معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
اللهم أنت کما أنت نحن عاجزون عن درک کمالک، واقفون دونَ سُرادقات جلالک
بل تثنی أنت علیک، بل تکون أنت أنت...

چه عبارات زیبایی است می‌گوید خدایا تو "همانی که هستی"
و ما نیز از درک کمال تو عاجزیم. درواقع فقط می‌توانیم دربارۀ خداوند بگوییم تو همانی که هستی و از درک چیستی او ناتوانیم؛ یعنی بودنِ خدا را می‌دانیم،
اما اینکه او "چگونه" هست،
برای ما قابل توصیف نیست.
در قرآن کریم نیز خداوند خود را با
"إِنِّي أَنَا اللَّهُ"  معرفی می‌کند؛
یعنی من "آنم که هستم"
به نظر شما این بیان، چگونه سخنی است؟
اگر کسی در ادبیات روزمره از شما بخواهد که خود را معرفی کنید و شما بگویید من آنم که هستم، آیا به شما نمی‌خندند؟! اما خداوند در این آیه، خود را این‌گونه معرفی کرده است و به صفات خود مانند علیم یا قدیر اشاره نکرده است.
خود را با صفت معرفی‌کردن مهم‌تر است یا به موصوف؟ نکتۀ قابل توجه این است که خود را به موصوف معرفی‌کردن مهم‌تر از به صفت معرفی‌کردن است؛ زیرا "صفت، تمام موصوف" نیست،
بلکه وجهی از موصوف را نشان می‌دهد. بنابراین، اینکه خداوند فرموده است
"من منم"
از هر صفت دیگری که او خود را با آن معرفی کند، بالاتر است.
شما نیز می‌توانید در معرفی خود بگویید "من منم" اما انسان‌های دیگر آن را متوجه نمی‌شوند،
زیرا شما را از طریق صفات، می‌شناسند. ما اشیا را با صفات آن‌ها می‌شناسیم و راهی به ذات نداریم.





جناب ابراهیمی دینانی
الهی! ای کریمی که بخشندهٔ عطایی و ای حکیمی که پوشندهٔ خطایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی، بذات لایزال خود و بصفات با کمال خود و بعزت جلال خود و بعظمت جمال خود که جان ما را صفای خود ده، دل ما را هوای خود ده، چشم ما را ضیاء خود ده و
ما را آن ده که آن به.

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری
👌
👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت :
ناز کم کن که در این باغ بَسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سُخن سَخت به معشوق نگفت !

#حافظ
هو الحق


خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
یا هر چه رضای او در آنست بکن
یا راضی شو هر آنچه او با تو کند

#ابوسعید_ابوالخیر
تا که سرواز شرم قدت
قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن
که تو سوسنتری‌‌

#حضرت_مولانــــا
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد

#سعدی
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی

انوری
گفتم چشمم... گفت به راهش می‌دار...
گفتم جگرم... گفت پر آهش می‌دار...

گفتم که دلم... گفت چه داری در دل؟...
گفتم غم تو... گفت نگاهش می‌دار....

#ابوسعید_ابوالخیر

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

#حافظ
ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو"


#حضرت_عشق_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
بندگان را ز بر خویش جدا می‌داری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

#حافظ
#شجريان
هین مگو فردا که فرداها گذشت

تا به کلی نگذرد ایام کشت

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست‌

هین و هین ای راه رو بی‌گاه شد

آفتاب عمر سوی چاه شد

تاکنون کردی چنین دیگر مکن

تیره کردی آب ازین افزون مکن

عمرمن شد فدیه ی فردای من

وای ازین فردای ناپیدای من

#مثنوی مولانا
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

 #خیام
ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر

پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر

دیوان شمس۱۱۱۳
#مولوی
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار

ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار

دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار

گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار

چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار

چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار

 دیوان شمس ۱۰۷۶
#مولانا
 
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟

بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت

یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت

ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت

آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت

شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت

جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت

آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت

در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت

هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت



حضرت سعدی
انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم

گویى كه بوى عیساى مریم گرفته‌ست

#خواجوى_كرمانى

‌من زخم ترا به هیچ مرهم ندهم
یکی موی ترا بهر دو عالم ندهم

گفتم جان را بیار محرم ندهم
از گفتهٔ خود بیش دهم کم ندهم

#مولانا