مجله خانواده
100 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

@majaleye_khanevade

#قسمت_سی

فهمیدم مادرش شمشیر و از رو بسته
میخواست اذیتم کنه
خودمو جمع و جور کردم و صاف نشستم سر مبل
با خودم گفتم هر چی گفت جوابشو میدم
نمیذارم بزنه تو سرم
گفتم بیای خونه و زندگیمونو ببینی تا بفهمی چقدر بین ما و شما فاصله ست
مهدی عصبانی شده بود از قیافش معلوم بود
اومدم جواب مامانشو بده که اشاره کردم هیچی نگه
ادامه داد من به مهدی گفتم هرکی و میخوای انتخاب کن تا برات بگیرم چون اعتقاد داشتم پسرم خوش سلیقه ست
چون سلیقه شو تو انتخاب سحر بهم نشون داد اما انگار این بار گند زده
گفتم بیای ببینمت اگه به دلم نشستی قبولت کنم
اصلا هم به حرفایی که پشت سرتون زدن توجه نکنم اما واقعا شوک زده شدم
نمیتونم بگم پسرم گول ظاهرت و خورده چون اصلا قشنگ نیستی خیلی لاغر و رنگ بریده ایی
راستش تنها فکری که من در باره ت میکنم اینه که پسرمو گول زدی تا بیاد بگیرتت
از شدت عصبانیت به حد انفجار رسیده بودم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم
گفتم تموم شد؟
هیچی نگفت
گفتم اصلا دلم نمیخواست مجبور بشم اینجوری جوابتونو بدم اما مجبورم کردین
من نمیدونم مهدی منو واسه ی چی انتخاب کرده اما میدونم خودم چرا انتخابش کردم
من مهدی و بخاطر شعور بالا و شخصیت فوق العاده ش انتخاب کردم
اگه شما فکر میکنین که من بخاطر پول یا ثروت تون سمت پسرتون کشیده شدم
باورکنین من تا امروز خبر نداشتم وضع مالیتون چه جوریه مهدی هم هیچ وقت از این مسائل واسه ی من حرفی نزد
شاید به نظرتون لاغر و رنگ برییده م اما من به خودم افتخار میکنم چون از قیافه ی خودم خجالت نمیکشم
و خودمو همین جوری که هستم قبول کردم
هیچ وقتم نخواستم با کرم و وسایل ارایشی خودمو دیگران و گول بزنم
من از خودم خجالت نمیکشم
چون همیشه رو پای خودم ایستادم کار کردم و احتیاجات خودمو بر اورده کردم
حتی الانم کار میکنم وتو نبود بابام کمک خرج مادرم هستم
من هیچی از شما نمیخوام
فقط مهدیو میبخوام چون دوستش دارم و به خودم افتخار میکنم که عاشقش شدم
عاشق کسی که با وجود این طرز فکر که تو خانواده ش حکم فرماست هیچ وقت همرنگ خانواده ش نشده
دیگه نمیدونستم چی بگم
به مهدی گفتم من دیگه میرم
گفت صبر کن میرسونمت
یه خداحافظی سرد کردم و از خونه شون زدم بیرون
حتی به مادرش فرصت ندادم که بخواد دوباره زبون درازی بکنه
تو ماشین ساکت بودم
مهدی هم هیچی نمیگفت
لحظه ی اخر خواست بابت کاری که مادرش کرده بود معذرت بخواد که گفتم هیچی نگو
هیچوقت واسه کاری که نکردی معذرت نخواه
باورم نمیشد انقدر وضع مالیشون خوب باشه .

