چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟
بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم
عشق مارا پی کاری به جهان آورده است
ادب این است که مشغول تماشا نشویم
#صائب_تبریزی
بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم
عشق مارا پی کاری به جهان آورده است
ادب این است که مشغول تماشا نشویم
#صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ابتداے جاده مهــر
پاییــز...
به انتظار نشسته است
نگاهش ابـری
ردّ پاهایش خیس
کوله بارش خالیست منتظره
تا اینهمه برگی
که قراره از درختان فرو بیاره
و تو دلبـریهاے پائیــز را
عاشقانه زمزمه ڪنی
🍂🍁پائیـــزتون پر از زیبایے🍁🍂
ابتداے جاده مهــر
پاییــز...
به انتظار نشسته است
نگاهش ابـری
ردّ پاهایش خیس
کوله بارش خالیست منتظره
تا اینهمه برگی
که قراره از درختان فرو بیاره
و تو دلبـریهاے پائیــز را
عاشقانه زمزمه ڪنی
🍂🍁پائیـــزتون پر از زیبایے🍁🍂
.
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۷۵
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۷۵
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حمله دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولانا
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حمله دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولانا
دليل اينكه نمی خنديد،
آن نيست كه پير شده ايد.
شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
خنديدن یک نيايش است!
اگر بتوانی بخندی،
آموخته ای كه چگونه نيايش كنی.
سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!
خنده موسيقی زندگی است.
هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم،
دنيای بهتری خواهيم داشت!
"شكسپير" می گويد:
افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند،
موجوداتي برتر هستند!
یادت نگه دار این فرمول را :
شادی اگر تقسيم شود
دو برابر می شود!
غم اگر تقسيم شود
نصف می شود!
پس ضرر نمی كنی!
از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن، تمرین کن!
#لوئيز_هی
آن نيست كه پير شده ايد.
شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
خنديدن یک نيايش است!
اگر بتوانی بخندی،
آموخته ای كه چگونه نيايش كنی.
سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!
خنده موسيقی زندگی است.
هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم،
دنيای بهتری خواهيم داشت!
"شكسپير" می گويد:
افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند،
موجوداتي برتر هستند!
یادت نگه دار این فرمول را :
شادی اگر تقسيم شود
دو برابر می شود!
غم اگر تقسيم شود
نصف می شود!
پس ضرر نمی كنی!
از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن، تمرین کن!
#لوئيز_هی
.
از ابوسعیدابولخیر پرسیدند:
سلوک چیست؟
گفت:
آنچه در سر داری، بنهی؛
آنچه در کف داری، بدهی
و آنچه بر تو آید، نجهی.
مقام رضا
اسرار التوحید
از ابوسعیدابولخیر پرسیدند:
سلوک چیست؟
گفت:
آنچه در سر داری، بنهی؛
آنچه در کف داری، بدهی
و آنچه بر تو آید، نجهی.
مقام رضا
اسرار التوحید
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم
در مقامی که شهیدان غمت را طلبند
من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم
گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم
چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم
عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم
سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم
#سلمان_ساوجی
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم
در مقامی که شهیدان غمت را طلبند
من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم
گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم
چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم
عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم
سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم
#سلمان_ساوجی
در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را
فصل نوبهار آمد، جام جم چه میجویی
از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را
آن که در نظر بازی ، عیب کوهکن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوههای شیرین را
باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را
گر ز قد رخسارت، مژدهای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را
در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را
گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را
دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
#فروغی_بسطامی
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را
فصل نوبهار آمد، جام جم چه میجویی
از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را
آن که در نظر بازی ، عیب کوهکن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوههای شیرین را
باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را
گر ز قد رخسارت، مژدهای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را
در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را
گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را
دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
#فروغی_بسطامی
کجاست دولت آنم که یار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
#صائب_تبریزی
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
#صائب_تبریزی
گفتگوی مطرب وتار
شنیدم شبی مُطربی راست کیش
چنین گفت درپرده با تارِ خویش
که این نالهٔ زیر و بم ازکجاست
به من گوی عشّاق این نغمه راست
حجاز و صفاهان پر از شورِتوست
عراق ونشابور مسرورِ توست
تو کز چوبِ خشکی ویک پاره پوست
بگو ازکجا آری این صوتِ دوست
چو تار این سخن را زمُطرب شِنُفت
به مضراب شد یار و در پرده گفت
که ای از ره و رسمِ عشّاق دور
زراهِ بصیرت تو را نیست نور
نه برمن بناز و نه بر خویشتن
که این نی نوا ،نی زتو نی زمن
نوازنده ای هست هر ساز را
که ناشی از او باشد آواز را
ازو لذّتِ نشئه درجامِ وی
وَزُو سُکرِ هرنغمه درکامِ وی
نواسازِ هرنغمه صافی چو اوست
شود ظاهر این نغمه در چوب وپوست ³
درویش صافی کرمانی
شنیدم شبی مُطربی راست کیش
چنین گفت درپرده با تارِ خویش
که این نالهٔ زیر و بم ازکجاست
به من گوی عشّاق این نغمه راست
حجاز و صفاهان پر از شورِتوست
عراق ونشابور مسرورِ توست
تو کز چوبِ خشکی ویک پاره پوست
بگو ازکجا آری این صوتِ دوست
چو تار این سخن را زمُطرب شِنُفت
به مضراب شد یار و در پرده گفت
که ای از ره و رسمِ عشّاق دور
زراهِ بصیرت تو را نیست نور
نه برمن بناز و نه بر خویشتن
که این نی نوا ،نی زتو نی زمن
نوازنده ای هست هر ساز را
که ناشی از او باشد آواز را
ازو لذّتِ نشئه درجامِ وی
وَزُو سُکرِ هرنغمه درکامِ وی
نواسازِ هرنغمه صافی چو اوست
شود ظاهر این نغمه در چوب وپوست ³
درویش صافی کرمانی
قطعه در مذمّتِ اهل زمانه
زاهلِ زمانه مجو مهربانی
که من آزمودم بس اهلِ زمان را
زمادر کسی مهربانتر ندیدم
کنون گوش کن وصفِ آن مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
لاادری
زاهلِ زمانه مجو مهربانی
که من آزمودم بس اهلِ زمان را
زمادر کسی مهربانتر ندیدم
کنون گوش کن وصفِ آن مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
لاادری
بعد از شناسايي و معرفت به ذات در آدمي حالتي و طربي حاصل مي شود كه غير قابل توصيف است انسان به مركز ادراك وصل مي شود ، چشمها و گوشها و همه حواس مبدل مي شوند . منظره جديد و متفاوتي در مقابل روي ادمي قرار مي گيرد . همه چيز زيبا و دل انگيز به نظر مي رسد خوف ها از بين مي روند ، غمها به شادي و شك ها به يقين مبدل مي شوند اما به محض اينكه اين حالت از بين مي رود ادمي مثل يك عصا و چوب خشك مي شود. مثل يك ماشين در حال حركت كه راننده اش در ميان راه به ناگهان مرده باشد و يا هوش و حواسش جاي ديگر رفته باشد بله جسم ادمي اينچنين است و او را سر و سروري است اگر ان سرور سكان هدايت را به دست داشته باشد همه چيز به سامان و منظم است و اگر رخت خود را كشيد انگاه واي به حال جسم .
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
دیوان شمس مولانا
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
دیوان شمس مولانا
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته
که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
حافظ
که من پیاده میروم و همرهان سوارانند
حافظ
گفتم ای جان و جهان
چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جان افشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
هوشنگ_ابتهاج
چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جان افشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
هوشنگ_ابتهاج
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد نرو و صبرکن آنجا
ز سر صبر تو رااو به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش بِبُرد
نهلد كشته ی خود را،كُشد آنگاه كِشاند
چو دَمِ ميش نماند،ز دَمِ خويش كندپُر
تو ببيني دَمِ يزدان، به كجاهات رساند..
به مثل گفتم این را واگرنه کَرم او
نكُشد هيچكسي را و ز كشتن برهاند
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش
به كه ماند؟به كه ماند؟به كه ماند؟به كه ماند؟
هله خاموش كه بي گفت از اين مي همگان را
بچشاند،بچشاند،بچشاند،بچشاند
#مولانای_جان
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد نرو و صبرکن آنجا
ز سر صبر تو رااو به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش بِبُرد
نهلد كشته ی خود را،كُشد آنگاه كِشاند
چو دَمِ ميش نماند،ز دَمِ خويش كندپُر
تو ببيني دَمِ يزدان، به كجاهات رساند..
به مثل گفتم این را واگرنه کَرم او
نكُشد هيچكسي را و ز كشتن برهاند
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش
به كه ماند؟به كه ماند؟به كه ماند؟به كه ماند؟
هله خاموش كه بي گفت از اين مي همگان را
بچشاند،بچشاند،بچشاند،بچشاند
#مولانای_جان