد نیاوری، احساس میکنی که کمبودی داری! یادآوری تو یک مراسم تشریفاتی شده است. مراقب باشید که خداوند را یک مراسم تشریفاتی نکنید و در این مورد حرفهای عمل نکنید.
تاوقتیکه کاری را با عشقی عمیق و با یک درگیری شدید و تعهد کامل و با صداقت تمام و با تمامی وجود انجام ندهید، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
برای برخی از مردم دین مانند پاهای مصنوعی است: نه گرما دارد و نه زندگی. و بااینکه به آنان کمک میکند تا جابهجا شوند، هرگز بخشی از وجود آنان نمیشود. باید هر روز آن را به خودشان وصل کنند.
بهیاد بسپارید که این برای میلیونها انسان روی زمین رخ داده، میتواند برای شما نیز رخ بدهد. پاهای مصنوعی خلق نکنید، بگذارید پاهای طبیعی رشد کنند. فقط آنوقت است که زندگی شما گرما دارد، لذت دارد ـــ نه یک لبخند دروغین روی لبها، نه یک نوعی شادی مصنوعی که به آن تظاهر کنید، نه یک نقاب؛ بلکه در واقعیت.
شما معمولاً چیزهایی را به خود میآویزید: کسی یک لبخند زیبا حمل میکند، دیگری صورتی بسیار مهربان نشان میدهد، دیگری یک شخصیت بسیار بسیار مهربان از خود نشان میدهد ـــ ولی تمام اینها پوششهایی هستند که خود را در آنها میپوشانید. در عمق وجود همانی که بودید باقی میمانید.
این سوتراها میتوانند یک انقلاب شوند.
نخستین چیز، همیشه این سوال هست: “من کیستم؟” و فرد باید به پرسیدن ادامه دهد.
وقتی میپرسی “من کیستم؟”، مولادار پاسخ خواهد داد: “تو یک بدن هستی! چه بیمعنی! نیازی به پرسیدن نیست، تو خودت این را میدانی!”
سپس دومین حیطه پاسخ میدهد،
“تو جنسیت خودت هستی!”
سپس سومین میگوید، “تو یک نفسْ قدرتمند هستی!” و همینطور….
به یاد بسپارید که فقط وقتی باید از پرسیدن بازبمانید که پاسخی نیاید، نه قبل از آن
اگر پاسخی بیاید که “تو این هستی یا آن هستی” آنگاه خوب بدانید که یک مرکزی هست که پاسخ را فراهم میکند
وقتی از تمام شش مرکز گذشته باشی و تمام پاسخها مردود شده باشد، به پرسیدن ادامه میدهی: “من کیستم؟”
سکوت وجود دارد، هیچ پاسخی از هیچ گوشه و کناری نمیآید
تو مطلقاً حضور داری، کاملاًساکت و حتی ارتعاشِ “من کیستم؟” هم وجود ندارد ــ فقط سکوت وجود دارد. آنوقت آن معجزه رخ میدهد: حتی نمیتوانی پاسخی فراهم کنی. پاسخها بیمعنی شدهاند و در نهایت آن پرسش هم بیمعنی میشود
نخست پاسخها ازبین میروند و سپس آن پرسش هم ناپدید میشود ـــ
زیرا این دو فقط میتوانند باهم زندگی کنند. مانند دو روی یک سکّه هستند ــ اگر یک طرف ازبین برود، طرف دیگر نمیتواند باقی بماند. نخست پاسخها ناپدید میشوند، سپس آن پرسش ازبین میرود.
و با ناپدید شدنِ پرسش و پاسخ، به آن ماوراء را درک میکنی. آن را میشناسی، ولی نمیتوانی بگویی؛ میدانی، ولی نمیتوانی در مورد کلامی بگویی. تو از عمق وجودت میدانی که کیستی، ولی نمیتوانی آن را به سخن دربیاوری.
این شناختن زندگی است، دانش کتابی نیست، وامگرفتهشده نیست، از دیگران نیست. در تو برخاسته است.
و با برخاستن این شناخت، تو یک بودا هستی. و آنوقت شروع میکنی به خندیدن زیرا به این شناخت میرسی که تو از همان ابتدا یک بودا بودهای؛
فقط هرگز عمیقاً نگاه نکرده بودی. تو در بیرون خودت میگشتی و میچرخیدی: هرگز به وطن وارد نشده بودی
آرتور شوپنهاور، فیلسوف، در خیابانی دورافتاده قدم میزد. او که غرق در افکارش بود بطور تصادفی با یک عابر دیگر برخورد کرد. مرد عابر خشمگین از این ضربه و بیاعتنایی ظاهری فیلسوف فریاد زد، “خوب، فکر میکنی کی هستی تو؟”
فیلسوف که هنوز غرق در افکارش بود پاسخ داد، “من کی هستم؟ چقدر دوست داشتم این را میدانستم!”
هیچکس خودش را نمیشناسد.
با دانستن این ـــ که من نمیدانم که کیستم ـــ سفر آغاز میشود
اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
برخی از مردم وقتی در مصیبت هستند نام خدا را بر زبان میآورند؛ هیچکس وقتی که در شادی و ضیافت است به یاد خدا نیست. و این لحظهای درست برای یادآوردی خداوند است ـــ زیرا فقط وقتی که شاد و بسیار مشعوف هستی، به خداوند نزدیک هستی. وقتی در رنج و مصیبت هستی، بسته شدهای و از او بسیار دور هستی. وقتی که شاد هستی باز و جاری خواهی بود؛ میتوانی دست خداوند را بگیری.
پس میتوانی خداوند را طبق عادت یاد کنی، زیرا از همان کودکی به تو آموزش داده شده ـــ این نوعی اعتیاد است، مانند سیگارکشیدن. اگر سیگار بکشی، خیلی لذت نمیبری؛ اگر سیگار نکشی احساس میکنی چیزی کسر داری.
اگر هر صبح و هر شب خدا را به یاد بیاوری، چیزی به دست نمیآوری زیرا این یادآوری از قلب نیست ــ فقط زبانی، ذهنی و مکانیکی است. ولی اگر به یاد نیاوری، احساس میکنی که کمبودی داری! یادآوری تو یک مراسم تشریفاتی شده است. مراقب باشید که خداوند را یک مراسم تشریفاتی نکنید و در این مورد حرفهای عمل نکنید.
تاوقتیکه کاری را با عشقی عمیق و با یک درگیری شدید و تعهد کامل و با صداقت تمام و با تمامی وجود انجام ندهید، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
برای برخی از مردم دین مانند پاهای مصنوعی است: نه گرما دارد و نه زندگی. و بااینکه به آنان کمک میکند تا جابهجا شوند، هرگز بخشی از وجود آنان نمیشود. باید هر روز آن را به خودشان وصل کنند.
بهیاد بسپارید که این برای میلیونها انسان روی زمین رخ داده، میتواند برای شما نیز رخ بدهد. پاهای مصنوعی خلق نکنید، بگذارید پاهای طبیعی رشد کنند. فقط آنوقت است که زندگی شما گرما دارد، لذت دارد ـــ نه یک لبخند دروغین روی لبها، نه یک نوعی شادی مصنوعی که به آن تظاهر کنید، نه یک نقاب؛ بلکه در واقعیت.
شما معمولاً چیزهایی را به خود میآویزید: کسی یک لبخند زیبا حمل میکند، دیگری صورتی بسیار مهربان نشان میدهد، دیگری یک شخصیت بسیار بسیار مهربان از خود نشان میدهد ـــ ولی تمام اینها پوششهایی هستند که خود را در آنها میپوشانید. در عمق وجود همانی که بودید باقی میمانید.
این سوتراها میتوانند یک انقلاب شوند.
نخستین چیز، همیشه این سوال هست: “من کیستم؟” و فرد باید به پرسیدن ادامه دهد.
وقتی میپرسی “من کیستم؟”، مولادار پاسخ خواهد داد: “تو یک بدن هستی! چه بیمعنی! نیازی به پرسیدن نیست، تو خودت این را میدانی!”
سپس دومین حیطه پاسخ میدهد،
“تو جنسیت خودت هستی!”
سپس سومین میگوید، “تو یک نفسْ قدرتمند هستی!” و همینطور….
به یاد بسپارید که فقط وقتی باید از پرسیدن بازبمانید که پاسخی نیاید، نه قبل از آن
اگر پاسخی بیاید که “تو این هستی یا آن هستی” آنگاه خوب بدانید که یک مرکزی هست که پاسخ را فراهم میکند
وقتی از تمام شش مرکز گذشته باشی و تمام پاسخها مردود شده باشد، به پرسیدن ادامه میدهی: “من کیستم؟”
سکوت وجود دارد، هیچ پاسخی از هیچ گوشه و کناری نمیآید
تو مطلقاً حضور داری، کاملاًساکت و حتی ارتعاشِ “من کیستم؟” هم وجود ندارد ــ فقط سکوت وجود دارد. آنوقت آن معجزه رخ میدهد: حتی نمیتوانی پاسخی فراهم کنی. پاسخها بیمعنی شدهاند و در نهایت آن پرسش هم بیمعنی میشود
نخست پاسخها ازبین میروند و سپس آن پرسش هم ناپدید میشود ـــ
زیرا این دو فقط میتوانند باهم زندگی کنند. مانند دو روی یک سکّه هستند ــ اگر یک طرف ازبین برود، طرف دیگر نمیتواند باقی بماند. نخست پاسخها ناپدید میشوند، سپس آن پرسش ازبین میرود.
و با ناپدید شدنِ پرسش و پاسخ، به آن ماوراء را درک میکنی. آن را میشناسی، ولی نمیتوانی بگویی؛ میدانی، ولی نمیتوانی در مورد کلامی بگویی. تو از عمق وجودت میدانی که کیستی، ولی نمیتوانی آن را به سخن دربیاوری.
این شناختن زندگی است، دانش کتابی نیست، وامگرفتهشده نیست، از دیگران نیست. در تو برخاسته است.
و با برخاستن این شناخت، تو یک بودا هستی. و آنوقت شروع میکنی به خندیدن زیرا به این شناخت میرسی که تو از همان ابتدا یک بودا بودهای؛
فقط هرگز عمیقاً نگاه نکرده بودی. تو در بیرون خودت میگشتی و میچرخیدی: هرگز به وطن وارد نشده بودی
آرتور شوپنهاور، فیلسوف، در خیابانی دورافتاده قدم میزد. او که غرق در افکارش بود بطور تصادفی با یک عابر دیگر برخورد کرد. مرد عابر خشمگین از این ضربه و بیاعتنایی ظاهری فیلسوف فریاد زد، “خوب، فکر میکنی کی هستی تو؟”
فیلسوف که هنوز غرق در افکارش بود پاسخ داد، “من کی هستم؟ چقدر دوست داشتم این را میدانستم!”
هیچکس خودش را نمیشناسد.
با دانستن این ـــ که من نمیدانم که کیستم ـــ سفر آغاز میشود
اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
نخستین سوترا:
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.
تفسیر اشو:
قسمت اول
این یک نیایش است. تمام متون مذهبی هند به دلیل خاصی با یک نیایش آغاز میشوند. در کشورها و زبانهای دیگر چنین نیست؛ در یونان هم چنین نیست. ادراک هندی این است:
ما نِیهای توخالی هستیم،
فقط بینهایت در ما جریان دارد
آن بینهایت باید طلبیده شود
ما فقط ابزارهایی برای او هستیم
ما آن را احضار میکنیم، از او میخواهیم که در ما جاری شود
برای همین است که هیچکس نمیداند چه کسی این سوترای دل را نوشته است. این متن امضاء ندارد. زیرا کسی که آن را نوشت باور نداشته که نویسنده، اوست. او فقط یک وسیله بوده.
