مجله خانواده
100 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_هجدهم

هنوزم از شنیدن حرفاش تموم وجودم و هیجان میگرفت. یه هیجان بچه گانه. چیزی که مدتها پیش گم کرده بودم. فکر که میکردم میفهمیدم تو این مدت تمام احساس و تو وجود خودم کشته بودم. من با دنیایی که تو اون زندگی میکردم بیگانه بودم. شاید اگه چند سال پیش مهدیو میدیدم برام هیچ جذابیتی نداشت. ولی الان که سر خورده و ارام شده بودم میتونستم با مهدی کنار بیام. من مژده بودم. دختری که سرکش بود نه دختری که همه تو سرش بزنن و براش تصمیم بگیرن و ارام بشینه و همه چیو قبول کنه. گفتم تو هنوز همون میلادی. هنوزم فامیله شوهر پرنیانی. هنوزم از من کوچیکتری. میلاد هیچی عوض نشده. هنوزم نمیشه با هم باشیم. شاید بزرگتر شدیم اما هنوزم نمیتونتیم انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم. میلاد اگه چند سال پیش بی پروا بودیم و هر کار میخواستیم میکردیم میذاشتن به حساب بچه گیمون اما حالا چی؟نمیتونیم باز همون اشتباهاتو تکرار کنیم. میلاد احساسمون به هم عوض نشده. هنوز همدیگه رو دوست داریم ولی هیچ چیزدیگه ایی هم عوض نشده.هنوزم باید از هم دور بمونیم. میلاد امروز و فراموش کن. فکر کن همدیگه رو ندیدیم. تو میتونی امروز و فراموش کنی مژده؟ یعنی انقدر سنگی ؟ انقدر بزرگ شدی که تصمیم میگیری و بعد عملیش میکنی. به همین راحتی؟
اذیت نمیشی؟مژده تو عاشق اون پسره ایی که انقدر راحت حرف میزنی؟ اره مژده ؟

میلاد واقعیتو قبول کن. موندن منو تو باهم ممکن نیست. بخدا جلو همه وامیستم. مژده من دیگه بچه نیستم به قران جلو همشون وامیستم. داییمم هم سن من بود زن گرفت. بهشون میگم میخوام بیام بگیرمت. اگه گفتن نه فرار میکنیم. هنوزم بچه بود. هنوزم گستاخ بود. میخواست به خاطر من با همه بجنگه. تو فقط بگو باشه من تا تهش باهاتم. نمیتونستم قبولش کنم. دیگه این بچه گیا از من گذشته بود. نمیخواستم کسی بگه خودشو اویزون یه پسر کوچیکتر از خودش کرده. میلاد و میخواستم اما میدونستم نمیتونم این همه سختی و تحمل کنم. اون همه درگیری واسه ی من زیادی بود. گفتم نه میلاد. کافیه. من فقط میخوام اروم باشم. یه زندگی بی دردسر میخوام. مهدیو دوست دارم. امیدوارم تو هم یکی و پیدا کنی که خانواده ت قبولش داشته باشند. تو خیلی خوبی. میدونم هرکی باهات ازدواج کنه خوشبخت ترین دختر دنیا میشه. اما مژده. نمیخواستم دیگه بشنوم.خداحافظی کردم و گوشی و گذاشتم. گوشی و از پریز کشیدم که دیگه زنگم نزنه.روی تختم دراز کشیدم. تمام وجودم میلاد و میخواست. نمیتونستم باکسی حرف بزنم. نمیتونستم گریه کنم. حس میکردم گلوم ورم کرده. توی گوشام درد میکرد.چند بار خواستم به مهدی زنگ بزنم اما حرف زدن با اونم دردمو اروم نمیکرد. کاش پاهام میشکست و امروز نمیرفتم تعمیرگاه. اینجوری هم خودمو داغون کردم هم میلاد رو.

نمیدونستم با مهدی که روبرو میشم چه عکس العملی نشون بدم. دیگه از احساسی که بهش داشتم مطمئن نبودم. میدونستم موندن با مهدی درست ترین کاره. مهدی هم دوستم داشت. اما دیوونه نبود. بچه بازی نمیکرد. منطق داشت. اما من یه عاشق دیوونه میخواستم. سعی کردم چند روزی خودمو از مهدی قایم کنم. دانشگاه نمیرفتم. زنگم که میزد میگفتم حالم خیلی بده نمیتونم از خونه بیام بیرون. نگرانم بود. میگفت تو رو خدا بیا بیرون ببینمت. میگفت اگه مشکلی نیست به مامانت بگو همکلاسیم اومده عیادتم. اما نمیدونست درد من یه چیز دیگه ست. تلفن خونه که زنگ میزد دلم میریخت. اما جواب نمیدادم تا مامانم گوشی و برداره. مامانم میگفت مزاحم پیدا کردیم جدیدا. میدونستم میلاده. میخواستم بمونم خونه و تصمیم بگیرم. نمیخواستم خطا کنم. خلاصه روز سوم زنگ زدم به مهدی و گفتم بیا دنبالم. میخوام برم دانشگاه. تصمیمو گرفته بودم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_نوزدهم

ماشینشو سر خیابون دیدم. همین که منو دید از ماشین پیاده شد و کنار ماشینش وایساد. از دیدن چهره ی اروم و خونسردش احساس ارامش میکردم. مهدی میتونست منو شاد کنه زندگیمو اروم کنه. براش لبخند زدم اومد جلو کسی اونجا نبود. خوبی مژده جان. خوبم عزیزم. میدونستم خوب نیستی اما بخاطر اینکه کسی نبینتت دور از خونتون ایستادم شرمنده. نه عزیزم کار خوبی کردی حالم دیگه خوب شده. در ماشین و برام باز کرد. سوار شدم. چی شد تو که خوب بودی. چرا یهو حالت بد شد؟ اصلا چرا نمیگی چت بوده فقط میگی بد بودم؟ یکم نگاش کردم. نگرانم بود. نمیخواستم نگرانم باشه. بهش گفتم که مریض نبودم گفتم تو خونه مشکل داشتم. گفت اگه دوست داری بگو مشکل چی بوده وگرنه اصرار نمیکنم. گفتم اگه نگم راحت ترم. گفت باشه عزیزم. نمیدونستم کار درستیه که میلاد و بهش نگم یا نه. من تصمیممو گرفته بودم. انتخابش کرده بودم. اما نمیخواستم با گفتن این موضوع باعث بشم بهم شک کنه. نمیخواستم نگرانم بشه. تو افکار خودم معلق بودم که بهم گفت مژده ؟

گفتم جانم؟ گفت این دو سه روز که ندیدمت فهمیدم چقدر احساسی که بهت دارم قویه. خیلی دلم تنگ شده بود. گفتم ممنون عزیزم منم دلم تنگ شده بود. گفت مژده من قصد ازدواج دارم. اگه چنین قصدی نداشتم هیچ وقت طرف تو نمیومدم. میرفتم دنبال دخترایی که فکر خوشگذرونین و خیلی هم ازادند. میخوام باهات ازدواج کنم. حتما خودتم فهمیدی این مساله رو. قبل از تو میخواستم با سحر ازدواج کنم. اما الان خیلی خوشحالم که سحر منو پس زد. خوشحالم که بهم خیانت کرد و من باهاش ازدواج نکردم و با تو اشنا شدم. فکر میکنم خدا خیلی دوستم داشته که تو رو برام رسونده. حالا قبل از همه چیز. قبل از اینکه با کسی صحبت کنیم. میخوام خودت بهم بگی حاضری با من ازدواج کنی؟ الان ازت جواب نمیخوام. میخوام فکراتو بکنی. شاید تو این مدت با رفتار و اخلاقم اشنا شده باشی. ولی اگه خواستی بیشتر اشنا بشی کمکت میکنم تحقیق کن از بچه های دانشگاه بپرس. هر کاری که میدونی بکن. داشتم نگاش میکردم و هیچی نمیگفتم. نمیدونم چرا باید الان بهم پیشنهاد میداد. الان که من تازه یه تصمیم سخت گرفته بودم. فکر میکرد من یه فرشته م که خدا از اسمون فرستادتم زمین نمیدونم اگه از احساسم خبر دار میشد چیکار میکردی. از عشق و احساس قویی که به میلاد داشتم. میخواستم میلاد و بذارم کنار. نمیخواستم بهش خیانت کنم. حس میکردن بودن با مهدی و فکر کردن به میلاد خیانت باشه. لیاقت مهدی خیلی بیشتر از این بود. دوست داشتم زمانی باهاش ازدواج کنم که تمام احساسم فقط و فقط ماله خودش باشه.

گفتم مهدی جان من الان یکم ذهنم درگیره. یکم ناراحتم معذرت میخوام اصلا نمیتونم فکر کنم ماشینو زد کنار. مژده عزیزم خوبی؟باهام حرف بزن. زدم زیر گریه. بغلم کرد. اولین باری بود که بغلم میکرد. مقاومت نکردم. هیچی نگفتم. حس میکردم تو بغلش که باشم از همه ی غصه های دنیا فارغم. منو محکم تر تو بغلش فشار داد و من بیشتر گریه کردم. میخواستم تمام بغضامو خالی کنم. هیچی نگفت تا اروم شدم. گفت الان نباید بهت پیشنهاد میدادم. نمیخواستم تحت فشارت بذارم معذرت میخوام. من خیلی خودخواه بودم که به خاطر دلتنگیه خودم ازت خواستم باهام ازدواج کنی.دوباره گریه م گرفت. شاید خوبی بیش از حدش بیشتر عذابم میداد. کاش انقدر مهربون نبود. کاش انقدر خوب و فهمیده نبود. قرار شد فعلا در این مورد صحبت نکنیم. یه مشکل دیگه هم بود. اگه مهدی میخواست بیاد خواستگاری باز مامانم میخواست بازی در بیاره. مامانم رضایت نمیداد. میدونستم مهدی انقدر خوبه که اگه براش توضیح بدم درکم میکنه. ولی خانواده ش چی؟ چه طور باید بی احترامی های مامانمو تحمل کنند. سعی کردم به این مسائل توجه نکنم. فعلا فقط میخواستم میلاد و فراموش کنم. اما با بازیایی که میلاد در میاورد شرایط و واسه ی هردومون سخت تر میکرد. چند باری تو کوچمون دیدمش بهش توجه نکردم. وانمود میکردم که نمیبینمش. چپ و راست زنگ میزد به تلفن خونه. و من سعی میکردم گوشیو جواب ندم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.
@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستم

یه روز صبح که از خونه اومدم بیرون دیدمش. اون روز قرار نبود مهدی بیاد دنبالم. یکم خرید داشتم. اومد دنبالم . اولش وانمود کردم نمیبینمش. با موتور افتاده بود دنبالم. اما چون خیابون شلوغ بود نمیشد بهم نزدیک بشه. وقتی دیدم ول کن نیست. رفتم تویه فضای سبز که تقریبا به خونمون نزدیک بود. اومد پیشم.هوا سرد بود و جز من اون کسی اونجا نبود. از موتورش پیاده شد. اومد روبروم وایساد. اره مژده این تویی که ازم فرار میکنی ؟ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. نشست رویه نیمکت و گفت بیا بشین باهات حرف دارم. گفتم سردمه نمیتونم. گفت نترس سرما نمیخوری. نشستم کنارش از سرمای نیمکت بدنمو لرز گرفت. سعی کردم به روی خودم نیارم. وای مژده نمیدونی چقدر این چند روزه اعصابمو ریختی به هم. نامرد چقدر زنگ زدم خونتون. چقدر اومدم تو کوچه تون. چرا محلم نذاشتی ؟یعنی انقدر ازم خسته ایی؟ گاهی انقدر جوش میاوردم که تصمیم میگرفتم یه بلایی سرت بیارم. تا قبل از اینکه بیام اینجا ببینمت هم عصبانی بودم اما همین که نشستم کنارت به جای اون همه عصبانیت بازم وجودم پر از عشق شد. نگاش کردم نمیخواستم باز جلوش بشکنم. نمیخواستم بزنم زیر گریه. نمیخواستم بفهمه که هنوزم حرفاش میتونه چه تاثیر عمیقی روم بذاره.

گفتم میلاد الکی دست و پا نزن . من دیگه نمیخوامت. باور کن نمیخوامت عشق منو تو فقط یه بچگی بود. نمیخوام بگم اشتباه چون حتی اگه اشتباهم بود خیلی قشنگ بود ولی هرچی که بوده دیگه تموم شده. از جاش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. هیچی نمیگفت. میلاد بیا بشین اخرین حرفامونو بزنیم و واسه ی همیشه تمومش کنیم. مژده هیچی واسه ی من تموم نمیشه حالیته؟ میدونم دوستم داری ولی نمیدونم چرا این حرفا رو میزنی ؟ میخوای ازت بیزار شم؟ به قران نمیشم. میلاد دوستت ندارم باور کن ندارم. پس کیو دوست داری؟ اون پسر گنده هه که هیکلش 6برابرته؟ میلاد مودب باش من خیلی دوستش دارم. من اصلا کاری به این حرفا ندارم اما نمیذارم کسی تو رو ازم بگیره. میلاد من مال تو نبودم که کسی بخواد جدامون کنه. وقتی مهدی اومد همه چی بین ما تموم شده بود. مهدی وقتی اومد که من تنهای تنها بودم. هیچکسی و نداشتم حتی تورو البته ازت گلایه ایی ندارم خودم خواستم بری. مژده خواهش میکنم خفه شو. پیش من نگو دوستش داری تموم وجودم اتیش میگیره. میلاد من دیگه باید برم دیرمه. کجا میخوای بری؟ حتما پیش اون هان؟

نه پیش اون نمیرم اگه میرفتمم به خودم مربوط بود. ازتم خواهش میکنم دیگه دور و برم نیا مهدی خیلی با غیرته دوست نداره هیچ پسری دور و برم باشه. یعنی حتی از منم هیچی بهش نگفتی؟ لزومی نبود که بگم. یعنی انقدر تو زندگینت کم اهمیت بودم؟ میلاد توماله گذشته ایی اینو بفهم. کیفم و برداشتم. واسه ی اخرین بار نگاش کردم. دلم براش میسوخت. کاش هیچوقت مجبورم نکرده بود این حرفها رو بهش بزنم. هنوزم نگاش میکردم اون میلاد شیطون پررو رو میدیدم. خداحافظی سردی کردم و ازش فاصله گرفتم. داشتم ازش دور میشدم که صدام کرد. سرمو برگردوندم و گفتم چیه؟ گفت اگه نامزدت اقا مهدی بفهمه قبلا با من دوست بودی چیکار میکنه. شاید اگه اینو بفهمه دیگه دوست نداشته باشه باهات ازدواج کنه. تو اون سرمای زمستون بدنم داغ کرد. نمیدونستم چی بهش بگم. یه لحظه حس کردم تمام حسی که بهش داشتم تبدیل به نفرت شد. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم. بهش گفتم اگه اونم منو نخواد من دیگه حاضر نیستم با تو باشم. از سر جاش پاشد و اومد نزدیکم و گفت فعلا فقط دلم میخواد اون باهات نباشه و هیچی برام از این مهم تر نیست. میدونستم یکم دیگه بمونم میزنم زیر گریه. بهش گفتم فکر نمیکردم انقدر نامرد باشی و به راهم ادامه دادم. از خرید کردن منصرف شدم. به طرف خونه راه افتادم. میلاد من خراب شده بود حداقل جلوی چشمای من. متنفر بودم از اینکه کسی تهدیدم کنه یا بخواد به زور منو مجبور به کاری بکنه. کاش هیچوقت دوباره میلاد و ندیده بودم و اون خاطره ی قشنگی که ازش داشتم جلوش چشمم از بین نمیرفت. وای میلاد میلاد میلاد

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستویک

استرس وجودمو گرفته بود. هر دفعه که مهدی و میدیدم میترسیدم. میگفتم الانه که بگه دوست پسر سابقت همه چیو بهم گفته. چند بار خواستم قبل از اونکه میلاد بره همه چیو به مهدی بگه خودم بگم. اما میترسیدم مهدی فکر کنه حالا که داشته دستم رو میشده همه چیو بهش گفتم. میلاد و چند بار تو محلمون دیدم. میدید من سوار ماشین مهدی میشم اما نمیومد جلو و حرفی نمیزد. دیگه داشتم از فشار عصبی دیوونه میشدم. مهدی میدید چقدر اضطراب دارم ولی فکر میکرد بخاطر مشکلاتیه که تو خونه دارم. و وقتی میدید من دوست ندارم اصرار نمیکرد دربارش حرف بزنم. گاهی دلم میخواست میلاد بیاد همه چیو به مهدی بگه و راحتم کنه. اما نمیومد و این انتظار بیشتر عذابم میداد. دیگه رو گوشی خونه هم زنگ نمیزد. فقط گاهی میدیدمش که اطراف خونمون پرسه میزنه. تصمیم گرفتم خودمو از بلا تکلیفی نجات بدم. یه روز که تو کوچه مون دیدمش اشاره کردم که دنبالم بیاد. رفتم تو فضای سبز اونم اومد. چرا اذیتم میکنی میلاد ؟کاری باهات ندارم. دیگه هم که خونتون زنگ نزدم. خودتو مسخره کن. مثلا همش میای اونطرفا که ازت بترسم؟ اگه میخوای به مهدی بگی خب برو بگو چرا مسخره بازی در میاری؟

مژده من فقط میام اونجا تو رو ببینم. تو از بس از مهدی میترسی فکر میکنی میخوام همه چیو بهش بگم. نمیدونم با این همه ترس چه جوری میخوای باهاش زندگی کنی. به تو ربطی نداره فقط تنها چیزی که میدونم اینه که. دیگه نمیخوام ببینمت مردونگی کن و از زندگیم برو بیرون. انقدرا هم الکی نیست الان که فکر میکنم میبینم خیلی دوستت دارم. نمیتونم به این راحتیا بی خیالت شم. معلوم هست چته چی میخوای؟ خب باشه من خواستمو بهت میگم اگه خواستی قبول کن. نخواستی من ابروتو پیش به اصطلاح نامزدت میبرم. بگو چی میخوای. مژده من میذارم با مهدی ازدواج کنی. فقط با منم باش. دهنم باز مونده بود فکر نمیکردم انقدر بی شرم باشه. گفتم خجالت بکش میلاد. چرا خجالت بکشم. الان که هنوز ازدواج نکردین. فعلا بدون دردسر با من باش با اونم نامزد باش. بعد ازدواج هم خودم حواسمو جمع میکنم که نفهمه. باور کن من خیلی حواسم جمعه تو اگه پا بدی میتونم یه کاری کنم که هیچ کسی هیچی نفهمه. باور کن اکثر زنا تو این دوره هم دوست پسر دارن هم شوهر . خفه شو میلاد چه جوری تونستی همچین فکری بکنی. من مهدی و دوستش دارم اگه قرار باشه باهاش ازدواج کنم میخوام با همه ی عشق و علاقم ازدواج کنم. نمیخوام بهش خیانت کنم. نمیخوام بهش نامردی کنم. من اگه هنوزم دوستت داشتم که قید مهدیو میزدمو میومدم پیش تو. چه جوری تونستی چنین فکر مسخره ایی پیش خودت بکنی.

نمیدونم مژده جون تصمیم با خودته. میخوام بدونی و باور کنی من هنوز دوستت دارم و حاضرم با هر شرایطی تو رو داشته باشم. حتی حاضرم تو رو با یه نفر دیگه تقسیم کنم ولی حداقل داشته باشمت. نمیدونم میلاد میفهمید یا نه که تو اون لحظه حرفاش باعث میشد چقدر از ش بیزار بشم. گفتم فکر کنم ما دیگه هیچ حرفی با هم نداشته باشیم. من میرم تو هم برو به مهدی بگو که باهام دوست بودی نگی هم خودم میگم .اصلا مگه چی بوده یه دوستیه معمولی بوده. از همون اشتباهایی که اکثر دختر و پسرا میکنن. مژده لج منو در نیار اگه بیام پیش مهدی میدونم چی بگم که ولت کنه و بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه. میگم که با هم رابطه داشتیم. میگم که چند بار به خاطر من قرص خوردی. میگم که میخواستی با من از خونه تون فرار کنی. احساس نا توانی میکردم. دلم میخواست میلاد و تیکه تیکش کنم. رفتم طرفش و با تمام قدرتم زدم زیر گوشش. اصلا برو هر گوهی دلت میخواد بخور. حیف من و اون همه احساسم که یه روزی برات گذاشتم. ازت متنفرم میلاد. دلم به حال خودم میسوزه که عاشق چه ادم اشغالی بودم. دیگه نمیخوام ریختتو ببینم. جمله های اخرمو با گریه گفتمو با سرعت ازش دور شدم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستودو

حس خیلی بدی داشتم. تموم خاطرات قشنگی که از میلاد داشتم به لجن کشیده شده بود. از خودم چندشم میشد که چه شبهایی از عشقش بی خواب میشدم و حالا اون. وااااااااااای خیلی حس بدی بود. از یه طرف دیگه فکر از دست دادن مهدی داغونم میکرد. مهدی و دوست داشتم میدونستم اگه اون حرفا رو بهش بزنه دیگه مهدی حاضر نیست تو روم نگاه کنه. مهدی منو به چشم یه فرشته میدید. چه طور میتونست باور کنه فرشته ش اون ادمیه که میلاد میگه. اگه میلاد با مهدی حرف میزد. هیچ مدرکی نداشتم که بهش ثابت کنم میلاد دروغ میگه. تصمیممو گرفتم. من نمیخواستم به خاطر یه پسر عوضی شرفمو زیر پام بذارم. حاضر نبودم به خاطر اینکه مهدی و واسه ی خودم نگه دارم با میلاد رابطه داشته باشم مخم کار نمیکرد. همون موقع زنگ زدم به مهدی. گفتم خیلی زود بیاد پیشم که یه کار مهم باهاش دارم. میخواستم همه چیو بهش بگم. برام مهم نبود چه اتفاقی میفته. مرگ یه بار شیون هم یه بار. باید تکلیف خودمو واسه ی همیشه روشن میکردم.


مهدی اومد از ماشینش که پیاده شد خنده رو لباش خشک شد. چته مژده گریه کردی؟ نه خوبم. در ماشینو باز کرد. برو بالا . مژده خوبی؟ نه خوب نیستم. میخواستم حرف بزنم اما بغض راه گلومو بسته بود و نمیذاشت حرفام از گلوم بیاد بیرون. اتفاقی افتاده باهام حرف بزن خواهش میکنم عزیزم. زدم زیر گریه. باید سبک میشدم. زد کنار بهم زل زده بود. منتظر بود ساکت شم و بهش بگم چه خبره. یکم که اروم تر شدم بهش گفتم مهدی گذشته ی من تا چه حد برات مهمه. منظورت چیه مژده. بهم بگو میخوام بدونم. خب نمیتونم بگم اصلا مهم نیست ولی زیادم نمیتونه رو رابطه ایی که الان با هم داریم تاثیر بذاره. اگه بدونی من قبل از اینکه با تو باشم عاشق یه نفر بودم چیکار میکنی؟ خب عاشق باش ربطی به من نداره. من که قبلا تو زندگیت نبودم یه ادم تنها بودی حق داشتی یه نفر و واسه ی خودت داشته باشی. مث من که سحرو داشتم. من چند سال پیش وقتی 17سالم بود عاشق پسر یکی از فامیلامون شدم. ولی کلی مشکل برامون درست شد که ترجیهح دادم همه چی تموم شه.البته اون نمیخواست منم دوستش داشتم ولی دیدم این عشق و عاشقی اخر و عاقبت نداره. پسره از من کوچیکتر بود و همش دیوونه بازی در میاورد و فامیل منو مسئول کاراش میدونستند.

