من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزیند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بیشرافتیها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنسها، ناجنسها نمیشناسم. من چنین پستان از خویش نمیشمارم.
من وطن نمیشناسم اگر رنگ نشناسد و مذهبهای رنگرنگ نشناسد. باری من وطن نمیشناسم، اگر نشناسد رنگهای گونهگون.
این چنین وطنی که تفرقه بیافریند و دروغ بیافریند و رذالت کند، اگر خدایش خوش ندارد، من نیز خوش ندارم و در یک آن نیست کنم.
من چنین وطنی نشناسم
و به آنی به فناش برم
اگر همسایه نشناسد
اگر عشق نشناسد.
حلمی | هنر و معنویت
#چنین_وطنی_نشناسم
#اگر_همسایه_نشناسد
#به_فناش_برم
من وطن نمیشناسم اگر رنگ نشناسد و مذهبهای رنگرنگ نشناسد. باری من وطن نمیشناسم، اگر نشناسد رنگهای گونهگون.
این چنین وطنی که تفرقه بیافریند و دروغ بیافریند و رذالت کند، اگر خدایش خوش ندارد، من نیز خوش ندارم و در یک آن نیست کنم.
من چنین وطنی نشناسم
و به آنی به فناش برم
اگر همسایه نشناسد
اگر عشق نشناسد.
حلمی | هنر و معنویت
#چنین_وطنی_نشناسم
#اگر_همسایه_نشناسد
#به_فناش_برم
: شاید تا فرو نپاشد نتواند که خویشتن بیابد. آری چون قدر یکیبودن ندانسته باید هزارپاره شود و در هزار پاره هر بار یکی پاره را بیاید و در تنهایی و خشم و اضطراب فریادش زند و با جان بخواندش. آری باید فرو بپاشد و هزارپاره شود تا قدر یگانگی بداند و به جستجوش برخیزد.
: آری، پس چنین میکنیم.
حلمی | کتاب آزادی
#هزارپاره
#جستجوی_یگانگی
#چنین_میکنیم
: آری، پس چنین میکنیم.
حلمی | کتاب آزادی
#هزارپاره
#جستجوی_یگانگی
#چنین_میکنیم
.
آزاد از نیکبختیِ بندگان، رها از خدایان و پرستش ها، بی ترس و ترسناک، سِتُرگ و تنها: چنین است ارادهی اهلِ حقیقت...
#چنین_گفت_زرتشت
نیچه
آزاد از نیکبختیِ بندگان، رها از خدایان و پرستش ها، بی ترس و ترسناک، سِتُرگ و تنها: چنین است ارادهی اهلِ حقیقت...
#چنین_گفت_زرتشت
نیچه
بسیاري چه دیر میمیرند و اندکي چه زود! امّا «بههنگام بمیر!» آموزهاي ست هنوز با طنیني ناآشنا.
بههنگام بمیر! زرتشت چنین میآموزانَد.
بهراستی، آن که بههنگام نمیزید، چهگونه بههنگام تواند مُرد؟ کاش هرگز از مادر نمیزادید! زایدان را چنین اندرز میدهم.
امّا زایدان نیز مرگِشان را سترگ میانگارند و پوکترین گردو نیز دوست دارد او را بشکنند.
همه مرگ را سترگ میانگارند. امّا هنوز مرگ را جشن نگرفتهاند. آدمیان هنوز نیاموختهاند که زیباترین جشنها را مقدّس شمارند.
مرگِ کمالبخش را به شما نشان میدهم که بازماندگان را مهمیزي ست و نویدي.
آن را که کمال یافته است فاتحانه به مرگِ خویش میمیرد، در میانِ حلقهاي از امیدواران و نویدبخشان.
چنین مردن را آموخت باید؛ و جشني نباید که در آن چنین میرندهاي سوگندهایِ بازماندگان را تقدیس نکند.
#فریدریش_نیچه
📒از کتاب: #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ مرگِ خودخواسته
برگردانِ #داریوشِ_آشوری
بههنگام بمیر! زرتشت چنین میآموزانَد.
بهراستی، آن که بههنگام نمیزید، چهگونه بههنگام تواند مُرد؟ کاش هرگز از مادر نمیزادید! زایدان را چنین اندرز میدهم.
امّا زایدان نیز مرگِشان را سترگ میانگارند و پوکترین گردو نیز دوست دارد او را بشکنند.
