خورشید رخت ملک جهان میبخشد
دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد
صد جان یابم از غم عشقت هر روز
گویی که غم عِشق تو جان میبخشد...
#شیخ_عطار
دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد
صد جان یابم از غم عشقت هر روز
گویی که غم عِشق تو جان میبخشد...
#شیخ_عطار
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
#شیخ_بهایی
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
#شیخ_بهایی
#شیخ_عطار
درعشق تومن توام تو من باش
یک پیرهن است گودوتن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را ، هزار تن باش
درعشق تومن توام تو من باش
یک پیرهن است گودوتن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را ، هزار تن باش
《 هو 》
عشق نوریست که از جلوه ی وحدت تابد،
نه شعوریست که عقلش به فراست یابد!
ساکنان حریم حق عشق را یک تجلی می دانند نه یک انتخاب!
هیچ کس نمی تواند به استعداد عقل و دانش معمای عشق را در یابد، مگر تجلی نور عشق در قلبش اثر کند.!
حضرت #شیخ محمود شبستری
عشق نوریست که از جلوه ی وحدت تابد،
نه شعوریست که عقلش به فراست یابد!
ساکنان حریم حق عشق را یک تجلی می دانند نه یک انتخاب!
هیچ کس نمی تواند به استعداد عقل و دانش معمای عشق را در یابد، مگر تجلی نور عشق در قلبش اثر کند.!
حضرت #شیخ محمود شبستری
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
#شیخ_عطار
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
#شیخ_عطار
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
#شیخ_عطار
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
#شیخ_عطار
تا عشـق تو در میان جـان است
جـان بر همه چیز کامـران است
یارب چه کسی؟ که در دو عالـم
کس قیمـت عشــق تو ندانست!
عشقت به همه جهان دریغ است
زان است که از جهان نهان است
انـــدوه تو کوه بیقــرار است
سودای تو بحر بی کران است
#شیخ_عطار
جـان بر همه چیز کامـران است
یارب چه کسی؟ که در دو عالـم
کس قیمـت عشــق تو ندانست!
عشقت به همه جهان دریغ است
زان است که از جهان نهان است
انـــدوه تو کوه بیقــرار است
سودای تو بحر بی کران است
#شیخ_عطار
یکی دیوانهای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
#شیخ_بهایی
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
#شیخ_بهایی
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
#شیخ_عطار
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
#شیخ_عطار
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
آنکه رنجاند
ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد
دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر
کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
#شیخ_عطار
ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد
دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر
کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
#شیخ_عطار
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
#شیخ_عطار
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
#شیخ_عطار
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زاهد، به تو تقویٰ و ریا ارزانی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
ﺟﺎﻧﺎ، ﺣﺪﯾٖﺚ ﺣُﺴﻨَﺖ، ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
ما هرچه آن ماست ز ره برگرفتهایم
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار