مجله خانواده
107 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

این قسمت از داستان رو #خانم_ها مخصوصا #مادران حتما بخوانند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.
@majaleye_khanevade

#قسمت_سیوسه

از اینکه نشسته بودم روبروی مامان مهدی و باهاش زبون درازی میکردم و سر پسرش باهاش چون میزدم هیچ حس خوبی نداشتم. ولی نمیخواستم هم کوتاه بیام. از جام پاشدم و گفتم شما که حالتون خوب نیست من میرم چایی بیارم. مهدی گفت نه مژده بشین خودم میرم نمیخوام زحمتتون بشه. گفتم نه مامانتون که نیومدن براشون چایی بیارم الان میخوام تلافی کنم. چایی اوردم مامان مهدی لب به چایی م نزد. سر ظهر بود ولی خبری از غذا نبود. مهدی گفت پاشو بریم غذا بگیریم و بیایم مامانم هم حالش خوب نیست نباید گرشنه بمونه. گفتم نه تو برو من میخوام با مامانت تنها بشم. مهدی رفت غذا بگیره. مامان مهدی هم پاشد و گفت منم میرم استراحت کنم. گفتم بشینین لطفا میخوام باهاتون حرف بزنم. نشست. گفتم من شما رو خیلی دوست دارم میخواین باور کنین میخواین باور نکنین. براتونم خیلی ارزش قائلم و نمیخوام هیچ وقت بهتون توهین کنم. اگه زبون درازی کردم یا بد صحبت کردم باهاتون معذزت میخوام. فقط خواستم جوابتون و بدم تا بفهمین که منم میتونم از خودم دفاع کنم. باور کنین من و مهدی خیلی همدیگه رو دوست دارییم. خیلی سختی کشیدیم تا با هم باشین. خواهش میکنم فکر نکنین من پسرتونو گول زدم. علاقه ی ما دو طرفه ست. لا اقل سعی کنین منو بشناسین بعد در بارم قضاوت کنین. اگه به فکر پسرتونین اگه دوستش دارین سعی کنین بفهمین که اون چی میخواد. مهدی 17سالش نیست که از روی احساسات تصمیم گرفته باشه هم من هم مهدی میدونیم که چی میخوایم؟ تمام مدت نگام میکرد. نمیدونستم داره چی در بارم فکر میکنه. خیلی پررو شده بودم. حرفام که تموم شد. گفت خب من میرم میخوابم. به مهدی هم بگو نیاد واسه ی غذا بیدارم کنه. پاشد رفت تو اتاقش. حتی جوابمو نداد تا بفهمم چی در باره ی حرفام فکر میکنه. مهدی غذا اورد خوردیم و منو برد رسوند خونه.

کوتاه بیا نبودم. چندبار دیگه رفتم پیش مادر مهدی ولی اون از من لجباز تر بود. شاید واقعا حس میکرد که به صلاح پسرشه که نذاره با من ازدواج کنه. بابام ول کن نبود. میگفت پس چی شد چرا پسره اومد و دیگه پیداش نشد. اگه نمیخواد بگیرتت دیگه حق نداری بریو ببینیش. میگفت وقتی ازادانه میری دنبال پسره فکرکه ما بی سر و پاییم. از یه طرفم مامانم کرده بود تو سر بابام که محمد مژده رو میخواد. بهش گفته بود که اگه محمد بیاد مژده رو بگیره دیگه چیزی واسه ی پنهان کاری نداریم. میگفت که دیگه مث همیم و محمد هم که خیلی مژده رو میخواد. بابام هر وقت شرو ع به غر زدن میکرد همین حرفها رو تکرار میکرد و من میفهمیدم اینا چیزاییه که که مادرم بهش دیکته کرده. بابام اولا با محمد راضی نبود. ولی مامانم از بس تو گوشش خوند راضیش کرد. انقدر گفت و گفت که بابام باورش شده بود محمد بهترین پسر دنیاست. داشت شرایط خونه برام سخت میشد. دیگه نمیتونستم زیاد با مهدی بیرون بمونم. مامانم زنگ میزدومیگفت زود بیا خونه. بی موقع هم حق نداشتم از خونه بزنم بیرون. شرایطمو واسه ی مهدی توضیح دادم. بهش گفتم دیگه نمیتونم زیاد باهات بمونم. گفتم من تا حالا همه جوره سعیمو کردم که نذارم رابطمون خراب شه. بهش گفتم دیگه از اینجا به بعدش با تو. گفتم اگه منو میخوای باید بیای جلو. گفتم باید بهم نشون بدی که ادم بی عرضه ایی نیستی. گفتم یا مادرت و راضی کن یا قیدمنو بزن. درکم میکرد. حرف نا مربوطی نمیزدم.

حدود یه سال بخاطرش صبر کرده بودم . اگه عرضه ی راضی کردن مادرش و نداشت بهتر بود قید منو بزنه چون من از ادمای بی دست و پا متنفر بودم. گفت خانومم عزیزم خودتو ناراحت نکن. یکم دیگه تحمل کن راضیش میکنم. قرار شد از اون روز دیگه نرم دیدنش. گفتم فقط تو دانشگاه همدیگه رو میبینیم. روزی یه بارم تلفنی حرف میزنیم. البته تحمل این شرایط برام سخت بود. ولی میخواستم منطقی رفتار کنم. نمیخواستم یه عمر همین جوری پا در هوا باشم. زنگ که میزد شاکی بود. میگفت خسته میشم دلم تنگ میشه. میگفتم پس مادرتو راضی کن تا دیگه این فاصله ها تموم بشه. تلاششو میکرد. اولا با حرف زدن سعی کرده بود راضیش کنه. وقتی دید نتیجه نداره سعی کرد با قهر کردن مجبورش کنه. 2روز 2روز خونه نمیرفت وقتی هم میرفت با مادرش حرف نمیزد. میدونستم تنهاست زجر میکشه چون نه منو داشت نه مادرشو. تا اینکه بالاخره مادرش رضایت داده بود.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#صیغه_اجباری

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

@majaleye_khanevade

#قسمت_سیوسه

داخل حياط نشسته بودم. اينبار آماده شده بودم تا دوباره به سلاخ خانه بروم. دوش گرفته بودم. چقدر زير دوش زار زدم. چقدر خدا را صدا زدم. ميلاد از دستم رفته بود. دوباره به ياد فريادهايش افتادم. قلبم شکست. براي اولين بار بر سرم فرياد کشيده بود. همه ي زندگي ام از دستم رفت، صداي سرفه هاي عزيز را مي شنيدم. چيزي به او نگفتم، چه مي گفتم؟ چرا مي گفتم؟
پيرزن به اندازه ي کافي زجر مي کشيد...
با صداي وحشتناکي از جا پريدم. کسي با مشت و لگد به در مي کوبيد. هراسان به سمت در حياط دويدم:
-کيه؟ کيه؟
کسي فرياد کشيد:
-کثافت
با نگراني گفتم:
-کيه؟
صداي فريادي شنيدم:
-اه
بي مهابا در حياط را گشودم. ناگهان چشمم افتاد به ميلاد که يکباره به داخل خانه پرت شد و کف حياط ولو شد. جيغ خفه اي کشيدم:
-ميلاد چيه؟ چي شده؟
سر و صورتش سياه بود. با آن همه سياهي، روي صورتش رد سرخ سيلي به چشم مي خورد.
-آشغال عوضي
چشمانم دو دو زد:
-با مني؟
با دستش به پشت سرم اشاره زد:
-با اون حيوونم
و با آستينش، بيني اش را پاک کرد
به عقب چرخيدم و با ديدن رامين که وارد خانه شد و در را بست شوکه شدم. به تته پته افتادم:
-رام..تو..اينجايي...رامين
رامين با نگاه عصبي به من چشم دوخت و با دستش به ميلاد اشاره زد:
-از فردا غير از مدرسه جايي رفت، به من زنگ مي زني بيام گردنشو بشکنم
صداي ميلاد را شنيدم:
-تو گه مي خوري، تو چه کاره اي؟ اصلا تو کي هستي؟
رامين به سمت ميلاد خيز برداشت و مقابل چشمان ترسيده ام از پشت گردن ميلاد را گرفت. فرياد ميلاد به آسمان بلند شد:
-پدر سگ، گردنم
رامين سر ميلاد را روي تنه اش خم کرد:
-من شوهر خواهرتم، فهميدي؟
همگي لال شديم....
همگي لال شديم....
نگاهم روي چهره ي عصبي رامين ثابت ماند. ميلاد پر صدا بيني اش را بالا کشيد و سکوت را شکست:
-زر زر نزن، خواهرم کي شوهر کرد که ما خبر دار نشديم
رامين دوباره گردنش را فشار داد:
-خواهرت اصلا نيم ساعت پيش زن من شد، به تو چه ربطي داره؟ تو بيخود ميکني صداتو واسش ميبري بالا، مگه خواهر بزرگت نيست؟
گردنش را تکان داد:
-ها؟ حرف بزن، مگه خواهر بزرگت نيست؟
ميلاد نعره زد:
-واي گردنم شکست
رامين با عصبانيت گفت:
-بايد بشکنمش تا ديگه چرتو پرت نگي، ببينمت از جلوي اون مکانيکي رد شدي، زير مشتو لگد کبودت ميکنم
به ميلاد نگاه کردم که زير دستان رامين مچاله شده بود، به سمت رامين رفتم و بازويش را کشيدم:
-بسه، آدم شد، ديگه نميره، تورو خدا
رامين سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاه سوزني اش تا ته چشمم را سوزاند. سر خم کرد و رو به ميلاد گفت:
-ديگه از جلوي گاراژ اون مرتيکه رد نميشيا، فهميدي؟
ميلاد چيزي نگفت و با عصبانيت به رامين نگاه کرد. رامين دوباره گردنش را تکان داد:
-فهميدي يا نه؟
رو به ميلاد کردم:
-بگو ديگه، حرفشو گوش کن
صداي آهسته ي ميلاد را شنيدم:
-فهميدم
رامين گردنش را رها کرد و کمر صاف کرد، يک قدم عقب رفت. خواستم به سمت ميلاد بروم که روي زمين ولو شده بود، رامين مچ دستم را گرفت:
-شما با من تشريف بيارين بريم مونا خانم
با التماس نگاهش کردم و به آرامي گفتم:
-امروز نه، خواهش ميکنم، جون ندارم
اخم کرد:
-به من مربوط نيست، بريم
رو به ميلاد کرد:
-ميري بالا، پاتو از خونه نمي ذاري بيرون، فقط مي خوام يه بار ديگه تورو جلوي در اون مکانيکي ببينيم، از پا آويزونت ميکنم، حالا پاشو برو بالا
دوباره رو به من کرد:
-بريم
صداي آهسته ي ميلاد را شنيدم:
-آبجي کجا؟
خواستم جوابش را بدهم که رامين پيشدستي کرد:
-با شوهرش ميره بيرون، امري باشه؟
ميلاد از ترس حرفي نزد. رامين دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشيد...