خب مژده چرا داری اینا رو به من میگی اصلا این حرفا چیز مهمی نیست. صبر کن مهمه همه چی تموم شده بود تا اون روزی که با هم رفتیم تعمیرگاه. که ماشینتو درست کنی. همون پسری که وایساده بود با من حرف میزد یادته که کیو میگم ؟ اره خب؟ نمیخوام بهت دروغ بگم وقتی دیدمش حس کردم هنوزم میخوامش حس کردم هنوزم برام مهمه. واسه ی همین اون روز تنها رفتم خونه و تا چند روز خبری ازم نبود. همون روز که بهت گفتم مشکل خانوادگی داشتم. همه ی مشکل خانوادگی من میلاد بود. خیلی باهام حرف زد. منم خیلی فکر کردم. حتی وسوسه شدم که برگردم به میلاد هنوزم مطمئن نبودم چه حسی بهت دارم. تا اینکه تصمیم گرفتم با تو بمونم. میخواستم میلاد و فراموش کنم. دیدم موندن با میلاد جز دردسر هیچی برام نداره. من یه بار موندن با میلاد و تجربه کرده بودم و اصلا برام اتفاق خوبی نبود. به خاطر همین دیگه محلش نذاشتم. ولی اون ول کن نبود. یه روز گفت بیا کارت دارم رفتم. گفت اگه باهاش نمونم همه چی و بهت میگه میگه قبلا با من دوست بودی. گفت کاری میکنه که تو ولم کنی. همون لحظه فهمیدم چقدر دوستت دارم. فکر از دست دادن توو نبودنت داشت دیوانه م میکرد. مهدی شاید من تا چند روز پیش میلاد و دوست داشتم. ولی الان ازش بیزارم. همین امروز بهم گفت باید باهام بمونی با من باشی. گفتم من مهدیو دوست دارم. اونم گفت پس باید هم با من باشی هم با مهدی. من نمیخوام خودمو خراب کنم. نمیخوام واسه ی داشتن تو همه چیز و زیر پام بذارم. الانم خواستم خودم همه چی و بهت بگم قبل از اینکه اون بخواد منو پیشت خراب کنه. مهدی من با میلاد هیچ رابطه ایی نداشتم. اینا رو نمیگم تا ولم نکنی. فقط نمیخوام مژده ایی که از من تو ذهنت ساخته بودی خراب بشه. الانم نمیخوام بهم جواب بدی بگی باهام میمونی یا نمیمونی فقط میخوام فکر کنی. نمیخوام پشیمون شی.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوسه

هنوزم داشت نگام میکرد. سعی کردم نگاش نکنم تا راحت بتونم حرفامو بزنم. حرفامو که زدم گفتم من دیگه میرم. نمیمونم نمیخوام موندن من روی تصمیمت اثر بذاره یا دلت برام بسوزه. اینجوری فکر نکن مژده من هیچ وقت به خاطر دلسوزی حاضر نیستم زندگیمو خراب کنم. باشه برو بهت زنگ میزنم. از ماشین پیاده شدم. احساس سبکی میکردم. دیگه هیچ رازی نبود. فقط فکر از دست دادن مهدی داغونم میکرد. خیلی سرد باهام رفتار کرده بود. حتی نخواست ارومم کنه. حتی نگفت اشکال نداره. فقط گفت برو. مهدی ادم احساسی نبود.با عقل و منطق تصمیم میگرفت. نمیدونم این خوب بود یا بد. اما میترسیدم عقل و منطقش اونو از من جدا کنه.

دو روز منتظر موندم خبری از مهدی نبود. از شانس بدم هم کلاس نداشتم که تو دانشگاه ببینمش. خلاصه روز سوم بهم زنگ زد. گفت میخواد ببینتم. از خونه زدم بیرون. لب خیابون منتظرم بود. سوار شدم. سلام کردم. خیلی اروم و بی تفاوت جوابمو داد. نگاش کردم میخواستم از حالت چهره ش جوابشو بفهمم. هیچ وقت فکر نمیکردم جواب یه پسر انقدر برام مهم باشه. سعی کردم حواسمو پرت کنم. که متوجه نشه چقدر اضطراب دارم. خلاصه بعد از چند دقیقه به حرف اومد. گفت میلاد دیروز اومده بود دمه در دانشگاه. اول میخواستم محلش نذارم. ولی بهش اجازه دادم حرفاشو بزنه. مژده اصلا حرفای میلاد واسه ی من مهم نیست. میدونم دروغه ولی حتی اگه راست هم بود فرقی نمیکرد. من عاشق این مژده شده بودم. همینی که جلو ی چشمم بود همینی که میدیدم. ولی مشکل من میلاد نیست. مشکل من اون تردیدیه که تو دوست داشتن من پیدا کردی. مشکل من اینه که هنوزم خودت نمیدونی چه حسی به من داری. من فکر میکردم اگه باهمیم به خاطر یه عشق و علاقه ی دو طرفست ولی انگار بازم اشتباه کردم. مژده من ازت توقع نداشتم که بیای داستان عشق قبلتو برام بگی ولی دلم میخواست وقتی دوباره میلاد و دیدی بهم بگی. نه اینکه گولم بزنی و به بهانه ی مریضی چند روز تو خونه بمونی و حتی جوابمم ندی. این به من ثابت میکنه که چقدر احساس تو به میلاد قویه. میدونی مژده من خیلی ناراحتم نمیدونم میتونی حسمو بفهمی یا نه.از خودم بیزارم که چرا وقتی تو هنوز میلاد و دوست داشتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم. فکر میکردم هر کسی و خوب نشناسم تو رو خوب میشناسم اما دیدم اشتباه میکنم. من یه خاطره ی تلخ از دوستی با سحر دارم اصلا نمیخوام بازم اون خاطره ی بد و تجربه کنم. مژده خیلی بده درست زمانی که حس کنی اخر عاشقای دنیایی یهو متوجه شی که عشقت یه عشقت یه طرفه ی دروغیه.این دو سه روز خیلی با خودم فکر کردم خیلی بهم سخت گذشت. از یه طرف با تمام وجودم میخواسمت از یه طرف هم نمیخواستم یه عشق سه نفره رو ادامه بدم.

خیلی دلش شکسته بود. صداش میلرزید . مهدی من خیلی قوی بود مشخص بود خیلی ناراحته که نمیتونه به خودش مسلط باشه. خودمو مقصر میدونستم. از اینکه ناراحتش کرده بودم از خودم بیزار بودم. پریدم وسط حرفش. مهدی به قران من فقط تو رو دوست دارم. باور کن دیگه هیچ حسی به اون ندارم. اگه واقعیت و دیر بهت گفتم بخاطر این بود که نمیخواستم از دستت بدم. باور کن هیچ کسی تو زندگیم مهم تر از تو نیست. خواهش میکنم اگه حسی بهم داری اگه دوستم داری به احساس من به خودت شک نکن. نمیگم حتما قبولم کن. فقط باورم کن. وقتی من تمام احساساتی که تواین مدت داشتم و با صداقت برات گفتم. و باورم کردی پس باور کن که الان بیشتر از هر کس دیگه ایی دوستت دارم. مهدی من خرد شده بود.
به همه چیز شک کرده بود. کاش از همه ی احساسی که به میلاد داشتم براش نگفته بودم. حس میکردم حرفام هیچ تاثیری روش نداره. هیچی نگفت. زد کنار و گفت مژده پیاده شو الان حالم خوب نیست.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوچهار

زدم زیر گریه نه مهدی تو رو خدا اینجوری نرو دق میکنم. خوبم مژده. دستشو تو دستم گرفتم و فشار دادم اما هیچ عکس العملی نشون نداد. حتی گریه هامم دید و به روی خودش نیاورد. منتظر بودم راه بیفته ولی فقط میخواست پیاده شم. گفتم برم مهدی؟ گفت اره برو. پیاده شدم. نای راه رفتن نداشتم. رو جدول کنار خیابون نشستم. شاید دلم میخواست مهدی منو تو اون حال ببینه و دلش به حالم بسوزه. اما مهدی دیگه رفته بود. شاید تو اون لحظه با تمام وجودم دلم میخواست مهدی بازم بهم برگرده. اما چیزی که برام مهم تر بود این بود که مهدی باور کنه عشقش به من یه عشق یه طرفه نبوده. باور کنه اگه گفتم دوستت دارم حقیقتو گفتم. ولی دیگه هیچ کدوم از این فکرا مهم نبود. میلاد به هدفش رسیده بود. من بازم تنها شده بودم. مهدی رفته بود ولی هنوزم زندگیم جریان داشت. سعی میکردم تو دانشگاه با مهدی روبرو نشم. چند بار دیدمش سلام سردی کردم و از کنارش گذشتم. انگار نه انگار که یه روزی براش میمردم.هنوزم با دیدنش همه ی بدنم گر میگرفت و داغ میشدم. ولی نمیخواستم بیش از این خودمو پیشش کوچیک کنم.

هم اون تنها بود هم من. هنوز کسیو جایگزین من نکرده بود. و اینکه میدیدم تنهاست یکم ارومم میکرد. میلاد فهمیده بود مهدی تنهام گذاشته. چند بار افتاده بود دنبالم و بهم تیکه انداخته بود که حالا که نامزدت با ماشینش منتظرت نیست بپر بالا با موتور من بریم کیفش هم خیلی بیشتره. ولی من همیشه وانمود میکردم نمیبینمش و صداشو نمیشنوم. هر چند با دیدنش داغم تازه میشد. اما نمیخواستم بفهمه که چقدر داغونم کرده. با رفتن مهدی امیدوار شده بود که بازم بر میگردم پیشش. اما من حاضر بودم تا اخر عمرم تنها باشم ولی با میلاد نباشم. اینو یه روز که زنگ زده بود خونه و اتفاقی گوشی و برداشته بودم بهش گفتم. قسم خورد برام که دیوونه بازیاش از عشق و علاقه ی زیادی بوده. اما دیگه این حرفاش واسه ی من ارزش نداشت. میلاد داغونم کرده بود. با این کارش باعث شده بود مامانم بیش از قبل موضوع محمد و مطرح کنه. با اوضاع بدی که تو خونه حکمفرما بود شرایطم خیلی بدتر از قبل شده بود.بابام تصادف کرده بود و زده بود یه نفر و کشته بود. ماشین قراضه ی بابام هم بیمه نداشت. وضع و بضاعتی هم نداشتیم که بخوایم دیه بدیم واسه ی همین بابام افتاده بود زندان. وضع مالی مون داغونتر از همیشه بود. مامانم عصبی بود. میترسیدم باهاش حرف بزنم. زورش که به کسی نمیرسد همه چیو سر من خالی میکرد. اگه بگم تو خرج خورد و خوراکمون مونده بودیم دروغ نگفتم. هیچ کسی و نداشتیم که ازش کمک بگیریم. مادرم از هر کسی تو فامیل یکم پول قرض کرده بود.میدونستم اینجوری نمیشه ادامه داد.

رفتم دنبال کار. فقط در امدش برام مهم بود. خلاصه یه کار نیمه وقت تو یه شرکت پیدا کردم. با رییس شرکت صحبت کردم که روزایی که کلاس دارم و بهم مرخصی بده. البته کارم جوری بود که با کامپیوتر بود و تو خونه هم میشد انجام بدم و اکثر کارامو میاوردم تو خونه. و سعی میکردم به موقع همه ی سفارشات و اماده کنم. مادرم هم واسه خودش کار دست و پا کرده بود. سبزی میخرید میشست خرد میکرد بسته بندی میکرد و به همسایه ها و چند تا سوپر مارکت اشنا میفروخت. خلاصه یکم وضع و اوضاع بهتر شد. بابامو که تو زندان میدیدم اتیش میگرفتم. خیلی اذیت میشد. معتاد بود و تو زندان همش خماری میکشید. میگفت تو زندان تریاک هست اما خیلی گرونه ولی در امد من و مامانم انقدری نبود که بتونیم بدیم تا رفع خماری کنه. دلم میخواست الان که تو زندان بود اعتیاد و ترک کنه ولی مامانم میگفت بابات وقتی بمیره میتونه ترک کنه. به قول خودش از 18 سالگی معتاد شده بود. تو اون روزا چند باری مهدیو دیدم. اما دیگه حتی حال نداشتم بهش سلام کنم و یا یه علامتی از اشنایی بهش بدم. خیلی بی تفاوت و با عجله از کنارش گذشته بودم. تا اینکه صبرش سر اومد.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوپنج

یه روز که تو ایستگاه اتوبوس واحد بودم دیدم اومد وایساد جلوم. سرمو بلند نکردم. از ماشین پیاده شد صدام کرد. اتوبوس اومد سوار شدم و رفتم. وقت عشق و عاشقی نداشتم باید زود خودمو میرسوندم سر کارم. با ماشین اومد دنبال اتوبوس. ولی حتی از اتوبوسم که پیاده شدم جوابشو ندادم. زنگم زد اما گذاشتم انقدر بوق خورد تا اشغال شد. مهدی منو کنار گذاشته بود. یه روزی که بیش از همیشه بهش نیاز داشتم ولی حالا ........ دیگه نمیخواستمش هیچکسیو نمیخواستم. فقط باید عین سگ میدویدم تا گشنه نمونم. مادرم چند بار تو خونه باهام حرف زده بود. گفته بود غصه ی بابات یه طرف حرص و جوش تو هم یه طرفکاش تو هم شوهر میکردی. کو شوهر؟ خب اره راست میگی اگه کسی هم پیدا شه تا بفهمه بابات زندانه میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه. باید یکی باشه که تو رو همین جوری که هستی بخواد. میدونستم منظورش محمده. دلم میخواست سرش داد بزنم. بگم مامان تو رو قران ولم کن. مگه من تو این خونه جای کی و تنگ کرده. مامان ولم کن بذار زندگی مو بکنم. اگه تو غصه میخوری که سن من داره میره بالا و هنوز شوهر نکردم خودم 1000تا غصه ی دیگه دارم. دلم میخواست بمیرم. واقعا خسته شده بودم. گاهی دلم میخواست عین بعضی از دخترا خر بازی کنم و خودمو بکشم ولی میدونستم حق همچین کثافت کاریایی رو ندارم. میدونستم همچین غلطی بکنم همه چی بدتر میشه. اگه زنده بمونم یه خرج بیمارستان میذارم رو دست ننم بمیرم هم یه خرج کفن و دفن. پس باید مث یه یابو زندگی میکردم . میدویدم دنبال زندگی و به هیچی هم فکر نمیکردم. غرغرای مادرم و میشنیدم و به روی خودم نمیاوردم.

