معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مولوی تصویری از خداوند ارائه می‌کند که این خدا، جرم بنده‌اش را می‌بخشد و عیب او را می‌پوشاند و به حیات بنده‌اش گرمی و معنی بخشیده و به او جرات زندگی می‌دهد.
به این چند بیت توجه کنید:

شاد آمدی ای مه‌رو، ای شادی جان شاد آ؛ تا بود چنین بودی تا باد چنین بادا

ای صورت هر شادی، اندر دل ما یادی؛ ای صورت عشق کل، اندر دل ما یاد آ...

واژگانی چون مه‌رو، شادی، عشق، شیرینی و جان در مکتب مولوی بسیار زیاد است

تصویر انسان در مثنوی و در دیوان شمس آنچنان باشکوه و تحسین‌برانگیز است که توقع آدمی را از خود و از زندگی دنیوی خود بسیار بالاتر برده و به تامین نیازهای والاتری هدایت می‌کند.

به این ترتیب در معرفیِ انسان نیز، مولوی کم‌نظیر است و بسیار تاثیر گذار..

مولوی در مثنوی درکی از روابط انسانی ارائه می‌دهد که به بهتر شدن روابطِ سالمِ انسانی یاری می‌رساند و فرهنگ شفقت و مهربانی را در میان آدمیان، فارغ از عقیده و مذهب و مرامشان تقویت می‌کند.
او کمک می‌کند تا به انسانیتِ انسان‌ها توجه کنیم و شایسته‌ترین انسان‌ها را کسانی می‌داند که نسبت به سایر آدمیان مشفقانه بر خورد می کنند.

