مجله خانواده
100 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_نوزدهم

ماشینشو سر خیابون دیدم. همین که منو دید از ماشین پیاده شد و کنار ماشینش وایساد. از دیدن چهره ی اروم و خونسردش احساس ارامش میکردم. مهدی میتونست منو شاد کنه زندگیمو اروم کنه. براش لبخند زدم اومد جلو کسی اونجا نبود. خوبی مژده جان. خوبم عزیزم. میدونستم خوب نیستی اما بخاطر اینکه کسی نبینتت دور از خونتون ایستادم شرمنده. نه عزیزم کار خوبی کردی حالم دیگه خوب شده. در ماشین و برام باز کرد. سوار شدم. چی شد تو که خوب بودی. چرا یهو حالت بد شد؟ اصلا چرا نمیگی چت بوده فقط میگی بد بودم؟ یکم نگاش کردم. نگرانم بود. نمیخواستم نگرانم باشه. بهش گفتم که مریض نبودم گفتم تو خونه مشکل داشتم. گفت اگه دوست داری بگو مشکل چی بوده وگرنه اصرار نمیکنم. گفتم اگه نگم راحت ترم. گفت باشه عزیزم. نمیدونستم کار درستیه که میلاد و بهش نگم یا نه. من تصمیممو گرفته بودم. انتخابش کرده بودم. اما نمیخواستم با گفتن این موضوع باعث بشم بهم شک کنه. نمیخواستم نگرانم بشه. تو افکار خودم معلق بودم که بهم گفت مژده ؟

گفتم جانم؟ گفت این دو سه روز که ندیدمت فهمیدم چقدر احساسی که بهت دارم قویه. خیلی دلم تنگ شده بود. گفتم ممنون عزیزم منم دلم تنگ شده بود. گفت مژده من قصد ازدواج دارم. اگه چنین قصدی نداشتم هیچ وقت طرف تو نمیومدم. میرفتم دنبال دخترایی که فکر خوشگذرونین و خیلی هم ازادند. میخوام باهات ازدواج کنم. حتما خودتم فهمیدی این مساله رو. قبل از تو میخواستم با سحر ازدواج کنم. اما الان خیلی خوشحالم که سحر منو پس زد. خوشحالم که بهم خیانت کرد و من باهاش ازدواج نکردم و با تو اشنا شدم. فکر میکنم خدا خیلی دوستم داشته که تو رو برام رسونده. حالا قبل از همه چیز. قبل از اینکه با کسی صحبت کنیم. میخوام خودت بهم بگی حاضری با من ازدواج کنی؟ الان ازت جواب نمیخوام. میخوام فکراتو بکنی. شاید تو این مدت با رفتار و اخلاقم اشنا شده باشی. ولی اگه خواستی بیشتر اشنا بشی کمکت میکنم تحقیق کن از بچه های دانشگاه بپرس. هر کاری که میدونی بکن. داشتم نگاش میکردم و هیچی نمیگفتم. نمیدونم چرا باید الان بهم پیشنهاد میداد. الان که من تازه یه تصمیم سخت گرفته بودم. فکر میکرد من یه فرشته م که خدا از اسمون فرستادتم زمین نمیدونم اگه از احساسم خبر دار میشد چیکار میکردی. از عشق و احساس قویی که به میلاد داشتم. میخواستم میلاد و بذارم کنار. نمیخواستم بهش خیانت کنم. حس میکردن بودن با مهدی و فکر کردن به میلاد خیانت باشه. لیاقت مهدی خیلی بیشتر از این بود. دوست داشتم زمانی باهاش ازدواج کنم که تمام احساسم فقط و فقط ماله خودش باشه.

گفتم مهدی جان من الان یکم ذهنم درگیره. یکم ناراحتم معذرت میخوام اصلا نمیتونم فکر کنم ماشینو زد کنار. مژده عزیزم خوبی؟باهام حرف بزن. زدم زیر گریه. بغلم کرد. اولین باری بود که بغلم میکرد. مقاومت نکردم. هیچی نگفتم. حس میکردم تو بغلش که باشم از همه ی غصه های دنیا فارغم. منو محکم تر تو بغلش فشار داد و من بیشتر گریه کردم. میخواستم تمام بغضامو خالی کنم. هیچی نگفت تا اروم شدم. گفت الان نباید بهت پیشنهاد میدادم. نمیخواستم تحت فشارت بذارم معذرت میخوام. من خیلی خودخواه بودم که به خاطر دلتنگیه خودم ازت خواستم باهام ازدواج کنی.دوباره گریه م گرفت. شاید خوبی بیش از حدش بیشتر عذابم میداد. کاش انقدر مهربون نبود. کاش انقدر خوب و فهمیده نبود. قرار شد فعلا در این مورد صحبت نکنیم. یه مشکل دیگه هم بود. اگه مهدی میخواست بیاد خواستگاری باز مامانم میخواست بازی در بیاره. مامانم رضایت نمیداد. میدونستم مهدی انقدر خوبه که اگه براش توضیح بدم درکم میکنه. ولی خانواده ش چی؟ چه طور باید بی احترامی های مامانمو تحمل کنند. سعی کردم به این مسائل توجه نکنم. فعلا فقط میخواستم میلاد و فراموش کنم. اما با بازیایی که میلاد در میاورد شرایط و واسه ی هردومون سخت تر میکرد. چند باری تو کوچمون دیدمش بهش توجه نکردم. وانمود میکردم که نمیبینمش. چپ و راست زنگ میزد به تلفن خونه. و من سعی میکردم گوشیو جواب ندم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#صیغه_اجباری

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانید
#قسمت_نوزدهم

کيف پر پولم را در آغوش کشيده بودم. آنقدر با پنجه هايم کيف را فشار داده بودم که دستانم عرق کرده بود. رامين نيم نگاهي به من انداخت:
-هوه...نگاش کن، پولا مال خودته، خيالت جمع، نگران نباش،
سرم را به نشانه ي تاييد تکان دادم.
-خوب مونا خانم، شما تا يکي دو ساعت ديگه زن صيغه اي من ميشي،
با شنيدن اين حرف سرم را کج کردم و به او خيره شدم که با آرامش رانندگي مي کرد.
-امشب ازت هيچ رابطه اي نمي خوام
به آرامي چشمانم را بستم. خوب امشب به خير گذشته بود...
-امشب برو يه کم به سر و وضعت برس، يخچالو پر کن، به خونواده برس، بهت خبر ميدم کي بياي پيشم، آهان راستي يه چيزي، همه ي ديدارها تو خونه ي منه، يه خونه ويلايي دارم بيرون شهر، تو حاشيه ي شهره، ميريم اونجا، واسه هر دوتامون هم بهتره، شماره موبايلتم بده، اصلا بگو ببينم موبايل داري؟
سرم را به نشانه ي تاييد تکان دادم.
-نترس، چيزي نيست، يه رابطه ي معموليه، مثه همه ي زنو مردها، تو هم که اولين بارت نيست، اذيت نميشي
حس بدي در دلم نشست، هرزه شده بودم؟
-موبايلت چيه؟ ثابته يا ايرانسل؟
به آرامي گفتم:
-ايرانسل
-خوبه، يه شارژ ده تومني بخر بريز توش
آه کشيدم:
-باشه، حالا کي بيام تو شرکت کار کنم؟
-آهان شرکت، حتما خبرت ميکنم، فعلا لازم نيست بياي
به پخش مدل بالايش زل زدم:
-چرا نيام؟ مگه ما با هم طي نکرديم؟
فرمان را به سمت چپ چرخاند:
-خبرت ميکنم، نگفتم اصلا نيا کار نکن که، گفتم خودم ميگم کي بياي
دوباره سر تکان داد و کيفم را فشار دادم تا باز هم بسته هاي مستطيل شکل را لمس کنم.....
..................
با عجله فاصله ي بين حياط تا داخل خانه را دويدم. حالا که مي خواستم اين خبر خوب را به عزيز برسانم، چانه ام مي لرزيد. آنقدر هيجان زده بودم که کفشهاي کهنه ام را از پا خارج نکردم. به ميان خانه پريدم و فرياد زدم:
-عزيز، عزيز
صداي هراسان مادر را شنيدم:
-چيه مونا؟ چيه عزيز؟
خودم را به داخل اطاق انداختم و بغضم ترکيد:
-عزيز، عزيز نگاه کن، عزيز ببين
مادر به سرفه افتاد:
-چيه مونا؟ جون به سر شدم، چرا گريه ميکني؟
به سرعت زيپ کيفم را گشودم و کيف را سر و ته کردم، بسته هاي پول روي رختخواب مادر ولو شد. چشمان مادر از حدقه درآمد:
-واي خدا...واي خدا اينا پوله؟
کمرم خم شد. با گريه گفتم:
-عزيز راحت شديم، ديگه از خونه نميندازنمون بيرون، امروز براي مينا کفش مي خرم
عزيز به گريه افتاد. ميان گريه، سرفه هاي خشکش شنيده مي شد، به صورت رنجورش دست کشيدم:
-مي برمت دکتر، خودم مي برمت
-چقدره مونا؟
-نهصد تومنه عزيز، واي خدايا مرسي، خدايا مرسي، خدايا مرسي
سرم را به رختخواب مادر تکيه دادم و هاي هاي گريستم. مادر سرم را نوازش کرد:
-فدات بشم مونا، فداي ما شدي، خراب ما شدي، حالا کي قراره بري پيشش؟ جوونه مونا؟ جوونه يا پيره؟
سرم را بلند کردم و به چشمان چروکيده اش زل زدم:
-جوونه عزيز، الانم بايد برم باهاش محضر، قراره صيغه کنيم، اومدم دنبال شناسنامه ام،
از رختخواب فاصله گرفتم:
-بايد برم مامان، دير شد، بيرون منتظره، شناسنامه ام تو کمده؟
عزيز همانطور که به بسته هاي پول دست مي کشيد، گفت:
-آره مونا تو کمده، مونا عزيز، خوبه؟ آدم خوبيه؟
سراپا ايستادم و اشکهايم را پاک کردم:
-تا الان چيزي ازش نديدم عزيز
چرخيدم و به سمت کمد رفتم....

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

رمان زیبای #هوس به درخواست شما در کانال دوم قرارخواهد گرفت حتما بخوانید👇

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#همسر_اتفاقی

#قسمت_نوزدهم


تا چند دقیقه تو بغـ ـل بابا مجید آروم گریه می کرد. حتی پیمان هم گریش گرفت. نرگس خانم هم که جای خود داره... منم بغضم گرفته بود. اصلا مگه می شد گریه کردن یه مرد رو که از ته دلشه دید و بی تفاوت بود.
بعد از این که احسان از تو بغـ ـل بابا مجید بیرون اومد شروع به حرف زدن کرد.
احسان - از وقتی بچه بودم هر وقت سراغ پدرم رو گرفتم مادرم گفت که پدرت مأموریته وقتی هم که دیگه مأموریت نمی رفت و پیشم بود قدرش رو ندونستم. مادرم تنها دلگرمی برام بود ولی اونم خیلی زود رفت.
وقتی بابام کنارم بود همیشه ازش گلایه می کردم که چرا تو بچگیم هیچ وقت پیشم نبوده... بهش می گفتم در حقم پدری نکرده. حتی وقتی این اواخر می رفت مأموریت دلم براش تنگ نمی شد ولی الان دلم براش تنگ شده. یه روز که ناراحت بودم بهم گفت که سرم رو بزارم رو شونهاش و گریه کنم من گفتم که احتیاجی به شونه هاش ندارم ولی حالا دلم می خواد که این جا بود دستاش رو می بـ ـوسیدم. مادرم همیشه ازش دفاع می کرد و می گفت اگه پدرت کار می کنه فقط به خاطر اینه که ما راحتر زندگی کنیم ولی من هر دفعه که مادرم این حرف رو می زد باهاش دعوام می شد. وقتی که پدرم رو از دست دادم فکر می کردم مادرم پیشم می مونه ولی اونم تنهام گذاشت.
بعد دوباره خودش رو تو بغـ ـل بابا مجید انداخت و ادامه داد: دلم برای هر دوشون تنگ شده... ولی دیگه پیشم نیستن و فقط حسرتش برام مونده.
از حرفای احسان هممون گریمون گرفته بود. مطمئنم همۀ اون جمع به غیر از من داستان زندگیش رو به خوبی می دونستن. احتمالا تنها دلیل تکرار دوبارش اروم شدنش بود.
پیمان رفت احسان رو بغـ ـل کرد و سعی کرد آرومش کنه. بعد از چند دقیقه احسان بالاخره آروم شد. من یه لیوان آب برای احسان اوردم تا آروم تر بشه بعد از این که آب رو خورد از این که باعث ناراحتی جمع شده بود عذر خواهی کرد. در همین لحظه پویان که تا اون موقع با مهرتاش بیرون بود از در وارد شد.
وقتی حال جمع رو دید متحیر و متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟! چرا همه گریه کردین؟!
پیمان- یه فیلم هندی جدید گرفته بودم خیلی گریه دار بود... بعدا برات تعریف می کنم.
" فکر کنم خود پویان فهمید که دیگه نباید ادامه بده چون بدون هیچ حرفی رفت روی مبل کنار نرگس خانم نشست.
پیمان- حالا نظرتون چیه به مناسبت اضافه شدن به خانوادمون شام همگی مهمون پدر سرهنگ بریم بیرون؟
بابا مجید- حالا چرا از من مایه می زاری؟
پیمان- خجالت داره بابا جون یعنی شما نمی خواین دختر و پسر جدیدتون رو به شام دعوت کنین؟!
بابا مجید- خب اونا مهمون من... نرگس هم که زنمه سر چشمم جا داره... ولی تو باید سهم خودت رو بدی.
پیمان زد پشت دستش: زشته به خدا انقدر جلو جمع زن ذلیل نباشین! ناسلامتی یه زمانی سرهنگ بودینا! یعنی چی زنم سر چشمم جا داره؟! این طوری بخواین پیش برین دو شب دیگه مجبورتون می کنه تو خیابون بخوابینا یا شاید بدتر!
مامان نرگس- دیگه از من گذشته که بخوام این بلاهارو سر بابات بیارم.
پیمان- نگین مامان شما که هنوز خیلی جوونید!
بابا مجید- منظور مامانت این بود که انقدر دوستم داره که دیگه این کارا رو نکنه.
با این حرف نرگس خانم از خجالت گونه هاش گل انداخت.
پیمان گونۀ نرگس خانم رو بـ ـوسید: ببین مامان جان می گم هنوز جوونی... الان شدی مثل این دختر بچه ها که وقتی حرف از عشق و عاشقی می شه گونه هاشون گل می ندازه.
بابا مجید- نه بابا... دیگه گذشت اون زمون که دخترا خجالت می کشیدن! الان خوش به حالشون هم می شه که یکی بهشون بگه دوستت دارم.
پیمان- خب چرا نشه؟ اشکالش چیه؟
نرگس خانم- ای بابا اگه می خواین شام برین بیرون پس چرا منتظرین؟! برین حاضر شین دیگه!
همه با هم شام رفتیم بیرون. شام با شوخی های پیمان برای همگی لذیذ تر شده بود. انگار نه انگار که صبح مثل یه بچه آروم شده بود. تقریبا کل رستوران رو گذاشته بود رو سرش. بعد از این که برگشتیم خونه اونقدر تحت تأثیر ارام بخش ها بودم که بدون این که موقع خواب به چیزی فکر کنم خوابم برد.
درست یک ماه بود که از موندن من تو خونۀ خانوادۀ رسولی می گذشت و من روز به روز به اعضای خانوادۀ رسولی به خصوص مامان نرگس بیشتر وابسته می شدم. اختلاف بین نسرین خانم و مامان نرگس همچنان ادامه داشت که بالاخره آقا نادر، برادر مامان نرگس انقدر با نسرین خانم صحبت کرد تا قبول کرد آشتی کنه.

همه روزه ساعت 12 , 18 , 24 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
@eshgesepid