مامانم هراس زده خودشو رسوند. چته مامان. محمد خودکشی کرده. ته دلم خالی شد. خب مرده؟ زبونت و گاز بگیر خدانکنه. اهان خب. تو دلم گفتم مسخره بازی. شروع کرد حرف زدن. بخاطر تو بوده تو خیلی ظالمی از بس کم محلیش کردی اینجور شد. بی خیال مامان به من چه مگه من گفتم بچه بازی در بیاره. میدونی این چند وقته چقدر محمد رفت و اومد چقدر با من حرف زد. اگه یه نفر تو این دنیا باشه که تو رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه اون محمده. مامان من زن محمد نمیشم حتی اگه تا اخر عمرم مجرد بمونم دیگه هم بحثی ندارم باهات. پاشدم رفتم تو اتاقم. همینم مونده بود بشینم غصه ی کارای اینم بخورم. تو افکار خودم معلق بودم که از بیرون صدای جیغ جیغ شنیدم. صدای مامان محمد بود. یکم گوش دادم دیدم داره دعوا میکنه. اما صدای مامانم نمیومد. نمیدونم چرا همه ی زبون درازیاش و غر زدناش واسه من بود و حتی نمیتونست دو کلمه از خودش دفاع کنه . از اتاق زدم بیرون. چه خبره باز که اینجا رو گذاشتی رو سرت. خیلی سلیته ایی دیدی اخرش باعث شد پسرم خودشو بکشه خیالت راحت شد؟

به من چه صداتو بیار پایین. تازه میگی به من چه؟ تو بودی که دلشو گرم کردی در باغ سبز بهش نشون دادی. الانم بهش گفتی خودت و بکش تا ننه ت اینا راضی بشن بیان بگیرنم. فکر کردی الکیه من 100سال سیاه نمیذارم پسرم بیاد یه ترش شده ی بی ابرو رو بگیره. ببین دیوونه بازیای پسر تو ربطی به من نداره. محمد که سهله حتی اگه شماها هم خودتون و بکشین من عروستون نمیشم. من واسه خودم ارزش قائلم اگه قرار بود با همچین پسرایی ازدواج کنم تا حالا100بارشوهر کرده بودم حالا هم گورت و گم کن. دختره ی نا نجیب بی حیا. زبونت و کوتاه کن. مامانم داشت تو صورت خودش میزد و سرخ شده بود. برو گم شو تو خونه انقدر حرف نزن. نه میخوام وایسم ببینم چی میخواد بگه. با مشت زد تو کمرم و گفت میگم برو تو خونه. اومدم تو خونه مامان محمد هنوز داشت جیغ جیغ و گریه میکرد مامانمم معذرت خواهی میکرد و سعی داشت ارومش کنه. حدود نیم ساعت بعد اروم شد و رفت. مامانم اومد تو. تا چشمش به من افتاد باز صداش بلند شد. نمیدونم به کی رفتی که انقدر زبون درازی. هرچی من مظلوم و مردم دارم تو بی ابرویی. چرا اینجوری جوابشو دادی. حالیت نیست اعصابش خرده پسر نازنینش تو بیمارستانه. به من چه گور باباش کاش میمرد و من راحت میشدم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوشش

خفه شو مژده لال شی ایشالا. پاشدم رفتم تو اتاقم. روز بعد محمد و تو کوچه دیدم. سالم بود هیچیشم نشده بود. حتی کاری نکرده بود که 4روز تو بیمارستان بمونه. یه جوری نگام میکرد شاید توقع داشت به چشم یه قهرمان نگاش کنم و بهش افتخار کنم. اما محل سگش هم نذاشتم و ازجلوش رد شدم. نمیدونم محمد چه حسی بهم داشت. میدونستم عشق نمیتونست باشه. شاید یه جور حس لج و لجبازی بچه گانه بود. چون نتونسته بود بهم برسه عقده ایی شده بود و میخواست به هدفش برسه. از روزی که به مهدی کم محلی کرده بودم چند بار زنگم زده بود ولی جوابش و نداده بودم. تا اینکه اون روز باز تو دانشگاه دیدمش. خیلی ازم فاصله داشت. بازم بهش توجهی کردم. کلاسم تموم شده بود میخواستم سریع خودمو برسونم شرکت. سریع خودشو بهم رسوند. سلام مژده. نمیتونستم جوابشو ندم. سلام معذرت میخوام من خیلی عجله دارم دیرمه. کجا میخوای بری ؟ جایی کار دارم. میرسونمت یکم باهات حرف دارم. ما دیگه با هم حرفی نداریم.
راه افتادم. اومد دنبالم. لجبازی نکن مژده باور کن نمیخوام اذیتت کنم.میدونم میخوای بری سر کار میرسونمت.

بیش از این نمیشد کم محلی کنم. رفتم سوار شدم. چه خبرا؟ فکر کنم قرار بود شما حرف بزنی. اهان اره. ببین مژده نمیخوام از من کینه ایی تو دلت بمونه من طاقت ندارم اینجوری باهام رفتار کنی. چرا منو میبینی روتو بر میگردونی ازم. چی توقع داری مهدی؟میخوای تا میبینمت گل از گلم بشکفه خوشحال بشم؟ مهدی زندگی من پر از مشکله حتی دیگه ظاهر سازیم بلد نیستم بکنم. اگه چاره داشتم دیگه با هیچکس حرف نمیزدم چون واقعا حوصله ی هیچکی و ندارم. البته اشتباه نشه نمیخوام فکر کنی از غم تو اینجوری شدما نه اصلا اینطور نیست. یه سری اتفاق بد تو خونمون افتاده که داغونم کرده. چیه میخوای بگی برات مهم نبودم؟ میخوای بگی به همین راحتی فراموشم کردی؟ پوزخند زدم یعنی واقعا برات مهمه بدونی چه جوری فراموشت کردم؟ نه ولی میخوام بدونم تونستی فراموشم کنی یا نه چون من هنوزم نتونستم فراموشت کنم. گفتم اون دیگه مشکل توئه. شرکت همینجاست پیاده میشم. صبر کن مژده اینجوری باهام رفتار نکن. ما هیچ خاطره ی بدی باهم نداشتیم نمیدونم این همه تلخی واسه ی چیه. از ماشین پیاده شده بودم. سرمو از شیشه ی ماشین بردم تو و گفتم. مهدی نگام کن من دیگه یه ادم سنگی شدم. نه قلب دارم نه روح نه احساس. میدونم بهم بد نکردی میدونم کاری نکردی که من بخوام اینجوری باهات رفتار کنم اما من خسته م حوصله ی خودمم ندارم. ولم کن دیگه هم دوست ندارم دور و بر خودم ببینمت.

همین طور که ازش دور میشدم زیر لب گفتم برو گم شو که از تو هم بدم میاد. نمیدونم اون لحظه به مهدی چه حسی داشتم. اما وقتی فکر میکردم که جواب اون همه صداقت منو اون جوری داده بود از خودم بیزار میشدم. شاید تو اون روزا خیلی مشکل داشتم. اما چیزی که از همه بیشتر بهم فشار میاورد مشکل بابام بود. بابام گوشه ی زندان بود. هیچ کس به فکرش نبود. زندگی من و مامانمم سخت بود. ولی میشد بگذرونیم. ولی هیچ امیدی نداشتم که بتونیم بابام و از اون تو بیاریم بیرون. نه مامانم نه فامیل هیچ کسی فکر حل کردن مشکل بابام نبود. انگار همه فراموشش کرده بودند. شاید بابام زیاد فرد محبوبی نبود. شاید مامانم اونجور که باید دوستش نداشت. اما بابام بود. دلم میخواست کنارم بود. هرچند بودن بابام هیچ وقت دردی ازم دوا نکرده بود. و همیشه یه طوری رفتار کرده بود که حس کنم یه دختر ترشیده ی به درد نخورم. رییس صدام کرده بود و ازم خواسته بود ادرس بدم تا یکی از فامیلاشون میخواد بیاد خواستگاریم. میدونستم منظورش کیه.
چند وقتی بود میدیدم میاد شرکت. یه جوری رفتار میکرد که مشخص بود میخواد جلب توجه کنه. هرچند من اون روزا به تنها چیزی که فکر نمیکردم جلب پسرا بود. قیافه ی زیاد جالبی نداشت. اما خیلی مرتب بود. لاغر و استخونی و ریزه میزه. به هر بهانه ایی میومد جلو و باهام حرف میزد. با اینکه اصلا محلش نمیذاشتم اما همیشه هول و دستپاچه بود. به رییس گفتم الان قصد ازدواج ندارم. گفت اینا که تعارفه الان چند سالته؟گفتم 21سال

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوهفت

گفت خب وقتشه بچه خواهر منم 25سالشه. نمیتونستم بیش از این باهاش کلکل کنم. گفتم واقعا شرایط خونه مون خیلی به هم ریخته ست. الان اصلا نمیتونم به ازدواج کردن فکر کنم. گفت من اصلا نمیخوام تحت فشارت بذارم. ولی بچه خواهرمو چیکار کنم. خیلی اصرار کرده باهاتون حرف بزنم. باور کنین خیلی پسر خوبیه. فقط یکم خجالتیه که منو فرستاده جلو. من اصلا خوشم نمیاد با کارمندام از این حرفا بزنم الانم خیلی معذبم. خیلی مغرور بود. میدونستم براش زیادیه که بخواد به من اصرار کنه که اجازه بدم بچه خواهرش بیاد برام خواستگاری. گفت خیلی دختر تو فامیل داریم اتفاقا بهشم گفتم یکی از همونا رو انتخاب کنه ولی مرغش یه پا داره. از لحنش فهمیدم که ناراحته که این موضوع رو با من مطرح کرده. گفتم اگه میشه شمارشو بدین خودم باهاش حرف میزنم. دلایلمو که بهش بگم قانع میشه. شماره رو بهم داد. از شماره ی شرکت بهش زنگ زدم. سلام کردم نشناخت خودمو معرفی کردم. هول شد از حرف زدنش مشخص بود. گفتم میخوام باهاتون حرف بزنم. گفت باشه چیکار کنم تلفنی میخوای حرف بزنی یا میخوای ببینیم. گفتم فکر کنم حضوری بهتر باشه. گفت کی کارتون تموم میشه. بهش گفتم. گفت میام دنبالتون. از شرکت که اومدم بیرون دیدم دمه در تو ماشین نشسته.

سلام کردم. اونم سلام کرد. گفت خب کجا برم. گفتم جایی نریم اگه میشه من همین جا تو ماشین حرفامو بهت بزنم و برم. گفت باشه مشخص بود که دلش راضی نیست ولی چون خجالت میکشید نمیتونست اصرار کنه که بریم جای دیگه. گفتم به دایی تون گفته بودین از طرف شما از من خواستگاری کنه؟ گفته بله البته ببخشین این رسمش نبود باید با خانواده خدمت میرسیدیم. گفتم نه منظور این نبود اشتباه نشه اگه گفتم بیاین اینجا واسه ی چیز دیگه ایی بود. میشه بگین اسمتون چی بود؟ حامدم. اهان اقا حامد من اصلا تو شرایطی نیستم که بتونم ازدواج کنم. اگه میام سر کار بخاطر شرایط بد مالیه. بابای من الان تو زندانه و هیچ امیدی نداره که بتونیم از اون تو درش بیاریم. مامانم اصلا رابطه ی خوبی باهام نداره و هر خواستگاری که برام بیاد به یه بهونه رد میکنه. خودمم تازه یه شکست عشقی خوردم و حوصله ی هیچ کسی و ندارم حتی خودمو. میدونم گفتن این حرفا به شما بی مورده. میدونم میتونستم فقط یه جواب رد بدم تا همه چی تموم شه اما نمیخواستم فکر کنی الکی ردت کردم. نمیخواستم خدایی نکرده داییت از دستم ناراحت بشه و منو از کار بندازه بیرون و من بیکار شم. میدونم اگه میومدین خواستگاری خودتون منصرف میشدین. چون دلتون نمیخواستین با خانواده ایی وصلت کنین که نه وضع مالی خوبی داره نه ابرو داره. میدونم 1000تا بهتر از من تو این شهر واسه ی شما هست هم از لحاظ مالی هم خانوادگی هم از نظر قیافه. پس لطفا خودتون برید به داییتون بگین که از ازدواج با من منصرف شدین. حرفامو زده بودم. به نظر خودم خیلی بچه گانه بود. اما شاید بخاطر فشار عصبی بخاطر ناراحتیایی که داشتم اینجور شده بودم. میترسیدم رییسم ازم ناراحت شه و منو از کار بندازه بیرون اگه هم منو مینداخت کسی که ضرر میکرد من بودم. چون عمرا میتونستم یه کاری پیدا کنم که هم با وقت کلاسام جور باشه هم در امدش نسبتا مناسب باشه. خواستم از ماشین پیاده شم گفت صبر کن.