او درست مانند یک تندنویس عمل کرده، از ماوراء به او دیکته شده است. این متن به او دیکته شده و او وفادارانه آن را نوشته است؛ ولی او مؤلف نبوده است
تجلیل از کمال خرد، عشق، قداست.
این یک احضار و طلبیدن است ولی هر واژه بسیار بسیار آبستن معنا است.
تجلیل از کمال خرد …
“کمال خرد” Perfection of Wisdom ترجمهی آن پراگیاپارامیتا Pragyaparamita است
پراگیا Pragya یعنی خرد Wisdom
به یاد بسپارید، به معنی دانش نیست. دانش چیزی است که توسط ذهن میآید، دانش از بیرون وارد میشود. دانش هرگز اصیل نیست! نمیتواند اصیل باشد، به سبب طبیعتش، قرضگرفتهشده است
خرد، نگرش اصیل شماست: از بیرون نمیآید، در شما رشد میکند؛
خرد یک گلسرخ واقعی است بر روی درخت که توسط درخت رشد یافته: ترانهی آن درخت است؛ از درونیترین هستهی و از اعماق آن برخاسته است. یک روز بیان نشده، روز دیگر بیان شده است؛ یک روز متجلی نبوده، روز دیگر متجلی میشود.
پراگیا یعنی خرد،
وارد دانشگاه میشوی و دانش جمع میکنی
خرد یعنی: وارد زندگی میشود و تجربه میاندوزی
بنابراین یک فرد جوان میتواند دانش داشته باشد ولی هرگز خرد ندارد، زیرا خرد نیاز به زمان دارد
خرد یعنی دانشی که توسط تجربهی فردی گردآوری شده، ولی بازهم از بیرون میآید.
پراگیا نه دانش است و نه خرد
آنگونه که بطور معمول از این واژگان درک میشود.
پراگیا یک شکوفایی درونی است
نه توسط تجربه، نه توسط دیگران،
نه توسط زندگی و برخوردهای زندگی،
نه....
بلکه فقط با رفتن به درون در سکوت کامل، و اجازه دادن به آنچه در آنجا پنهان است تا منفجر شود
شما خرد را همچون یک بذر در درون حمل میکنید؛ فقط نیاز به یک خاک مناسب دارد تا بتواند جوانه بزند
خرد همیشه اصیل است. همیشه متعلق به تو است و فقط به تو تعلق دارد.
ولی بازهم به یاد بسپار:
وقتی میگویم “مال تو” منظورم این نیست که هیچ نفسْی درگیر آن است
به این معنا متعلق به تو است که از ذات و طبیعت تو میآید، ولی نفس هیچ ادعایی بر آن ندارد. زیرا نفس بخشی از ذهن است و به سکوت درونی تو ربطی ندارد.
پارامیتا یعنی از فراسو، ورای زمان و مکان؛ وقتیکه وارد حالتی میشوی که زمان ناپدید می شود، وقتی وارد فضای درونی میشوی که مکان ناپدید میشود، وقتیکه نمیدانی کجا هستی و چه زمانی هست، وقتی هردوی این مراجع ناپدید میشوند. زمان بیرون از تو است، همینطور مکان هم از تو بیرون است
یک نقطه برخورد در درون تو هست که در آنجا زمان ازبین میرود.
در آنجا جاودانگی هست، لحظهای از بیزمانی. این همان ماورا است
یک فضای بیمکان و یک لحظهی بیزمان. تو دیگر مقید نیستی، پس نمیتوانی بگویی که کجا هستی.
حالا به من نگاه کنید: من نمیتوانم بگویم که در اینجا هستم، زیرا در آنجا هم هستم. و نمیتوانم بگویم که در هندوستان هستم، زیرا در چین هم هستم. و نمیتوانم بگویم که در این سیّاره هستم، زیرا که نیستم. وقتی نفسْ ناپدید شود، تو فقط با آن کُلّ یکی هستی. در همهجا هستی و در هیچکجا نیستی. بعنوان یک ماهیت جداگانه وجود نداری، حل شدهای.
ببینید! در بامداد، روی یک برگ زیبا، شبنمی در نورخورشید میدرخشد؛ بسیار زیباست. و سپس شروع میکند به سُرخوردن و به اقیانوس میغلطد. وقتی روی برگ قرار داشت؛ زمان و مکان وجود داشت، تعریفی از خود داشت، برای خودش شخصیتی داشت. حالا وقتی که به درون اقیانوس چکید، نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی
نه اینکه وجود نداشته باشد، نه...
اینک همهجا هست: برای همین نمیتوانی آن را در هیچ جایی پیدا کنی. نمیتوانی مکان آن را پیدا کنی، زیرا تمامی اقیانوس مکان او شده است.
اینک جداگانه وجود ندارد.
وقتی از آن کُلّ جدا نباشی، آنگاه پراگیاپرامیتا برمیخیزد، خرد کامل شده است، خردی که ماورایی است
یک نیایش زیبا میگوید:
تجلیل من نثار آن خردی که وقتی به فراسو میروی وارد میشود
و این عاشقانه است، مقدس است مقدس به این سبب که تو با آن کُلّ یکی شدهای؛
عاشقانه به این سبب که آن نفس که انواع زشتیها را در زندگیت خلق کرده بود دیگر وجود ندارد
ادامه دارد...
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.
تفسیر اشو:
قسمت اول
این یک نیایش است. تمام متون مذهبی هند به دلیل خاصی با یک نیایش آغاز میشوند. در کشورها و زبانهای دیگر چنین نیست؛ در یونان هم چنین نیست. ادراک هندی این است:
ما نِیهای توخالی هستیم،
فقط بینهایت در ما جریان دارد
آن بینهایت باید طلبیده شود
ما فقط ابزارهایی برای او هستیم
ما آن را احضار میکنیم، از او میخواهیم که در ما جاری شود
برای همین است که هیچکس نمیداند چه کسی این سوترای دل را نوشته است. این متن امضاء ندارد. زیرا کسی که آن را نوشت باور نداشته که نویسنده، اوست. او فقط یک وسیله بوده.
او درست مانند یک تندنویس عمل کرده، از ماوراء به او دیکته شده است. این متن به او دیکته شده و او وفادارانه آن را نوشته است؛ ولی او مؤلف نبوده است
تجلیل از کمال خرد، عشق، قداست.
این یک احضار و طلبیدن است ولی هر واژه بسیار بسیار آبستن معنا است.
تجلیل از کمال خرد …
“کمال خرد” Perfection of Wisdom ترجمهی آن پراگیاپارامیتا Pragyaparamita است
پراگیا Pragya یعنی خرد Wisdom
به یاد بسپارید، به معنی دانش نیست. دانش چیزی است که توسط ذهن میآید، دانش از بیرون وارد میشود. دانش هرگز اصیل نیست! نمیتواند اصیل باشد، به سبب طبیعتش، قرضگرفتهشده است
خرد، نگرش اصیل شماست: از بیرون نمیآید، در شما رشد میکند؛
خرد یک گلسرخ واقعی است بر روی درخت که توسط درخت رشد یافته: ترانهی آن درخت است؛ از درونیترین هستهی و از اعماق آن برخاسته است. یک روز بیان نشده، روز دیگر بیان شده است؛ یک روز متجلی نبوده، روز دیگر متجلی میشود.
پراگیا یعنی خرد،
وارد دانشگاه میشوی و دانش جمع میکنی
خرد یعنی: وارد زندگی میشود و تجربه میاندوزی
بنابراین یک فرد جوان میتواند دانش داشته باشد ولی هرگز خرد ندارد، زیرا خرد نیاز به زمان دارد
خرد یعنی دانشی که توسط تجربهی فردی گردآوری شده، ولی بازهم از بیرون میآید.
پراگیا نه دانش است و نه خرد
آنگونه که بطور معمول از این واژگان درک میشود.
پراگیا یک شکوفایی درونی است
نه توسط تجربه، نه توسط دیگران،
نه توسط زندگی و برخوردهای زندگی،
نه....
بلکه فقط با رفتن به درون در سکوت کامل، و اجازه دادن به آنچه در آنجا پنهان است تا منفجر شود
شما خرد را همچون یک بذر در درون حمل میکنید؛ فقط نیاز به یک خاک مناسب دارد تا بتواند جوانه بزند
خرد همیشه اصیل است. همیشه متعلق به تو است و فقط به تو تعلق دارد.
ولی بازهم به یاد بسپار:
وقتی میگویم “مال تو” منظورم این نیست که هیچ نفسْی درگیر آن است
به این معنا متعلق به تو است که از ذات و طبیعت تو میآید، ولی نفس هیچ ادعایی بر آن ندارد. زیرا نفس بخشی از ذهن است و به سکوت درونی تو ربطی ندارد.
پارامیتا یعنی از فراسو، ورای زمان و مکان؛ وقتیکه وارد حالتی میشوی که زمان ناپدید می شود، وقتی وارد فضای درونی میشوی که مکان ناپدید میشود، وقتیکه نمیدانی کجا هستی و چه زمانی هست، وقتی هردوی این مراجع ناپدید میشوند. زمان بیرون از تو است، همینطور مکان هم از تو بیرون است
یک نقطه برخورد در درون تو هست که در آنجا زمان ازبین میرود.
در آنجا جاودانگی هست، لحظهای از بیزمانی. این همان ماورا است
یک فضای بیمکان و یک لحظهی بیزمان. تو دیگر مقید نیستی، پس نمیتوانی بگویی که کجا هستی.
حالا به من نگاه کنید: من نمیتوانم بگویم که در اینجا هستم، زیرا در آنجا هم هستم. و نمیتوانم بگویم که در هندوستان هستم، زیرا در چین هم هستم. و نمیتوانم بگویم که در این سیّاره هستم، زیرا که نیستم. وقتی نفسْ ناپدید شود، تو فقط با آن کُلّ یکی هستی. در همهجا هستی و در هیچکجا نیستی. بعنوان یک ماهیت جداگانه وجود نداری، حل شدهای.
ببینید! در بامداد، روی یک برگ زیبا، شبنمی در نورخورشید میدرخشد؛ بسیار زیباست. و سپس شروع میکند به سُرخوردن و به اقیانوس میغلطد. وقتی روی برگ قرار داشت؛ زمان و مکان وجود داشت، تعریفی از خود داشت، برای خودش شخصیتی داشت. حالا وقتی که به درون اقیانوس چکید، نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی
نه اینکه وجود نداشته باشد، نه...
اینک همهجا هست: برای همین نمیتوانی آن را در هیچ جایی پیدا کنی. نمیتوانی مکان آن را پیدا کنی، زیرا تمامی اقیانوس مکان او شده است.
اینک جداگانه وجود ندارد.
وقتی از آن کُلّ جدا نباشی، آنگاه پراگیاپرامیتا برمیخیزد، خرد کامل شده است، خردی که ماورایی است
یک نیایش زیبا میگوید:
تجلیل من نثار آن خردی که وقتی به فراسو میروی وارد میشود
و این عاشقانه است، مقدس است مقدس به این سبب که تو با آن کُلّ یکی شدهای؛
عاشقانه به این سبب که آن نفس که انواع زشتیها را در زندگیت خلق کرده بود دیگر وجود ندارد
ادامه دارد...
