مجله خانواده
100 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade
#قسمت_بیستوپنج

یه روز که تو ایستگاه اتوبوس واحد بودم دیدم اومد وایساد جلوم. سرمو بلند نکردم. از ماشین پیاده شد صدام کرد. اتوبوس اومد سوار شدم و رفتم. وقت عشق و عاشقی نداشتم باید زود خودمو میرسوندم سر کارم. با ماشین اومد دنبال اتوبوس. ولی حتی از اتوبوسم که پیاده شدم جوابشو ندادم. زنگم زد اما گذاشتم انقدر بوق خورد تا اشغال شد. مهدی منو کنار گذاشته بود. یه روزی که بیش از همیشه بهش نیاز داشتم ولی حالا ........ دیگه نمیخواستمش هیچکسیو نمیخواستم. فقط باید عین سگ میدویدم تا گشنه نمونم. مادرم چند بار تو خونه باهام حرف زده بود. گفته بود غصه ی بابات یه طرف حرص و جوش تو هم یه طرفکاش تو هم شوهر میکردی. کو شوهر؟ خب اره راست میگی اگه کسی هم پیدا شه تا بفهمه بابات زندانه میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه. باید یکی باشه که تو رو همین جوری که هستی بخواد. میدونستم منظورش محمده. دلم میخواست سرش داد بزنم. بگم مامان تو رو قران ولم کن. مگه من تو این خونه جای کی و تنگ کرده. مامان ولم کن بذار زندگی مو بکنم. اگه تو غصه میخوری که سن من داره میره بالا و هنوز شوهر نکردم خودم 1000تا غصه ی دیگه دارم. دلم میخواست بمیرم. واقعا خسته شده بودم. گاهی دلم میخواست عین بعضی از دخترا خر بازی کنم و خودمو بکشم ولی میدونستم حق همچین کثافت کاریایی رو ندارم. میدونستم همچین غلطی بکنم همه چی بدتر میشه. اگه زنده بمونم یه خرج بیمارستان میذارم رو دست ننم بمیرم هم یه خرج کفن و دفن. پس باید مث یه یابو زندگی میکردم . میدویدم دنبال زندگی و به هیچی هم فکر نمیکردم. غرغرای مادرم و میشنیدم و به روی خودم نمیاوردم.

مامانم هراس زده خودشو رسوند. چته مامان. محمد خودکشی کرده. ته دلم خالی شد. خب مرده؟ زبونت و گاز بگیر خدانکنه. اهان خب. تو دلم گفتم مسخره بازی. شروع کرد حرف زدن. بخاطر تو بوده تو خیلی ظالمی از بس کم محلیش کردی اینجور شد. بی خیال مامان به من چه مگه من گفتم بچه بازی در بیاره. میدونی این چند وقته چقدر محمد رفت و اومد چقدر با من حرف زد. اگه یه نفر تو این دنیا باشه که تو رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه اون محمده. مامان من زن محمد نمیشم حتی اگه تا اخر عمرم مجرد بمونم دیگه هم بحثی ندارم باهات. پاشدم رفتم تو اتاقم. همینم مونده بود بشینم غصه ی کارای اینم بخورم. تو افکار خودم معلق بودم که از بیرون صدای جیغ جیغ شنیدم. صدای مامان محمد بود. یکم گوش دادم دیدم داره دعوا میکنه. اما صدای مامانم نمیومد. نمیدونم چرا همه ی زبون درازیاش و غر زدناش واسه من بود و حتی نمیتونست دو کلمه از خودش دفاع کنه . از اتاق زدم بیرون. چه خبره باز که اینجا رو گذاشتی رو سرت. خیلی سلیته ایی دیدی اخرش باعث شد پسرم خودشو بکشه خیالت راحت شد؟

به من چه صداتو بیار پایین. تازه میگی به من چه؟ تو بودی که دلشو گرم کردی در باغ سبز بهش نشون دادی. الانم بهش گفتی خودت و بکش تا ننه ت اینا راضی بشن بیان بگیرنم. فکر کردی الکیه من 100سال سیاه نمیذارم پسرم بیاد یه ترش شده ی بی ابرو رو بگیره. ببین دیوونه بازیای پسر تو ربطی به من نداره. محمد که سهله حتی اگه شماها هم خودتون و بکشین من عروستون نمیشم. من واسه خودم ارزش قائلم اگه قرار بود با همچین پسرایی ازدواج کنم تا حالا100بارشوهر کرده بودم حالا هم گورت و گم کن. دختره ی نا نجیب بی حیا. زبونت و کوتاه کن. مامانم داشت تو صورت خودش میزد و سرخ شده بود. برو گم شو تو خونه انقدر حرف نزن. نه میخوام وایسم ببینم چی میخواد بگه. با مشت زد تو کمرم و گفت میگم برو تو خونه. اومدم تو خونه مامان محمد هنوز داشت جیغ جیغ و گریه میکرد مامانمم معذرت خواهی میکرد و سعی داشت ارومش کنه. حدود نیم ساعت بعد اروم شد و رفت. مامانم اومد تو. تا چشمش به من افتاد باز صداش بلند شد. نمیدونم به کی رفتی که انقدر زبون درازی. هرچی من مظلوم و مردم دارم تو بی ابرویی. چرا اینجوری جوابشو دادی. حالیت نیست اعصابش خرده پسر نازنینش تو بیمارستانه. به من چه گور باباش کاش میمرد و من راحت میشدم ...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#صیغه_اجباری

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند
@majaleye_khanevade

#قسمت_بیستوپنج

اشکها از چشمانم فرو ميچکيد، چانه ام بين پنجه هاي قدرتمندش قفل شده بود. به نوسان بدنش نگاه مي کردم، ناليدم:
-بسه ديگه
دستش را دراز کرد و موهاي جلوي سرم را در دست گرفت:
-آب نبات چوبي، تازه شروعشه، واق واق نکردي هنوز، واق واق نکردي
هق هق کردم:
-اين چه مدلشه؟ اين چه مدلشه رامين؟ کثافت اين چه مدله؟ کشتيم
با چشماني از حدقه در آمده فرياد زد:
-خوبه، خوبه جيغ بزن،
از موي سرم کشيد. سرم به جلو خم شد با قدرت سرم را به کف زمين کوبيد:
-درد داره؟ مي کوبم درد ميگيره؟ سرت داره ميترکه؟
دوباره سرم را به کف سراميک کوبيد. با صداي وحشتناکي که ناشي از کوبيده شدن سرم به سراميک بود، دلم به حال خودم سوخت. باز هم ناليدم:
-واي سرم، عزيز جون، عزيز، مينا..
سرش را خم کرد. دندانهايش در گوشت پيشاني ام فرو رفت:
-اين گه ها کي ان؟ چرا واق واق نميکني تموم بشه؟ واق واق کني تموم ميشه، مونا، آب نبات چوبي، واق واق کني تمومه...
اين بار با قدرت به صورتم کوبيد. سرم به يک طرف چرخيد.
هق زدم،
واق واق کنم تمام است؟
هق زدم
تمام است؟
واق واق کردم