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.
@majaleye_khanevade
🚩#صیغه_اجباری

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
#قسمت_سی

صداي هراسان عزيز را شنيدم:
-مونا، عزيز چيه؟ چي شده؟ عزيز چرا گريه مي کني؟
به پيراهن سبز گلداري که به تن کرده بود، خيره شدم، سرم را بالاتر نياوردم تا متوجه ي پيشاني ام نشود. با دستان لرزان پيراهنش را در دست گرفتم.
-مونا جون به سر شدم، چرا گريه ميکني؟
-عزيز، برام سخت بود، يه حس بدي داشتم، همش فکر مي کردم مثه....خيابوني ام
عزيز کنارم زانو زد و سرم را در آغوش کشيد، پوست سرم آتش گرفت. لب به دندان گزيدم تا نفهمد. با دستش کمرم را نوازش کرد، جاي زانوي رامين روي کمرم تير کشيد. عزيز بغض کرده بود:
-مونا جان، الهي عزيز فدات بشه، حروم ما شدي عزيز، گناه نکردي عزيز، خدا رو شکر کن گناه نکردي، عقد موقتي عزيز، برگه ي صيغه نامه ات تو کيفته، عزيز مادر گريه نکن...
عزيز مي گفت و من مي گريستم. سرم ذق ذق مي کرد و کمر درد امانم را بريده بود.
................
همه ي موهايم را روي صورتم ريخته بودم. با سر فرو افتاده در بشقاب مينا برنج مي کشيدم. متوجه ي ميلاد شدم که با غذايش بازي مي کرد. به آرامي گفتم:
-چرا نمي خوري ميلاد؟
سرم پايين بود و صورتش را نمي ديدم.
-من اين غذا رو نمي خورم آبجي، پول اين مرغو گوشتو از کجا آوردي؟ پول برنجو از کجا آوردي؟
به آرامي سرم را بلند کردم، نگاهم به چهره ي درهم مادر افتاد که با نگراني به ميلاد نگاه مي کرد. دوباره سرم را پايين انداختم:
-تو به اين چيزا کار نداشته باش، غذاتو بخور
بشقاب مينا را به سمتش دراز کردم:
-بيا مينا، بخور
-مرسي آبجي، اومممم، زرشک پلو دوست دارم
صداي فرياد ميلاد را شنيدم:
-خاک تو سرت مينا، نخورده ي بدبخت، بخور ديگه، بخور احمق، نمي دوني پولش از کجا اومده ذوق هم مي کني؟
مينا لب برچيد:
-چرا به من فحش ميدي؟
طاقتم تمام شد رو به ميلاد فرياد زدم:
-دهنتو ببند و غذاتو بخور، ميذاري دو دقيقه با آرامش پشت سفره بشينيم يا نه؟
فکم درد گرفت. جاي فشار پنجه هاي رامين روي آن مي سوخت. اي کاش جرات داشتم و رو به ميلاد فرياد مي زدم که يک ميليون گرفتم تا همسر صيغه اي ام، سلاخي ام کند.
آن وقت او به من مي گفت اين غذا را نمي خورد؟
من قيمه قيمه شده بودم تا شکم او گرسنه نماند.
-آبجي چرا هر بار حرف مي زنم، حرف تو حرف مياري؟ چرا جواب درستو حسابي به من نمي دي؟ فک ميکني من خرم؟ اون ماشين شاسي بلنده کيه مدام مياد در خونه؟
آب دهانم را قورت دادم.
-همه ي محل دارن از تو ميگن، بچه هاي محل تو کوچه جلوي منو گرفتنو متلک بارم کردن، به من گفتن خوش غيرت خواهرت با از ما بهترون مي پره، پس اين پولها رو از اون مرتيکه گرفتي؟
صداي سرفه هاي عزيز پنجه به اعصابم کشيد. کمي سرم را بلند کردم، نگاهم به صورت ترسيده ي مينا افتاد. طاقت نياوردم و به سمت ميلاد خيز برداشتم، خودش را عقب کشيد. درد کمرم نفسم را بند آورد، صداي عزيز را شنيدم:
-مونا، عزيز توروخدا، مونا
رو به ميلاد کرد:
-بچه دو دقيقه آروم بشين ديگه، اين چرتو پرتها چيه ميگي؟
ميلاد از سر سفره بلند شد:
-من از فردا ديگه مدرسه نميرم، ميرم مکانيکي محمود، ميرم اونجا کار ميکنم، با حقوق خودم مرغو گوشت مي خرم، همه به من ميگن بي غيرت

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

داستان جذاب #زشت_دوست_داشتنی از امروز در کانال دوم ما در حال ارسال می باشد حتما بخوانید👇👇