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه قسمت دوم تفسیر اشو 👇👇
بوداییان هرگز به نام دین جنگی را آغاز نکردهاند. آنان هرگز سعی نکردهاند با زور، فشار یا هرگونه اجبار یک انسان را به دین خودشان درآورند
محمدیان تلاش کردهاند با شمشیر مردم را برخلاف تمایلشان، برخلاف وجدان و آگاهیشان به دین خود درآورند. مسیحیان به انواع روشها سعی کردهاند که مردم را به مسیحیت دعوت کنند ـــ گاهی با شمشیر، گاهی با نان، گاهی با سایر ترغیبها و تشویقها
بودیسم تنها دینی است که حتی یک نفر را برخلاف آگاهیش به دین خودش دعوت نکرده است. فقط بودیسم یک دین غیرخشن است، زیرا مفهوم واقعیت غایی در بودیسم مفهومی زنانه است.
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.
و به یاد بسپار:
حقیقت زیباست. حقیقت زیبایی است زیرا حقیقت یک سعادت است. حقیقت نمیتواند زشت باشد؛ و زشت نمیتواند حقیقی باشد؛ زشت توهمی است.
وقتی شخصی زشت را میبینی فریب زشتی او را نخور؛ قدری عمیقتر برو و انسانی زیبا در آنجا پنهانشده خواهی یافت. فریب زشتی را نخورید. زشتی در تفسیرهای شماست.
زندگی زیباست، حقیقت زیباست، جهانهستی زیباست ــ هیچ زشتی نمیشناسد.
و حقیقت دوستداشتنی است، زنانه است و مقدس
ولی بهیاد بسپار:
معنی “مقدس” به مفهوم رایج آن نیست که گویی متعلق به آن دنیا باشد! گویی که در مخالفت با دنیای خاکی و زمینی باشد؛ نه...
همهچیز مقدس است. و هیچ چیز وجود ندارد که بتوان آن را خاکی یا پست و غیرمقدس خواند. همهچیز قداست دارد زیرا همه چیز سرشار از آن یگانه است.
بوداها و بوداها وجود دارند: بوداهایی بصورت انسان، بصورت درختان، سگها، پرندگان و بوداهای زنانه و بودهای مردانه ولی همگی بودا هستند. همه در راه هستند!
انسان خدایی مخروبه نیست، انسان خدایی در حال ساختهشدن است، در راه خداشدن است
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
بوداییان هرگز به نام دین جنگی را آغاز نکردهاند. آنان هرگز سعی نکردهاند با زور، فشار یا هرگونه اجبار یک انسان را به دین خودشان درآورند
محمدیان تلاش کردهاند با شمشیر مردم را برخلاف تمایلشان، برخلاف وجدان و آگاهیشان به دین خود درآورند. مسیحیان به انواع روشها سعی کردهاند که مردم را به مسیحیت دعوت کنند ـــ گاهی با شمشیر، گاهی با نان، گاهی با سایر ترغیبها و تشویقها
بودیسم تنها دینی است که حتی یک نفر را برخلاف آگاهیش به دین خودش دعوت نکرده است. فقط بودیسم یک دین غیرخشن است، زیرا مفهوم واقعیت غایی در بودیسم مفهومی زنانه است.
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.
و به یاد بسپار:
حقیقت زیباست. حقیقت زیبایی است زیرا حقیقت یک سعادت است. حقیقت نمیتواند زشت باشد؛ و زشت نمیتواند حقیقی باشد؛ زشت توهمی است.
وقتی شخصی زشت را میبینی فریب زشتی او را نخور؛ قدری عمیقتر برو و انسانی زیبا در آنجا پنهانشده خواهی یافت. فریب زشتی را نخورید. زشتی در تفسیرهای شماست.
زندگی زیباست، حقیقت زیباست، جهانهستی زیباست ــ هیچ زشتی نمیشناسد.
و حقیقت دوستداشتنی است، زنانه است و مقدس
ولی بهیاد بسپار:
معنی “مقدس” به مفهوم رایج آن نیست که گویی متعلق به آن دنیا باشد! گویی که در مخالفت با دنیای خاکی و زمینی باشد؛ نه...
همهچیز مقدس است. و هیچ چیز وجود ندارد که بتوان آن را خاکی یا پست و غیرمقدس خواند. همهچیز قداست دارد زیرا همه چیز سرشار از آن یگانه است.
بوداها و بوداها وجود دارند: بوداهایی بصورت انسان، بصورت درختان، سگها، پرندگان و بوداهای زنانه و بودهای مردانه ولی همگی بودا هستند. همه در راه هستند!
انسان خدایی مخروبه نیست، انسان خدایی در حال ساختهشدن است، در راه خداشدن است
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه تفسیر سوترای دوم👇
بودا میگوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت میتوانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او میگوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازهای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت میکند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر میگردد
مهر است که بودا را یک بودیساتوا نگه میدارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد میتواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل میشوی. میتوانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. میتوانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، میتوانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمیتواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.
وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال میتواند از شش پلّه استفاده کند. میتواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهستهآهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن میکنند. آهستهآهسته میمیرند. یک بودیساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین میرود.
ولی تمام کسانیکه رسیدهاند، تا جایی که توانستهاند کوشش کردهاند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک میکنند، به مریدان خود، کمک برسانند.
.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.
وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود میفرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه میبینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوستههای توخالی ببینم.
آنچه شما فکر میکنید هستید چیزی جز یک پوستهی توخالی نیست. کسی فکر میکند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر میکند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب میدهد. کسی فکر میکند که خیلی زیاد میداند این فقط بیمعنی است. مکانیسم او حافظهی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.
بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه میبینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوستههای توخالی میبینم.
بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمیخیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیکتیک ادامه میدهد. میتوانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ میتوانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیکتیک ازکجا میآید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچکجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار میکردند، صدای تیکتیک را تولید میکردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار میکنند و آن تیک یا “من” را تولید میکنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست
این یکی از عمیقترین نگرشها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما میشناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمیدانیم
از این خالیبودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حالحاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط بهنظر خالی میرسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی بهنظر میرسد
از دیدگاه شما، بودا بهنظر خالی میرسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگیهای شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا بهنظر خالی میرسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرشهای شما بسیار نسبی است
همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطههای عمیقتر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت
روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیلآوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.
اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
بودا میگوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت میتوانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او میگوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازهای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت میکند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر میگردد
مهر است که بودا را یک بودیساتوا نگه میدارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد میتواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل میشوی. میتوانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. میتوانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، میتوانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمیتواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.
وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال میتواند از شش پلّه استفاده کند. میتواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهستهآهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن میکنند. آهستهآهسته میمیرند. یک بودیساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین میرود.
ولی تمام کسانیکه رسیدهاند، تا جایی که توانستهاند کوشش کردهاند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک میکنند، به مریدان خود، کمک برسانند.
.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.
وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود میفرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه میبینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوستههای توخالی ببینم.
آنچه شما فکر میکنید هستید چیزی جز یک پوستهی توخالی نیست. کسی فکر میکند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر میکند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب میدهد. کسی فکر میکند که خیلی زیاد میداند این فقط بیمعنی است. مکانیسم او حافظهی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.
بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه میبینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوستههای توخالی میبینم.
بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمیخیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیکتیک ادامه میدهد. میتوانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ میتوانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیکتیک ازکجا میآید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچکجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار میکردند، صدای تیکتیک را تولید میکردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار میکنند و آن تیک یا “من” را تولید میکنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست
این یکی از عمیقترین نگرشها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما میشناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمیدانیم
از این خالیبودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حالحاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط بهنظر خالی میرسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی بهنظر میرسد
از دیدگاه شما، بودا بهنظر خالی میرسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگیهای شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا بهنظر خالی میرسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرشهای شما بسیار نسبی است
همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطههای عمیقتر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت
روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیلآوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.
اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
حقیقت چیست؟
ادامه پاسخ 👇
این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی میتواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخهایی را بدهد که زندگی نشدهاند، تجربه نشدهاند.
حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ میدهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمیکند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچهی آگاهی برنمیخیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.
فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتابهای صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد میوزد، بازتابهای تو لرزان هستند. نمیتوانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشمهایت کجاست! فقط میتوانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمیوزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه میشود.
هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل میسازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیونها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفتوآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دستبه دستِ هم دارند و به هم زنجیر شدهاند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ میزند! چگونه میتوانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.
مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافتهای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.
از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن. نفوذ آن را بیشتر کن؛ همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخهای سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّههای قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه پاسخ 👇
این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی میتواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخهایی را بدهد که زندگی نشدهاند، تجربه نشدهاند.
حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ میدهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمیکند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچهی آگاهی برنمیخیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.
فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتابهای صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد میوزد، بازتابهای تو لرزان هستند. نمیتوانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشمهایت کجاست! فقط میتوانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمیوزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه میشود.
هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل میسازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیونها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفتوآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دستبه دستِ هم دارند و به هم زنجیر شدهاند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ میزند! چگونه میتوانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.
مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافتهای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.
از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن. نفوذ آن را بیشتر کن؛ همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخهای سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّههای قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه قسمت اول پاسخ👇
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
من اینها را دارم ــ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ میدهد: این را القاء میکند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه میدهد. نفس با خاطرات و خواستهها زندگی میکند.
هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید بهدست بیاورم.” نفْس نمیتوان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمیکنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را میقاپد و آن را انباشته میکند. نفس چیزهای مرده را میگیرد و رویهم انباشته میکند. نفْس یک قبرستان است: جسدها و استخوانهای مرده را جمعآوری میکند.
یااینکه در آینده زندگی میکند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم میتواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغها بسیار باهم جور هستند و خوب بههمدیگر میخورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید میشود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینکاینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه میگویم: میتوانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشتهای نیست؛ و آیندهای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو میکند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیمشدن نیست زیرا میدانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.
موضوع تسلیمشدن به من نیست، موضوع تسلیمشدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیمشدن نیست. تسلیمشدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد میکند. گُلِ تسلیم روی درخت خالیبودن میروید. نمیتواند هدفمند باشد.
نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی میتواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.
این را ببین! درونش را ببین! نمیگویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست دادهای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژهی انگلیسی نگاهکردن Look از همان ریشهی آوالوکیتا میآید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه میروم و انجامش میدهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط میکنی.
بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان میبینی که هستی؛ و جایی نمیروی و از جایی نمیآیی. تو همیشه اینجا بودهای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.
میگویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم میشوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبودهای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: میخواهی آزاد باشی، ولی درک نمیکنی که: فقط وقتی میتوانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر میکنی، میپنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظهای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظهای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده میشود.
سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی
ادامه دارد.....
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من از مشرّفشدن به سانیاس میترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن میشوم.
من بخاطر شوهرم میترسم. فکر نمیکنم او قادر به درک آن باشد.
#پاسخ
تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر میکنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.
نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس میکنی که میخواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی میدهد_
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون میروی، مستقل میشوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیمکردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.
ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین میترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، میتوانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم بردهی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کردهای
این یک توافق دوجانبه است. تو میباید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که میخواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش میرود و تو نمیتوانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.
ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که میخواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که میخواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن میکنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع میکند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانیشدنش است، آنوقت به راههای ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.
هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که میتوانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من از مشرّفشدن به سانیاس میترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن میشوم.
من بخاطر شوهرم میترسم. فکر نمیکنم او قادر به درک آن باشد.
#پاسخ
تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر میکنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.
نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس میکنی که میخواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی میدهد_
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون میروی، مستقل میشوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیمکردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.
ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین میترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، میتوانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم بردهی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کردهای
این یک توافق دوجانبه است. تو میباید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که میخواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش میرود و تو نمیتوانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.
ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که میخواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که میخواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن میکنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع میکند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانیشدنش است، آنوقت به راههای ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.
هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که میتوانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.
#اشو
#سوترای_دل
اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.
اگر عاشق کسی باشی به او اجازه میدهی که آری و یا نه بگوید.
تو به او احترام میگذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.
هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود میکنی
این را به یاد بسپار:
هیچگاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد میگذارند.
عشق شرط نمیشناسد.
#اشو
#شونیاوادا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
انسان توسط دانش هبوط کرد:
انسان توسط دانش از آن کُلّ جدا شده است. دانش تولید فاصله میکند.
با یک گل وحشی در کوهستان برخورد میکنی: نمیدانی که چیست؛ ذهنت هیچ چیز ندارد که در موردش بگوید، ذهن ساکت است. به آن گل نگاه میکنی، آن را میبینی؛ ولی دانشی در تو برنمیخیزد ـــ فقط شگفتی و اسرار وجود دارد. آن گل وجود دارد، تو نیز وجود داری. توسط شگفتی و حیرت تو جدا نمیشوی، متصل میشوی.
ولی اگر بدانی که آن یک گلسرخ یا گلِ جعفری یا چیزی دیگر است، خودِ همان دانش تو را قطع میکند. آن گل وجود دارد، تو نیز هستی، ولی پُلی وجود ندارد ـــ تو میدانی!
دانش تولید فاصله میکند. هرچه بیشتر بدانی آن فاصله بیشتر است؛ هرچه کمتر بدانی، فاصله کمتر است.
و اگر در لحظهی ندانستن باشی، فاصلهای وجود ندارد، تو متصل شدهای.
عاشق مرد یا زنی می شوی _روزی که عاشق شوی، فاصلهای وجود ندارد. فقط حیرت و هیجان و شعف وجود دارد_
ولی دانشی وجود ندارد. نمیدانی که این زن کیست. بدون دانش، چیزی وجود ندارد تا شما را تقسیم یا جدا کند
زیبایی نخستین لحظات عشق در همین است
فقط بیستوچهار ساعت با آن زن زندگی کردهای؛ دانش وارد شده! حالا فکرهایی در مورد آن زن داری: میدانی او کیست، تصویری از او وجود دارد. آن بیستوچهار ساعت یک گذشته را خلق کرده. آن بیستوچهار ساعت نشانههایی در ذهن باقی گذاشته: به همان زن نگاه میکنی، دیگر آن اسرار وجود ندارد.
حالا سرپایینی میروی، آن اوج ازبین رفته است.
درک این بسیار مهم و اساسی است. درک اینکه دانش تقسیم میکند، دانش تولید فاصله میکند؛
فهمیدن خودِ راز مراقبه است
مراقبه یک حالت از ندانستن است. مراقبه فضای خالص است که با دانش مختل نشده است
آری، آن داستان انجیلی درست است
که: انسان توسط دانش هبوط کرد
با خوردن میوهی دانش از بهشت بیرون رانده شد. هیچ مذهبی در دنیا بهتر از این مثال ندارد.
آن تمثیل انجیلی بینشی بسیار عظیم است. چرا انسان توسط دانش از بهشت بیرون رانده شد؟ زیرا دانش تولید فاصله میکند:
دانش تولید “من” و “تو” میکند، زیرا دانش تولید عینیت و ذهنیت میکند، تولید داننده و دانسته؛ بیننده و دیدهشده میکند. دانش در اساس شکافدهنده schizophernic است. تولید جدایی slpit میکند. و سپس هیچ راهی برای پلزدن وجود ندارد.
این درختان از حضور خالص میآیند، این ستارگان از همان حضور خالص زاده شدهاند؛ ما در اینجا هستیم ـــ تمام بوداها از همین حضور خالص آمدهاند. در آن حضور خالص تو در خداوند هستی، خدا هستی
وقتی مشغول شدی؛ سقوط میکنی، باید که از باغ عدن Garden of Eden بیرون رانده شوی. وقتی بدون مشغولیت باشی، دوباره در آن باغ هستی، وقتی مشغول نباشی، به وطن بازگشتهای
و به یاد بسپار: انسان هیچ چیز ندانسته است!
آن غایت ورای دسترسی باقی خواهد ماند
آنچه ما جمعآوری کردهایم فقط واقعیتها هستند، حقیقت با تلاشهای ما غیرقابللمس باقی می ماند. و این فقط تجربهی بودا، کریشنا، کریشنامورتی و رامانا نیست؛ این حتی تجربهی ادیسون، نیوتن، آلبرت آینشتن نیز هست. این تجربهی شاعران، نقاشها و رقصندهها نیز هست. تمام هوشمندان بزرگ دنیا ـــ شاید عارف باشند یا شاعر و یا دانشمند ـــ همگی مطلقاً در یک چیز موافقت دارند:
که هرچه بیشتر بدانیم، بیشتر درک خواهیم کرد که زندگی یک راز مطلق است. دانش ما آن راز را ازبین نمیبرد. فقط انسانهای احمق هستند که فکر میکنند چون قدری میدانند، حالا در زندگی دیگر رازی وجود ندارد. فقط ذهن میانحاله است که به دانش بسیار میچسبد؛ ذهن هوشمند ورای دانش باقی میماند. ذهن هوشمند از دانش استفاده میکند، به یقین از آن سود میبرد ـــ دانش مفید است، کاربردی است ـــ
ولی خوب میداند هرآنچه که واقعی است پنهان است، پنهان باقی میماند.
ما به دانستن و دانستن ادامه میدهیم ولی خداوند تمامشدنی نیست.
#اشو
#سوترای_دل
انسان توسط دانش از آن کُلّ جدا شده است. دانش تولید فاصله میکند.
با یک گل وحشی در کوهستان برخورد میکنی: نمیدانی که چیست؛ ذهنت هیچ چیز ندارد که در موردش بگوید، ذهن ساکت است. به آن گل نگاه میکنی، آن را میبینی؛ ولی دانشی در تو برنمیخیزد ـــ فقط شگفتی و اسرار وجود دارد. آن گل وجود دارد، تو نیز وجود داری. توسط شگفتی و حیرت تو جدا نمیشوی، متصل میشوی.
ولی اگر بدانی که آن یک گلسرخ یا گلِ جعفری یا چیزی دیگر است، خودِ همان دانش تو را قطع میکند. آن گل وجود دارد، تو نیز هستی، ولی پُلی وجود ندارد ـــ تو میدانی!
دانش تولید فاصله میکند. هرچه بیشتر بدانی آن فاصله بیشتر است؛ هرچه کمتر بدانی، فاصله کمتر است.
و اگر در لحظهی ندانستن باشی، فاصلهای وجود ندارد، تو متصل شدهای.
عاشق مرد یا زنی می شوی _روزی که عاشق شوی، فاصلهای وجود ندارد. فقط حیرت و هیجان و شعف وجود دارد_
ولی دانشی وجود ندارد. نمیدانی که این زن کیست. بدون دانش، چیزی وجود ندارد تا شما را تقسیم یا جدا کند
زیبایی نخستین لحظات عشق در همین است
فقط بیستوچهار ساعت با آن زن زندگی کردهای؛ دانش وارد شده! حالا فکرهایی در مورد آن زن داری: میدانی او کیست، تصویری از او وجود دارد. آن بیستوچهار ساعت یک گذشته را خلق کرده. آن بیستوچهار ساعت نشانههایی در ذهن باقی گذاشته: به همان زن نگاه میکنی، دیگر آن اسرار وجود ندارد.
حالا سرپایینی میروی، آن اوج ازبین رفته است.
درک این بسیار مهم و اساسی است. درک اینکه دانش تقسیم میکند، دانش تولید فاصله میکند؛
فهمیدن خودِ راز مراقبه است
مراقبه یک حالت از ندانستن است. مراقبه فضای خالص است که با دانش مختل نشده است
آری، آن داستان انجیلی درست است
که: انسان توسط دانش هبوط کرد
با خوردن میوهی دانش از بهشت بیرون رانده شد. هیچ مذهبی در دنیا بهتر از این مثال ندارد.
آن تمثیل انجیلی بینشی بسیار عظیم است. چرا انسان توسط دانش از بهشت بیرون رانده شد؟ زیرا دانش تولید فاصله میکند:
دانش تولید “من” و “تو” میکند، زیرا دانش تولید عینیت و ذهنیت میکند، تولید داننده و دانسته؛ بیننده و دیدهشده میکند. دانش در اساس شکافدهنده schizophernic است. تولید جدایی slpit میکند. و سپس هیچ راهی برای پلزدن وجود ندارد.
این درختان از حضور خالص میآیند، این ستارگان از همان حضور خالص زاده شدهاند؛ ما در اینجا هستیم ـــ تمام بوداها از همین حضور خالص آمدهاند. در آن حضور خالص تو در خداوند هستی، خدا هستی
وقتی مشغول شدی؛ سقوط میکنی، باید که از باغ عدن Garden of Eden بیرون رانده شوی. وقتی بدون مشغولیت باشی، دوباره در آن باغ هستی، وقتی مشغول نباشی، به وطن بازگشتهای
و به یاد بسپار: انسان هیچ چیز ندانسته است!
آن غایت ورای دسترسی باقی خواهد ماند
آنچه ما جمعآوری کردهایم فقط واقعیتها هستند، حقیقت با تلاشهای ما غیرقابللمس باقی می ماند. و این فقط تجربهی بودا، کریشنا، کریشنامورتی و رامانا نیست؛ این حتی تجربهی ادیسون، نیوتن، آلبرت آینشتن نیز هست. این تجربهی شاعران، نقاشها و رقصندهها نیز هست. تمام هوشمندان بزرگ دنیا ـــ شاید عارف باشند یا شاعر و یا دانشمند ـــ همگی مطلقاً در یک چیز موافقت دارند:
که هرچه بیشتر بدانیم، بیشتر درک خواهیم کرد که زندگی یک راز مطلق است. دانش ما آن راز را ازبین نمیبرد. فقط انسانهای احمق هستند که فکر میکنند چون قدری میدانند، حالا در زندگی دیگر رازی وجود ندارد. فقط ذهن میانحاله است که به دانش بسیار میچسبد؛ ذهن هوشمند ورای دانش باقی میماند. ذهن هوشمند از دانش استفاده میکند، به یقین از آن سود میبرد ـــ دانش مفید است، کاربردی است ـــ
ولی خوب میداند هرآنچه که واقعی است پنهان است، پنهان باقی میماند.
ما به دانستن و دانستن ادامه میدهیم ولی خداوند تمامشدنی نیست.
#اشو
#سوترای_دل
ادامه تفسیر سوتراها👇
برای نشاندادن این نگرش اساسی، بودا میگوید:
شکل، بیشکلی است؛
و بیشکلی، شکل است؛
نامتجلی به تجلی میآید
و متجلی باردیگر نامتجلی میشود.
اینها باهم تفاوتی ندارند، یکی هستند.
آن دوییت فقط ظاهری است. در عمق همه یکی هستند.
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تمام زندگی و تمام جهانهستی از قطبهای متضاد تشکیل شده، ولی اینها فقط در سطح تفاوت دارند. این متضادها مانند دو دست من هستند: میتوانم آنها را باهم مخالف نشان بدهم و حتی ترتیبی بدهم که باهم بجنگند! ولی دست چپ من و دست راست من هردو دستهای من هستند. آنها در درون من یکی هستند. وضعیت دقیقاً چنین است.
چرا بودا این را به ساریپوترا میگوید؟
چون اگر این را درک کنید، نگرانیهای شما ازبین خواهند رفت. آنوقت هیچ نگرانی وجود ندارد. زندگی، مرگ است و مرگ، زندگی است. بودن راهیست به سوی نبودن، و نبودن، راهی است برای بودن. این همان بازی است. آنوقت ترسی وجود ندارد، آنوقت مشکلی وجود ندارد. با چنین نگرشی یک پذیرش عظیم ایجاد میشود
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
برای نشاندادن این نگرش اساسی، بودا میگوید:
شکل، بیشکلی است؛
و بیشکلی، شکل است؛
نامتجلی به تجلی میآید
و متجلی باردیگر نامتجلی میشود.
اینها باهم تفاوتی ندارند، یکی هستند.
آن دوییت فقط ظاهری است. در عمق همه یکی هستند.
خالیبودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساسها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق میکند.
تمام زندگی و تمام جهانهستی از قطبهای متضاد تشکیل شده، ولی اینها فقط در سطح تفاوت دارند. این متضادها مانند دو دست من هستند: میتوانم آنها را باهم مخالف نشان بدهم و حتی ترتیبی بدهم که باهم بجنگند! ولی دست چپ من و دست راست من هردو دستهای من هستند. آنها در درون من یکی هستند. وضعیت دقیقاً چنین است.
چرا بودا این را به ساریپوترا میگوید؟
چون اگر این را درک کنید، نگرانیهای شما ازبین خواهند رفت. آنوقت هیچ نگرانی وجود ندارد. زندگی، مرگ است و مرگ، زندگی است. بودن راهیست به سوی نبودن، و نبودن، راهی است برای بودن. این همان بازی است. آنوقت ترسی وجود ندارد، آنوقت مشکلی وجود ندارد. با چنین نگرشی یک پذیرش عظیم ایجاد میشود
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
ادامه تفسیر سوترا 👇
این روند فقط طبیعی است. درختان بذرهایی میآورند ؛ سپس بذرها درختانی را میآورند، و باردیگر درختان بذرهایی را میآورند
یک بذر چیست؟ نابودشدن درخت است
آن درخت به حیطهی “بیشکلی” وارد شده است
آن بذر کوچک نقشهی وجودی تمامی آن درخت را در خود دارد: برگها ـــ شکل و اندازه و تعداد آنها، و شاخهها، و شکل آنها و طول و قامت درخت و نحوهی حیات آن و چند شکوفه و چند میوه خواهد داد و در نهایت همین درخت چند بذر از خودش تولید خواهد کرد.
بودا میگوید هیچکس آن را تولید نکرده و هیچکس آن را متوقف نمیکند
و این چه پیامی دارد؟
بودا میگوید:
“این را بپذیر. چنین هست. این طبیعت و ذات امور است. فقط طبیعی است چیزها میآیند و میروند.”
در این پذیرش، تمام نگرانیها ازبین میروند؛ از نگرانیها آزاد میشوی. آنگاه مشکلی وجود ندارد. و هیچچیز را نمیتوان متوقف کرد و هیچ چیز نمیتواند تغییر کند و هیچ چیز نمیتواند تولید شود. چیزها همانطوری که هستند وجود دارند و همانطور هم باقی خواهند بود و کاری برای تو نیست که انجام بدهی
فقط میتوانی وقوع این چیزها را تماشا کنی. میتوانی در آنها مشارکت کنی. فقط باش…. در این بودن، سکوت هست؛ در این بودن شادمانی هست؛ در این بودن آزادی هست.
(آلوده یا معصوم نشدهاند،)
این جهانهستی نه آلوده است و نه پاک. هیچکس یک گناهکار نیست و هیچکس یک قدیس نیست.
بینش بودا تماماً انقلابی است:
میگوید هیچ چیز نمیتواند ناپاک باشد و هیچ چیز نمیتواند پاک باشد؛ چیزها فقط همانطور که هستند وجود دارند. این فقط بازیهای ذهنی است که ما بازی می کنیم و مفهوم پاکی را خلق میکنیم و سپس ناپاکی ایجاد میشود. ما مفهوم “قدیس” را میسازیم و سپس “گناهکار” وارد میشود.
آیا میخواهید گناهکاران ازبین بروند؟ آنان فقط وقتی میتوانند ازبین بروند که قدیسان ازبین رفته باشند، نه قبل از آن. این دو باهم وجود دارند
میخواهید بیاخلاقی ازبین برود؟
پس اخلاقگرایی باید ازبین برود. این اخلاقگرایی است که بیاخلاقی را خلق کرده. این آرمانهای اخلاقی است که برای کسانی که نمیتوانند از آن آرمانها پیروی کنند، سرزنش را خلق کرده است. و میتوانید هرچیزی را غیراخلاقی بسازید ـــ فقط یک مفهوم را درست کنید: “این اخلاقی است!” میتوانید از هر چیزی یک گاو مقدس بسازید، و سپس این یک مشکل خواهد شد.
بودا میگوید هیچ چیز هرگز آلوده نیست و هیچچیز هرگز معصوم نیست. پاکی، ناپاکی؛ اینها نگرشهای ذهنی هستند. آیا میتوانید بگویید که یک درخت پاک است یا فاسد؟ آیا میتوانید حیوانی را نام ببرید که گناهکار است یا مقدس است؟ سعی کنید بینش نهایی را ببینید: نه گناهکار وجود دارد و نه قدیس؛ نه اخلاقی وجود دارد و نه غیراخلاقی
در این پذیرش، چه امکانی برای نگرانی وجود دارد؟
چیزی برای بهبودبخشیدن هم وجود ندارد! و هدفی هم وجود ندارد، زیرا ارزشی وجود ندارد. این سفر، سفری بدون مقصد است. این یک سفر خالص است، یک نمایشنامه است، یک لیلا Leela است. و هیچکس پشتسر آن نیست که انجامش میدهد. همه چیز رخ میدهد و هیچکس آن را انجام نمیدهد. اگر کنندهای وجود داشته باشد آنوقت مشکل ایجاد میشود ـــ آنوقت باید نزد آن کننده دعا کنی، او را ترغیب کنی، با او دوست بشوی! آنوقت سود خواهی برد و آنان که با او دوست نیستند محروم خواهند بود ــ در جهنم عذاب میکشند! این چیزی است که مسیحیان، هندوها و محمدیها فکر میکنند. مسيحيان فکر میکنند آنان که مسیحی هستند به بهشت میروند و آنان که نیستند، آن بیچارهها به جهنم خواهند رفت! و همین در مورد محمدیان و هندوها نیز صدق میکند: هندوها فکر میکنند که آنان که هندو نیستند هیچ شانسی ندارند؛ مسیحیان فکر میکنند آنان که از طریق کلیسا وارد نشوند تاابد در دوزخ عذاب خواهند کشید ـــ نه مدتی محدود، نامحدود: تا ابد!
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
این روند فقط طبیعی است. درختان بذرهایی میآورند ؛ سپس بذرها درختانی را میآورند، و باردیگر درختان بذرهایی را میآورند
یک بذر چیست؟ نابودشدن درخت است
آن درخت به حیطهی “بیشکلی” وارد شده است
آن بذر کوچک نقشهی وجودی تمامی آن درخت را در خود دارد: برگها ـــ شکل و اندازه و تعداد آنها، و شاخهها، و شکل آنها و طول و قامت درخت و نحوهی حیات آن و چند شکوفه و چند میوه خواهد داد و در نهایت همین درخت چند بذر از خودش تولید خواهد کرد.
بودا میگوید هیچکس آن را تولید نکرده و هیچکس آن را متوقف نمیکند
و این چه پیامی دارد؟
بودا میگوید:
“این را بپذیر. چنین هست. این طبیعت و ذات امور است. فقط طبیعی است چیزها میآیند و میروند.”
در این پذیرش، تمام نگرانیها ازبین میروند؛ از نگرانیها آزاد میشوی. آنگاه مشکلی وجود ندارد. و هیچچیز را نمیتوان متوقف کرد و هیچ چیز نمیتواند تغییر کند و هیچ چیز نمیتواند تولید شود. چیزها همانطوری که هستند وجود دارند و همانطور هم باقی خواهند بود و کاری برای تو نیست که انجام بدهی
فقط میتوانی وقوع این چیزها را تماشا کنی. میتوانی در آنها مشارکت کنی. فقط باش…. در این بودن، سکوت هست؛ در این بودن شادمانی هست؛ در این بودن آزادی هست.
(آلوده یا معصوم نشدهاند،)
این جهانهستی نه آلوده است و نه پاک. هیچکس یک گناهکار نیست و هیچکس یک قدیس نیست.
بینش بودا تماماً انقلابی است:
میگوید هیچ چیز نمیتواند ناپاک باشد و هیچ چیز نمیتواند پاک باشد؛ چیزها فقط همانطور که هستند وجود دارند. این فقط بازیهای ذهنی است که ما بازی می کنیم و مفهوم پاکی را خلق میکنیم و سپس ناپاکی ایجاد میشود. ما مفهوم “قدیس” را میسازیم و سپس “گناهکار” وارد میشود.
آیا میخواهید گناهکاران ازبین بروند؟ آنان فقط وقتی میتوانند ازبین بروند که قدیسان ازبین رفته باشند، نه قبل از آن. این دو باهم وجود دارند
میخواهید بیاخلاقی ازبین برود؟
پس اخلاقگرایی باید ازبین برود. این اخلاقگرایی است که بیاخلاقی را خلق کرده. این آرمانهای اخلاقی است که برای کسانی که نمیتوانند از آن آرمانها پیروی کنند، سرزنش را خلق کرده است. و میتوانید هرچیزی را غیراخلاقی بسازید ـــ فقط یک مفهوم را درست کنید: “این اخلاقی است!” میتوانید از هر چیزی یک گاو مقدس بسازید، و سپس این یک مشکل خواهد شد.
بودا میگوید هیچ چیز هرگز آلوده نیست و هیچچیز هرگز معصوم نیست. پاکی، ناپاکی؛ اینها نگرشهای ذهنی هستند. آیا میتوانید بگویید که یک درخت پاک است یا فاسد؟ آیا میتوانید حیوانی را نام ببرید که گناهکار است یا مقدس است؟ سعی کنید بینش نهایی را ببینید: نه گناهکار وجود دارد و نه قدیس؛ نه اخلاقی وجود دارد و نه غیراخلاقی
در این پذیرش، چه امکانی برای نگرانی وجود دارد؟
چیزی برای بهبودبخشیدن هم وجود ندارد! و هدفی هم وجود ندارد، زیرا ارزشی وجود ندارد. این سفر، سفری بدون مقصد است. این یک سفر خالص است، یک نمایشنامه است، یک لیلا Leela است. و هیچکس پشتسر آن نیست که انجامش میدهد. همه چیز رخ میدهد و هیچکس آن را انجام نمیدهد. اگر کنندهای وجود داشته باشد آنوقت مشکل ایجاد میشود ـــ آنوقت باید نزد آن کننده دعا کنی، او را ترغیب کنی، با او دوست بشوی! آنوقت سود خواهی برد و آنان که با او دوست نیستند محروم خواهند بود ــ در جهنم عذاب میکشند! این چیزی است که مسیحیان، هندوها و محمدیها فکر میکنند. مسيحيان فکر میکنند آنان که مسیحی هستند به بهشت میروند و آنان که نیستند، آن بیچارهها به جهنم خواهند رفت! و همین در مورد محمدیان و هندوها نیز صدق میکند: هندوها فکر میکنند که آنان که هندو نیستند هیچ شانسی ندارند؛ مسیحیان فکر میکنند آنان که از طریق کلیسا وارد نشوند تاابد در دوزخ عذاب خواهند کشید ـــ نه مدتی محدود، نامحدود: تا ابد!