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

#مولوی
ما مست شراب جان فزاییم

سرخوش ز می گره گشاییم

در کنج شرابخانه گنجی است

ما طالب گنج کنجهاییم

آنها که هوای می ندارند

زنهار گمان مبر که ماییم

هر جا که صراحیی ز جامی است

گر جان طلبد درآ درآییم

تا حاصل ما ز می درآید

برداشته دست در دعاییم

تا ما گل روی دوست دیدیم

چون بلبل مست می سراییم

ما گوهر نور ذات پاکیم

روشن سخنی است می نماییم


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم


ساقی سخن از می مغان گفت

دل چون بشنید ترک جان گفت

یک جرعه می و هزار معنی

از عشق به گوش عاشقان گفت

وز گردش جام حسن ساقی

با ما غم و شادی جهان گفت

نارسته هنوز دار منصور

عشق آمد و عقل را روان گفت

دوش از سر بی‌خودی و مستی

پیرم سخن از می نهان گفت

دل چون بشنید نام می را

می‌خواست به رغم صوفیان گفت


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم


ساقی بشکن خمار جان را

دریاب حیات جاودان را

کین یک دوسه روز عمر باقی است

از دست مده می مغان را

وان دم که تهی شود صراحی

بفروش به جرعه‌ای جهان را

در فصل بهار و موسم گل

بی عشق مدار عاشقان را

ای آنکه نخوانده‌ای تو هرگز

از لوح درون خط روان را

فردا که بپرسش اندر آرند

در مجلس حشر صوفیان را

ما مست شراب جام ساقی

گوییم حدیث این بیان را


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم


ای دلبر ماهروی طناز

برقع ز جمال خود برانداز

تا دیده ز پرتو جمالت

چون جام جهان نما کنم باز

ما زنده به بوی جام عشقیم

در مجلس عاشقان جانباز

با طوطی عقل خویش همدم

با بلبل عشق خود هم آواز

ای بلبل خوش نوا سرودی

آهنگ حجاز گیر و اهواز

با عود بسای عود می سوز

با چنگ بساز و چنگ می‌ساز

چون نیست درین زمانه ما را

با صوفی بی‌صفا دمی راز


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم


دوش از سر خم صدا برآمد

جوش از می جانفزا برآمد

زان جوش به گوش خاک در دهر

نی رست و به صد نوا برآمد

در حوصلهٔ جهان نگنجد

چون گنج ز کنجها برآمد

حقا که ز قدرت همو بود

کاژدر شد و از عصا برآمد

ای رند شراب‌خواره امروز

می ده که ز می صفا برآمد

چندان که تو شرح عشق کردی

گرد تو ز گرد ما برآمد

شکرانهٔ آنکه صوفی امروز

خود را شد و از خدا برآمد


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم


زین پیش که از جهان پرغم

جستیم وفا نشد مسلم

چون ملکت جم نماند جاوید

می نوش به یاد ملکت جم

ای آنکه نگشته است خالی

از سینهٔ من غم تو یکدم

بازآ که در آرزوی رویت

تدبیر دل رمیده کردم

گفتم به طبیب درد خود را

دردم چو طبیب دید در دم

بنوشت به خون دل جوابی

وان نیز به صبر کرد مرهم

بنشینی اگر مجال داری

بر خاک درش شبی چو شبنم

ای بیدل اگر تو دست یابی

بر گوی به ساکنان محرم


ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم


ای بلبل خوشنوا فغان کن

عید است نوای عاشقان کن

چون سبزه ز خاک سر برآورد

ترک دل و برگ بوستان کن

بالشت ز سنبل و سمن ساز

وز برگ بنفشه سایبان کن

چون لاله ز سر کله بینداز

سرخوش شو و دست در میان کن

بردار سفینهٔ غزل را

وز هر ورقی گلی نشان کن

صد گوهر معنی ار توانی

در گوش حریف نکته‌دان کن

وان دم که رسی به شعر عطار

در مجلس عاشقان روان کن

ما صوفی صفهٔ صفاییم

بی خود ز خودیم و از خداییم

 جناب عطار
ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی

تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی

الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی

رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی

با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق

زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ

حضرت سعدی
عقل حجت خدای است، ولیکن چون بر وجه استعمال نکنی متناقض نماید. و از بهر این است که هفتاد و دو اند ملت. عقل ها با هم مخالفند و متناقض اند.
چون کاهلی کند و عقل را استعمال نکند چنان است که آینه را کژ می دارد، و اگر نه، صد هزار آینه را چون راست داری، یک سخن گویند.

شمس الدین محمد تبریزی
فصل_بیست_و_چهارم
بخش231

در اینکه دوزخ معبد کافران است

این کافران که در کفرند، آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می کنیم آن رنج هم عین عنایتست، چون او در راحت کردگار را فراموش می کند، پس به رنجش یاد کند. پس دوزخ جای معبد ومسجد کافرانست، زیرا که حق را در انجا یاد کند - همچنانکه در زندان و رنجوری و درد دندان. و چون رنج آمد، پردۀ غفلت دریده شد: حضرت حق را مقر شد و ناله می کند که (( یا رب، یا رحمن و یا حق)) صحت یافت! باز پرده های غفلت پیش می آمد: می گوید (( کو خدا؟ نمی یابم. نمی بینم. چه جویم؟)) چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی بینی؟ پس چون در رنج می بینی، رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی.

پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد نمی کرد. در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند، چون عالم را و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و سیارات را، نیک و بد را برای آن آفریده که یاد او کنند و بندگی او کنند و مسبح او باشند. اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنم روند تا ذاکر باشند. اما مؤمنان را رنج حاجت نیست؛ ایشان در این راحت از آن رنج غافل نیستند، و آن رنج را دائماً حاضر می بینند – همچنانکه کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق (فلک) نهند، بس باشد. فلق را فراموش نمی کند، اما کودن فراموش می کند. پس او را هرلحظه فلق باید. و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد، حاجت مهمیز دیگر نباشد. مرد را می برد فرسنگها و نیش آن مهماز (مهمیز) را فراموش نمی کند، اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید. او لایق بار مردم نیست، برو سرگین (فضله جهارپایان، پهن) بار کنند.

فیه ما فیه
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

#فریدون_مشیری
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک

ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک

پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی..

#فریدون_مشیری
ما که رندیم
قدح بر سر بازار کشیم !

تو که در پرده ی زهدی
به نهانخانه بنوش..


#طالب_آملی
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

جناب حافظ
نقل است که از بلاد روم هر سال مال بسیار می فرستادندبه هارون الرشید. یکسال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند،«اگر ایشان بِهْ دانند، مال بدهیم، والّا از ما دگر مال نطلبید!» چهارصد مرد ترسا بیامدند. خلیفه فرمود تا منادی کردند و جملهٔ علمای بغداد بر لب دجله حاضرشدند. پس هارون، شافعی را طلبید و گفت: «جواب ایشان تو را می باید کرد». چون همه بر لب دجله حاضر شدند، شافعی سجاده بر دوش انداخت، و برفت و بر سر آب انداخت، و گفت: «هر که با ما بحث می کند، اینجاآید»‌. ترسایان چون آن بدیدند جمله مسلمان شدند، و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند بر دست شافعی. قیصر گفت:«الحمدالله که آن مرد اینجا نیامد، که اگر اینجا آمدی در همهٔ روم زنّارداری نماندی».

#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_امام_شافعی
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
برخسار جهان افروز عالم را بیارایی

برعنایی به از سروی، بزیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ بزیبایی و رعنایی

مرا گویی که جان بگذار و فرمایی که دل خون کن
بجان و دل مطیعم هر چه گویی هر چه فرمایی

مگر جانی که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری که هر گه میروی دیگر نمی آیی؟

چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی

دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که تنهایی عجب دردیست داد از دست تنهایی!

هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی...!

#هلالی_جغتایی
این جهان هر چند پیش انسان ها بزرگ و بی انتها به نظر می رسد، اما در برابر قدرت خدا به قدر ذره ای اهمیت و اعتبار ندارد، لذا مولوی ما را به رفتن به صحرای غیب و عالم جان تشویق می کند که نامحدود و نامنتهاست و توجه به عالم مادی مانع رسیدن به آن است:



گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت ذره ای می دان که نیست

این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان محدود و آن خود بی حد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است

#مثنوی شریف
#مولوی
رقص بر شعر تر و نالہ‌ے نی خوش باشد
خاصه رقصی ڪه در آن ،
دست نڪَارے ڪَیرند ..!!

#حافظ
«مبادا خودت را از ياد ببرے»

روزهايے را هم براے خودت زندگے ڪن؛
براےِ خودت شاخہ اے گل بخر،
بہ ديدن خودت برو،
عطر دلخواهت را بزن،
موسيقے موردِ علاقـہ ات را گوش بده،

بہ گلدان طاقچـہ اتاقت آبے بده،
بزن بہ خيابان،
بہ آدمہا بے منت لبخندے بزن،
بر سر ڪودكے دست نوازشے بڪش،
روےِ جدول ڪنار خيابان راه برو،
دست نابينايے را بگير و همراهے اش ڪن،

در آينـہ نگاه ڪن و چشمكے بزن و بگو
«سـلام رفيق...! حال تنہايےات چطور است؟»

فراموش نڪن كہ تو برترين موجود دنياىِ خود هستى و بايد بہ خودت عشق بورزے؛
حتى بيشتر از عشقے كہ بہ ديگران مےبخشى.

اوّل خودت را سرشار ڪن،
سپس خواهے ديد كہ دنيايت لبريز از محبت مےشود...

مبادا خودت را از ياد ببرے،
فراموش نڪن كہ تو بہتـرينے...بہتـرين.

#والت_ويتمن
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش

اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش

برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش

روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش

از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش

درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش

نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش

با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش


#فروغی_بسطامی
مرد کو از خود نرفت، او مرد نیست
عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه‌ی خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر

هر کی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست ای پسر

عشق را از کس مپرس، از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر

#مولانا
آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار


#سعدی
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید....

#نیما_یوشیج
… روزها را همچو مشتی برگِ زردِ پیر و پیراری
می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست
لحظه‌های مست یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه‌های از رواج افتاده و تیره
می‌کنم پرتاب،
پشت کوهِ مستی و اشک و فراموشی.
جاودان مستور در گل‌سنگ‌های نفرت و نفرین،
غرقه در سردی و خاموشی.

خوابگرد قصه‌های بی‌سرانجامم
قصه‌هایی با فضای تیره و غمگین؛
و هوای گند و گردآلود.
کوچه‌ها بن‌بست
راهها مسدود

#مهدی_اخوان_ثالث
#قصیده
#آخر_شاهنامه