همه مرگ را سترگ میانگارند. امّا هنوز مرگ را جشن نگرفتهاند. آدمیان هنوز نیاموختهاند که زیباترین جشنها را مقدّس شمارند.
مرگِ کمالبخش را به شما نشان میدهم که بازماندگان را مهمیزي ست و نویدي.
آن را که کمال یافته است فاتحانه به مرگِ خویش میمیرد، در میانِ حلقهاي از امیدواران و نویدبخشان.
چنین مردن را آموخت باید؛ و جشني نباید که در آن چنین میرندهاي سوگندهایِ بازماندگان را تقدیس نکند.
#فریدریش_نیچه
📒از کتاب: #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ مرگِ خودخواسته
برگردانِ #داریوشِ_آشوری
مردان خدا که خویش را ویژه بندگی او کرده اند و از راه دانشی که او خود بدانان بخشیده ، شناسای او شده اند و به اسرار او و اشارات کتاب او آگاهی یافته اند، دشمنی بدتر از عالمان رسمی و ظاهری ندارند . عالمان ظاهر ، برای عارفان ، همچون فرعونان اند برای پیامبران....بدین گونه ، شیوه ی پوشیده گویی صوفیان و رویکرد آنان به زبان اشاره ، پیروی از شیوه ی خداوند است که در سخن خویش - قرآن- به زبان رمز و اشاره رو کرده است. انگیزه صوفیان از به کارگیری این شیوه نیز، همان انگیزه ی خداوند است: هماهنگ سازی سخن با درک و دریافت های گوناگون مردم ؛ تا هر کس به اندازه دید و درکش ، از آن بهره بردارد......
#چنین_گفت_ابن_عربی
#نصر_حامد_ابوزید
#چنین_گفت_ابن_عربی
#نصر_حامد_ابوزید
مردان خدا که خویش را ویژه بندگی او کرده اند و از راه دانشی که او خود بدانان بخشیده ، شناسای او شده اند و به اسرار او و اشارات کتاب او آگاهی یافته اند، دشمنی بدتر از عالمان رسمی و ظاهری ندارند . عالمان ظاهر ، برای عارفان ، همچون فرعونان اند برای پیامبران....بدین گونه ، شیوه ی پوشیده گویی صوفیان و رویکرد آنان به زبان اشاره ، پیروی از شیوه ی خداوند است که در سخن خویش - قرآن- به زبان رمز و اشاره رو کرده است. انگیزه صوفیان از به کارگیری این شیوه نیز، همان انگیزه ی خداوند است: هماهنگ سازی سخن با درک و دریافت های گوناگون مردم ؛ تا هر کس به اندازه دید و درکش ، از آن بهره بردارد......
#چنین_گفت_ابن_عربی
#نصر_حامد_ابوزید
#دکتر_سید_محمد_راستگو
#چنین_گفت_ابن_عربی
#نصر_حامد_ابوزید
#دکتر_سید_محمد_راستگو
دیدن این که کسی از «چشم» یا از «پا» یا از «بینی» یا از «زبان» یا از «سر» ناقص است، به نظرم جزئیترین عیبها است؛ از آنرو که من عیوب بسیار مهمتری را دیدهام.
اشخاصی هستند که تنها «چشم»اَند یا تنها «گوش» یا تنها یک «شکمِ بزرگ» یا تنها یک چیزِ بزرگ دیگر! من این قبیل مردمان را «اِفلیجان واژگون» نام نهادهام.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
اشخاصی هستند که تنها «چشم»اَند یا تنها «گوش» یا تنها یک «شکمِ بزرگ» یا تنها یک چیزِ بزرگ دیگر! من این قبیل مردمان را «اِفلیجان واژگون» نام نهادهام.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
چنین گفت زرتشت و به شهرِ بزرگ نگاهي کرد و آهي کشید و دیري خاموش ماند. سرانجام چنین گفت:
نه تنها این دیوانه که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع میآورد. در این و در آن چیزي نیست که بهتر شود یا بدتر.
وای بر این شهرِ بزرگ! ایکاش هماکنون میدیدم آن تَنورهیِ آتشي را که این شهر در آن خواهد سوخت!
زیرا چنین تَنورههایِ آتش میباید پیشدرآمدِ نیمروزِ بزرگ باشند. باری، این نیز هنگامِ خویش و تقدیرِ خویش را دارد!
امّا، ای دیوانه، برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم: آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
#فریدریش_نیچه
از کتابِ #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ گُذار از کنار
برگردانِ داریوشِ آشوری
پ. ن: واپسین روزهایِ زندگیِ نیچه در بسترِ بیماری.
نه تنها این دیوانه که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع میآورد. در این و در آن چیزي نیست که بهتر شود یا بدتر.
وای بر این شهرِ بزرگ! ایکاش هماکنون میدیدم آن تَنورهیِ آتشي را که این شهر در آن خواهد سوخت!
زیرا چنین تَنورههایِ آتش میباید پیشدرآمدِ نیمروزِ بزرگ باشند. باری، این نیز هنگامِ خویش و تقدیرِ خویش را دارد!
امّا، ای دیوانه، برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم: آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
#فریدریش_نیچه
از کتابِ #چنین_گفت_زرتشت
دربارهیِ گُذار از کنار
برگردانِ داریوشِ آشوری
پ. ن: واپسین روزهایِ زندگیِ نیچه در بسترِ بیماری.
شب است: اکنون چشمه سارانِ جوشان همگی بلند آواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.
شب است: اکنون است که نغمه هایِ عاشقان همه سر از خواب پر می کنند. روان من نیز نغمه یِ عاشقی ست.
چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن در آید. شورِ عشقی در من است که با زبانِ عشق سخن می گوید.
همه نور ام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فرو گرفته است.
آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
شب است: اکنون است که نغمه هایِ عاشقان همه سر از خواب پر می کنند. روان من نیز نغمه یِ عاشقی ست.
چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن در آید. شورِ عشقی در من است که با زبانِ عشق سخن می گوید.
همه نور ام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فرو گرفته است.
آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد، خنده می زند بر همه نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک.
#چنین_گفت_حضرت_زرتشت
#چنین_گفت_حضرت_زرتشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آلبرت_انیشتن
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آلبرت_انیشتن
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
دانی که پاسبان حضرت کیست؟
غلام صفت قهراست که قد الف دارد که ابلیس است ....
خلق از ابلیس نام شنیده اند
نمیدانند که اورا چندان ناز در سر است که
پروای هیچکس ندارد...
#عین_القضات_همدانی
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند، آدمی کو؟
#سنایی
و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم.او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.
#فریدریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
پرسید ابلیس کیست؟؟
گفتم : تو
چون غرق در ابلیسی !!!
ما در این ساعت غرق ادریس یم
اگر غرق در ابلیس نیستی چرا غرق در ادریس نیستی؟
سجده همان یکی بود که ابلیس نکرد!....
#شمس_تبریزی
هرکس از ابلیس توحید نیاموزد زندیقی بیش نیست
#احمد_غزالی
زشتترین انسان گفت: «تو رذل-ای، زرتشت! از تو میپرسم: کدام یک از ما بهتر میداند که او [خدا] هنوز زنده است یا زندگی از سر گرفته است یا یکسره مُرده است؟ اما من یک چیز را میدانم و این را نیز روزی از تو آموختم، زرتشت: آن کس که میخواهد از بنیاد بکُشد، خندان است. با خنده میکُشند نه با خشم! تو روزی چنين گفتی، ای نهانکار! ای نابودگرِ بی خشم! ای قدیسِ خطرناک! رذل-ای تو!».
و اما چنان افتاد که زرتشت از چنین پاسخهایِ سراپا نامردانه حیران شد و به سویِ درِ غارِ خویش باز پس پرید و روی به میهمانانِ خویش گردانید و با صدايی درشت فریاد زد: «ای دیوانههایِ رذل! ای دلقکها! چرا در برابرِ من دورویی و پنهانکاری میکنید! حال آن که دلهایِ یکایکِتان از شادی و شیطنت به خود میپیچد، زیرا که شما، سرانجام، دیگربار کودکِ خُردسال شدهاید، یعنی دیندار - که سرانجام همچون کودکان رفتار میکنید. یعنی، دستها را بر هم مینهید و دعا میخوانید و میگویید: 'خدایِ مهربان!' اما اکنون این کودکستان را ترک کنید؛ غارِ مرا که امروز خانهیِ هرگونه کودکی بوده است. گرمایِ بازیگوشیِ کودکانه و همهمهیِ دلهاتان را در بیرون فرونشانید. بیگمان، تا که همچون کودکانِ خُردسال نشوید به پادشاهیِ آسمان راه نخواهید یافت (و زرتشت با دستهایش به بالا اشاره کرد)، اما ما به هیچ روی خواهانِ راه یافتن به پادشاهیِ آسمان نیستیم؛ زیرا ما مَرد شدهایم - پس ما پادشاهیِ زمین را خواهانایم!».
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
#صفحه_339
زشتترین انسان گفت: «تو رذل-ای، زرتشت! از تو میپرسم: کدام یک از ما بهتر میداند که او [خدا] هنوز زنده است یا زندگی از سر گرفته است یا یکسره مُرده است؟ اما من یک چیز را میدانم و این را نیز روزی از تو آموختم، زرتشت: آن کس که میخواهد از بنیاد بکُشد، خندان است. با خنده میکُشند نه با خشم! تو روزی چنين گفتی، ای نهانکار! ای نابودگرِ بی خشم! ای قدیسِ خطرناک! رذل-ای تو!».
و اما چنان افتاد که زرتشت از چنین پاسخهایِ سراپا نامردانه حیران شد و به سویِ درِ غارِ خویش باز پس پرید و روی به میهمانانِ خویش گردانید و با صدايی درشت فریاد زد: «ای دیوانههایِ رذل! ای دلقکها! چرا در برابرِ من دورویی و پنهانکاری میکنید! حال آن که دلهایِ یکایکِتان از شادی و شیطنت به خود میپیچد، زیرا که شما، سرانجام، دیگربار کودکِ خُردسال شدهاید، یعنی دیندار - که سرانجام همچون کودکان رفتار میکنید. یعنی، دستها را بر هم مینهید و دعا میخوانید و میگویید: 'خدایِ مهربان!' اما اکنون این کودکستان را ترک کنید؛ غارِ مرا که امروز خانهیِ هرگونه کودکی بوده است. گرمایِ بازیگوشیِ کودکانه و همهمهیِ دلهاتان را در بیرون فرونشانید. بیگمان، تا که همچون کودکانِ خُردسال نشوید به پادشاهیِ آسمان راه نخواهید یافت (و زرتشت با دستهایش به بالا اشاره کرد)، اما ما به هیچ روی خواهانِ راه یافتن به پادشاهیِ آسمان نیستیم؛ زیرا ما مَرد شدهایم - پس ما پادشاهیِ زمین را خواهانایم!».
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
#صفحه_339
«نابخشودنیترین چیز در تو این است که قدرت داری و فرمان نمیخواهی راند!»
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.
و من پاسخ دادم:
«برایِ فرمان دادن مرا صدایِ شیر نیست.»
آنگاه دیگربار نجواکُنان با من گفت:
«خاموشترین کلامهایند که طوفان میزایند. اندیشههایی که با گامِ کبوتر میآیند جهان را رهبری میکنند.»
#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
.
سلام
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
Tasnife Man Che Danam
Shahram Nazeri-Saz.Sookhte.Com
آواز #استاد_ناظری
غزل ۱۵۱۷
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
#چنین_مجنون_چرایی
#زهراغریبیان_لواسانی
مگر می شود این غزل مولانای نازنین را با آواز زیبای استاد ناظری شنید و عاشق نشد ؟
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
امواج کلمات این شعر ، جانت را دستخوش تلاطم می کند و بر پا می خیزی
و چرخ زنان از زمین جدا می شوی
و چون مولانا به سماع می پردازی .
موسیقی بهترین وسیله برای بیان ناگفته هاست.
و این فریاد روح است .
روحی که می خواهد از خاک رها شود .
روحی که دلش می خواهد
به جای همه مرغان پرواز کند .
#حضرت_عشق_مولانا
#حضرت_شمس
#سماع
غزل ۱۵۱۷
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
#چنین_مجنون_چرایی
#زهراغریبیان_لواسانی
مگر می شود این غزل مولانای نازنین را با آواز زیبای استاد ناظری شنید و عاشق نشد ؟
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
امواج کلمات این شعر ، جانت را دستخوش تلاطم می کند و بر پا می خیزی
و چرخ زنان از زمین جدا می شوی
و چون مولانا به سماع می پردازی .
موسیقی بهترین وسیله برای بیان ناگفته هاست.
و این فریاد روح است .
روحی که می خواهد از خاک رها شود .
روحی که دلش می خواهد
به جای همه مرغان پرواز کند .
#حضرت_عشق_مولانا
#حضرت_شمس
#سماع