مست بودیم بهگلبانگ تو هشیار شدیم
خفته بودیم بهآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکدهء عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنّار شدیم
همه گفتند که او عازم خمّار شدست
کفزنان رقصکنان بر درِ خمّار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بهما مینرسد
با دل شیفته خوش بر سرِ انکار شدیم
من چهگویم که نسیمی ز وصال تو وزید
خار بودیم ولیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بهجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهرهء زردم افتاد
از صفای رخ تو «قاسم انوار» شدیم.
#قاسم_انوار
کلیات قاسم انوار
با تصحیح و مقابله و مقدمه سعید نفیسی
ناشر: کتابخانه سنایی، تهران ۱۳۳۷
خفته بودیم بهآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکدهء عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنّار شدیم
همه گفتند که او عازم خمّار شدست
کفزنان رقصکنان بر درِ خمّار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بهما مینرسد
با دل شیفته خوش بر سرِ انکار شدیم
من چهگویم که نسیمی ز وصال تو وزید
خار بودیم ولیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بهجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهرهء زردم افتاد
از صفای رخ تو «قاسم انوار» شدیم.
#قاسم_انوار
کلیات قاسم انوار
با تصحیح و مقابله و مقدمه سعید نفیسی
ناشر: کتابخانه سنایی، تهران ۱۳۳۷
گر دهد دردسر، توان کردن
محتسب را به جرعهای خشنود
آه ازین واعظان خانهسیاه!
داد ازین صوفیان جامهکبود!
#قاسم_انوار
محتسب را به جرعهای خشنود
آه ازین واعظان خانهسیاه!
داد ازین صوفیان جامهکبود!
#قاسم_انوار
ساقیا،نور صبح روی نمود
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود
#قاسم_انوار
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
#قاسم_انوار
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
#قاسم_انوار
بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
#قاسم_انوار
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
#قاسم_انوار
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست
#اوحدی_مراغهای
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
#قاسم_انوار
ترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست
#اوحدی_مراغهای
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
#قاسم_انوار
مرا اگر تو ندانی حبیب میداند
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین به پیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
#قاسم_انوار
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین به پیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
#قاسم_انوار
دلِ ما ، بهغمزه بردی ،
رُخِ مَه ، نمینمایی ،
به کجات جویَم ای جان؟ ،
ز که پُرسَمَت ؟ ، کجایی؟ ،
بگشا نقاب و ، آن رو ،
بنما به ما ، که ما را ،
بهلب آمدست جانها ،
ز مرارتِ جدایی ،
#قاسم_انوار
رُخِ مَه ، نمینمایی ،
به کجات جویَم ای جان؟ ،
ز که پُرسَمَت ؟ ، کجایی؟ ،
بگشا نقاب و ، آن رو ،
بنما به ما ، که ما را ،
بهلب آمدست جانها ،
ز مرارتِ جدایی ،
#قاسم_انوار
جگر ، گرم است و ،،، آهم ، سرد و ،،، دل ، خون ،
خِرَد ، آشفته و ،،، جان ، مست و مجنون ،
از آن ،،، زاهد نگوید قصهی عشق ،
که ، ابله را ، نباشد طبعِ موزون ،
#قاسم_انوار
خِرَد ، آشفته و ،،، جان ، مست و مجنون ،
از آن ،،، زاهد نگوید قصهی عشق ،
که ، ابله را ، نباشد طبعِ موزون ،
#قاسم_انوار
به دورِ دوست ، خوشحالیم و ،،، فارغ ،
ز مُلکِ خسرو و ، گنجِ فریدون ،
ز حضرت ،،، قابلیت ، جوی و ، دانش ،
که ، هرچند ، روز ، افزون ،،، روزی ، افزون ،
#قاسم_انوار
ز مُلکِ خسرو و ، گنجِ فریدون ،
ز حضرت ،،، قابلیت ، جوی و ، دانش ،
که ، هرچند ، روز ، افزون ،،، روزی ، افزون ،
#قاسم_انوار
بادهام ، صاف است و ، مطرب ، صاف و ، ساقی ، صافِ صاف ،
با سه صافِ اینچنین ، کس در نیاید در مَصاف ،
گفت مشاطه که : زلفش بافتم ، حُسنش فزود ،
زلفِ او از پُر دلی ، در تاب شد ، گفتا : مَباف! ،
#مشاطه = آرایشگر
ما ازین غمها نمینالیم ، ای جان و جهان ،
غم ، چو سیلِ لاابالی ، جانِ ما ، چون کوهِ قاف ،
گر ، ترا فرصت بُوَد ، اندر میانِ عاشقان ،
خویشتن را بازیابی ، در میانِ لام و کاف ،
یک سخن بشنو ، اگر در راهِ دین ، داری دلی ،
چون ، یکی باشد همه ، پس از چه باشد اختلاف؟ ،
زاهدا ، ما را چه ترسانی؟ ،،، چو خود ترسیدهای ،
آخِر این شمشیرِ چوبین ، چند داری در غلاف؟ ،
گر بگویم حالِ قاسم چیست در هجرانِ دوست ،
غرقِ خونِ دل شود ، این کوهِ سنگین تا به ناف ،
#قاسم_انوار
با سه صافِ اینچنین ، کس در نیاید در مَصاف ،
گفت مشاطه که : زلفش بافتم ، حُسنش فزود ،
زلفِ او از پُر دلی ، در تاب شد ، گفتا : مَباف! ،
#مشاطه = آرایشگر
ما ازین غمها نمینالیم ، ای جان و جهان ،
غم ، چو سیلِ لاابالی ، جانِ ما ، چون کوهِ قاف ،
گر ، ترا فرصت بُوَد ، اندر میانِ عاشقان ،
خویشتن را بازیابی ، در میانِ لام و کاف ،
یک سخن بشنو ، اگر در راهِ دین ، داری دلی ،
چون ، یکی باشد همه ، پس از چه باشد اختلاف؟ ،
زاهدا ، ما را چه ترسانی؟ ،،، چو خود ترسیدهای ،
آخِر این شمشیرِ چوبین ، چند داری در غلاف؟ ،
گر بگویم حالِ قاسم چیست در هجرانِ دوست ،
غرقِ خونِ دل شود ، این کوهِ سنگین تا به ناف ،
#قاسم_انوار