شما حرفاتونو زدین و حالا هم دارین پیاده میشین. نمیدونم چه فکری کردی که درمورد اوضاع خانواده ت همه چیو گفتی. من کاری به شرایط خانوادت ندارم. اصلا هم مهم نیست بابات واسه ی چی زندانه. من رو شناختی که از خودت پیدا کردم بهت علاقه مند شدم. نمیگم خوشگل ترین دختر دنیایی. ولی من همینی که هستی و میخوام. گفتی شکست عشقی داشتی دلم میخواد سنگینی این شکست و از رو شونه هات بر دارم. من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم. همین نگاه سرد و بی تفاوت. چشمای خسته و غمگین. من همین ادم بی حوصله رو دوست دارم که حتی تحمل خودشم نداره. ازتون میخوام بهم یه فرصت بدین و انقدر زود ازم نگذرین. نمیخوام نگران هیچی باشی. من یه انسان کامل و بالغم.حق تصمیم گیری دارم واسه ی خودم. من ارزش شما رو تو وجود خودتون میبینم نه تو خانواده و مادر و پدرتون. حرفاشو نمیفهمیدم. حس میکردم داره شعار میده. گفتن این حرفا راحت بود اما موقع مقابله با مشکلات که میرسید همه جا میزدند . گفتن از دنیای بهتر و زندگی شیرین راحت بود. اما شاید کسی نمیتونست این دنیا ی شیرین و تو ذهنش مجسم کنه.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید
@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستوهشت

پیاده به طرف خونه راه افتادم. نمیتونستم عشق حامد و قبول کنم
دیگه از عاشق شدن خسته شده بودم
اگه میخواستم با خودم رو راست باشم میدیدم هنوزم مهدی و دوست دارم
ته اون همه ی لجبازیا یه جای مخصوص واسه مهدی تو قلبم گذاشته بودم
یه جایی که مال هیچکس دیگه ایی نبود
دیگه خسته شده بودم
از این همه سر گردونی
نمیدونستم قراره اخر راهم به کجا کشیده بشه
انقدر حساس شده بودم که با کمترین ناراحتی میزدم زیر گریه
اشکام مث بارون رو صورتم روانه شد
دلتنگ مهدی شدم
کاش الان بود و ارومم میکرد
کاش مث فیلما یهو جلوی پام ترمز میکرد و میدوید میومد بغلم میکرد و بهم میگفت میخواد باهام بمونه و هیچی جز من براش مهم نیست
حتی نمیتونستم رو پیشنهاد حامد فکر کنم
کلافه و سر درگم بودم
رفت و امدهای حامد به شرکت از قبل هم بیشتر شده بود
شاید میخواست با این کاراش خودشو به من بشناسونه بهم بفهمونه که پام وا میسته
بگه من همونیم که گفتم و هنوزم میخوامت
باهام حرف نمیزد تا تحت فشارم نذاره
فهمیده تر این بود که بخواد بهم گیر بده
یه روز که منتظر اتوبوس واحد بودم دیدم یه نفر داره برام بوق میزنه
سرمو که چرخوندم حامد و دیدم
همون سناریوی تکراری که بارها و بارها با مهدی دوره ش کرده بودم
نمیخواستم با حامد هم تجربه ش کنم
سلام کرد
سلام کردم
گفت سوار شین تا برسونمت
گفتم نه ممنون منتظر کسی هستم
گفت افتخار نمیدید
گفتم نه بهتره سوار نشم
میدونستم خجالت میکشه و نمیتونه بیش از این اصرار کنه
خداحافظی کرد ورفت و من تو دنیای خودم غرق شدم
که صدای بوق یه ماشین منو به خودم اورد
سرمو که بلند کردم دیدم ماشین مهدی جلوم وایساده
از ماشین پیاده شد
اومد کنارم نشست
گفت مژده بیا سوار شو تا با هم بریم یه عالمه حرف باهات دارم
گفتم الان اتوبوس میاد میرم
گفت حتی اگه خواهشم بکنم نمیای؟
نه مهدی دیگه هیچی بین ما نمونده که منو به طرفت بکشونه
مژده بخدا فکرت داره روانیم میکنه
هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم
نباید به صداقتت شک میکردم
بیش از 1000بار اتفاقاتی که بینمون افتاد و دوره کردم و هر بار هم به این نتیجه میرسم که
اگه واقعا منو دوست نداشتی الان با میلاد بودی
شاید باورت نشه این چند وقته همیشه دنبالتم
100بار خواستم سوارت کنم اما ترسیدم باز نیای سوار شی و از دور فقط نگات کردم
الانم اگه سوار ماشین این پسره میشدی واسه ی همیشه میرفتم
ولی وقتی دیدم نرفتی گفتم بیام جلو و شانسمو امتحان کنم
نمیخوام شل بجنبم
نمیخوام تردید کنم تا بالاخره یکی تورو از چنگم در بیاره
مژده تو خیلی برام عزیزی
عزیز تر از اونی که فکرشو بکنی
مهدی منو میخواست منم میخواستمش
دستمو گرفت
مقاومت نکردم لبخند زدم
با هم سوار ماشین شدیم
کلی برام حرف زد
گفت میخوام رابطه مون جدی باشه رسمی باشه
گفت دیگه نمیخواد اینجوری ادامه بده
گفت دیگه طاقت نداره ازم دور بمونه
واسش از مشکلاتم گفتم
از بابام گفتم
گفت غصه ی هیچی و نخورم
گفت من تصمیممو گرفتم
تو که منو بخوای برام کافیه
با همه چی کنار میام
حتی با بد اخلاقیای مامانت
گفت دیگه نمیذارم یه سری حرف بی ارزش از همدیگه جدامون میکنه
مهدی مرد بود
مرد من بود
حرف که میزد دلم گرم میشد اروم میشدم
دیگه از هیچی نمیترسیدم
بهم گفت دیگه نرو سر کار
گفت میتونم خرج زندگیتو بدم
گفتم نه تا رابطمون رسمی نشه میخوام برم سر کار
میدونستم اون ته تهای دلش میترسیه
از اینکه حامد میاد و میره
قضیه ی حامد و گفته بودم براش
نمیخواستم هیچ شکو شبهه ایی براش پیش بیاد
خواستم دلش قرص باشه
خواستم نترسه
از هیچی
گفتم مهدی دیوونه من تو رو میخوام
فقط تو رو
نذار این شک ها این بد بینیا این تردیدا بینمون فاصله بنداز

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستونه

قبول کرد کارمو ادامه بدم
گفت با مادرش صحبت میکنه
بهش میگه که چقدر دوستم داره
گفت شرایطتتو براش توضیح میدم
میگفت مامانم خیلی خوبه
میگفت ببینتت عاشقت میشه
میگفت زود ه زود میام خواستگاریت
حساب کتابامون درست از اب در نیومده بود
مادر مهدی قبل از اینکه بیاد خواستگاریم از در و همسایه تحقیق کرده بود
نمیدونم کی گفته بود که من با محمد نامزدم
ماجرای زندان رفتن بابامم گفته بودن
اینم افتاده بود سر دنده ی لج که هر کسی و حاضرم برات بگیرم جز این
مهدی میگفت غصه نخور راضیش میکنم
اما مگه میشد غصه نخورم
به فرض اینکه مامان مهدی هم راضی میشد و میومد خواستگاری اگه رفتار مامانم و میدید میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد
رابطه ی من و مهدی خوب بود
هیچ وقت اجازه نمیداد حاشیه ها روی اصل رابطمون تاثیر بذارن
میگفت بیا در مورد این چیزا حرف نزنیم
به خواهرم گفته بودم که به مامانم بگه یه نفر و میخوام و قراره بیاد خواستگاریم
مامانم هم در جوابش گفته بود اگه کسی شرایط باباتو فهمید و حاضر شد بگیرتش من حرفی ندارم
این حرف مامانم ته دلم و خالی کرده بود
میگفتم نکنه مامان مهدی مخشو بزنه
بگه بیا بریم بهترین دختر و برات میگیرم قید اینو هم بزن
این دفعه مث دفعه ی قبل نبود
نمیتونستم به این راحتی قیدشو بزنم
من روی مهدی بیش از اینا حساب باز کرده بودم
این بار فقط به چشم همسر اینده م میدیدمش
دیگه به غرغرای مامانم توجه نمیکردم
بیشتر باهاش میرفتم بیرون
نمیخواستم تنهاش بذارم
میخواستم همیشه و همه جا کنارش باشم
یه روز بهم گفت میخوام به مامانم معرفیت کنم
گفتم روم نمیشه
گفت اشکال نداره مامانم زن خوبیه
از روبرو شدن با مادرش میترسیدم
از فکر اینکه ببینتم و بهم کم محلی کنه حالم بد میشد
من طاقت رفتار سرد و از هیچکسی نداشتم
چون معتقد بودم هر کسی مسئول کارهای خودشه و هیچ کسی حق نداره بخاطر اشتباهات پدر یا مادرم با من بد رفتار کنه
سر وضعم مرتب و ساده بود
یه مانتو مشکی ساده با یه شال مشکی و یه جفت کفش اسپرت
گفت مامانم خبر داره که قراره بیای
گفت خودش گفته ببرمت ببینیش
میگفت مامانم اگه ازت خوشش بیاد دیگه هیچی براش مهم نیست
از شدت اضطراب کف دستام عرق کرده بود
میترسیدم
خلاصه زنگ زدیم و مادرش ایفون زد رفتیم توی خونه
خونه شون خیلی بزرگ بود
یه ماشین دیگه هم تو خونه بود که فکر کنم ماله مامانش بود چون بابای مهدی چند سال قبل فوت کرده بود
از در که رفتم تو مادرش و دیدم که دمه در به انتظارمون وایساده
با دیدن مادرش از سر و وضعم خجالت کشیدم
لباسایی که مادرش تو خونه پوشیده بود از لباس مجلسیای ما بهتر بود
خیلی خوشگل و خوش هیکل بود
رفتم جلو سلام کردم دست دادم
اونم جواب سلامم و داد و گفت بیا بشین
از پشت سر مهدی رفتم روی مبل کنارش نشستم
زیاد خودمو بهش نچسبوندم نمیخواستم فکر کنه رابطه ی خیلی نزدیک باهم داریم
نشست رو به روم
گفت استرس داری؟
از حرفش شوکه شدم گفتم نه واسه چی؟
گفت دستات خیس عرق بود باهام دست دادی
سرمو انداختم پایین خجالت کشیدم
مهدی گفت خب طبیعیه منم اگه بخوام واسه ی اولین بار مامان مژده جان و ببینم استرس میگیرم
یکی از ابروهاش و داد بالا و گفت تو زبون مژده ایی؟
مهدی ساکت شد

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید

#قسمت_سیویک

مامان بزرگم وقتی دید هیچ راهی نیست تا بابام از زندان خلاص شه. گفت میخوام ارثمو تقسیم کنم. میخواست سهم بابامو بده تا از زندان درش بیاریم. بعد از مرگ بابا بزرگم ارثشو تقسیم نکرده بودند. گفته بودند میذاریم بعدا که مامان بزرگم فوت کرد تقسیم میکنیم. اما الان مامان بزرگم خودش اینجور میخواست. یه تیکه زمین به ما میرسید. عمو هام سریع مشتری براش پیدا کردند. وزیر قیمت زمین و فروختند و بابامو از زندان در اوردند. خوشحال بودم که بالاخره بابام از زندان ازاد شده بود. باورم نمیشد که بتونیم بابامو از زندان خلاص کنیم. بماند که مامانم یه ریز غر میزد که این تیکه زمین هم که بهمون میرسید به خاطر کارای بابات به باد دادیم. بابام خیلی شکسته و داغون شده بود. از قبلش هم لاغر تر شده بود. میگفت اونجا غذا گیرمون نمیومده. هرچند کلا بابام ادم کم خوراکی بود. تو این مدت که نبود شغلشو از دست داده بود. خودشم فکر کار پیدا کردن نبود تا اینکه مامانم زنگ زد به عموم گفت یه کار برا بابام جور کنه و مجبورش کنه باز بره سر کار. عمومم باز گشت یه کار براش پیدا کرد فرستادش سر کار. بابام میگفت تریاک و ترک کردم اما دروغ میگفت. قیافه ش از قبلم تا بلو تر شده بود. تا بلاخره مامانم از تو جیبش قرص متادن پیدا کرد.

تو زندان به خاطر نبود تریاک زده بود تو کار قرص متادن. فکر میکردم اگه قرص بخوره بهتر از شیره و تریاکه ولی بعد از یه مدت مامانم از تو جیبش شیره تریاک پیدا کرد. فهمیدیم هم شیره میخوره هم قرص متادن میخوره. همشم هم درحال چرت زدن بود. از قبلشم بدتر شده بود. یه بار داشته بود چرت میزده بود که اتیش سیگارش افتاده بود رو تشکش و تشک اتیش گرفته بود و اصلا نفهمیده بود. مامانم اگه نرسیده بود معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد. به مهدی گفتم بابام از زندان اومده. روم نمیشد بگم حالا که بابام اومده به مامانت بگو شاید راضی بشه. اما خودش میفهمید چرا نگرانم. بهمم گفت مژده غصه ی هیچی و نخور حتی اگه مامانم هم راضی نشه قیدشو میزنم و خودم میام میگیرمت. گفتم اینجوری دوست ندارم. میخوام مامانت راضی باشه. چند وقت گذشت. دیگه از مامانش حرف نمیزد. فکر کنم هنوز راضی نشده بود. بهم گفت به بابات بگو امروز قراره بیام خواستگاری. به مادرم میگم اگه اومد که اومد نیومد تنها میام. گفتم میشه بابام نباشه؟

گفت نه میخوام باشه اخرش که چی؟باید با پدرت اشنا شم. اگه بابات هم باشه دیگه مامانت نمیتونه بهونه گیریه الکی بکنه. گفتم باشه طرفای شب بیا که بابام خونه باشه. بابام از سر کار که اومد گفتم امشب قراره برام خواستگار بیاد. چشماش از خوشحالی برق زد. گفت به سلامتی کی میاد ؟ گفتم امشب. خوشحال شد گفت من میرم حموم ریشمو بزنم. خوشحال شدم. حداقل بابام از اومدن مهدی خوشحال بود. رفتم سر کوچه میوه خریدم اومدم. خونه رو از صبح مرتب کرده بودم. اصلا هم با مامانم کلکل نکرده بودم که سر لج بیفته. فقط گفته بودم شب مهدی قراره بیاد خواستگاری. حدود ساعت 8بود مهدی اس داد گفت دارم میام. به بابام گفتم دارند میان. رفت ادکلن زد کتش رو هم پوشید. حتی نپرسید تو کجا امار خواستگارتو داری. خلاصه مهدی اومد. تنها بود. فهمیدم نتونسته مادرشو راضی کنه .سعی کردم به خودم نیارم مامانم وقتی دید مهدی تنهاست اومد تو اشپزخونه نشست و گفت چون مادر اون نیست منم نمیام بشینم. ولی بابام حسابی از مهدی خوشش اومده بود. باهاش گرم گرفته بود و حرف میزد. چایی بردم و پذیرایی کردم. اصلا مثل خواستگاریای رسمی نبود. گرم حرف زدن بودیم که دیدم زنگ میزنند. ایفون و برداشتم گفتم کیه ؟ مادر مهدی بود گفت باز کن ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

این قسمت از داستان رو #خانم_ها مخصوصا #مادران حتما بخوانند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_سیودو

ترسیدم در و باز کنم. گفتم اقا مهدی مث اینکه ماشینتون و بد جا پارک کردید. نمیخواستم مادر مهدی بیاد تو و حرفی بزنه و مامان و بابام بیفتند سر لج. مهدی گفت فکر نمیکنم. گفتم چرا یکی از همسایه هاست میگه ماشینت رو بروی در پارکینگشونه. معذرت خواهی کرد و رفت بیرون. 5دقیقه بعد اومد و گفت معذرت میخوام مادرم زنگ زده روی گوشیم حالش خوب نیست انشاله باید برم ببرمش دکتر معذرت میخوام. بابام گفت اشکال نداره پسرم. برو به سلامت. بابام اصلا به هیچی شک نکرده بود. خیلی از مهدی خوشش اومده بود. اما مامانم میگفت خر خودتی مژده. من که میدونم یه اتفاقی افتاد که یهو پسره فرار کرد. سعی میکردم جوابشو ندم تا باهاش در گیر نشم. بهانه گیریای مادر مهدی شروع شده بود. گفته بود یا من یا مژده. نمیخواستم مهدی تو شرایط سختی قرار بگیره که از بین مادو نفر یکی و انتخاب کنه. چون میدونستم که مهدی چقدر مادرش و دوست داشت. مادر مهدی چپ و راست تیریپ مریضی بر میداشت که منو از مهدی دور کنه.

به محض اینکه میفهمید کلاس مهدی تموم شده زنگ میزد و میگفت سریع خودت و برسون خونه که حالم بده. فشارم رفته بالا و تپش قلب دارم. مهدی میدونست مادرش دروغ میگه ولی نمیتونست خودشم بی تفاوت بگیره. مادرم میرفت و میومد و بهم سرکوفت میزد که دیدی پسره تا سر و شکل زندگیمونو دید فرار کرد. ولی بابام دیگه باورش شده بود که دخترش داره شوهر میکنه. گاه و بیگاه سراغ مهدی و میگرفت. مهدی هم خسته شده بود. میگفت دیگه نمیتونم بهونه گیریای مادرم و تحمل کنم. از دخترایی که دم به دقیقه بهش معرفی میکرد خسته شده بود. میترسیدم بالاخره مهدی راضی بشه و با یکی از همونا ازدواج کنه. سعی میکردم به روی خودم نیارم که چقدر از رفتارهای مادرش میترسم. تا اینکه یه روز که مادرش زنگ زد و گفت مریضم به مهدی گفتم میخوام بیام عیادت مامانت. مهدی از حرفم تعجب کرد. فکر کرد دارم شوخی میکنم ولی گفتم میخوام بیام ببینمش. سر راه چند تا شاخه گل مریم خریدم. وارد خونه که شدیم یه دختر اومد پیشوازمون. میدونستم دختر یکی از دوستای مامان مهدیه. مهدی برام گفته بود که چند وقته همش اونجا پلاسه. از همون تیپ دخترایی بود که مامان مهدی دوست داشت. پولدار و خوشگل و باکلاس. ما رو که دید اخماش رفت تو هم و گفت مهدی نمیخوای بهم معرفیمون کنی؟

ایشون مژده جون هستن که برات گفته بودم نامزدمه. ایشون هم مهسا خانومن دختر یکی از دوستای مامانم . رفتم جلو و باهاش دست دادم. اونم با اکراه باهام دست داد. مشخص بود ازم خوشش نمیاد. وارد پذیرایی شدم. مامان مهدی و دیدم که روی کاناپه نشسته. گفتم مهدی گفته بود حالتون خوب نیست گفتم باید منو بیاره که ببینمتون. دسته گل و گذاشتم روی میزو دستم و به طرفش دراز کردم که دست بدم. دستشو نیاورد. گفتم این بار دستم عرق نکرده. دستشو اورد و گفت اره از قیافت هم معلومه که چقدر شجاع شدی. خندیدم و نشستم رو بروش. مهدی هم نشست کنارم. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم. چرا اون روز اومدین تا دمه خونه و نیومدین تو خانوادم خیلی دلخور شده بودند. به مهدی هم گلایه کردم که چرا تعارفتون نکردند که بیاین داخل. گفت چون من فقط جاهایی میرم که در شان و شخصیتم باشه. مهسا لباساشو پوشیده بود اومد مامان مهدی و بوسید با ما هم خداحافظی کرد و رفت. خوشحال شده بودم که حداقل با اومدن من مهسا مجبور شده بود بره. گفت مهسا رو دیدی؟چقدر خانوم و با شخصیته. من دوست دارم عروس ایندم اینجوری باشه. گفتم خب نظر شما محترمه ولی باید ببینید پسرتون چی میخواد.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

این قسمت از داستان رو #خانم_ها مخصوصا #مادران حتما بخوانند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.
@majaleye_khanevade

#قسمت_سیوسه

از اینکه نشسته بودم روبروی مامان مهدی و باهاش زبون درازی میکردم و سر پسرش باهاش چون میزدم هیچ حس خوبی نداشتم. ولی نمیخواستم هم کوتاه بیام. از جام پاشدم و گفتم شما که حالتون خوب نیست من میرم چایی بیارم. مهدی گفت نه مژده بشین خودم میرم نمیخوام زحمتتون بشه. گفتم نه مامانتون که نیومدن براشون چایی بیارم الان میخوام تلافی کنم. چایی اوردم مامان مهدی لب به چایی م نزد. سر ظهر بود ولی خبری از غذا نبود. مهدی گفت پاشو بریم غذا بگیریم و بیایم مامانم هم حالش خوب نیست نباید گرشنه بمونه. گفتم نه تو برو من میخوام با مامانت تنها بشم. مهدی رفت غذا بگیره. مامان مهدی هم پاشد و گفت منم میرم استراحت کنم. گفتم بشینین لطفا میخوام باهاتون حرف بزنم. نشست. گفتم من شما رو خیلی دوست دارم میخواین باور کنین میخواین باور نکنین. براتونم خیلی ارزش قائلم و نمیخوام هیچ وقت بهتون توهین کنم. اگه زبون درازی کردم یا بد صحبت کردم باهاتون معذزت میخوام. فقط خواستم جوابتون و بدم تا بفهمین که منم میتونم از خودم دفاع کنم. باور کنین من و مهدی خیلی همدیگه رو دوست دارییم. خیلی سختی کشیدیم تا با هم باشین. خواهش میکنم فکر نکنین من پسرتونو گول زدم. علاقه ی ما دو طرفه ست. لا اقل سعی کنین منو بشناسین بعد در بارم قضاوت کنین. اگه به فکر پسرتونین اگه دوستش دارین سعی کنین بفهمین که اون چی میخواد. مهدی 17سالش نیست که از روی احساسات تصمیم گرفته باشه هم من هم مهدی میدونیم که چی میخوایم؟ تمام مدت نگام میکرد. نمیدونستم داره چی در بارم فکر میکنه. خیلی پررو شده بودم. حرفام که تموم شد. گفت خب من میرم میخوابم. به مهدی هم بگو نیاد واسه ی غذا بیدارم کنه. پاشد رفت تو اتاقش. حتی جوابمو نداد تا بفهمم چی در باره ی حرفام فکر میکنه. مهدی غذا اورد خوردیم و منو برد رسوند خونه.

کوتاه بیا نبودم. چندبار دیگه رفتم پیش مادر مهدی ولی اون از من لجباز تر بود. شاید واقعا حس میکرد که به صلاح پسرشه که نذاره با من ازدواج کنه. بابام ول کن نبود. میگفت پس چی شد چرا پسره اومد و دیگه پیداش نشد. اگه نمیخواد بگیرتت دیگه حق نداری بریو ببینیش. میگفت وقتی ازادانه میری دنبال پسره فکرکه ما بی سر و پاییم. از یه طرفم مامانم کرده بود تو سر بابام که محمد مژده رو میخواد. بهش گفته بود که اگه محمد بیاد مژده رو بگیره دیگه چیزی واسه ی پنهان کاری نداریم. میگفت که دیگه مث همیم و محمد هم که خیلی مژده رو میخواد. بابام هر وقت شرو ع به غر زدن میکرد همین حرفها رو تکرار میکرد و من میفهمیدم اینا چیزاییه که که مادرم بهش دیکته کرده. بابام اولا با محمد راضی نبود. ولی مامانم از بس تو گوشش خوند راضیش کرد. انقدر گفت و گفت که بابام باورش شده بود محمد بهترین پسر دنیاست. داشت شرایط خونه برام سخت میشد. دیگه نمیتونستم زیاد با مهدی بیرون بمونم. مامانم زنگ میزدومیگفت زود بیا خونه. بی موقع هم حق نداشتم از خونه بزنم بیرون. شرایطمو واسه ی مهدی توضیح دادم. بهش گفتم دیگه نمیتونم زیاد باهات بمونم. گفتم من تا حالا همه جوره سعیمو کردم که نذارم رابطمون خراب شه. بهش گفتم دیگه از اینجا به بعدش با تو. گفتم اگه منو میخوای باید بیای جلو. گفتم باید بهم نشون بدی که ادم بی عرضه ایی نیستی. گفتم یا مادرت و راضی کن یا قیدمنو بزن. درکم میکرد. حرف نا مربوطی نمیزدم.