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#همسر_اتفاقی

#قسمت_سی


می خواستم بهش تیکه بندازم ولی بی خیال شدم: فقط باید با مامان صحبت کنی... وقتی مامان رو قانع کردیم از مامان می خوایم که به بابا هم بگه.
احسان- حالا چرا من؟! تازه اگه مامان قانع نشد چی؟
" این دیگه نهایت نامردیه!!
" خیلی واضح داره می گه من کاری نمی کنم!
دیگه نمی شد ساکت بمونم.. باید یادش بیارم چی گفته بود: یادت میاد اون شب تو پارک که داشتیم با هم قدم می زدیم تو به من گفتی تو فقط موافقت کن که به پیمان کمک کنی راضی کردن مامان اینا با من... مگه خودت نگفتی؟
احسان- قبلا دوست نداشتی حتی در مورد این که به پیمان کمک کنی حرف بزی ولی حالا ظاهرا برای کمک به اون خیلی مشتاق شدی...! حالا هم که داری می ذاری تقصیر من!
با حرص گفتم: چی داری می گی احسان؟! مگه خود تو نبودی که می گفتی بهتره به پیمان کمک کنم که از شر مهرنوش خلاص بشه... در ضمن من اگه دارم به پیمان کمک می کنم واسه اینه که می خوام تلافی بی احترامی هائی که مهرنوش بهم کرد و در بیارم.. معلوم نیست چی تو سرت می گذره!!
احسان- من منظوری از حرفم نداشتم که انقدر عصبانی می شی.
بدون این که ذره ای لحنم رو تغییر بدم گفتم: منم که حرفی نزدم... فقط برات توضیح دادم که هدفم از کمک به پیمان چیه!
احسان- ای کاش یه بهونه جور می کردیم امروز بریم بیرون. لازمه با هم حرف بزنیم. البته منظورم من و تو و پیمانه. فکر کنم وقتی به اجرای این نقشه فکر می کردیم خیلی چیزارو در نظر نگرفتیم.
لحن حرف زدنش بهتر از قبل شده بود منم کمی اروم تر شدم ولی هنوزم یکم حرص تو کلامم بود: مثلا چیرو؟!
احسان- مثلا آبروی بابا مجید... که با این کار بچگانۀ ما در خطر می افته. من به پیمان زنگ می زنم ببینم می تونه برنامه ای واسه امروز جورکنه یا نه. فعلا خداحفظ.
حتی فرصت نداد بهم جواب خداحافظیش رو بدم... پسرۀ دیوانه چه برنامه ها که واسه این نقشه ردیف کرده بود و من مخالفت کردم اون وقت حالا که خودشو کشیده کنار و می گه نذار تقصیر من!!
اما تو یه مرد حق با احسان بود ما آبروی خانوادۀ رسولی رو در نظر نگرفته بودیم ولی من موندم چرا حالا این فکر به ذهن احسان رسید... یعنی قبلا به این قضیه فکر نکرده بود؟!
چقدر پشیمون بودم که قبول کردم که به پیمان کمک کنم. نه راه پس داشتم نه پیش. نمی تونستم پس بکشم به خاطر این که ممکن بود وضعیت پیمان بدتر بشه و خب این نامردی بود... نمی تونستم پیش برم چون ممکن بود همون طوری که احسان گفته بود آبروی بابا بره.
توی اتاقم نشسته بودم و تو حال خودم بودم که صدای بسته شدن در اتاق پیمان رو شنیدم. به سرعت از اتاق بیرون رفتم و صداش کردم: پیمان، احسان بهت زنگ زد؟
به سمتم برگشت. موهاش به هم ریخته بود. قیافش خنده دار شده بود ولی تو موقعیتی نبودم که بخندم.
پیمان- سلام نسیم جان... خوبی؟! منم خوبم! صبح تو هم بخیر! بله با زنگ احسان از خواب بیدار شدم.
بدون نوجه به مزه پرونیش گفتم: خب نقشت چیه؟!
پیمان- من همین الان از خواب بیدار شدم... مغزم هم هنوز خوابه... باید صبر کنین بیدار شه.
با حرص گفتم: امان از دست تو پیمان دو دقیقه جدی باش دیگه.
پویان که داشت به سمت اتاق خودش می رفت ما رو دید و به ما ملحق شد.
پویان- پیمان چی کار کردی صدای نسیم رو در اوردی؟
پیمان- هیچی بابا اول صبح احسان زنگ زده منو از خواب بیدار کرده که یه برنامه بریزم امروز از در بریم بیرون که در مورد نقشه ای که قراره در مورد مهرنوش اجرا کنیم حرف بزنیم. نسیم خانم منو خفت کرده که ببینه من نقشم چیه! حالا هر چی می گم من هنوز مغزم خوابه درک نمی کنه.
با اخم گفتم: من که حرفی نزدم... فقط گفتم باید هر چه زودتر در مورد این مسئله یه تصمیم قطعی بگیریم.
خواب از سر پیمان پرید: یعنی چی؟! مگه تصمیم ما قطعی نشده؟!
- پیمان خیلی چیزا هست که باید بهش توجه می کردیم و نکردیم.
پویان- خب چرا نریم دماوند... هم به هدفمون می رسیم و می تونیم حرف بزنیم هم می تونیم بگردیم و یه ناهاری هم اون جا بخوریم.
" اینم دلش خوشه ها!!
پیمان- نه بابا... حالا چی میل داری؟
آخه عقل کل اگه بابا اینا هم بگن ما هم میایم اون وقت می خوای چی کار کنی... به نظرت باز هم می رسیم حرف بزنیم؟!
پویان- حالا فرض کن بیان... قرار نیست تمام مدت بشینیم پیش بابا اینا... بالاخره نیم ساعت با هم تنها می شیم که بتونیم حرفای خودمون رو بزنیم... به هر حال کاچی بعض هیچیه.


