ما را ز رفتن تو دل مهربان شکست
سنگینی فراق تو پشت توان شکست
بار غم تو بود یقین آن امانتی
کآوارش از ازل کمر آسمان شکست
جانا! تو تن نئی که به خطیت برکشم
وصف ترا هزار قلم در بیان شکست
تنها نه من نماز به سویِ تو میکنم
قدرِ هزار قبله از این آستان شکست
***
بارانِ گریه بود که رفتی و آفتاب،
دم درکشید و صد پلِ رنگین کمان شکست
همدردی مرا و هم آوازیِ مرا
صد بغضِ کهنه در گلویِ ناودان شکست
***
عشقِ من و تو بر اثرِ ماه و سال نیست
تقویمِ ما ، قوامِ قدیمِ زمان شکست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲
سنگینی فراق تو پشت توان شکست
بار غم تو بود یقین آن امانتی
کآوارش از ازل کمر آسمان شکست
جانا! تو تن نئی که به خطیت برکشم
وصف ترا هزار قلم در بیان شکست
تنها نه من نماز به سویِ تو میکنم
قدرِ هزار قبله از این آستان شکست
***
بارانِ گریه بود که رفتی و آفتاب،
دم درکشید و صد پلِ رنگین کمان شکست
همدردی مرا و هم آوازیِ مرا
صد بغضِ کهنه در گلویِ ناودان شکست
***
عشقِ من و تو بر اثرِ ماه و سال نیست
تقویمِ ما ، قوامِ قدیمِ زمان شکست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲
برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهٔ شیرین، لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امشب
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
چه غم نداشته باشم ترا،که در نظرِ من
سعادتی بجهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو، هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیرِ منت نیست
***
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۴
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهٔ شیرین، لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امشب
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
چه غم نداشته باشم ترا،که در نظرِ من
سعادتی بجهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو، هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیرِ منت نیست
***
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۴
بی تو شبم با ستاره شام غریبانست
با تو شبم بیستاره نیز چراغانست
– خسته و دلچسب، مهربان و غم آلوده-
آمدنت مثل آفتاب زمستانست
مثل گلی نوشکفته در وسط پاییز
آمدنت آخرین تلاش بهارانست
در تو خلاصه است داستان بزرگ گل
چهرهٔ تو فصل فصل های شکوفانست
نکتهٔ تاریخ عشقهای اساطیری است
راز غریبی که در نگاه تو، پنهانست
***
دل به چه خوش میکند پس از تو دگر صحرا؟
چشم تو ته ماندهٔ شراب غزالانست
چشم تو گویا دریچهای است به تنهایی؟
کاینهمه مبهوت و راز دار و هراسانست
حلقه صیاد گردن تو میآزارد
حال تو آهوی من چقدر پریشانست
***
باز«مثلث» همان طلسم قدیم عشق
آه که این داستان همیشه از اینسانست.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۵
با تو شبم بیستاره نیز چراغانست
– خسته و دلچسب، مهربان و غم آلوده-
آمدنت مثل آفتاب زمستانست
مثل گلی نوشکفته در وسط پاییز
آمدنت آخرین تلاش بهارانست
در تو خلاصه است داستان بزرگ گل
چهرهٔ تو فصل فصل های شکوفانست
نکتهٔ تاریخ عشقهای اساطیری است
راز غریبی که در نگاه تو، پنهانست
***
دل به چه خوش میکند پس از تو دگر صحرا؟
چشم تو ته ماندهٔ شراب غزالانست
چشم تو گویا دریچهای است به تنهایی؟
کاینهمه مبهوت و راز دار و هراسانست
حلقه صیاد گردن تو میآزارد
حال تو آهوی من چقدر پریشانست
***
باز«مثلث» همان طلسم قدیم عشق
آه که این داستان همیشه از اینسانست.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۵
برق سپیده دیدم در مشرق جبینت
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
در اوج خویش همچون خورشید نیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم دارند ماجراها
آن شرم نازگونت و آن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی؟آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید،
تا جاودان بپیچد در هستیم طنینت؟
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۸
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
در اوج خویش همچون خورشید نیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم دارند ماجراها
آن شرم نازگونت و آن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی؟آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید،
تا جاودان بپیچد در هستیم طنینت؟
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۸
ای بوی دوست! شب همه شب در بر منی
یادِ مدامِ حافظهِٔ بسترِ منی
ای دوست! ای خیال خوش! ای خواب خوشترین!