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#همسر_اتفاقی

#قسمت_سیوسه

" ای وای اینا چیه من سر هم می کنم... اختیار زبونمو ندارم!!
احسان- یکمش رو پیش خودم نگه داشتم واسه مواقع ضروری.
من که اب سرم گذشت... بذار ادامه بدم که لااقل بخندونمش دیگه: من که چیزی نمی بینم!
احسان- ولی من که دارم لبخند می زنم! نمی بینی؟!
یه لبخند کم رنگ روی لبـ ـاش بود: من این لبخند ساختگی که فقط برای گول زدن دیگرانه قبول ندارم. من با این راضی نمی شم.
احسان- اینو بدون تا وقتی که من کنار دوستام حضور دارم خوشحالم. اگر هم امروز یه ذره گرفته ام به خاطر همون قضیس که بهت گفتم... خیلی سخته آدم حسرت اشتباهایی رو بخوره که جبران ناپذیره...
- تو حسرت چیرو می خوری؟
احسان- من هیچ وقت با پدر و مادرم خوب رفتار نکردم، الان هم هیچ کدومشون پیشم نیستن که بتونم جبران رفتار زشتی رو که باهاشون داشتم بکنم.
- من فکر می کنم همین که پدر و مادرت می بینن که تو از کارای گذشتت پشیمونی خوشحال می شن.
احسان- آره، ولی من همیشه به خاطر رفتاری که در گذشته داشتم عذاب وجدان دارم.
- اما اگر از دیگران فاصله بگیری و دوستات رو هم ناراحت کنی گذشته برنمی گرده.
احسان- ولی همه دارن به راهشون ادامه می دن... هیج کس ناراحت من نیست.
- واقعا ممنون!!! فکر می کردم منو دوست خودت به حساب میاری!
دوباره ایستاد بهم خیره شد: مطمئنی دوست داری دوستم باشی؟!
" این حرف یعنی چی؟
بدون این که از چشمای سبزش چشم بردارم گفتم: چرا خودت جوابش رو پیدا نمی کنی؟!
اینو گفتم و ازش جدا شدم. نمی دونم چه حسی نسبت به احسان داشتم، یه حس مبهم بود. دلم می خواست بفهمم چیه ولی نمی تونستم. اگه ج.ابشو ندادم برای این بود که خودم هم نمی دونستم تو دلم چه خبره.
وقتی به پیمان اینا رسیدم پیمان گفت: فکر کنم می دونم احسان چرا امروز حالش گرفتس!
پویان- خب چشه؟!
پیمان- بعدا خودتون می فهمین البته اگر تو این یه مورد احمال نکنه و حرفش رو بزنه!
نمی دونم چی تو سر پیمان بود: شلوغ نکن پیمان! احسان اگر امروز ناراحته فقط برای اینه که یاد گذشتش افتاده.
پیمان- احسان گفت و تو هم باور کردی!
احسان که خودش رو به ما رسوند... اسم خودش رو شنیده بود: چی پشت سرم می گی پیمان؟
پیمان- به جان یک دونه بچم اگه من حرفی زده باشم... پویان داشت در موردت حرف می زد.
پویان- دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکردی؟!
بالاخره موقع برگشتن رسید.
پیمان- نسیم می شه جلو بشینی؟
- چرا؟!
پیمان- می خوام عقب دراز بکشم.
احسان- دو ساعت دیگه می رسیم تهران... حالا نخوابی نمی شه؟!
پیمان- صبح یه آدم مزاحم زنگ زد و بیدارم کرد واسه همین خوابم میاد
احسان- ساعت ده بود... مگه حتما باید تا لنگ ظهر بخوابی!
پیمان- یه روز جمعه رو تو خونه ایم... اونم نخوابیم؟! در ضمن نه بود نه ده.
احسان- بمیرم الهی نیست روزای دیگه کله سحر بیداری...
پیمان- پویان اینا رسیدن تهران... سوار شین بریم دیگه.
همون طور که پیمان می خواست رفت عقب خوابید.
احسان- الهی بمیرم براش ساعت هفت صبح از خواب بیدار شده خوابش میاد.
پیمان- نسیم تو یه چیزی بهش بگو... مگه من همیشه ساعت هفت صبح از خواب بیدار نمی شم؟!
- دروغ نگفته باشم من فقط یه بار دیدم که هفت صبح خودش داوطلبانه بیدار شده.
پیمان- نسیم لااقل تو در مقابل دیگران از من دفاع کن... من آدم تنهایی هستم.
احسان با بغض گفت: تنها تر از منی؟
پیمان جدی شد و از جاش بلند شد و گفت: تو امروز چته احسان؟! احسان همیشگی نیستی؟!
احسان بدون این که جواب پیمان رو بده ضبط رو روشن کرد و به رانندگیش ادامه داد.
پیمان- حالا تو جواب نده ولی اینو بدون بعد از این همه سال دوستی تو اگه حرف هم نزنی من می فهمم چته... الانم اگه به روت نمیارم فقط به خاطر اینه که می خوام حرف دلت رو خودت بزنی.
احسان- چی تو فکرته پیمان... من فقط به خاطر گذشتم ناراحتم... خودتم می دونی. صبح هم بهت گفتم!
پیمان- صبح باور نکردم... الان هم باور نمی کنم. می دونم دیر یا زود حرفت رو می زنی البته اگر عاقل باشی!
اینو گفت و دوباره دراز کشید. می دونستم تا حدی حق با پیمانه، مطمئن بودم تنها ناراحتیه احسان سر گذشتش نبود. شاید به خاطر حضور من به پیمان هم حقیقت رو نگفت. خیلی دلم می خواست احسان نبود و همین الان از پیمان می پرسیدم که دلیل ناراحتیش چیه؟!
دیگه هیچ حرفی بین احسان و پیمان نشد. وقتی رسیدیم تهران احسان اول رفت دم در خونه خودش که اونو پیاده کنیم و بعد برگردیم خونه.


همه روزه ساعت 12 , 18 , 24 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#هوس_باز

#قسمت_سیوسه

_خب پس مشکلت چیه.بیا بریم بیرون یه ساعته این توییم. با هم دیگه رفتیم بیرون.و با صحنه ی بسیار جالبی رو به رو شدم.سه نفر سرشون اینور بود.آروین و ساشا که کنار هم نشسته بودن.ولی از اونور آرتا با چشمایی که توش گنگی موج میزد و ابروهایی که یه دونش بالا بود و یکیش پایین به سمت مانگاه میکرد.از کجا فهمید منم هستم؟شاید ساشا گفته.ولی معلوم بود خیلی متعجبه.براش یه لبخند زدم اونم عین بت فقط با آرامش نگام کرد.رومو کردم سمت آروین و به اون لبخند زدم یه چشمکم براش حواله کردم..با یه لبخند خوشگل جوابمو داد.ساشا هم که مطمئنن الان حواسش شیش دونگ به ساقی بود.نگاهمو به آرتا دوختم داشت با کنجکاوی به آروین نگاه میکرد.اخماش به طور خیلی نامحسوس افتاد روشو کرد سمت فرناز و مشغول صحبت با اون شد.یه سلام نکرد.حتما منتظر بود ما بریم طرفش.حداقل کله تو تکون میدادی.احتمالا زیادی شوک زده است.ساقی منو به چند تا از هم دانشگاهیاش معرفی کرد.همه پخش نشسته بودن.پسرا با خوش رویی بیشتری بهم دست میدادن و سلام میکردن.حدود 8 تا دختر و 13 ,14 تا پسر بودن.چه عادلانه.چشمم یه لحظه به آرتا افتاد.از کنار فرناز بلند شد یه جام مشروب از مستخدم گرفت و کنار آروین و ساشا نشست.مثل اینکه با هم آشنا بودن و قبلا بارها هم دیگه رو دیده بودن.در حالیکه آروین داشت باهاش حرف میزد چشمش به ما بود.یه دونه از اون لبخندای مرموزمو زدم.با کنجکاوی و تعجب برای چند ثانیه نگام کرد.شکه شده بود.مطئنم ولی سعی می کرد زیاد نشون نده.امشب برات نشه ها دارم آقا آرتا.به همراه ساقی رفتیم به سمتشون.همون موقع فرنازم رسید.چشمامو از روی صورت آرتا بر نمی داشتم.باید از همین الان شروع میکردم.فرناز کنارشون ایستاده بود.رسیدیم به اونا.آرتا هم با کمی تامل از جاش بلند شد.با فرناز خوش و بش کوتاهی کردم ساقی هم همینکارو کرد.ساقی رو به من و آرتا و فرناز گفت:_معرفی می کنم.وستا جون دختر عموم.ایشونم آقا آرتا و فرناز خانم.آرتا از اون حالت متعجب اول در اومده بود و دوباره توی جلد همیشگیش فرو رفت.با یه لبخند دستشو به طرفم دراز کرد.آرتا:چطوری وستا خانم؟این طرفا؟منم دستمو گذاشتم توی دستش._یه چند روزی اومدم شهرتون مهمونی.خونه ی عموم اینجاست.دستامو محکم فشار دادو رها کرد.دوتا ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت نگام میکرد.البته نه به صورتی که جلب توجه کنه.ساقی و بقیه داشتن با تعجب نگامون میکردن.آروین از جاش بلند شدو رو به آرتا گفت:_شما هم دیگه رو میشناختین؟آرتا روشو کرد به سمت آروین و گفت:_آره آروین جان.افتخار آشنایی با ایشونو تو سفر آخرم که برای تفریح به گرگان رفتم داشتم.نامزد دوستم با وستا خانم آشنا بود.ملیکا اومد سمتمون و گفت:_ای بابا.شما ها که هنوز ایستادین.بیاین بشینین میخوایم پذیرایی کنیم.بفرمایین.برای آرتا و بقیه سر تکون دادیم.با ساقی پیش چند تا از دوستاش نشستیم.ساقی هنوز سرجاش قرار نگرفته بود با کنجکاوی گفت:_تو این پسره رو از کجا میشناختی؟آخه اینم سواله این میپرسه؟درجه آی کیوش زیر صفره.خوبه آرتا گفت.از دستی گفتم._تو فیس بوک باهاش آشنا شدم.چپ چپ نگام کرد:خر خودتی.آرتا گفت توی گرگان با هم آشنا شدین.باید سرفرصت برام تعریف کنی.عجیبه که پسر به این مغروری و خود خواهی با تو صمیمی رفتار کرد.با تعجب گفتم:کی؟آرتا مغروره؟ساقی:آرتا نه و آقا آرتا.چه زودم باهاش دختر خاله شدی.آره پسر مغروریه..یکی از سرمایه دار ترین شخصیت های تهرانه.با این که خیلی جوونه چندین جا سهام داره.من تا حالا ندیدم خودش طرف دختری بره.همه ی اینایی که باهاشن خودشونو به آرتا آویزون میکنن.اونم بعد از گلچین کردنشون با بهتریناشون خوش میگذرونه.این بین فرناز شانسش بیشتر بوده.رفتم تو فکر.پس فرناز یکی از مهره ها و رقیب های اصلی منه.بعد از پذیرایی توسط چند مستخدم و سرو مشروب که من و ساقی اصلا بهش لب نزدیم.موزیک ملایمی گذاشتن.حالم از همه ی پسرایی که مشروب خورده بودن به هم میخورد و این شامل آرتا و آروینم می شد.ولی ساشا در کمال تعجب نخورد که بعدا فهمیدم ساقی اینو از ش خواسته اونم با کمال میل قبول کرده.دختر پسرا دو تا دو تا رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن.آرتا هم با فرناز مشغول رقص شد.دختره ی ایکبیری خودشو چسبونده بود به آرتا معلوم نبود داره چه غلطی می کنه.از طرف من دستاش معلوم نبود.چون پشتش به من بود.سر آرتا بالای کله اش بود و داشت سمت منو نگاه می کرد.شبیه عشاق شده بودن.نکنه واقعا همدیگه رو دوس داشته باشن؟........نه بابا.آرتا اگه کسیو دوس داشت انقدر هوس باز نبود.آرشام و ملیکا هم اون وسط عاشقانه می رقصیدن.

@majaleye_khanevade