معرفی عارفان
1.21K subscribers
33.6K photos
12.1K videos
3.2K files
2.75K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف می‌رفت و ارزن می‌پاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه می‌پاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه می‌کنم؟
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد...
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می‌فروشی؟
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد!

ذکر حضرت ذوالنون مصری
چنین رخ داد که حق تعالی به بایزید گفت که بایزید، چه خواهی؟
گفت؛ خواهم که نخواهم

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد، یا نخواهد!

این که خالی از خواهش باشد، صفت آدمی نیست، این صفت کسی است که از خود تهی شده است و تمنایی در او نمانده است، که اگر تمنایی در او بود،آن صفت آدمیت بود که یا میخواهد یا نمیخواهد و درگیر خواهشها است
اکنون حق تعالی میخواست که او را "انسان کامل" گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که در او دوگانگی و فراق نباشد. و وصل کلی باشد و اتحاد با حق
زیرا همه رنجهای آدمی از آن بر میخیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود و یا با رنج میسر شود،
چون هیچ نخواهی، رنجی نماند....

#شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو کس نشسته اند
چشم هر دو روشن
در او سَبَلی نه
غباری ، گرهی نه ، دردی نه

این یکی می بیند ...
آن دگر هیچ نمی بیند

#شمس_تبریزی

سَبَل: نوعی بیماری چشمی
‍ ‍ تا خود را به چیزی ندادی بکلیت آن چیز صعب و دشوار می نماید؛ چون خود را بکلی به چیزی دادی، دیگر دشواری نماند. معنی ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشکر ها باشد و شهرها و دیهها؟ نی. بلکه ولایت آن‌ باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن و بر احوال خویشتن و بر صفات خویشتن و بر کلام خویشتن و سکوت خویشتن و قهر در محل قهر و لطف در محل لطف. و چون عارفان جبری آغاز نکند که من عاجزم او قادرست. نی، می باید که تو قادر باشی بر همه ی صفات خود، و بر سکوت در موضع سکوت و جواب در محل جواب و قهر در محل قهر و لطف در محل لطف. و اگر نه صفات او بر وی بلا باشد و عذاب، چو محکومِ او نبُوَد حاکمِ او بُوَد.


#مقالات_شمس
بهلول ،قارئی را سنگ زد ، گفتند : چرا می زنی ؟
گفت : زیرا قاری دروغ می گوید .
فتنه ای در شهر افتاد . خلیفه بهلول را حاضر کرد ، گفت : من صوت او را می گویم ، قول او را نمی گویم .
گفت : این چگونه باشد ؟ صوت او از قول او چون جدا باشد ؟!
گفت : اگر تو که خلیفه ای فرمانی بنویسی که عاملان فلان بقعه چون این فرمان بشنوند باید که حاضر آیند هر چه زودتر ، بی هیچ توقف ؛ قاصد این فرمان را آنجا برد ، خواندند و هر روز می خوانند ، و البته نمی آیند ؛ در آن خواندن صادق هستند و در آن گفتن که ( سمعا و طاعه )

#شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"پرده پندار سد راه وحدت گشته است
چون حباب از خود کند قالب تهی، دریا شود"

صائب تبریزی⚘
حضرت مولانا در کتابهایش ..در اشعارش از کسی سخن می گفت که می دید
کسی را شرح می داد همانطور که بود ، همانطور که دیده بود.. نه موجود خیالی و مرده ..
او از مرده گان سخن نمی گفت یا استناد به احادیث نمی کرد .
از زنده گان گفت .. از استادان حق ..
از انسان کامل ..از اَبَر انسان..
ازحضرت شمس تبریزی.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
مولانای جان⚘

دنیا در آتش خشم و تعصّب و جور و کینه و نفرت می سوزد. انسان ها به هم رحم نمی کنند‌. به جای محبت و همدردی، تکبّر و خودخواهی بر دل ها حکمرانی می کند. جنگل ها یکی پس از دیگری می سوزند و خاکسترشان بر باد می رود. نسل حیوانات با خطر انقراض مواجه شده است. آمار سرقت ها رو به تزاید است. آتش بُغض و نفرت و کین و عُقده شعله ور است. پیداست که گرهی سخت بر کارها افتاده است و گویا کسی را سرِ گشودن آن نیست.
امید نجاتی هست؟ دستی از غیب برون خواهد آمد و کاری خواهدکرد؟
چنین به نظر می رسد که معجزه ای رخ نخواهد داد و دری به روی دنیا گشوده نخواهدشد مگر روزی که انسان ها تغییر رویّه دهند و بدانند که هرچه در بیرون بر آنها می گذرد نتیجه ی چیزی است که در درونشان می گذرد. باطن آدمی دیر یا زود بر ظاهر او پیدا و از اعمالش سرریز خواهدکرد.
گر به خاری خَسته‌ای خود کِشته‌ای
ور حریر و قَز دری خود رِشته‌ای

مولانای جان⚘

جهان بیرون بازتاب اندیشه ی ماست، تا مُلک درون را از اندیشه های بد و خُلقیات ناروا نزدوده و به صلاح نیاورده ایم، انتظار خوبی و خوشی در مملکت بیرون انتظار عبثی است. وقتی روز به روز سیاهی بر کارها می نشیند و در سیاهابه ها فروتر می رویم باید در کار خود تامل کرد و تا دیر نشده در پی علاج بود:
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده ست
و از فنش انبار ما ویران شده ست
اوّل ای جان دفع شرّ موش کن
وانگهان در جمعِ گندم جوش کن

مولانای جان⚘
زندگی کوتاه است و پایان آن
نامعلوم پس همواره سعی کنید
بهترین همسر ،
بهترین رفیق و حتی مهربانترین
رئیس باشید
تا زمان وداع دنیایی زیباتر
را به‌ فرزند خود تحویل دهید

#الهی_قمشه_ای
 چون آمده‌ای در این بیابان حاصل
چون بیخبران مباش از خود غافل

گامی میزن به قدر طاقت منشین
کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل

#مولانای_جان
مجالس سبعه

سلِیمان گُفت:
هَم باد را اَدَب کُنَم و هُم تُرا ضِمان و غِرامَت بِکِشَم.
بِرَوید از کَسبِ زَنبیل بافیِ من، تاوانِ آردِ پیر زَن بدهید و باد را به زِندان حَبس کنید
تا بدانید که بادی را که نَه مُکَلَّف است و نَه مُخاطَب، از بَهرِ حَقِّ پیر زَنی حَبس می‌کنند.
عَدل «لِمَنِ الْمُلْكُ الْیَوْمِ»[غافر16]
ظالِمانی راکه دِلِ پیر و جَوان را به ظُلم کَباب کُنند، فُرو نَخواهدگُذاشتن
«وَلَاتَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمونَ».
[براهیم_42]

مولانا


16 غافر: در آن روز سلطنت عالم با کیست؟
42ابراهیم: هرگز مپندار که خدا از کردار ستمگران غافل است.
بلکه کیفر ظالمان را ب تاخیر می اندازد تا آن روزی که چشم هایشان خیره و حیران است
ز من نگارم
شجریان
آهنگ زیبا وماندگار
زمن نگارم
تقدیم
به امید فردایی بهتر و زیباتر
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد
عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟

گفته بودی یوسف گمگشته بازآید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد

#حافظ
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد


#سعدی
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

#مولانا
اگر یاد کسی هستیم این هنر اوست نه هنر ما..
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم،
نه برای نیاز...
نه از روی اجبار...
و نه از روی تنهایی...
فقط برای اینکه ارزشش را دارد...

#فروغ_فرخزاد
هم مسجدو هم کعبه و هم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است

در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟

اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم؟

در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟

برخیز و کمی کعبه ی اعمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش

تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است
تصویرخداواضح وچشمان توخواب است

شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست

گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست

ولله خدا قدرت پرواز پرنده است
یا غرش بی وقفه ی یک شیر درنده است

در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟
پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟

احساس خدا جزر و مد آبی دریاست
آنجا که نفس در بدن ماهی دریاست

آنجا که نهنگی پی ماهی سر جنگ است
تدبیر خدا در سر و افکار نهنگ است

باید که خدا را به دل کوه ببینیم
در جسم وتن و در نفس و روح ببینیم

#مولانا
جوانمردا!

در همه قرآن، پانصد آیت به علمِ فقهِ ظاهر تعلّق دارد، باقی همه به سلوکِ راهِ حق دارد، و جز سالکان را نرسد که در آن آیات تصرّف کنند.
همچنین اگر فقیه به درجه ای رسد که بالایِ آن در فقهْ هیچ درجه نتواند بود، او را مسلّم نیست که در راهِ خدا سخن گوید!
آن که کسی در علمی متبحّر بُوَد، او را رسد که در همه علوم تصرّف کند؟ و سخن گوید؟ هیهات!

عین القضات همدانی
نقلست که شیخ بوسعید گفت: شبلی و اصحاب وی در سایۀ طوبی موافقت کردند و من گوشۀ مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجد بود و طواف همی کرد پس شیخ گفت: ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت: اگر از شما پرسند که رقص چرا می‌کنید بگوئید بر موافقت آن کسان برخاسته‌ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب.


ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
#خواجه بیا

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

#دیوان شمس غزل شماره 36⚘