تا زندهام، تو زندهترین در سر منی
افلاک را به خاک، تو آموختی ز عشق
پرواز من تویی که تو بال و پر منی
آفاق جانم از تو سحر در سحر شدهست
ای مشرقِ من! ای که سحر گستر منی
بینام تو مباد مرا نامهای که تو
شعر مکرّر همهٔ دفتر منی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۹
یادِ مدامِ حافظهِٔ بسترِ منی
ای دوست! ای خیال خوش! ای خواب خوشترین!
تا زندهام، تو زندهترین در سر منی
افلاک را به خاک، تو آموختی ز عشق
پرواز من تویی که تو بال و پر منی
آفاق جانم از تو سحر در سحر شدهست
ای مشرقِ من! ای که سحر گستر منی
بینام تو مباد مرا نامهای که تو
شعر مکرّر همهٔ دفتر منی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۹
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینهات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یکشب بدر آی از خود و برمن بگشایش
***
هردیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است
در شعر من، اینسان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۱
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینهات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یکشب بدر آی از خود و برمن بگشایش
***
هردیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است
در شعر من، اینسان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۱
رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمیگیرد
اشک روانم را به دریا میدهم، دریا نمیگیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمیگیرد
با سنگ ها میگویم آن رازی که باید با تو میگفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمیگیرد؟
ای تو پرستار شبان تلخ بیماریم، بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمیگیرد؟
***
بی هر که و هر چیز آری! بی تو امّا، نه! که این مطرود،
دل از بهشت خلد میگیرد، دل از حوّا نمیگیرد
میآیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا؟ دوست
میگیرد ازمن تحفهٔ ناقابلم را یا نمیگیرد ؟
***
آیا گذشتند آن شبان بوسه و بیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت، از آن شبها نمیگیرد؟
دیگر غزل از عشق من بر آسمانها سر نمیساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو، بالا نمیگیرد؟
***
هر سو که میبینم همه یأس است و سوی تو همه امیّد
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمیگیرد.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۲
اشک روانم را به دریا میدهم، دریا نمیگیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمیگیرد
با سنگ ها میگویم آن رازی که باید با تو میگفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمیگیرد؟
ای تو پرستار شبان تلخ بیماریم، بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمیگیرد؟
***
بی هر که و هر چیز آری! بی تو امّا، نه! که این مطرود،
دل از بهشت خلد میگیرد، دل از حوّا نمیگیرد
میآیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا؟ دوست
میگیرد ازمن تحفهٔ ناقابلم را یا نمیگیرد ؟
***
آیا گذشتند آن شبان بوسه و بیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت، از آن شبها نمیگیرد؟
دیگر غزل از عشق من بر آسمانها سر نمیساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو، بالا نمیگیرد؟
***
هر سو که میبینم همه یأس است و سوی تو همه امیّد
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمیگیرد.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۲
شبِ دیر پایِ سردم، تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ز درونِ خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، زِ هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوانِ شکّر آیم
من اگر برایِ سیبی زِ بهشت رانده گشتم،
به هوایِ سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
***
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صلهٔ غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صلهٔ غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بارِ خاص باید بدهیّ و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۳
سحری چو آفتابی ز درونِ خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، زِ هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوانِ شکّر آیم
من اگر برایِ سیبی زِ بهشت رانده گشتم،
به هوایِ سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
***
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صلهٔ غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صلهٔ غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بارِ خاص باید بدهیّ و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۳
ای می از چشمِ تو آموخته، گیرایی را
کرده گل پیشِ لبت، مشقِ شکوفایی را
غزل و قولِ من از توست که در مکتبِ عشق
بلبل از فیضِ گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوقِ تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشمِ تماشایی را
ای دو چشمِ تو دو دریای شبانه، چه کنم،
گر به دریا نزنم، این دلِ دریایی را؟
شهروایند همه پیشِ تو خوبان، ای تو
سکّه ی تازه به عالم زده، زیبایی را!
کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصّهٔ شیرینِ شناسایی را؟
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم، گوشهٔ تنهایی را
گلِ نیلوفرِ من! پیشِ تو مییابد دل
نیروانایِ خود-آرامشِ بودایی را
من و اندیشهٔ زیر و زبر و سود و زیان؟
من که بر سنگ زدم، شیشهٔ دانایی را؟
کافرِ عشقم اگر پیشِ تو از دل نکنم،
ریشهٔ طاقت و بنیانِ شکیبایی را
***
با همه لافِ خرد عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند این عشقِ معمّایی را.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
کرده گل پیشِ لبت، مشقِ شکوفایی را
غزل و قولِ من از توست که در مکتبِ عشق
بلبل از فیضِ گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوقِ تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشمِ تماشایی را
ای دو چشمِ تو دو دریای شبانه، چه کنم،
گر به دریا نزنم، این دلِ دریایی را؟
شهروایند همه پیشِ تو خوبان، ای تو
سکّه ی تازه به عالم زده، زیبایی را!
کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصّهٔ شیرینِ شناسایی را؟
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم، گوشهٔ تنهایی را
گلِ نیلوفرِ من! پیشِ تو مییابد دل
نیروانایِ خود-آرامشِ بودایی را
من و اندیشهٔ زیر و زبر و سود و زیان؟
من که بر سنگ زدم، شیشهٔ دانایی را؟
کافرِ عشقم اگر پیشِ تو از دل نکنم،
ریشهٔ طاقت و بنیانِ شکیبایی را
***
با همه لافِ خرد عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند این عشقِ معمّایی را.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
خوش آنکه سکّه خورشید را دوپاره کنی
سپس دو نیمه ی آن را، دو گوشواره کنی
خوش آنکه از سر شاخ فصول بر چینی،
بهار را وگل دامن بهاره کنی
تو مثل عشق لطیفی سزد که خوابت را،
ز شعر بستر و از نغمه گاهواره کنی
شبی، برابر آیینه، پاک عریان شو!
که بُهت خود، همه در چشم من، نظاره کنی
دو آفتاب و دو گل، از بلور، خواهدزد
اگر تو چاک گریبان ز شور پاره کنی
زند به راه تو طاق ازکمان رنگینش،
فلک، به گوشهٔ ابرو اگر اشاره کنی
کویر بودم و، بارانی از تو، باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی
بکن که از همه خوبان تو در خوری تنها،
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۷
سپس دو نیمه ی آن را، دو گوشواره کنی
خوش آنکه از سر شاخ فصول بر چینی،
بهار را وگل دامن بهاره کنی
تو مثل عشق لطیفی سزد که خوابت را،
ز شعر بستر و از نغمه گاهواره کنی
شبی، برابر آیینه، پاک عریان شو!
که بُهت خود، همه در چشم من، نظاره کنی
دو آفتاب و دو گل، از بلور، خواهدزد
اگر تو چاک گریبان ز شور پاره کنی
زند به راه تو طاق ازکمان رنگینش،
فلک، به گوشهٔ ابرو اگر اشاره کنی
کویر بودم و، بارانی از تو، باغم کرد
بهار میشوم ار بارشی دوباره کنی
بکن که از همه خوبان تو در خوری تنها،
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنی
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۷
دستی که بر صحیفه رقم زد، نشان من
آمیخت داستان تو، با داستان من
باد بهار کز سر زلف تو میوزید
با گل نوشت، نام ترا، بر خزان من
ای آفتاب من!که به لطف تو، بینیاز
از ماه و از ستاره شده آسمان من
بگشای سینه تا بدمد چون دو قرص ماه
با هم، امید تازه و بخت جوان من
…
یعنی همه به جان تو بستهست، جان من
کاری بکن که عمر فراقت به سر رسد
تا سر نیامده است در این غم، زمانِ من
یارای بیتو زیستنم نیست، بیش از این.
تاب غم تو بیشتر است، از توان من
گو باد شام آخرمن، شام وصل تو
ای بوسه ات شراب ودهان تو نان من
آه ای نسیم آمده از جلگههای شعر!