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 5 از 5
“چه چیزی کمک میکند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بودهاند؛ نمیتوانستند با جامعهی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.
نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان میبایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمیگیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان میبایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمیگیرد که بمیرد، زیرا زنده ماندن یک غریزهی طبیعی است. انسان در تمام موقعیتها و شرایط خودش را زنده نگه میدارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری میکند. وقتی کسی زندگیش را ترک میکند فقط نشان میدهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمیتواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی میگیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.
و اگر فکر میکنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعهی ابتدایی هیچکس خودکشی نمیکند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بودهام: آنان در طول قرنها هیچکس را ندیدهاند که خودکشی کند. هیچ سابقهای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمیراند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه میدهد تا خودش باشد و طبق سلیقهی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعهی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستارهها از آن زاده میشوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهتهایی دارند.
تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفتهاند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمیکنند
در یک جامعهی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام میگذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را میدهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمیکند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.
وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود میکند و شما را از هر سو فلج میکند روح و قلب شما را از کار میاندازد…. فرد به این احساس میرسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.
آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج بردهاند و قربانی بودهاند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت میدهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی میدهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من میتوانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را میشنوی که دوست داری بشنوی
لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این میتواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که میگویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 5 از 5
“چه چیزی کمک میکند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بودهاند؛ نمیتوانستند با جامعهی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.
نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان میبایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمیگیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان میبایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمیگیرد که بمیرد، زیرا زنده ماندن یک غریزهی طبیعی است. انسان در تمام موقعیتها و شرایط خودش را زنده نگه میدارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری میکند. وقتی کسی زندگیش را ترک میکند فقط نشان میدهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمیتواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی میگیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.
و اگر فکر میکنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعهی ابتدایی هیچکس خودکشی نمیکند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بودهام: آنان در طول قرنها هیچکس را ندیدهاند که خودکشی کند. هیچ سابقهای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمیراند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه میدهد تا خودش باشد و طبق سلیقهی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعهی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستارهها از آن زاده میشوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهتهایی دارند.
تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفتهاند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمیکنند
در یک جامعهی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام میگذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را میدهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمیکند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.
وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود میکند و شما را از هر سو فلج میکند روح و قلب شما را از کار میاندازد…. فرد به این احساس میرسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.
آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج بردهاند و قربانی بودهاند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت میدهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی میدهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من میتوانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را میشنوی که دوست داری بشنوی
لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این میتواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که میگویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه پاسخ 👇
ولی هرچه بیشتر انباشته کنی، آن فقر درونی را بیشتر احساس میکنی.
این فقر درون در برابر ثروت بیرون میتواند به آسانی دیده شود.
وقتی این را ببینی ـــ که ضعف تو سعی دارد که قوی شود ـــ مسخره است. ضعف چگونه میتواند قوی شود؟
با دیدن این، نمیخواهی قوی شوی.
و وقتی نخواهی قوی بشوی، ناتوانی نمیتواند در تو بماند. فقط با فکر قدرت میتواند بماند ـــ این دو باهم هستند؛ مانند قطبهای مثبت و منفی برق. باهم وجود دارند.
اگر این جاهطلبی برای کسب قدرت را رها کنی، یک روز خواهی یافت که ضعف هم ازبین رفته است. نمیتواند در تو بماند.
اگر این فکر ثروتمندبودن را رها کنی، چگونه میتوانی خودت را فقیر بدانی؟ چگونه مقایسه خواهی کرد و چگونه قضاوت میکنی که فقیر هستی؟
در تضاد با چه؟
هیچ امکانی برای اندازهگیری فقر تو وجود ندارد. با دورانداختن فکر ثروت و ثروتمندبودن، یک روز فقر نیز ازبین خواهد رفت.
وقتی مشتاق گردآوری دانش نباشی و دانشآلودگی را رها کنی، چگونه میتوانی جاهل بمانی؟
وقتی دانش ازبین برود، جهل نیز مانند سایهی آن ازبین خواهد رفت.
آنگاه انسان خردمند است.
خرد wisdom، دانش knowledge نیست؛
خرد غیبتِ دانش و جهل، هردو، است.
اینها سه امکان هستند:
میتوانی جاهل باشی، میتوانی جاهل و دانشآلوده باشی؛ و میتوانی بدون جهل و بدون دانش باشی.
سومین امکان همان خرد است.
این چیزی است که بودا آن را پراجناپارامیتا Prajnaparamita میخواند:
خرد ماورایی، خرد فراسویی.
این دانش نیست.
نخست این خواسته برای قدرت را رها کن، و تماشا کن. یک روز تعجب خواهی کرد، شروع میکنی به رقصیدن:
ضعف ازبین رفته است. اینها دو روی یک سکّه هستند. باهم زندگی میکنند، باهم میروند. زمانی که به این واقعیت در درون خودت نفوذ کردی، یک تحول عظیم ایجاد خواهد شد.
#اشو
#سوترای_دل
ولی هرچه بیشتر انباشته کنی، آن فقر درونی را بیشتر احساس میکنی.
این فقر درون در برابر ثروت بیرون میتواند به آسانی دیده شود.
وقتی این را ببینی ـــ که ضعف تو سعی دارد که قوی شود ـــ مسخره است. ضعف چگونه میتواند قوی شود؟
با دیدن این، نمیخواهی قوی شوی.
و وقتی نخواهی قوی بشوی، ناتوانی نمیتواند در تو بماند. فقط با فکر قدرت میتواند بماند ـــ این دو باهم هستند؛ مانند قطبهای مثبت و منفی برق. باهم وجود دارند.
اگر این جاهطلبی برای کسب قدرت را رها کنی، یک روز خواهی یافت که ضعف هم ازبین رفته است. نمیتواند در تو بماند.
اگر این فکر ثروتمندبودن را رها کنی، چگونه میتوانی خودت را فقیر بدانی؟ چگونه مقایسه خواهی کرد و چگونه قضاوت میکنی که فقیر هستی؟
در تضاد با چه؟
هیچ امکانی برای اندازهگیری فقر تو وجود ندارد. با دورانداختن فکر ثروت و ثروتمندبودن، یک روز فقر نیز ازبین خواهد رفت.
وقتی مشتاق گردآوری دانش نباشی و دانشآلودگی را رها کنی، چگونه میتوانی جاهل بمانی؟
وقتی دانش ازبین برود، جهل نیز مانند سایهی آن ازبین خواهد رفت.
آنگاه انسان خردمند است.
خرد wisdom، دانش knowledge نیست؛
خرد غیبتِ دانش و جهل، هردو، است.
اینها سه امکان هستند:
میتوانی جاهل باشی، میتوانی جاهل و دانشآلوده باشی؛ و میتوانی بدون جهل و بدون دانش باشی.
سومین امکان همان خرد است.
این چیزی است که بودا آن را پراجناپارامیتا Prajnaparamita میخواند:
خرد ماورایی، خرد فراسویی.
این دانش نیست.
نخست این خواسته برای قدرت را رها کن، و تماشا کن. یک روز تعجب خواهی کرد، شروع میکنی به رقصیدن:
ضعف ازبین رفته است. اینها دو روی یک سکّه هستند. باهم زندگی میکنند، باهم میروند. زمانی که به این واقعیت در درون خودت نفوذ کردی، یک تحول عظیم ایجاد خواهد شد.
#اشو
#سوترای_دل
ادامه پاسخ 👇👇
میتوانی صاحب وسایل منزل باشی، آنوقت ترسی وجود ندارد
ولی وقتی سعی کنی صاحب یک موجود زنده باشی، ترس وارد میشود کسی چه میداند: او دیروز مال تو نبود، امروز مال تو است، شاید فردا مال دیگری باشد! ترس برمیخیزد.
ترس به سبب خواستن برای تملک برمیخیزد؛ یک محصولجانبی است؛ چون میخواهی مالک باشی، ترس وجود دارد
اگر نخواهی مالک شوی، ترسی وجود ندارد. اگر خواستهای نداشته باشی که در آینده میخواهی چنین یا چنان باشی، آنوقت ترسی وجود نخواهد داشت. اگر نخواهی به بهشت بروی، ترسی نداری؛ آنوقت کشیش نمیتواند تو را بترساند. اگر نخواهی جایی بروی، آنوقت هیچکس نمیتواند تو را بترساند.
اگر شروع کنی به زندگی در لحظهی حال، ترس ناپدید میشود
ترس از طریق خواسته وارد میشود. بنابراین دراساس، خواسته است که تولید ترس میکند.
هروقت دچار ترس شدی، آن را نگاه کن: ببین که از کجا وارد شده ـــ چه خواستهای آن را خلق کرده ـــ و سپس بیهودگی آن را تماشا کن
چگونه میتوانی یک زن یا یک مرد را صاحب شوی؟ این فکری بسیار احمقانه و سخیف است. فقط اشیاء را میتوان مالک شد؛ نه اشخاص را.
یک شخص، یک آزادی است. انسان به سبب آزادی است که زیباست.
پرنده در حال پرکشیدن در آسمان زیباست: آن را در قفس بینداز ــ دیگر آن پرندهی سابق نیست؛
این را به یاد بسپار: مانند آن پرنده بهنظر میرسد؛ ولی دیگر همان پرنده نیست. آسمان کجاست؟ خورشید کجاست؟ آن بادها و آن ابرها کجا هستند؟ آن آزادی پرکشیدن کجاست؟ تمام اینها ازبین رفتهاند. این همان پرنده نیست.
عاشق زنی هستی چون او یک آزادی است. سپس او را در قفس بینداز:
آنوقت به ادارات قانونی بروید و ازدواج کنید. سپس یک قفس زیبا و شاید طلایی برای او بساز؛ ولی او دیگر همان زن نیست. و حالا ترس وارد میشود. تو میترسی، ترس از اینکه شاید این زن آن قفس را دوست نداشته باشد؛ شاید دوباره مشتاق آزادی خودش باشد.
و آزادی ارزش نهایی است؛
فرد نمیتواند آن را رها کند.
انسان از آزادی تشکیل شده،
آگاهی از آزادی تشکیل شده
پس دیر یا زود آن زن کسلشده و به ستوه خواهد آمد. شروع میکند به گشتن برای فردی دیگر. تو میترسی. ترس تو از آنجا میآید که میخواهی مالک باشی ــ ولی از همان ابتدا چرا میخواهی مالک بشوی؟
احساس مالکیت نداشته باش و سپس ترسی وجود ندارد. و وقتی ترسی نباشد، مقدار زیادی از انرژی تو که صرف ترس شده بود آزاد میشود و همین انرژی میتواند نیروی خلاقهی تو بشود؛ میتواند به یک رقص و یک ضیافت تبدیل شود.
میترسی که بمیری؟
بودا میگوید: تو نمیتوانی بمیری، نخست اینکه از همان ابتدا تو وجود نداری؛ پس چگونه میتوانی بمیری؟
به وجود خودت نگاه کن، عمیقاً واردش بشو. خوب ببین: چه کسی آنجاست که بمیرد؟ و هیچ نفْسی در آنجا نخواهی یافت. پس امکان مرگ وجود ندارد.
فقط مفهوم نفْس است که ترس از مرگ را خلق میکند. وقتی نفْس نباشد، مرگ هم وجود ندارد. تو سکوت کامل، بیمرگ و جاودانه هستی ـــ نه همچون یک نفس، بلکه همچون یک آسمان باز، نیالودهشده توسط مفهوم “من” یا “خود” ـــ نامحدود، تعریف نشده
آنوقت ترسی وجود ندارد.
ترس میآید زیرا چیزهای دیگری وجود دارند، راماناندا. باید به آن چیزها نگاه کنی و با نگاهکردن به آنها، خودشان شروع میکنند به تغییرکردن.
پس لطفاً نپرس که چگونه میتوان ترس را کُشت یا بر آن چیره شد. ترس را نباید کشت، نباید بر آن غلبه کرد. نمیتواند کشته شود و نمیتوانی بر آن غلبه کنی؛ فقط میتواند فهمیده شود.
بگذار ادراک تنها قانون تو باشد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
میتوانی صاحب وسایل منزل باشی، آنوقت ترسی وجود ندارد
ولی وقتی سعی کنی صاحب یک موجود زنده باشی، ترس وارد میشود کسی چه میداند: او دیروز مال تو نبود، امروز مال تو است، شاید فردا مال دیگری باشد! ترس برمیخیزد.
ترس به سبب خواستن برای تملک برمیخیزد؛ یک محصولجانبی است؛ چون میخواهی مالک باشی، ترس وجود دارد
اگر نخواهی مالک شوی، ترسی وجود ندارد. اگر خواستهای نداشته باشی که در آینده میخواهی چنین یا چنان باشی، آنوقت ترسی وجود نخواهد داشت. اگر نخواهی به بهشت بروی، ترسی نداری؛ آنوقت کشیش نمیتواند تو را بترساند. اگر نخواهی جایی بروی، آنوقت هیچکس نمیتواند تو را بترساند.
اگر شروع کنی به زندگی در لحظهی حال، ترس ناپدید میشود
ترس از طریق خواسته وارد میشود. بنابراین دراساس، خواسته است که تولید ترس میکند.
هروقت دچار ترس شدی، آن را نگاه کن: ببین که از کجا وارد شده ـــ چه خواستهای آن را خلق کرده ـــ و سپس بیهودگی آن را تماشا کن
چگونه میتوانی یک زن یا یک مرد را صاحب شوی؟ این فکری بسیار احمقانه و سخیف است. فقط اشیاء را میتوان مالک شد؛ نه اشخاص را.
یک شخص، یک آزادی است. انسان به سبب آزادی است که زیباست.
پرنده در حال پرکشیدن در آسمان زیباست: آن را در قفس بینداز ــ دیگر آن پرندهی سابق نیست؛
این را به یاد بسپار: مانند آن پرنده بهنظر میرسد؛ ولی دیگر همان پرنده نیست. آسمان کجاست؟ خورشید کجاست؟ آن بادها و آن ابرها کجا هستند؟ آن آزادی پرکشیدن کجاست؟ تمام اینها ازبین رفتهاند. این همان پرنده نیست.
عاشق زنی هستی چون او یک آزادی است. سپس او را در قفس بینداز:
آنوقت به ادارات قانونی بروید و ازدواج کنید. سپس یک قفس زیبا و شاید طلایی برای او بساز؛ ولی او دیگر همان زن نیست. و حالا ترس وارد میشود. تو میترسی، ترس از اینکه شاید این زن آن قفس را دوست نداشته باشد؛ شاید دوباره مشتاق آزادی خودش باشد.
و آزادی ارزش نهایی است؛
فرد نمیتواند آن را رها کند.
انسان از آزادی تشکیل شده،
آگاهی از آزادی تشکیل شده
پس دیر یا زود آن زن کسلشده و به ستوه خواهد آمد. شروع میکند به گشتن برای فردی دیگر. تو میترسی. ترس تو از آنجا میآید که میخواهی مالک باشی ــ ولی از همان ابتدا چرا میخواهی مالک بشوی؟
احساس مالکیت نداشته باش و سپس ترسی وجود ندارد. و وقتی ترسی نباشد، مقدار زیادی از انرژی تو که صرف ترس شده بود آزاد میشود و همین انرژی میتواند نیروی خلاقهی تو بشود؛ میتواند به یک رقص و یک ضیافت تبدیل شود.
میترسی که بمیری؟
بودا میگوید: تو نمیتوانی بمیری، نخست اینکه از همان ابتدا تو وجود نداری؛ پس چگونه میتوانی بمیری؟
به وجود خودت نگاه کن، عمیقاً واردش بشو. خوب ببین: چه کسی آنجاست که بمیرد؟ و هیچ نفْسی در آنجا نخواهی یافت. پس امکان مرگ وجود ندارد.
فقط مفهوم نفْس است که ترس از مرگ را خلق میکند. وقتی نفْس نباشد، مرگ هم وجود ندارد. تو سکوت کامل، بیمرگ و جاودانه هستی ـــ نه همچون یک نفس، بلکه همچون یک آسمان باز، نیالودهشده توسط مفهوم “من” یا “خود” ـــ نامحدود، تعریف نشده
آنوقت ترسی وجود ندارد.
ترس میآید زیرا چیزهای دیگری وجود دارند، راماناندا. باید به آن چیزها نگاه کنی و با نگاهکردن به آنها، خودشان شروع میکنند به تغییرکردن.
پس لطفاً نپرس که چگونه میتوان ترس را کُشت یا بر آن چیره شد. ترس را نباید کشت، نباید بر آن غلبه کرد. نمیتواند کشته شود و نمیتوانی بر آن غلبه کنی؛ فقط میتواند فهمیده شود.
بگذار ادراک تنها قانون تو باشد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
مراحل شکل گیری نفْس (ego)در کودک
قسمت سوم
ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
و هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
قسمت سوم
ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
و هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ادامه 👆👆👆
آنوقت او هم سعی میکند حضور خودش را اعلام کند. شروع میکند به خراب کردن وسایل، یا شروع میکند به سیگارکشیدن و هرکاری را که شما دوست ندارید انجام میدهد! و خواهد گفت: “حالا میبینید؟
باید به من توجه کنید؛ باید حضور مرا احساس کنید. باید بدانید که من کسی هستم و اینجا هستم و نمیتوانید مرا نادیده بگیرید.”
اینگونه است که آدم خوب و آدم بد: گناهکار و قدیس زاده میشوند.
مراحل شکل گیری نفْس (ego)در کودک
قسمت سوم
⭐️ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
⭐️هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
💫اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
آنوقت او هم سعی میکند حضور خودش را اعلام کند. شروع میکند به خراب کردن وسایل، یا شروع میکند به سیگارکشیدن و هرکاری را که شما دوست ندارید انجام میدهد! و خواهد گفت: “حالا میبینید؟
باید به من توجه کنید؛ باید حضور مرا احساس کنید. باید بدانید که من کسی هستم و اینجا هستم و نمیتوانید مرا نادیده بگیرید.”
اینگونه است که آدم خوب و آدم بد: گناهکار و قدیس زاده میشوند.
مراحل شکل گیری نفْس (ego)در کودک
قسمت سوم
⭐️ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
⭐️هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
💫اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
پنجمین در، تصویرِ خود است. کودک چیزها را نگاه میکند، تجربه میکند. وقتی والدین احساس خوبی به کودک دارند، کودک فکر میکند، “من خوب هستم.” وقتی او را نوازش میکنند، او احساس میکند، “من خوب هستم.” وقتی آنان با خشم نگاهش میکنند و بر سرش فریاد میزنند و میگویند، “نکن آن کار را،” او احساس میکند، “اشکالی در من هست.” خودش را جمع میکند
ششمین در، “خود بهعنوان دلیل” است. این نفْس توسط تعلیموتربیت، تجربه، مطالعه، آموختن و شنیدن میآید: شروع میکنید به انباشتن مفاهیم، سپس از این مفاهیم سیستمها، ترکیبات سازگار و فلسفهها را خلق میکنید. این جایی است که فیلسوفان، دانشمندان، اندیشمندان، روشنفکران و عقلگرایان در آنجا گرفتار هستند
هفتمین در، کوششِ تسکینبخش Propriate Striving است: هنرمند، عارف، خیالباف آرمانشهری utopian، خوابزده؛ همه در اینجا گرفتار هستند. آنان همیشه سعی دارند تا یک مدینهی فاضله در دنیا ایجاد کنند
اینها هفت در هستند. وقتی نفْس کامل شد، فرد از تمام این درها عبور کرده است، آنگاه آن نفس بالغ بهخودیِ خود میافتد
کودک قبل از این هفت نوع نفْس قرار دارد و بودا پس از هفت مرحله.
ین یک چرخهی کامل است.
از من میپرسی، “چه تفاوتی هست بین خالی بودن یک کودک قبل از تشکیل نفْس، و تهیای کودکوارِ یک بودا؟”
تفاوت این است: بودا از میان این هفت نفْس عبور کرده است ـــ آنها را دیده، به آنها نگاه کرده، دریافته که توهمی هستند و به وطن بازگشته
باردیگر یک کودک شده است. منظور مسیح همین است وقتیکه میگوید، “تاوقتی مانند کودکان خردسال نشوید، وارد ملکوت خداوند نخواهید شد.”
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
ششمین در، “خود بهعنوان دلیل” است. این نفْس توسط تعلیموتربیت، تجربه، مطالعه، آموختن و شنیدن میآید: شروع میکنید به انباشتن مفاهیم، سپس از این مفاهیم سیستمها، ترکیبات سازگار و فلسفهها را خلق میکنید. این جایی است که فیلسوفان، دانشمندان، اندیشمندان، روشنفکران و عقلگرایان در آنجا گرفتار هستند
هفتمین در، کوششِ تسکینبخش Propriate Striving است: هنرمند، عارف، خیالباف آرمانشهری utopian، خوابزده؛ همه در اینجا گرفتار هستند. آنان همیشه سعی دارند تا یک مدینهی فاضله در دنیا ایجاد کنند
اینها هفت در هستند. وقتی نفْس کامل شد، فرد از تمام این درها عبور کرده است، آنگاه آن نفس بالغ بهخودیِ خود میافتد
کودک قبل از این هفت نوع نفْس قرار دارد و بودا پس از هفت مرحله.
ین یک چرخهی کامل است.
از من میپرسی، “چه تفاوتی هست بین خالی بودن یک کودک قبل از تشکیل نفْس، و تهیای کودکوارِ یک بودا؟”
تفاوت این است: بودا از میان این هفت نفْس عبور کرده است ـــ آنها را دیده، به آنها نگاه کرده، دریافته که توهمی هستند و به وطن بازگشته
باردیگر یک کودک شده است. منظور مسیح همین است وقتیکه میگوید، “تاوقتی مانند کودکان خردسال نشوید، وارد ملکوت خداوند نخواهید شد.”
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
ادامه 👆👆👆
بنابراین به شما نمیگویم که منتظر نوبت بعدی باشید.
همین لحظه را بگیرید!
این تنها زمان موجود است، زمان دیگری وجود ندارد. حتی اگر هشتادوپنج سال داشته باشی، میتوانی شروع کنی به زندگیکردن. و وقتی هشتادوپنج سال داری، چه چیزی برای ازدستدادن داری؟ اگر پابرهنه به ساحل بروی و گلهای مروارید بیشتری جمعاوری کنی ـــ حتی اگر در آن وقت بمیری، هیچ اشکالی ندارد. مردن با پای برهنه در ساحل، راه درستی است برای مردن! مردن درحالیکه گلمروارید جمعآوری میکنی، برای مردن مناسب است.
چه هشتادوپنج سال داشته باشی و چه پانزده سال، تفاوتی ندارد. همین لحظه را دریاب. یک زوربا باش.
میپرسی، “من فقط کنجکاو هستم. آیا کتاب زوربای یونانی نوشتهی کازانتزاکیس را خواندهاید؟ من بسیار آن را دوست دارم.”
فقط دوستداشتن آن کمکی نمیکند. چنان باش!
گاهی چنین است که تو عاشق چیزی هستی که مخالف با آنچه خودت هستی است. از آنچه که با تو مخالف است لذت میبری ـــ زیرا تخیلات را در تو آزاد میکند. به تو بینشی میدهد که چگونه مایلی باشی؛ جاذبهی زوربا در همین است.
ولی دوست داشتنِ کتاب کمکی نخواهد کرد. این کاری است که مردم در طول قرنها انجام دادهاند. مردم عاشق انجیل هستند و مسیح نمیشوند، و عاشق “سوترای دل” هستند ـــ آن را تکرار میکنند و هر روز آن را ذکر میکنند. میلیونها انسان در شرق روزی پنج بار سوترای دل را تکرار میکنند ـــ در چین، در ژاپن، در کره، در ویتنام ـــ آنان پیوسته آن را تکرار میکنند. سوترای کوتاهی است؛ در چند دقیقه میتواند تکرار شود. مردم عاشق آن هستند،
ولی بودا نمیشوند!
یک زوربا باش. به یاد بسپار:
عشق به کتاب کمکی نخواهد کرد،
فقط بودن کمک میکند.
میپرسی:
“من بسیار آن را دوست دارم. آیا زوربا دقیقاً کسی نیست که شما میخواهید ما باشیم؟”
نه دقیقاً، زیرا من تعداد زیادی زوربا را در دنیا دوست ندارم. نه دقیقاً؛ چون این یک پدیدهی زشت و یکنواخت و خستهکننده خواهد بود
تو به روش خودت یک زوربا باش ـــ
نه دقیقاً.
هرگز سعی نکنید از دیگری تقلید کنید، هرگز یک مقّلد نباشید، این خودکشی است. هرگز قادر نخواهی بود تا لذت ببری. همیشه یک نسخهی کاربنی خواهی ماند، هرگز اصیل نخواهی بود.
و در زندگی هرآنچه که رخ میدهد
ــ حقیقت، زیبایی، نیکی، آزادی، مراقبه، عشق… ـــ
همه برای فرد اصیل رخ میدهد، نه برای یک نسخهی کاربنی
مراقب باش ـــ نه دقیقاً؛ این خطرناک است. اگر فقط از زوربا پیروی کنی و کارهایی را بکنی که او میکند، دچار دردسر خواهی شد. مردم چنین کردهاند.
به مسیحیان نگاه کن، به هندوها نگاه کن: آنان سعی کردهاند دقیقاً چنین کاری کنند
هیچکس نمیتواند دوباره یک بودا باشد! خداوند اجازهی هیچ تکرار را نمیدهد! خداوند اجازه نمی دهد مردم دستِ دوم باشند، او عاشق مردم دستاول است. او عاشق بودا بود. او چنان بودا را دوست داشت که تمام شد؛ اینکه نیازی به بودا نیست. دیگر یک رابطهی عاشقانه نخواهد بود. این مانند دیدن فیلمی است که قبلاً دیدهای؛ مانند کتابی که قبلاً آن را بارها خواندهای. خداوند خنگ و احمق نیست، هرگز اجازه نمیدهد کسی دیگری را تکرار کند:
مسیح فقط یکی است، بودا فقط یکی است ـــ و تو نیز فقط یکی هستی!
و تو تنها هستی، هیچکس دیگر مانند تو نیست. فقط تو خودت هستی.
من این را احترام به زندگی میخوانم. این واقعاً احترام به خود است.
از زوربا یادبگیر، آن راز را بیاموز، ولی هرگز تقلید نکن. حالوهوای او را بیاموز، آن را تحسین کن، واردش شو، با آن همدلی کن، با زوربا مشارکت کن و سپس راه خودت را برو. آنوقت خودت باش.
#اشو
#سوترای_دل
#همه_چیز_يکتاست
خدا هیچگاه کپی برداری نمی کند
بلکه همیشه اصل را می آفریند
او فقط به اصل باور دارد
او به راستی آفریننده است.
هرگز چیزی را تکرار نمیکند
اما انسان همچنان مشغول تقلید و کپی برداری است.
ما همواره می کوشیم که کسی دیگر باشیم، که ناممکن است. هر کاری بکنی شکست خواهی خورد.
تو فقط میتوانی خودت باشي
هیچ امکان دیگری نیست
اما همه ما می کوشیم که کسی دیگر باشیم.
این کل ماجرای شکست ما و داستان غم انگیز زندگی است.
بخودت احترام بگذار
بخودت عشق بورز
خودت را بپذیر و خودت باش
هیچ لزومی ندارد غیر از این باشی؛ خداوند تو را یکتا آفریده است.
من به تو نه خصلتی ویژه، نه روش ویژه زندگی، بلکه بصیرت و آگاهی می بخشم تا بتوانی روش زندگیت را انتخاب کني.
تا بتوانی در مسیر خودت زندگی کنی،
و همین که تو چراغ راه زندگی خود شوی ،شادمانی از آن تو میشود.
#اشو
#کتاب_بااقيانوس_یکی_شدن
بنابراین به شما نمیگویم که منتظر نوبت بعدی باشید.
همین لحظه را بگیرید!
این تنها زمان موجود است، زمان دیگری وجود ندارد. حتی اگر هشتادوپنج سال داشته باشی، میتوانی شروع کنی به زندگیکردن. و وقتی هشتادوپنج سال داری، چه چیزی برای ازدستدادن داری؟ اگر پابرهنه به ساحل بروی و گلهای مروارید بیشتری جمعاوری کنی ـــ حتی اگر در آن وقت بمیری، هیچ اشکالی ندارد. مردن با پای برهنه در ساحل، راه درستی است برای مردن! مردن درحالیکه گلمروارید جمعآوری میکنی، برای مردن مناسب است.
چه هشتادوپنج سال داشته باشی و چه پانزده سال، تفاوتی ندارد. همین لحظه را دریاب. یک زوربا باش.
میپرسی، “من فقط کنجکاو هستم. آیا کتاب زوربای یونانی نوشتهی کازانتزاکیس را خواندهاید؟ من بسیار آن را دوست دارم.”
فقط دوستداشتن آن کمکی نمیکند. چنان باش!
گاهی چنین است که تو عاشق چیزی هستی که مخالف با آنچه خودت هستی است. از آنچه که با تو مخالف است لذت میبری ـــ زیرا تخیلات را در تو آزاد میکند. به تو بینشی میدهد که چگونه مایلی باشی؛ جاذبهی زوربا در همین است.
ولی دوست داشتنِ کتاب کمکی نخواهد کرد. این کاری است که مردم در طول قرنها انجام دادهاند. مردم عاشق انجیل هستند و مسیح نمیشوند، و عاشق “سوترای دل” هستند ـــ آن را تکرار میکنند و هر روز آن را ذکر میکنند. میلیونها انسان در شرق روزی پنج بار سوترای دل را تکرار میکنند ـــ در چین، در ژاپن، در کره، در ویتنام ـــ آنان پیوسته آن را تکرار میکنند. سوترای کوتاهی است؛ در چند دقیقه میتواند تکرار شود. مردم عاشق آن هستند،
ولی بودا نمیشوند!
یک زوربا باش. به یاد بسپار:
عشق به کتاب کمکی نخواهد کرد،
فقط بودن کمک میکند.
میپرسی:
“من بسیار آن را دوست دارم. آیا زوربا دقیقاً کسی نیست که شما میخواهید ما باشیم؟”
نه دقیقاً، زیرا من تعداد زیادی زوربا را در دنیا دوست ندارم. نه دقیقاً؛ چون این یک پدیدهی زشت و یکنواخت و خستهکننده خواهد بود
تو به روش خودت یک زوربا باش ـــ
نه دقیقاً.
هرگز سعی نکنید از دیگری تقلید کنید، هرگز یک مقّلد نباشید، این خودکشی است. هرگز قادر نخواهی بود تا لذت ببری. همیشه یک نسخهی کاربنی خواهی ماند، هرگز اصیل نخواهی بود.
و در زندگی هرآنچه که رخ میدهد
ــ حقیقت، زیبایی، نیکی، آزادی، مراقبه، عشق… ـــ
همه برای فرد اصیل رخ میدهد، نه برای یک نسخهی کاربنی
مراقب باش ـــ نه دقیقاً؛ این خطرناک است. اگر فقط از زوربا پیروی کنی و کارهایی را بکنی که او میکند، دچار دردسر خواهی شد. مردم چنین کردهاند.
به مسیحیان نگاه کن، به هندوها نگاه کن: آنان سعی کردهاند دقیقاً چنین کاری کنند
هیچکس نمیتواند دوباره یک بودا باشد! خداوند اجازهی هیچ تکرار را نمیدهد! خداوند اجازه نمی دهد مردم دستِ دوم باشند، او عاشق مردم دستاول است. او عاشق بودا بود. او چنان بودا را دوست داشت که تمام شد؛ اینکه نیازی به بودا نیست. دیگر یک رابطهی عاشقانه نخواهد بود. این مانند دیدن فیلمی است که قبلاً دیدهای؛ مانند کتابی که قبلاً آن را بارها خواندهای. خداوند خنگ و احمق نیست، هرگز اجازه نمیدهد کسی دیگری را تکرار کند:
مسیح فقط یکی است، بودا فقط یکی است ـــ و تو نیز فقط یکی هستی!
و تو تنها هستی، هیچکس دیگر مانند تو نیست. فقط تو خودت هستی.
من این را احترام به زندگی میخوانم. این واقعاً احترام به خود است.
از زوربا یادبگیر، آن راز را بیاموز، ولی هرگز تقلید نکن. حالوهوای او را بیاموز، آن را تحسین کن، واردش شو، با آن همدلی کن، با زوربا مشارکت کن و سپس راه خودت را برو. آنوقت خودت باش.
#اشو
#سوترای_دل
#همه_چیز_يکتاست
خدا هیچگاه کپی برداری نمی کند
بلکه همیشه اصل را می آفریند
او فقط به اصل باور دارد
او به راستی آفریننده است.
هرگز چیزی را تکرار نمیکند
اما انسان همچنان مشغول تقلید و کپی برداری است.
ما همواره می کوشیم که کسی دیگر باشیم، که ناممکن است. هر کاری بکنی شکست خواهی خورد.
تو فقط میتوانی خودت باشي
هیچ امکان دیگری نیست
اما همه ما می کوشیم که کسی دیگر باشیم.
این کل ماجرای شکست ما و داستان غم انگیز زندگی است.
بخودت احترام بگذار
بخودت عشق بورز
خودت را بپذیر و خودت باش
هیچ لزومی ندارد غیر از این باشی؛ خداوند تو را یکتا آفریده است.
من به تو نه خصلتی ویژه، نه روش ویژه زندگی، بلکه بصیرت و آگاهی می بخشم تا بتوانی روش زندگیت را انتخاب کني.
تا بتوانی در مسیر خودت زندگی کنی،
و همین که تو چراغ راه زندگی خود شوی ،شادمانی از آن تو میشود.
#اشو
#کتاب_بااقيانوس_یکی_شدن