عطش به سویِ تو آوردهام هزار کویر
هزار چشمهٔ من! هدیهٔ مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به گریزِ پرندگان اسیر
غمِ تو تاخت به تهماندهٔ جوانیِ من
مرا شکسته گرفت این حریفِ خیبر گیر
***
هنوز با منی آن لحظهای که میگفتی:
تو بستهِٔ من و ما هردو بستهٔ تقدیر!
الا معبّرِ بیدار خوابیِ دلِ من!
منم پس از تو و این خوابهایِ بیتعبیر
به شهربندِ طلسمِ همیشه، خوابم کن
الا که آدمی آثاری و پری تأثیر
به جز دلم به دلِ هیچ کس نمیگنجی
که روحِ بحر نگنجد به برکههایِ حقیر
کدام آینه جز چشمهایِ عاشقِ من،
تو را چنانکه تویی مینماید ای تصویر؟
***
همین نه دیر رسیدم به تو، که صدها بار
چنین رسیدهام امّا همیشه با تأخیر
***
پس از تو شاعرِ تو ناتوانتر از آن است
که باز با غمِ عشقی دگر شود درگیر
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۱
هزار چشمهٔ من! هدیهٔ مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به گریزِ پرندگان اسیر
غمِ تو تاخت به تهماندهٔ جوانیِ من
مرا شکسته گرفت این حریفِ خیبر گیر
***
هنوز با منی آن لحظهای که میگفتی:
تو بستهِٔ من و ما هردو بستهٔ تقدیر!
الا معبّرِ بیدار خوابیِ دلِ من!
منم پس از تو و این خوابهایِ بیتعبیر
به شهربندِ طلسمِ همیشه، خوابم کن
الا که آدمی آثاری و پری تأثیر
به جز دلم به دلِ هیچ کس نمیگنجی
که روحِ بحر نگنجد به برکههایِ حقیر
کدام آینه جز چشمهایِ عاشقِ من،
تو را چنانکه تویی مینماید ای تصویر؟
***
همین نه دیر رسیدم به تو، که صدها بار
چنین رسیدهام امّا همیشه با تأخیر
***
پس از تو شاعرِ تو ناتوانتر از آن است
که باز با غمِ عشقی دگر شود درگیر
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_خاموشی_و_فراموشی
#غزل_شماره_۱۱
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینهات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یکشب بدر آی از خود و برمن بگشایش
***
هردیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است
در شعر من، اینسان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۱
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینهات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یکشب بدر آی از خود و برمن بگشایش
***
هردیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است
در شعر من، اینسان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
#ناطقه_از_شوکران_و_شکر
#غزل_شماره_۱۱
# غزلیات حافظ⚘
#غزل شماره ۱۱
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
#غزل شماره ۱۱
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما