مجله خانواده
98 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستونه

قبول کرد کارمو ادامه بدم
گفت با مادرش صحبت میکنه
بهش میگه که چقدر دوستم داره
گفت شرایطتتو براش توضیح میدم
میگفت مامانم خیلی خوبه
میگفت ببینتت عاشقت میشه
میگفت زود ه زود میام خواستگاریت
حساب کتابامون درست از اب در نیومده بود
مادر مهدی قبل از اینکه بیاد خواستگاریم از در و همسایه تحقیق کرده بود
نمیدونم کی گفته بود که من با محمد نامزدم
ماجرای زندان رفتن بابامم گفته بودن
اینم افتاده بود سر دنده ی لج که هر کسی و حاضرم برات بگیرم جز این
مهدی میگفت غصه نخور راضیش میکنم
اما مگه میشد غصه نخورم
به فرض اینکه مامان مهدی هم راضی میشد و میومد خواستگاری اگه رفتار مامانم و میدید میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد
رابطه ی من و مهدی خوب بود
هیچ وقت اجازه نمیداد حاشیه ها روی اصل رابطمون تاثیر بذارن
میگفت بیا در مورد این چیزا حرف نزنیم
به خواهرم گفته بودم که به مامانم بگه یه نفر و میخوام و قراره بیاد خواستگاریم
مامانم هم در جوابش گفته بود اگه کسی شرایط باباتو فهمید و حاضر شد بگیرتش من حرفی ندارم
این حرف مامانم ته دلم و خالی کرده بود
میگفتم نکنه مامان مهدی مخشو بزنه
بگه بیا بریم بهترین دختر و برات میگیرم قید اینو هم بزن
این دفعه مث دفعه ی قبل نبود
نمیتونستم به این راحتی قیدشو بزنم
من روی مهدی بیش از اینا حساب باز کرده بودم
این بار فقط به چشم همسر اینده م میدیدمش
دیگه به غرغرای مامانم توجه نمیکردم
بیشتر باهاش میرفتم بیرون
نمیخواستم تنهاش بذارم
میخواستم همیشه و همه جا کنارش باشم
یه روز بهم گفت میخوام به مامانم معرفیت کنم
گفتم روم نمیشه
گفت اشکال نداره مامانم زن خوبیه
از روبرو شدن با مادرش میترسیدم
از فکر اینکه ببینتم و بهم کم محلی کنه حالم بد میشد
من طاقت رفتار سرد و از هیچکسی نداشتم
چون معتقد بودم هر کسی مسئول کارهای خودشه و هیچ کسی حق نداره بخاطر اشتباهات پدر یا مادرم با من بد رفتار کنه
سر وضعم مرتب و ساده بود
یه مانتو مشکی ساده با یه شال مشکی و یه جفت کفش اسپرت
گفت مامانم خبر داره که قراره بیای
گفت خودش گفته ببرمت ببینیش
میگفت مامانم اگه ازت خوشش بیاد دیگه هیچی براش مهم نیست
از شدت اضطراب کف دستام عرق کرده بود
میترسیدم
خلاصه زنگ زدیم و مادرش ایفون زد رفتیم توی خونه
خونه شون خیلی بزرگ بود
یه ماشین دیگه هم تو خونه بود که فکر کنم ماله مامانش بود چون بابای مهدی چند سال قبل فوت کرده بود
از در که رفتم تو مادرش و دیدم که دمه در به انتظارمون وایساده
با دیدن مادرش از سر و وضعم خجالت کشیدم
لباسایی که مادرش تو خونه پوشیده بود از لباس مجلسیای ما بهتر بود
خیلی خوشگل و خوش هیکل بود
رفتم جلو سلام کردم دست دادم
اونم جواب سلامم و داد و گفت بیا بشین
از پشت سر مهدی رفتم روی مبل کنارش نشستم
زیاد خودمو بهش نچسبوندم نمیخواستم فکر کنه رابطه ی خیلی نزدیک باهم داریم
نشست رو به روم
گفت استرس داری؟
از حرفش شوکه شدم گفتم نه واسه چی؟
گفت دستات خیس عرق بود باهام دست دادی
سرمو انداختم پایین خجالت کشیدم
مهدی گفت خب طبیعیه منم اگه بخوام واسه ی اولین بار مامان مژده جان و ببینم استرس میگیرم
یکی از ابروهاش و داد بالا و گفت تو زبون مژده ایی؟
مهدی ساکت شد

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#هوس_باز


@majaleye_khanevade


#قسمت_بیستونه

میخواستم لباسمو عوض کنم که در زدن.
_بیا تو
رعنا:سلام آقا
همه ی اهالی خونه عادت داشتن به من بگن آقا.
_سلام.لطفا حمومو برام آماده کن
_چشم
لباسمو در آوردم.زیر چشمی بهم نگاه کرد.و بعد خیلی سریع همه چیزو برام آماده کرد.اجازه گرفت و از اتاق رفت بیرون.وارد حموم شدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.بعد از چند ثانیه تصویر دو چشم مشکی تو آینه دیده شد.دارم توهم میزنم.از آینه رو گرفتم. شلوارمو در اوردم و رفتم تو وان.
بعد از گذشت نیم ساعت یکی اومد پشت درو گفت آقا فرناز خانم اومدن.
_باشه بهشون بگین راحت باشن منم الان میام.
یه ربع دیگه هم تو وان موندم.آرامشیو که میخواستم پیدا کردم.ولی خواب آلودگی هم سراغم اومده بود.روبدوشامپر تنم کردم.اومدم بیرون.ساعتو نگاه کردم.6 و نیم بود.
با همون روبدوشامپر از اتاق رفتم بیرون.دو تا از خدومتکارا تو سالن داشتن کاراشونو انجام میدادن.فرناز با یه تاپ مشکی و شلوار لی روی مبل نشسته بود.فکر کنم فهمید کسی داره از راه پله میاد پایین.سرشو بلند کرد.چشمش که به من افتاد برق زد.از جاش بلند شد اومد سمتم.
فرناز:سلام عزیزم
براش یه لبخندکوچیک زدمو گفتم:سلام خوبی.؟
اومد سمتم.قدش از من کوتاه تر بود.روی پاهاش بلند شد و لبامو بوسید.اول حس بوسیدنشو نداشتم ولی از بس طولانیش کرد و با رژ طعم داری که زده بود منم وسوسه شدمو دستمو گذاشتم دور گردنش.بعد از بوسه ی محکمی که از هم گرفتیم ازش جدا شدم به سمت مبل رفتم و خودمو روی اون ولو کردم.فرناز با لبخند اومد سمتم.کنارم نشست.دستشو گذاشت توی موهام و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود.
تنها عکس العمل من فقط یه لبخند بود.
فرناز:سرسنگین شدی.حتما خسته ای.آره عزیزم؟
نفسمو پر صدا دادم بیرون و چشمامو بستم گفتم:
_آره گلم امروز یکسره رانندگی کردم.اصلا استراحت نداشتم.
دستاش آروم اومد روی صورتم و به حالت نوازش روی صورتم تکون داد.چشمامو نیمه از کردم.ربابه و فرنگیس اینجا بودن.این دختر شرم و حیا نداشت.حداقل احترام ربابه رو نگه میداشت.برای ثانیه ای فکر کردم اگه وستا هم اینجا بود این کارارو میکرد؟فرنگیس با سربه زیری دو لیوان شربت برامون آورد.بیچاره ها.خودشون از شرم سرشونو بالا نمیکنن.چرا تا به حال به معذب بودنشون توجه نکرده بودم.
چشمامو به فرناز دوختم که هر لحظه شیطنتاش بیشتر میشد.یه دختر چشم عسلی,با صورت و بدن برنزه شده و ابروهای تتو کرده,لبای قلو ای بزرگ,موهای فندوقی که تا کمرش بیشتر نمیرسید.این در برابر وستای من هیچ بود..
چی گفتم؟وستای من!!!خستگی بدجور بهم فشار آورده.برای پرت کردن حواسم سعی کردم خودمو با فرناز سرگرم کنم.احتمالا امشب میخواست اینجا بمونه.باباش فرانسه بود.خونواده ی اُپنی داشتن.بعد از خوردن شام و حرف زدن حدود ساعتای 9 با فرناز رفتیم تو اتاقم.روی تخت دراز کشیدم.ولی فرناز رفت سمت بطری مشروبی که کنار تختم بود.دو تا جام پر کرد آورد سمتم.
فرناز:به سلامتی
به سلامتیه کی؟فقط همین؟چرا ادامه اش نداد.وستا مشروب خوردن دوست نداشت.اینو از نگاه هاش توی تولد فهمیدم.پس چرا من میخورم؟یه دختر بچه می دونه مشروب بده ولی من که سنم بیشتر از اونه هنوز این مسئله رو درک نکردم.اون اعتقاداتش خیلی قوی تر ازمنه.دیگه دارم به مرز دیوونگی میرسم.بیش از حد دارم بهش فکر می کنم.برای فرار از این افکار نیم خیز شدم و جامو یک نفس سر کشیدم.فرناز درحالیکه کمی یقه ی روبدوشامپرمو باز کرده بود وداشت سینمو نوازش میکرد باعشوه باهام حرف می زد.ولی من اصلا حواسم بهش نبود.داشتم داغ میشدم.دستمو گذاشتم رو لبای فرناز و لب پایینشو نوازش کردم.دیگه دست خودم نبود..
بلاخره شیطنتای فرناز و اون مشروب ها کار خودشون رو کردن و من .....
وستاشب یکشنبه بود که رسیدیم خونه ی عموشون.از ماشین پیاده شدیم.خونه ی عمو یه طبقه بود.با 300 متر زیربنا توی شرق تهران.مامانم زنگ زد.بعد از باز شدن در وارد خونه شدیم.خونواده ی عمو از خونه خارج شدن و اومدن استقبالمون.مامانمو زن عموکه بعد از مدت ها هم دیگه رو میدیدن و خیلی دلشون برای هم دیگه تنگ شده بود رفتن تو بغل همدیگه.منم ساقی رو محکم بغل کردم.دلم براش یه ذره شده بود.آروین زیر بغل عمو رو گرفته بود.باباهم داشت میرفت سمت عمو.فکر نمیکردم حال عمو تا این حد بد باشه.ساقی هنوزم مثل گذشته بود.البته از لحاظ قیافه.چشمای قهوه ای تیره قد متوسط.موهای قهوه ای.چهره ی جالب و با نمکی داشت.با هم سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم.بعد از بغل کردن زن عمو رفتم جلوی در خونه تا به عمو هم سلام کنم.با ذوق و شوق خودمو پرت کردم تو بغل عمو علی.خندش گرفت.عمو علی:چیکار میکنی دختر؟سرمو بلند کرد و لپامو با محبت بوسید در حالیکه یه حلقه ی اشک دور چشماش بود.

همه روزه ساعت 11 , 18 و 23 منتظر این داستان جذاب باشید. https://telegram.me/joinchat/AAAAAD_XveStC--N0HLf6g