حدود یه سال بخاطرش صبر کرده بودم . اگه عرضه ی راضی کردن مادرش و نداشت بهتر بود قید منو بزنه چون من از ادمای بی دست و پا متنفر بودم. گفت خانومم عزیزم خودتو ناراحت نکن. یکم دیگه تحمل کن راضیش میکنم. قرار شد از اون روز دیگه نرم دیدنش. گفتم فقط تو دانشگاه همدیگه رو میبینیم. روزی یه بارم تلفنی حرف میزنیم. البته تحمل این شرایط برام سخت بود. ولی میخواستم منطقی رفتار کنم. نمیخواستم یه عمر همین جوری پا در هوا باشم. زنگ که میزد شاکی بود. میگفت خسته میشم دلم تنگ میشه. میگفتم پس مادرتو راضی کن تا دیگه این فاصله ها تموم بشه. تلاششو میکرد. اولا با حرف زدن سعی کرده بود راضیش کنه. وقتی دید نتیجه نداره سعی کرد با قهر کردن مجبورش کنه. 2روز 2روز خونه نمیرفت وقتی هم میرفت با مادرش حرف نمیزد. میدونستم تنهاست زجر میکشه چون نه منو داشت نه مادرشو. تا اینکه بالاخره مادرش رضایت داده بود.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

این قسمت از داستان رو #خانم_ها مخصوصا #مادران حتما بخوانند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید

#قسمت_سیوچهار

گفته بود دختره رو بگیر میام خواستگاری هر کاری هم لازم باشه میکنم اما اگه بدبخت شدی حق نداری ازم گله کنی. بعد از اینکه ازدواج کردین هم مزده حق نداره پاشو بذاره اینجا. فقط خودت تنها بیا. وقتی زنگ زد خبر و بهم داد صداش از شدت هیجان میلرزید. منم سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم با اینکه زیاد خوشحال نبودم. نمیخواستم با مادر مهدی قطع رابطه کنم. از ازدواجای این جوری خوشم نمیومد. ولی دلم و خوش کردم و گفتم بذار ازدواج کنیم کم کم دلشو به دست میارم. راضیش میکنم. قرار شد بیان خواستگاری. بابام هیجان زده شد. مهدی و دوست داشت از رفتاراش مشخص بود تیپ کرد به خودش رسید. یه دست لباس واسه ی مامانم خریدم و گفتم بپوشه. کلی بهش بر خورد گفت اگه قراره واسه سر وضعمون مارو بخوان اصلا میخوام 100سال سیاه این ازدواج سر نگیره. ازش خواهش کردم. به زور دادم لباس و پوشید. هرچند یه چادر رنگی هم سرش کرد ولی بازم خیلی بهتر از قبل بود. خونه و زندگیمون قابل مقایسه با اونا نبود ولی سعی کردم تمیز باشه. از اینکه بالاخره مهدی داشت مال من میشد خوشحال بودم.

بالاخره اومدند. رفتم جلو سلام کردم. مهدی یه دسته گل بزرگ داد دستم تشکر کردم. گفت خیلی ناز شدی ته دلم ضعف رفت. رفتم جلوی مادر مهدی بهش گفتم خیلی خوش اومدین. حسابی به خودم رسیده بودم. میخواستم دلشو به دست بیارم. قیافه م بهتر شده بود ولی اصلا بهم نگاه هم نکرد فقط گفت ممنون. رفت نشست. مادرم چند دقیقه بعد اومد نشست. فقط هم یه سلام ساده کرد. مادر مهدی هم فقط گفت سلام. ولی بابام ذوق میکرد. حسابی نعشه بود چرت هم نمیرفت. چند بار با مادر مهدی حرف زد اما مادر مهدی تحویلش نگرفت. شروع کرد با مهدی حرف بزنه. ما هم ساکت نشسته بودیم. یکم که حرف زدند و من چایی و میوه اوردند قرار گذاشتند که یه روز توی هفته ی بعد بیان واسه ی بله برون. مهدی و بابام حرف میزدند و مامانم و مامان مهدی هم فقط با سر تایید میکردند. ته دلم خوشحال بودم که هر دوشون ساکت بودند. حداقل دعوا و درگیری درست نمیشد. اون روزا واقعا بی پول بودیم. نگران بودم .نمیخواستم جلو ی خانواده ی مهدی شرمنده باشیم.

واسه ی مراسم عقد و خرید حلقه نیاز به پول داشتیم. بابام یکم پول از عموم قرض گرفت. هرچند که خانواده ی مهدی اصرار داشتند که مهدی نیاز به حلقه نداره. مادر مهدی با اینکه با ازدواجون مخالف بود ولی سنگ جلوی پامون نمینداخت وضعمون و خوب درک میکرد. شاید واسه ی همین اصرار میکرد که ماچیزی برای مهدی نخریم. بله برون خیلی راحت و بدون دردسر انجام شد. دوتا از عموهام اومده بودند با یکی از عموهای مهدی و مادرش. خانواده ی من کم توقع بودند. شاید مادر مهدی فکر میکرد از اون خانواده های گدا گشنه ایی هستیم که حالا سر مهریه میخوایم تیغشون بزنیم. بدون هیچ مشکل و اختلاف نظری سر مهریه کنار اومدیم. قرار شد هفته ی بعد عقد کنیم و وقتی جهازم اماده شد بریم تو اپارتمانی که مادر مهدی براش خریده بود. راحت تر از اونی که فکر میکردم مراسم عقد انجام شد. دیگه منو مهدی راحت شده بودیم. میتونستیم با خیال راحت ساعتها کنار هم باشیم. مهدی خیلی گرم و مهربون بود. واقعا دوستش داشتم. با اینکه خیلی سختیا رو تحمل کرده بودم تا بهش برسم ولی فکر میکردم ارزشش و داشته. مادرم اولا زیاد مهدی و تحویل نمیگرفت اما کم کم قبول کرد که باید مهدی و قبول کنه. چون دیگه هیچ راهی نبود که من زن محمد بشم .

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade

#قسمت_سی

فهمیدم مادرش شمشیر و از رو بسته
میخواست اذیتم کنه
خودمو جمع و جور کردم و صاف نشستم سر مبل
با خودم گفتم هر چی گفت جوابشو میدم
نمیذارم بزنه تو سرم
گفتم بیای خونه و زندگیمونو ببینی تا بفهمی چقدر بین ما و شما فاصله ست
مهدی عصبانی شده بود از قیافش معلوم بود
اومدم جواب مامانشو بده که اشاره کردم هیچی نگه
ادامه داد من به مهدی گفتم هرکی و میخوای انتخاب کن تا برات بگیرم چون اعتقاد داشتم پسرم خوش سلیقه ست
چون سلیقه شو تو انتخاب سحر بهم نشون داد اما انگار این بار گند زده
گفتم بیای ببینمت اگه به دلم نشستی قبولت کنم
اصلا هم به حرفایی که پشت سرتون زدن توجه نکنم اما واقعا شوک زده شدم
نمیتونم بگم پسرم گول ظاهرت و خورده چون اصلا قشنگ نیستی خیلی لاغر و رنگ بریده ایی
راستش تنها فکری که من در باره ت میکنم اینه که پسرمو گول زدی تا بیاد بگیرتت
از شدت عصبانیت به حد انفجار رسیده بودم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم
گفتم تموم شد؟
هیچی نگفت
گفتم اصلا دلم نمیخواست مجبور بشم اینجوری جوابتونو بدم اما مجبورم کردین
من نمیدونم مهدی منو واسه ی چی انتخاب کرده اما میدونم خودم چرا انتخابش کردم
من مهدی و بخاطر شعور بالا و شخصیت فوق العاده ش انتخاب کردم
اگه شما فکر میکنین که من بخاطر پول یا ثروت تون سمت پسرتون کشیده شدم
باورکنین من تا امروز خبر نداشتم وضع مالیتون چه جوریه مهدی هم هیچ وقت از این مسائل واسه ی من حرفی نزد
شاید به نظرتون لاغر و رنگ برییده م اما من به خودم افتخار میکنم چون از قیافه ی خودم خجالت نمیکشم
و خودمو همین جوری که هستم قبول کردم
هیچ وقتم نخواستم با کرم و وسایل ارایشی خودمو دیگران و گول بزنم
من از خودم خجالت نمیکشم
چون همیشه رو پای خودم ایستادم کار کردم و احتیاجات خودمو بر اورده کردم
حتی الانم کار میکنم وتو نبود بابام کمک خرج مادرم هستم
من هیچی از شما نمیخوام
فقط مهدیو میبخوام چون دوستش دارم و به خودم افتخار میکنم که عاشقش شدم
عاشق کسی که با وجود این طرز فکر که تو خانواده ش حکم فرماست هیچ وقت همرنگ خانواده ش نشده
دیگه نمیدونستم چی بگم
به مهدی گفتم من دیگه میرم
گفت صبر کن میرسونمت
یه خداحافظی سرد کردم و از خونه شون زدم بیرون
حتی به مادرش فرصت ندادم که بخواد دوباره زبون درازی بکنه
تو ماشین ساکت بودم
مهدی هم هیچی نمیگفت
لحظه ی اخر خواست بابت کاری که مادرش کرده بود معذرت بخواد که گفتم هیچی نگو
هیچوقت واسه کاری که نکردی معذرت نخواه
باورم نمیشد انقدر وضع مالیشون خوب باشه .

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

این قسمت از داستان رو #خانم_ها مخصوصا #مادران حتما بخوانند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

#قسمت_سیوپنج

مهدی با گل خریدناش هدیه خریدناش دل مادرمو به دست اورده بود. ولی من هنوز نتونسته بودم به دل مادر مهدی نفوذ کنم. به مهدی گفته بود به هیچ نحوی منو نبره خونشون. از اولم شرطش واسه ی قبول این وصلت همین بود. نمیذاشتم مادرم بفهمه که خونه ی مادر مهدی نمیریم. گاهی میرفتیم رستوران و بعد میومدیم میگفتیم خونه ی مامان مهدی بودیم. مادرم کم کم جهیزیه مو جور کرد. هر چند در حدخانواده ی مهدی نبود ولی دیگه همین بود و نمیشد بیش از این توقع داشت. همین 4تا تیکه جهاز و با بدختی و وام و قرض و قوله خریده بودند. بعضی از وسایلمم مادرم از چند سال قبل خرد خرد خریده بود. جهاز و چیدیم تو اپارتمان مهدی. حتی مادر شوهرم نیومد نگاه کنه. مادرم بهش زنگ زد گفت بیایدجهازو ببینید گفت وسایل ماله اوناست ایشاله خیرشو ببینند. عروسی نگرفتیم. تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. رفتم ارایشگاه. یه دست لباس سفید پوشیدم. مهدی دمه در ارایشگاه منتظرم بود. سوار شدم. رفتیم دمه در خونه با پدر و مادرم خداحافظی کردیم. بعد هم دمه در خونه ی مامان مهدی. اومد دمه در اما اصلا با من حرف نزد. پسرشو گرفته بود تو بغلشو گریه میکرد.

دلم براش سوخته بود. حس بدی داشتم. مث یه ادم بی رحمی که یه مادر و از پسرش جدا کرده. از ماشین پیاده شدم. رفتم جلو گفتم ببخشید اگه یه موقع بد باهاتون حرف زدم. نمیخوام یه موقع از دستم ناراحت باشین. جوابمو نداد پسرشو بغل کرد بوسید و خداحافظی کرد و رفت تو خونه. مهدی دستشو حلقه کرد دور کمرمو و گفت ناراحت نشو گلم. گفتم ناراحت نیستم باید بهش فرصت بدم تا بتونه ببخشه. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. نمیخواستم هیجاون لحظات قشنگمونوخراب کنه. دستشو گرفته بودم. بودن با هیچ کس نمیتونست منو تا این حد به ارامش برسونه. عشق مهدی یه عشق کامل بود نه بچه بازی بود نه یه هوس زود گذر. پاییز بود و اکثر ویلاهای شمال خالی بود. خیلی راحت یه ویلای مناسب گیر اوردیم. هوانسبتا سرد بود. کنار ساحل با چوبای نم کشیده اتیش درست کردیم و خودمونو گرم کردیم. اهنگ گذاشتیم و کلی با هم حرف زدیم. از همه ی شبایی که از هم دور بودیم و دلمون هوای همدیگه رو داشت. چند روز خیلی رویایی و با هم گذروندیم. روزایی که برام خاطره انگیز بود. البته تک تک روزایی که با مهدی بودم برام خاطره بود. همه ی دقایقش انقدر قشنگ بود که هنوزم فکر میکنم مهدی فقط یه رویای قشنگ بوده. کاش میتونستم همه ی اون رویاهای قشنگ و تو ذهنم ثبت کنم ذخیره کنم. تا هر وقت تو زندگیم کم میارم بتونم ازش استفاده کنم.

چقدر نقشه کشیدیم. اسم انتخاب کردیم واسه بچه هامون. مهدی دختر میخواست من پسر. همیشه دلم میخواست یه داداش داشتم فکر میکردم اگه داداش داشتم هیچ کسی جرات نمیکرد اذیتم کنه. الانم دلم میخواست یه پسر داشتم. یه پسر که واسه ی همیشه حامیم باشه. مهدی میگفت میخوام دخترم عین تو باشه. میگفتم اگه مث من باشه باید در به در براش دنبال شوهر بگردیم. میخندیدم و میگفت خیلی دیوونه ایی. تو خوشگل ترین دختر دنیایی. از مسافرت بر گشتیم. مادر مهدی نبومد دیدنمون. ولی مادر من اومد سوغاتیایی که براش خریده بودم و بهش دادم. چیزایی که واسه ی مامان مهدی خریده بودم رو هم دادم مهدی ببره برای مادرش. ولی چند روز بعد دیدم زیر صندلیه ماشینه. سوغاتیامون و قبول نکرده بود و مهدی به من نگفته بود. به روش نیاوردم نخواستم ناراحت شه. اوضاع زندگیمون خوب بود. یه روز که از خونه ی مادرم برمیگشتم میلاد و دیدم. منتظرم بود تا چشمش به من افتاد راه افتاد دنبالم

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان باشید
🚩#مژده_و_میلاد

#پیشنهاد میکنم بخوانید. مخصوصا بانوان

@majaleye_khanevade
#قسمت_سیوشش

محلش نذاشتم. دنبالم اومد تا تویه کوچه ی خلوت گیرم کشید. بهم گفت میدونم ازدواج کردی بی معرفت چرا بهم نگفتی. گفتم بس کن میلاد ولم کن. گفت مگه نگفتم حق نداری زن این پسره بشی. گفتم به تو مربوط نیست. گفت باور کن خیلی دوستت دارم. گفت میخوام باهات باشم. گفتم حالم ازت به هم میخوره. گفت اگه بهم راه ندی میرم به مادر شوهرت میگم که چه دورانی با هم داشتیم. گفتم برو هر گوهی میخوای بخور برام مهم نیست. من به مهدی میگم که مزاحمم شدی. گفت مهدی همه چیو میدونه مادر شوهرت که نمیدونه. مژده منو سر دنده لج ننداز. باهام راه بیا که اذیتت نکنم. دیگه جوابشو ندادم. راهمو کشیدم ورفتم. حالم ازش به هم میخورد. فکر نمیکردم انقدر نامرد باشه. حالا که زندگیم خوب بود حالاکه همه چی اروم بود باز اومده بود. خودمو رسوندم خونه. تردید داشتم. نمیدونستم به مهدی بگم یا نه. نمیخواستم بفهمه باز دیدمش. میترسیدم باز هم مث سری قبل بشه و جواب صداقتمو همون جوری بده. ولی اگه نمیگفتم و میلاد میرفت پیش مادرمهدی و اونم از زبون مادرش میفهمید بدتر میشد. تصمیم گرفت بهش بگم مهم نبود عکس العملش چی بود. من باید وظیفه مو انجام میدادم. باید صبر میکردم بیاد خونه بهش بگم شاید اگه پشت تلفن میگفتم اعصابش خرد میشد.

اومد خونه غذاشو بهش دادم. نشستم کنارش. مهدی جان یه چیزی میخوام بهت بگم نمیخوام ناراحت بشی. چیه عزیزم. امروز میلاد و دیدم. اخماش رفت تو هم. افتاد دنبالم. اصلا محلش نذاشتم. باور کن راست میگم تهدیدم کرد میره همه چیو به مادرت میگه. همه چی یعنی اینکه قبلا باهاش دوست بودم. منم بهش گفتم بهت میگم. ترسیده بودم هول شده بودم. مهدی هیچی نمیگفت. حرفام که تموم شد گفت فعلا از خونه نرو بیرون تا حال اون عوضی رو هم جا بیارم. دیگه حرف نزدم. نخواستم با پر حرفیام بیشتر کلافه ش کنم. نشست پای تلویزیون. دیر وقت بود. گفتم پاشو بریم بخوابیم. گفت خوابم نمیاد. یکم نشستم کنارش. داشت پای تلویزون چرت میرفت. گفتم مهدی نمیای بریم بخوابیم. گفت همین جا میخوابم. رو کاناپه دراز شد. رفتم براش پتو اوردم. نمیدونم چرا انقدر گاهی بی منطق میشد. من با تمام وجودم دوستش داشتم. نباید به احساسم شک میکرد. تا صبح تو تختم غلط میزدم و اشک میریختم. طاقت نداشتم ازش جدا بخوابم. روز بعد بدون صبحونه رفت.

باهامم حرف نزد. خیلی بهم سخت میگذشت. شب که اومد باهاش کلی حرف زدم. گفتم اگه میلاد میاد اذیت میکنه تقصیر من نیست. گفت پس تقصیر کیه؟ گفت مژده من طاقت ندارم این پسره بهت نزدیک شه. اعصابم میریزه به هم میفهمی یا نه. گفتم مهدی خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن میلاد واسه من دیگه هیچی نی. خواهی نخواهی مهدی روم حساس شده بود. بهش شک داشت. اگه میدید تلفنم اشغاله ازم بازجویی میکرد گیر الکی میداد. اما من هنوزم دوستش داشتم. بیشتر از همیشه. بی اجازه ش پامو از خونه نمیذاشتم بیرون. حتی دیگه تنهایی هم خونه ی مامانم نرفتم میخواستم اعتمادشو جلب کنم. با بیرون نرفتن من کم کم مهدی اروم شد. باز به حالت قبلش برگشت. بازم مهربون شده بود. برام گل میخرید وبهم عشق میداد. نمیخواستم این همه خوشی و با هیچی تو دنیا عوض کنم. مهم نبود اگه هیچ وقت واسه ی مادرم مهم نبودم. مهم نبود اگه مادر شوهرم منو نمیخواست این مهم بود که من مهدی و دوست داشتم و اونم منو. حدود 6ماه از زندگیمون میگذشت و هر روز بهتر از روز قبل بود. زنگم زد اماده شو مژده دارم میام. اماده م عزیزم. من 5دقیقه دیگه اونجام. قرار بود به مناسبت روز ولنتاین بریم بیرون. خوشحال بودم. ارایش کرده بودم. باورم نمیشد اون روز قشنگ به کابوس تبدیل بشه .فکر میکردم هیچی نمیتونه اون همه خوشی و ازم بگیره. صدای بوق ماشینشو شنیدم. با عجله از پله ها رفتم پایین. در ماشین و باز کردم یه گل رز رو صندلی بود. گل و برداشتم بو کشیدم گفتم مرسی عزیزم. گفت قابل تو رو نداره گلم. بوسیدمش راه افتاد. دستشو تو دستم گرفته بودم. از کوچه رفت بیرون. هنوز وارد خیابون نشده بود که یه ماشین از بغل با شتاب کوبید به جلوی ماشینمون.

🚩#قسمت_پایانی این داستان امشب (25 تیر) ساعت 22 قرار خواهد گرفت.

داستان جذاب "#از_پدرم_متنفرم" تازه شروع شده در لینک زیر آنلاین بخوانید.👇

@majaleye_khanevade
🚩#مژده_و_میلاد

#پیشنهاد میکنم بخوانید. مخصوصا بانوان

@majaleye_khanevade

#قسمت_سیوهفتم (آخر)

صدای خیلی بلندی اومد. ماشین یه تکون بزرگ خورد و ودیگه هیچی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم و مادرم بالای سرم نشسته و داره اشک میریزه. همه ی بدنم درد داشت. حتی نمیتونستم حرف بزنم. ولی میترسیدم. مهدی؟ وای نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. مادرم دید به هوش اومدم هیجان زده شد. مژده مامان خوبی؟ میخواستم یه جوری ازش بپرسم مهدی کجاست ولی ماسک تنفس دمه دهنم بود و مانع از حرف زدنم میشد. مامانم از اتاق دوید بیرون و با یه دکتر اومد. دکتر اومد بالای سرم. خوبی خانوم؟ باسرم تایید کردم. گیج بودم ولی تو اون حالت تمام فکر و ذکرم مهدی بود. باز خوابم برد. دفعه ی بعد که به هوش اومد خواهرم و دیدم بالای سرمه. نمیدونستم چقدر گذشته بود. دلم میخواست دستامو تکون بدم ماسک و بردارم و به خواهرم بگه مهدی کجاست. اگه خوب بود چرا بالای سرم نبود. خواهرم دید بیدار شدم. گفت خوبی مژده؟ نمیتونستم حرف بزنم اشک از گوشه ی چشمام جاری شد. خواهرمم به گریه افتاد. حتما یه چیزی شده بود که همشون گریه میکردند.

دفعه ی بعدی که بیدار شدم خبری از ماسک تنفس نبود. خواهرم هم کنار تخت خواب بود. صداش کردم به زور یه صدای نحیف از ته گلوم در اومد. صدامو نمیشنید. تکرار کردم مژگان. چشماشو باز کرد و نگام کرد. گفتم مهدی خوبه؟ اسم مهدی و که اوردم باز گریم گرفت. گفت اره عزیزم خوبه و اونم باهام گریه کرد. گفتم اگه خوبه پس کوشش چرا نمیاد عیادتم. گفت پاشو عمل کردند تو بخش مرداست اجازه نمیدن بیاد. گفتم مژگان راست میگی؟ گفت به خدا راست میگم به جون ارین پسرم راست میگم. یکم خیالم راحت شد. تازه یاد خودم افتادم. درد داشتم خیلی زیاد. ولی نمیتونستم بدنمو تکون بدم هنوز نمیدونستم چه بلایی سرم اومده. به مژگان گفتم بیا ملحفه مو پس بزن. گفت واسه چی گلم بگیر بخواب. گفتم میخوام ببینم چقدر اسیب دیدم. گفت عزیزم بعد میبینی. از حرفش ترس به جونم افتاد. گلوم خشک شده بود. دیگه نمیتونستم حرف بزنم زدم زیر گریه.

اونم مث ابر بهار اشک میریخت. اومد جلو ملافه مو که پس زد دیدم تو قسمت سینم پانسمان داره. دستگاه تنفس هم واسه ی همون بود. دستام سالم بودند. میتونستم تکونشون بدم. به مژگان گفتم ملافه رو بردار میخوام پاهامو ببینم. گفت نه مژگان. پاهامو حس نمیکردم. وای نکنه پاهام.!! مژگان پاهام چی شده؟ ملافه رو زد کنار یکی از پاهام نبود. وای خدای من طاقت اینو نداشتم. شروع کردم به جیغ زدن. مزگان دوید پرستارا رو صدا زد. از بس جیغ زده بودم به حنجرم فشار اومد. حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاد و الانه که خفه بشم. حس بدی بود. وای یعنی دیگه نمیتونستم راه برم. پرستارا یه ارامبخش زدند و ظرف چند ثانیه از حال رفتم. هر بار به هوش میومدم فقط اشک میریختم. دیگه حتی به مهدی هم فکر نمیکردم. همون موقع که تصادف کرده بودیم و جلوی ماشین له شده بود پای من و مهدی هم با ماشین له شده بود. اما چون شدت ضربه از طرف من بیشتر بود پای من له شده بود و پای مهدی با یه عمل خوب شد. دکترا واسه ی اینکه لخته ی خون نزنه به قلبم پامو قطع کرده بودند. دیگه نمیخواستم با هیچکس حرف بزنم.

حتی وقتی مهدی بعد از چند روز با پای گچ گرفته و سر و صورت داغون اومد خوشحال نشدم. نمیخواستم ببینمش. میدونست چه بلایی سرم اومده. دسته گلشو گذاشت کنارمو شروع کرد نازم کنه. اما بهش گفتم برو نمیخوام ببینمت. از فکر اینکه بخوام با اون وضعیت با مهدی زندگی کنم دیوانه میشدم. بعد از چند وقت مرخص شدم. گفتم ببرنم خونه ی مامانم. نمیخواستم برم پیش مهدی. گفته بودم هیچ کس نیاد عیادتم. از ترحم همه شون حالم به هم میخورد. هر بار مهدی میومد عیادتم میگفتم نمیخوام ببینمش. گاهی به زور میومد به دیدنم اما من نمیخواستم ببینمش. پای اون خوب شده بود و من یه پا بیشتر نداشتم. روز گار بدی داشتم. به شدت افسره شده بودم. با هیچکس حرف نمیزدم و با کوچکترین حرف اشکم راه میفتاد. به محض اینکه حالم خوب شد گفتم طلاق میخوام. مهدی 1سال رفت و اومد تا نظرمو عوض کنه ولی من حاضر نبودم با اون وضعیت زن مهدی باشم. هنوزم دوستش داشتم ولی میخواستم تا براش عزیز بودم ازش جدا شم. نمیخواستم یه روزی انقدر ازم خسته شه که خودش بذارتم کنار. بلاخره ازش جدا شدم. با اینکه هنوزم با تمام وجودم دوستش دارم. با اینکه حتی مرور خاطراتش بهم ارامش میده. ولی دیگه هرگز نخواستم ببینمش.و من تازه دارم با معلولیتم کنار میام.

داستان واقعی زندگی #مژده متولد 68

پایان

——
همراهان گرامی از فردا منتظر داستان جدید و جذاب دیگری باشید.

سایر رمان و داستان های سریالی و #بدون_سانسور در لینک زیر 👇👇
@majaleye_khanevade