همه روزه ساعت 12 , 18 , 24 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#هوس_باز

#قسمت_سی

از بغلش اومدم بیرون.به آروین نگاه کردم.داشت با مامانم خوش و بش میکرد.نگاشو آورد سمت من و بالبخند بهم دوخت.زن عمو:بیاین بریم تو مهناز جون(مامانم).هوا سرده هنوز.بفرمایین داخل.سریع رفتم کنار آروین ایستادم.خیلی تغییر کره بود.پخته تر از قبل نشون میداد.چه هیکل دختر کشی کرده کثافت.دوست دخترات برات قوربونی شن الهی.دستشو به طرفم دراز کرد.باهاش دست دادم.با محبت منو کشید تو بغلش.منم با کمال میل بغلش کردم.ولی خیلی زود جدا شدیم.کار عجیبی نکرده بودیم.چون از دوران بچگی همیشه پیش هم بودیم کسی بهمون ایراد نمیگرفت که اینکار اشتباهه.آروین:سلام دختر عمو.خوش اومدی_به به.آقا آروین.نشناختمت.چه خوشگل شدی.آبو هوا مثل اینکه خیلی بهت ساخته.خندید وگفت:اگه تو ازم تعریف کنی.وارد خونه شدیم.خونه شون 4 تا اتاق داشت.ساقی منو برد تو اتاق خودش.قرار شد پیش اون بمونم.بابا مامانم توی تنها اتاقی که میموند رفتن وسایلشونو گذاشتن و برگشتن.خونوادگی دور هم نشستیم.عمو علی رو به من گفت:چیکار میکنی دخترم؟درسات خوب پیش میره؟_آره عمو جون.دیگه ترم آخرم شده.امتحانامم بدم تمومه.ساقی با لبخند گفت:دختر عموی ما میشه خانم مهندس.اصلا بهت نمیخوره وستا.ساقی فقط 3 ماه از من بزرگتر بود.اون تونست داخل خود تهران دندان پزشکی و روزانه قبول بشه.خواهر و برادر مثل همن.یکی از اون یکی خر خون تر.آروینم مدرک پزشک عمومیشو دقیقا داخل همون دانشگاهی بود که ساقی هم همون جا درس میخونه.مامان:خودتم که ماشاء الله دندون پزشکی میخونی.به امید خدا چند وقت دیگه هم درستو تموم میکنی.تو از همون بچگی برای درس از وستا خیلی بهتر بودی.در حالیکه لبخند تصنعی میزدم گفتم:مرسی مامان بابت لطفی که به دخترت داری آخه اینم مامانه ما داریم؟تا چشمش به دوتا فامیل میفته دخترشو یادش میره.حالا خوبه تک فرزندم.وگرنه دیگه حال و روزم با خدا بود.هر دیقه یکی کوبیده میشد تو فرق سرم.بعد از چند تا بحث عمومی که شد هر کدوم پخش شدیم و گروه خودمونو تشکیل دادیم.منو ساقی و آروین ,مامان و زن عمو , بابا و عمو.اون شب هم گذشت.خیلی از خاطرات گذشته برای همه مون زنده شد.حال عمو تعریف زیادی نداشت.بخاطر همین همیشه یه حس ترس باهام بود.من به خونواده ی عمو و خودش خیلی وابسته بودم.چند شبی تو آرامش و فقط با دید و بازدید عید گذشت.