معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

#سعدی
الهی;

کانِ حسرت است این دل من!
مایه ی درد و غم است این تن من
نه یارم گفت که این همه چرا بهره‌ی من
نه دست رسد مرا به معدن چاره‌ی من!

مرا تا باشد این درد نهــــانی
تورا جویم که درمانم تو دانی



خواجه_عبدالله_انصاری
دورم از جانان و
مسکین آنکه شد مهجور ازو

چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو

#سلمان_ساوجی
گر ای نسیم ترا ره دهند درحرمش
ببوس از من خاکی نشانهٔ قدمش

میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست
و لیک هم بنوشتیم ماجرای غمش

ُ#امیرخسرو_دهلوی
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست

ُ#حافظ
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی

وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی

ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی

که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی

ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو

نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی

نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟

نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟

مولانا
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

#مولانای_جان
وصف بیداریِّ دلْ ای معنوی
دَر نَگُنجَد در هزاران مثنوی

#مثنوی_مولانا

ای کسی که به دنبال معنویت هستی، توصیف حالات کسانی که دلشان بیدار شده است در هزاران کتاب مثنوی نمی گنجد.
اکنون هیچ شکی نیست
که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی
و کسی هست که این سراپرده
جهت او برافراشته‌اند
و این باقی تَبَع و بندۀ وی‌اند
و از بهر وی است این بنا
نه او از بهر این بناست.

#شمس_تبریزی
در پرده‌ی دل خیال تـو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم


#حضرت_مولانا
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست

#سعدی
اُلفت چه طلسمی است
که باطل شدنی نیست

اعجاز تو ای عشق
نه سِحر است نه جادوست



#فاضل_نظری
بیا ساقی بده جامی از آن می

که جان عاشقان از وی بود حی

از آن می کآورد جان در تن من

کند یکجرعه‌اش لاشیء را شیء

اگر زاهد کشد در رقص آید

بخاک مرده گر ریزی شود حی

از آن می کز فروغش شب شود روز

سیه دل را کند خورشید بی فی

مئی کز من مرا بخشد خلاصی

سرا پایم شود فانی از آن می

بیا ساقی مرا از خویش برهان

مگر طرفی ببندم از خود وی

نه تاب وصل او دارم نه هجران

نه با وی می‌توان بودن نه بی وی

بیا می ده مرا از خویش بستان

مگو چون و مگو چند و مگو کی

پیاپی ده که عشق آندم گواراست

که در کف جام می‌آرد پیاپی

مکن داغم مگو کی، دمبدم ده

دل مستان ندارد طاقت وی

چه می‌پائی بده ساقی شرابی

چه میخواری قفا مطرب بزن نی

بیا مطرب بزن بر تار دستی

بیا ساقی بده جامی پر از می

بده ساقی شرابی از بط و خم

بزن مطرب نوای بربط و نی

میفکن عیش فصلی را بفصلی

ز کف مگذار می در بهمن و دی

بهاری کن سراسر عمر را فیض

ز روی ساقی و جام پیاپی

فیض کاشانی
چو ديد آن طره کافر مسلمان شد مسلماني

صلا اي کهنه اسلامان به مهماني به مهماني

دل ايمان ز تو شادان زهي استاد استادان

تو خود اسلام اسلامي تو خود ايمان ايماني

بصيرت را بصيرت تو حقيقت را حقيقت تو

تو نور نور اسراري تو روح روح را جاني

اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان

درافتد سقف اين گردون بيارد رو به ويراني

چو بردابرد جاه تو وراي هر دو کون آمد

زهي سرگشتگي جان ها زهي تشکيک و حيراني

همي جويم به دو عالم مثالي تا تو را گويم

نمي يابم خداوندا نمي گويي که را ماني

ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان

بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني

الا اي جان خون ريزم همي پر سوي تبريزم

همي گو نام شمس الدين اگر جايي تو درماني

صفاتت اي مه روشن عجايب خاصيت دارد

که او مر ابر گريان را دراندازد به خنداني

ايا دولت چو بگريزي و زين بي دل بپرهيزي

ز لطف شاه پابرجا به دست آيي به آساني

دیوان شمس
زهي بزم خداوندي زهي مي هاي شاهانه

زهي يغما که مي آرد شه قفجاق ترکانه

دلم آهن همي خايد از آن لعلين لبي که او

کنار لطف بگشايد ميان حلقه مستانه

هر آن جاني که شد مجنون به عشق حالت بي چون

کجا گيرد قرار اکنون بدين افسون و افسانه

چو او طره برافشاند سوي عاشق همي داند

که از زنجير جنبيدن بجنبد شور ديوانه

به عشق طره هاي او که جعد و شاخ شاخ آمد

دل من شاخ شاخ آيد چو دندان در سر شانه

چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي

براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه

اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي

وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه

خداوندا در اين بيشه چه گم گشته ست انديشه

تني تن کجا ماند ميان جان و جانانه

بيا اي شمس تبريزي که در رفعت سليماني

که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه


دیوان شمس
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقتی و راهی و قبله‌ایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست

#عبید_زاکانی
هر یکی قولیست ضد هم‌دگر
چون یکی باشد یکی زهر و شکر

تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری

#مولوی


شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق

روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند

هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش

#مولوی
امشب باغزلی ازحضرت حافظ


زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی

هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند
ای تازه گل که دامن از این خار می‌کشی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر
می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند


مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند


#حافظ