ای باعث شکفتگی واژگان من!
هنگامه میکند سخنم درحدیث عشق
واکرده تا کلید تو، قفل زبان من
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۸
آمیخت داستان تو، با داستان من
باد بهار کز سر زلف تو میوزید
با گل نوشت، نام ترا، بر خزان من
ای آفتاب من!که به لطف تو، بینیاز
از ماه و از ستاره شده آسمان من
بگشای سینه تا بدمد چون دو قرص ماه
با هم، امید تازه و بخت جوان من
…
یعنی همه به جان تو بستهست، جان من
کاری بکن که عمر فراقت به سر رسد
تا سر نیامده است در این غم، زمانِ من
یارای بیتو زیستنم نیست، بیش از این.
تاب غم تو بیشتر است، از توان من
گو باد شام آخرمن، شام وصل تو
ای بوسه ات شراب ودهان تو نان من
آه ای نسیم آمده از جلگههای شعر!
ای باعث شکفتگی واژگان من!
هنگامه میکند سخنم درحدیث عشق
واکرده تا کلید تو، قفل زبان من
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۸
ای یادِ دور دست که دل میبری هنوز
چون آتشِ نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توأم در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه، که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه، فروزانتری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه، بار آوری هنوز
آن سیبهای راهِ به پرهیز بسته را
در سایهسار زلف تو میپروری هنوز
و آن سفرهٔ شبانهٔ نان و شراب را
برمیزهای خواب، تو میگستری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۰
چون آتشِ نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توأم در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه، که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه، فروزانتری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه، بار آوری هنوز
آن سیبهای راهِ به پرهیز بسته را
در سایهسار زلف تو میپروری هنوز
و آن سفرهٔ شبانهٔ نان و شراب را
برمیزهای خواب، تو میگستری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۰
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از من سرمست
که رفتهایم ز خود پیش چشم هوشربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۳
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از من سرمست
که رفتهایم ز خود پیش چشم هوشربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۳
بیعشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کارِ دلم تمام است
با رفتن تو در دل سر باز میکند، باز
آن زخمِ کهنهای که در حالِ التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است
از سینه بی تو شعری بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانه ها نیز، سر میکشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر ازنگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعرمن! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی دراین شب مضاعف
هم ماه درمحاق است ، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا درنیمه راه ما را
من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است
آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است
می نوشم و سلامم همچون همیشه با تست
ور شوکرانم این بار، جای شکر به جام است
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۶
یعنی اگر نباشی، کارِ دلم تمام است
با رفتن تو در دل سر باز میکند، باز
آن زخمِ کهنهای که در حالِ التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است
از سینه بی تو شعری بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانه ها نیز، سر میکشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر ازنگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعرمن! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی دراین شب مضاعف
هم ماه درمحاق است ، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا درنیمه راه ما را
من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است
آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است
می نوشم و سلامم همچون همیشه با تست
ور شوکرانم این بار، جای شکر به جام است
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۶
شبی که میگذرد با تو بیکران خوشتر
که پایبند تو، وارسته از زمان خوشتر
برای مستی و دیوانگی، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو، بوسه بر کدام زنم؟
که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو، جمله خوشید
ولی تو از همگان در میانشان خوش تر
خوشا جوانیت از چشمه های روشن جان
…
درآ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه ازهمه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر
***
زِ عشقهای جوانی عزیزتر دارم
ترا، که گرمیِ خورشید درخزان خوشتر
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۸
که پایبند تو، وارسته از زمان خوشتر
برای مستی و دیوانگی، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو، بوسه بر کدام زنم؟
که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو، جمله خوشید
ولی تو از همگان در میانشان خوش تر
خوشا جوانیت از چشمه های روشن جان
…
درآ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه ازهمه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر
***
زِ عشقهای جوانی عزیزتر دارم
ترا، که گرمیِ خورشید درخزان خوشتر
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۸
مادیان من! پس کی میبری سوارت را؟
میکشی به چشمانش سرمهٔ غبارت را
میشناسمت آری تاختن در آزادیست
آنچه میدهد تسکین روح بیقرارت را
آسمان بارانی با کمان رنگینش
در خوشآمدت طاقی بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد میزند شانه،
صبحدم که میگیری دوش آبشارت را
ز آفتاب میپیچد، حولهای بر اندامت
آسمان که مهتروار دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو، سفرهای است گسترده
میچری در آرامش قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی، آب چشمه سارت را
چار پرترین شبدر با تو هست و هر سویی
میروی و همراهت میبری بهارت را
مژده سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیمها یالت، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را رو به خاک میخواند
ماهِ نو که میبوسد نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد، شاعری که در شعرش
دشت و درّه میبوسند پای راهوارت را
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۹
میکشی به چشمانش سرمهٔ غبارت را
میشناسمت آری تاختن در آزادیست
آنچه میدهد تسکین روح بیقرارت را
آسمان بارانی با کمان رنگینش
در خوشآمدت طاقی بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد میزند شانه،
صبحدم که میگیری دوش آبشارت را
ز آفتاب میپیچد، حولهای بر اندامت
آسمان که مهتروار دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو، سفرهای است گسترده
میچری در آرامش قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی، آب چشمه سارت را
چار پرترین شبدر با تو هست و هر سویی
میروی و همراهت میبری بهارت را
مژده سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیمها یالت، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را رو به خاک میخواند
ماهِ نو که میبوسد نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد، شاعری که در شعرش
دشت و درّه میبوسند پای راهوارت را
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۲۹
شاعر ! ترا زین خیل بیدردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تَسخر زدند امّا
گنج ترا، ای خانهٔ ویران کسی نشناخت
جسم ترا، تشریح کردند از برای هم
امّا ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری ترا، ای گریهٔ پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت
زین عشقورزان نسیم و گلشنات، نشگفت
کای گردباد بیسروسامان! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینات نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
***
گفتند: این دون است و آن والا، ترا، امّا
ای لحظهٔ دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سالهای سال
آنجا، ترا در گوشهٔ یمگان، کسی نشناخت
فریاد« نای»ات را و بانگ شکوههایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بیشک ترا در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینهٔ عرفان، کسی نشناخت
ای جوهر شعرتو، چون نام تو برّنده!
ذات ترا ای جوهر بّران! کسی نشناخت
روزی که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون میشدی مخنوق از آن مستان، ترا ای تو،
خاتون شعر و بانویِ ایمان! کسی نشناخت
***
آندم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز دل با غار میگفتی ترا، هم نیز،
ای شهریارِ شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی در پیش روی جوخهٔ اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۳۰
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تَسخر زدند امّا
گنج ترا، ای خانهٔ ویران کسی نشناخت
جسم ترا، تشریح کردند از برای هم
امّا ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری ترا، ای گریهٔ پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت
زین عشقورزان نسیم و گلشنات، نشگفت
کای گردباد بیسروسامان! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینات نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
***
گفتند: این دون است و آن والا، ترا، امّا
ای لحظهٔ دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سالهای سال
آنجا، ترا در گوشهٔ یمگان، کسی نشناخت
فریاد« نای»ات را و بانگ شکوههایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بیشک ترا در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینهٔ عرفان، کسی نشناخت
ای جوهر شعرتو، چون نام تو برّنده!
ذات ترا ای جوهر بّران! کسی نشناخت
روزی که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون میشدی مخنوق از آن مستان، ترا ای تو،
خاتون شعر و بانویِ ایمان! کسی نشناخت
***
آندم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را، در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز دل با غار میگفتی ترا، هم نیز،
ای شهریارِ شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی در پیش روی جوخهٔ اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۳۰
برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهٔ شیرین، لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امشب
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
چه غم نداشته باشم ترا،که در نظرِ من
سعادتی بجهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو، هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیرِ منت نیست
***
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۴
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهٔ شیرین، لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امشب
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
چه غم نداشته باشم ترا،که در نظرِ من
سعادتی بجهان، مثل دوست داشتنت نیست
من و تو، هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیرِ منت نیست
***
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۴