با مرال هم یه بار تلفنی حرف زدم.دوباره صمیمیت بین منو ساقی و آروین برگشته بود.ولی این بین آروین یکم عجیب میزد.بیشتر از گذشته بهم میرسید و خیلی مهربون تر هم شده بود.حمایتش از من به سقف رسیده بود.منم این حمایتو دوست داشتم.یه روز بعد از ظهر بود که خونه تقریبا خلوت بود.چون هیچ مهمونی نیومده بود.شهر هم از اون حال و هوای تعطیلی اومده بود بیرون.برای همین بابا و آروین رفته بودند کارخونه.مامان و زن عمو هم تو خونه معلوم نبود چیکار می کردن.عمو هم طبق معمول همیشه در حال استراحت بودتوی اتاق ساقی بودیم.من روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم.ساقی روی تخت.همونطوری که چشماش به تخت بود گفت:وستا تا حالا عاشق شدی؟دو هزاریم سریع افتاد.با شیطنت گفتم:_چیه خوشگله؟تو عاشق شدی؟سرشو بالا کرد بهم لبخند زد.از اون لبخندا.....همونا که با شرم همراهه_کی هست اون آقای بدبخت؟ساقی:ساشا._خب این آقا ساشا کی باشن؟کجا باهاش آشنا شدی؟ساقی:یکی از بچه های دانشگاه.وقتی از طرف داشگاه میرفتیم اصفهان باهاش آشنا شدم.من ترمای اول بودم.ولی اون ترم آخر.با تعجب گفتم:یعنی با همون یه بار دیدن عاشق هم شدین؟ساقی :نه بابا.بعد از اون یه ماهی میشد که ندیدمش.ولی توی دانشگاه با یه دختر به اسم ملیکا آشنا شدم.توی همون مدت کم خیلی با هم صمیمی شدیم.یه روز که رفتم خونشون اونجا هم اون پسره رو دیدم.باهیجان گفتم:خب چیشد؟اون پسره اونجا چیکار می کرد؟دوست دخترش بود؟چپ چپ نگام کرد:نخیر داداشش بود._حالا چرا چشاتو چپ میکنی.خب حرفت دو پهلو بود.رشته اش چی بود؟اونم دوست داره؟ساقی:اون پزشکی میخوند.اتفاقا با آروینم دوسته.معلومه دوسم داره.مطمئنم._یعنی من میمیرم واسه این زنجیره ها.از همه طرف به هم میرسین.حداقل شوهرتو خرخون انتخاب نمیکردی دیگه.آخه اینم سلیقه اس تو داری؟دقت کردی تو و ملیکا دندون پزشکی میخونین اون دوتا هم پزشکی.خیلی به هم شباهت دارینا.فقط همین دوتا خواهر برادرن؟ساقی با تمسخر گفت:نه فقط تو دقت کردی.آره همین دوتان._وای چه جالب.پس حتما آروینو ملیکا هم همدیگه رو دوست دارن.ساقی که از این همه هیجان من خنده اش گرفته بود و خودشم داشت هیجان زده میشد گفت:_این نتیجه گیریت اشتباه بود.چون ملیکا نامزد داره.اونم یه نامزد پروپا قرصه خرپول.چند وقت دیگه هم عروسیشونه.

همه روزه ساعت 13و21 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade