معرفی عارفان
1.05K subscribers
32.4K photos
11.6K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#یلدا_در_اشعار_شاعران



#سعدی: روز رویش چون برانداخت نقاب از سر زلف
گویی از روز قیامت شب یلدا برخاست.

#حافظ: صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جو بو که بر آید

#اوحدی_مراغه‌ای: شب هجرانت ای دلبر شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

#سنایی: به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از پیوند با عیسی چنان معروف شد یلدا

#سعدی: باد آسایش، گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

#خواجوی_کرمانی: مهره مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

#عبید_زاکانی: با زلف تو قصه ایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور

.#سلمان_ساوجی :شب یلداست هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را

#فیض_کاشانی: چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد

#وحشی_بافقی:شام هجران تو تشریف به هرجا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد

#عرفی_شیرازی: آبروی شمع را بیهوده نتوان ریختن.
صد شب یلداست در هر گوشهٔ زندان مرا

#فروغی_بسطامی:من از روز جزا واقف نبودم
شب یلدای هجران آفریدند

#خواجوی_کرمانی:. هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک.
کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

#سعدی:هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را

#امیر_خسرو_دهلوی: بر رخ تو کآفت جان من است
از شب یلدا سپه آورده‌ای!

#قاآنی: بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش

#پروین_اعتصامی:دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را



#عطار: چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد


#اقبال_لاهوری:چشم جانرا سرمه اش اعمی کند
روز روشن را شب یلدا کند

#امیر_خسرو_دهلوی:
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
آسان بُود به سویِ کسان رفتن اوحدی!

اندیشه کن که: گم نشوی وقتِ‌ بازگشت

#اوحدی_مراغه‌ای
حیفم آید که تو را جای کنم در دلِ تنگ
یوسفی چون تو سزاوار چنین زندان نیست

#اوحدی_مراغه‌ای
رخ و زلفت ای پری‌رخ ،سمن است و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که نبات و انگبینی

تو اگر در آب، روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که کسی دگر ببینی

چو ز چهره برگشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلم است و نرگس و گل، نه دهان و چشم و بینی

ز دلم خیال رویت نرود به هیچ‌وجهی
که دلم نگین مِهر است و تو مُهر آن نگینی

#اوحدی_مراغه‌ای
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایه‌ی سنبل نهان شد

ز رنگ ســــــبزه و شـــــــکل ریاحین
زمین گویی به‌صورت، آسمان شد

صبا در طره شمشاد پیچید
بنفشـه خاک پای ارغوان شد

#اوحدی_مراغه‌ای
جدّ تو را اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آلِ خویش!

#اوحدی_مراغه‌ای
سرم در دام و
ُ تن در قید وُ
دل در بندِ مهرِ او..
مسلمانان در این حالت،
سفر ڪردن توان؟
             «نتوان»!...

#اوحدی_مراغه‌ای
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست

#اوحدی_مراغه‌ای


یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد

#قاسم_انوار
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو

با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟

#اوحدی_مراغه‌ای
رخ خوب خویشتن را به چه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رُفتم به دو دیده خاک درها

برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللی‌ست در بصرها؟

نتوانم از خجالت که: بَرِ تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها

ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

بَرِ آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها

#اوحدی_مراغه‌ای
یک‌دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد

کاَندر میان آن همه باران و نم نسوخت!

#اوحدی‌_مراغه‌ای
در هرچه دیده‌ام، تو پدیدار بوده‌ای

ای نانموده رخ که چه بسیار بوده‌ای


#اوحدی_مراغه‌ای
نگارا، از #وصال خویش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بیش از حدِ ما باشد

#اوحدی_مراغه‌ای
در هرچه دیده‌ام، تو پدیدار بوده‌ای

ای نانموده رخ که چه بسیار بوده‌ای


#اوحدی_مراغه‌ای
نیست در جاذبه‌ی شوق، مرا کوتاهی

پلّه‌ی ناز تو بسیار بلند افتاده‌ست...


#اوحدی_مراغه‌ای
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

#اوحدی_مراغه‌ای
دلِ تنگِ خویشتن را ،

به تو می‌دهم نگارا ،




بپذیر تحفهٔ من ،

که عظیم‌تنگدستم ،




#اوحدی_مراغه‌ای
باده نوشیدگان جام الست
نشدند از شراب دنیا مست

ذوق پاکان به خمّ و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست

سر  گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست

سالها چون فلک به سر گشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم

از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم

کس نداند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من

#اوحدی_مراغه‌ای
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند

چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند

#اوحدی_مراغه‌ای
میانِ خواب و بیداری
شبی دیدم خیالِ او

از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم

#اوحدی_مراغه‌ای