هاپ هاپ هاپ....
تمام شد...
به بدن له شده ام نگاه کردم. همه ي تنم گز گز مي کرد. پس سرم سنگين شده بود و مي سوخت. يک لحظه با خودم فکر کردم که نکند سرم شکسته باشد. به آرامي خودم را تکان دادم، درد در تنم پيچيد. کمرم را بالا کشيدم و به حالت نشسته در آمدم. نگاهم افتاد به رامين که روي ساقهايش نشسته و هر دو دستش را کف زمين تکيه زده بود. با نفرت نگاهش کردم.
يک ميليون به من داده بود، تا همه ي بدنم را آش و لاش کند؟
به ياد چند لحظه ي پيش افتادم که مجبور شدم در مقابلش واق واق کنم.
چقدر تحقير آميز بود،
تلخ و گزنده بود...
سرش را بلند کرد و با آرامش نگاهم کرد:
-پيشونيت داره خون مياد
از شدت غضب لال شده بودم. دستش را به سمت پيشاني ام دراز کرد. خودم را عقب کشيدم. يکي از ابروهايش بالا رفت:
-هوم؟ چي شد؟
چهره ام از شدت نفرت در هم شد. خشم و غضبم فوران کرد، آب دهانم را جمع کردم و با شدت توي صورتش تف کردم.
تکان خورد و سرش را عقب کشيد، دستش را بلند کرد. به زير چشمش که از آب دهان من خيس شده بود، دست کشيد، با اخم نگاهم کرد. دهان باز کردم:
-خيلي آدم کثافت و عوضي هستي، وحشي، قرار بود سلاخيم کني؟ يه ميليون دادي سلاخيم کني؟
همزمان پشت سرم از درد سنگين شد و باعث شد که سرم را خم کنم و ناله کنم:
-واي سرم
دستي پشت سرشانه هاي لختم کشيده شد. با وحشت سر بلند کردم. رامين بالاي سرم ايستاده بود. سرم را بيش از اين بلند نکردم تا نگاهم به بدن برهنه اش نيوفتد. خودم را به يک طرف کشيدم:
-به من دست نزن، حرومزاده ي کثافت، برو گمشو
به آرامي شانه ام را فشار داد:
-عادت ميکني
ميل شديدي پيدا کردم که به ساق پايش لگد بزنم. پاي راستم را بالا آوردم، درد در کمرم پيچيد. نفسم بند آمد:
-واي خدا
صداي نفسش را که بيرون فرستاد، شنيدم:
-شب وازلين بزن، الانم پاشو يه چيزي بخور واسه يه ساعت ديگه جون داشته باشي
چشمانم از حدقه در آمد، يک ساعت ديگر؟
نکند باز هم قرار بود اين شکنجه ها تکرار شود؟
دوباره صداي هاپ هاپم در سرم پيچيد،
خودم را در حد سگ پايين آورده بودم. باز هم دلم مي خواست اشک بريزم، اما نه اول بايد از اين جهنم بيرون مي رفتم:
-تو به گور بابات خنديدي که يک ساعت ديگه هم خبري باشه، کثافت ديوونه، برو گمشو،
صدايم رنگ بغض گرفت:
-من واق واق کردم، آشغال، حيوون با يه آدم اين کارو نميکنه، تو خيابون به آدم تجاوز کنن نميگن واق واق کن،
به زحمت از روي زمين بلند شدم و به سمت لباسهايم رفتم که هر کدام به يک طرف ولو شده بود.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

داستان جذاب #زشت_دوست_داشتنی از امروز در کانال ما در حال ارسال می باشد حتما بخوانید👇👇

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#هوس_باز
#قسمت_بیستوپنج

امشب خواب به چشم من حروم شده.شاید دوره ی جدیدی از زندگیم شروع شده.احساسات جدید من دقیقا از شب تولد به بعد در من به وجود اومد.نـــه.بیشترش همین امشب شکل گرفت.با دومین بوسه ام احساساتم به اوج خودش رسید. تماس بدنم با یک پسر.شاید بهتره بگم با یه مرد.لحظه لحظه ی اون اتفاق توی ذهنم تکرار میشه.حتی لذتشو الانم حس میکنم.یعنی ازش خوشم میاد؟یا هوس سراغم اومده؟هوس اون بدن و هیکل مردونه؟اون چشمای شیطون و در عین حال مغرور.هوس اینکه همه ی آرتا مال من باشه نه مال دختر دیگه ای.نمیخوام آتیش بدن اون از آن دختر دیگه ای بشه.الان این حسو دارم.دلم میخواد هردومون تو آتیش وجود هم ذوب بشیم.من وستـــام.....دختری از جنس آتش....لذتی رو که من امشب بردم باید فقط مال من باشه.آرتا باید مال من باشه.به هر قیمتی.من اونو مست وجود خودم میکنم.الان وقتشه از استعداد زیبایی و حرارت بدنم استفاده کنم.باید استعدادمو برای به دام کشیدن هوس باز ترین و پولدارترین پسر تهران بهره به کار ببرم.کاری میکنم چشمای این پسر هوس باز جز من کسیو نبینه و از بودن با هیچ دختری به اندازه ی بودن با من لذت نبره.امشب توی اون تاریکی....با اون بوسه ها....با اون نوازش ها...با دیدن چشم های داغ و خاکستری یک مرد زندگی من عوض شد.نمیدونم عاشقم یا نه؟نمیتونم به عشقی که در مدت کوتاهی به وجود اومده اعتماد کنم.ولی حس خودخواهیم الان توی اوج خودشه.با دیدن پسری که از خیلی لحاظ برتر از هم نوعان خودشه حس مالکیت اون پسر سراغم اومد.وقتشه یه بازی رو شروع کنم.یه بازی زیبا.....من اونو عاشق خودم میکنم...آره...عاشق...یه عاشق دیوونه.
صبح دیر از خواب بیدار شدم.جمعه بود و خونه غرق سکوت و آرامش.مامان بابا روی مبل نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن.رو به دوتاشون گفتم:
_سلام.صبح بخیر.
مامان:سلام.صبحت بخیر
بابا:صبح بخیر دخترم
دوباره غرق حرفای خودشون شدن.نمیدونم چرا جدیدا هروقت من میرم بیرون و بر میگردم این دوتا اینقدر مشکوک میزنن.ماشالله چقدر منو تو بحثاشون شرکت میدن.بیخیال مسیر خودمو پیش گرفتم و رفتم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم.داشتم با خودم فکر می کردم اگه بابا بفهمه دیشب چه اتفاقی برای دخترش افتاده چیکار میکنه؟
بعد از خشک کردن صورتم و خوردن یه صبحونه ی مختصر کنار بابا نشستم.
بابا:نمیدونم.تو میگی چیکار کنم؟این کار به نفع خودمونه.
مامان:تو چرا متوجه نیستی رضا.اونجا رفتن اصلا برای ما خوب نیست من پولِ بیشتر , از تو نمیخوام.به همین زندگی راضیم.
من هنوز تو خماری خواب بودم. ولی با حرفاشون کم کم تو حالت بهت میرفتم.اینا چی میگفتن؟
_خانم این سهم خودمونه.پس پولش هیچ مشکلی نداره.
مامان:مگه من میگم پولش مشکلی داره؟از دیشب داریم سر این موضوع بحث میکنیم.چرا خود آروین اونجا رو اداره نمیکنه؟سال به سالم پولشو برای ما واریز کنه.
بابا:یه بار که گفتم آروین از همون اولم از این کار خوشش نمیومد.برای همین رفت آلمان و روی پای خودش وایساد تا بتونه توی شغل مورد علاقه ی خودش ادامه بده و مستقل کار کنه.وگرنه قبل از امتحان کنکورش علی گفت من نمیخوام تو این رشته رو بخونی باید همین جا به عنوان مدیر کار کنی.اینارو یادت نمیاد؟
مامان لجبازانه گفت:همین که گفتم.من راضی نیستم.
_چی شده بابا؟مامان واسه چه کاری راضی نیست؟
بابا یه لبخند بهم زدوگفت:چیز خاصی نیست دخترم.تو وسایلتو آماده کن احتمالا ساعت تحویل میریم پیش عمو.
_آخ جون.جدی میگی بابا؟بعد از این همه مدت!!خیلی دلم برای عمو و بقیه تنگ شده.کی میریم؟
_از نظر تو یکشنبه خوبه بریم؟
چه عجب اینا یادشون اومد ما هم هستیم.چند روزی بود توی خونه به فراموشی سپرده شده بودم .نیشم باز شد.
_آره خیلی خوبه.
بعد بابا رو به مامان کرد و گفت:
_خانم تو فعلا وسایلو آماده کن.یکشنبه حرکت میکنیم.بعدا در این مورد تصمیم میگیریم.بعد از این حرفش بلند شد و رو به روی تلوزیون نشست و مشغول تماشای تلوزیون شد.مامان هم تو فکر رفته بود.

همه روزه ساعت 13و21 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade