مجله خانواده
98 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

#پیشنهاد میکنم بخوانید. مخصوصا بانوان

@majaleye_khanevade
#قسمت_سیوشش

محلش نذاشتم. دنبالم اومد تا تویه کوچه ی خلوت گیرم کشید. بهم گفت میدونم ازدواج کردی بی معرفت چرا بهم نگفتی. گفتم بس کن میلاد ولم کن. گفت مگه نگفتم حق نداری زن این پسره بشی. گفتم به تو مربوط نیست. گفت باور کن خیلی دوستت دارم. گفت میخوام باهات باشم. گفتم حالم ازت به هم میخوره. گفت اگه بهم راه ندی میرم به مادر شوهرت میگم که چه دورانی با هم داشتیم. گفتم برو هر گوهی میخوای بخور برام مهم نیست. من به مهدی میگم که مزاحمم شدی. گفت مهدی همه چیو میدونه مادر شوهرت که نمیدونه. مژده منو سر دنده لج ننداز. باهام راه بیا که اذیتت نکنم. دیگه جوابشو ندادم. راهمو کشیدم ورفتم. حالم ازش به هم میخورد. فکر نمیکردم انقدر نامرد باشه. حالا که زندگیم خوب بود حالاکه همه چی اروم بود باز اومده بود. خودمو رسوندم خونه. تردید داشتم. نمیدونستم به مهدی بگم یا نه. نمیخواستم بفهمه باز دیدمش. میترسیدم باز هم مث سری قبل بشه و جواب صداقتمو همون جوری بده. ولی اگه نمیگفتم و میلاد میرفت پیش مادرمهدی و اونم از زبون مادرش میفهمید بدتر میشد. تصمیم گرفت بهش بگم مهم نبود عکس العملش چی بود. من باید وظیفه مو انجام میدادم. باید صبر میکردم بیاد خونه بهش بگم شاید اگه پشت تلفن میگفتم اعصابش خرد میشد.

اومد خونه غذاشو بهش دادم. نشستم کنارش. مهدی جان یه چیزی میخوام بهت بگم نمیخوام ناراحت بشی. چیه عزیزم. امروز میلاد و دیدم. اخماش رفت تو هم. افتاد دنبالم. اصلا محلش نذاشتم. باور کن راست میگم تهدیدم کرد میره همه چیو به مادرت میگه. همه چی یعنی اینکه قبلا باهاش دوست بودم. منم بهش گفتم بهت میگم. ترسیده بودم هول شده بودم. مهدی هیچی نمیگفت. حرفام که تموم شد گفت فعلا از خونه نرو بیرون تا حال اون عوضی رو هم جا بیارم. دیگه حرف نزدم. نخواستم با پر حرفیام بیشتر کلافه ش کنم. نشست پای تلویزیون. دیر وقت بود. گفتم پاشو بریم بخوابیم. گفت خوابم نمیاد. یکم نشستم کنارش. داشت پای تلویزون چرت میرفت. گفتم مهدی نمیای بریم بخوابیم. گفت همین جا میخوابم. رو کاناپه دراز شد. رفتم براش پتو اوردم. نمیدونم چرا انقدر گاهی بی منطق میشد. من با تمام وجودم دوستش داشتم. نباید به احساسم شک میکرد. تا صبح تو تختم غلط میزدم و اشک میریختم. طاقت نداشتم ازش جدا بخوابم. روز بعد بدون صبحونه رفت.

باهامم حرف نزد. خیلی بهم سخت میگذشت. شب که اومد باهاش کلی حرف زدم. گفتم اگه میلاد میاد اذیت میکنه تقصیر من نیست. گفت پس تقصیر کیه؟ گفت مژده من طاقت ندارم این پسره بهت نزدیک شه. اعصابم میریزه به هم میفهمی یا نه. گفتم مهدی خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن میلاد واسه من دیگه هیچی نی. خواهی نخواهی مهدی روم حساس شده بود. بهش شک داشت. اگه میدید تلفنم اشغاله ازم بازجویی میکرد گیر الکی میداد. اما من هنوزم دوستش داشتم. بیشتر از همیشه. بی اجازه ش پامو از خونه نمیذاشتم بیرون. حتی دیگه تنهایی هم خونه ی مامانم نرفتم میخواستم اعتمادشو جلب کنم. با بیرون نرفتن من کم کم مهدی اروم شد. باز به حالت قبلش برگشت. بازم مهربون شده بود. برام گل میخرید وبهم عشق میداد. نمیخواستم این همه خوشی و با هیچی تو دنیا عوض کنم. مهم نبود اگه هیچ وقت واسه ی مادرم مهم نبودم. مهم نبود اگه مادر شوهرم منو نمیخواست این مهم بود که من مهدی و دوست داشتم و اونم منو. حدود 6ماه از زندگیمون میگذشت و هر روز بهتر از روز قبل بود. زنگم زد اماده شو مژده دارم میام. اماده م عزیزم. من 5دقیقه دیگه اونجام. قرار بود به مناسبت روز ولنتاین بریم بیرون. خوشحال بودم. ارایش کرده بودم. باورم نمیشد اون روز قشنگ به کابوس تبدیل بشه .فکر میکردم هیچی نمیتونه اون همه خوشی و ازم بگیره. صدای بوق ماشینشو شنیدم. با عجله از پله ها رفتم پایین. در ماشین و باز کردم یه گل رز رو صندلی بود. گل و برداشتم بو کشیدم گفتم مرسی عزیزم. گفت قابل تو رو نداره گلم. بوسیدمش راه افتاد. دستشو تو دستم گرفته بودم. از کوچه رفت بیرون. هنوز وارد خیابون نشده بود که یه ماشین از بغل با شتاب کوبید به جلوی ماشینمون.

🚩#قسمت_پایانی این داستان امشب (25 تیر) ساعت 22 قرار خواهد گرفت.

داستان جذاب "#از_پدرم_متنفرم" تازه شروع شده در لینک زیر آنلاین بخوانید.👇

@majaleye_khanevade