#مهریه
بالابردن میزان مهریه احترام نیست، بی احترامی است؛
چون مقام دختر مسلمان را با پول نمیتوان سنجید،
و با بالابردن مهریه، شما جنس این #معامله_انسانی را تنزل میدهید به قدر یک کالا و یک متاع.
هیچ ثروتی نمیتواند معادل سر انگشت یک زن مسلمان باشد.
[رهبر عزیز]
بالابردن میزان مهریه احترام نیست، بی احترامی است؛
چون مقام دختر مسلمان را با پول نمیتوان سنجید،
و با بالابردن مهریه، شما جنس این #معامله_انسانی را تنزل میدهید به قدر یک کالا و یک متاع.
هیچ ثروتی نمیتواند معادل سر انگشت یک زن مسلمان باشد.
[رهبر عزیز]
#ازدواج_حضرت_علی_و_فاطمه
💢اینکه گفته میشود، #آب مهریه حضرت زهرا(س) بوده است، چه معنایی دارد؟ آب مگر میتواند #مهریه شود؟
✅نکته ای که به اشتباه در مورد #مهریه حضرت زهرا(س) درک شده این است که:
۱-مهریه مادی_ظاهری
مهریه ظاهری حضرت زهرا(س) #چهارصد درهم یا اندکی بیش تر یا کم تر بود، که با این #پول وسایلی خرید:
🔵پیراهنی به بهای هفت درهم. چارقدی به بهای چهار درهم . دستمال و قطیفه ای مشکی بافت خیبر . دو عدد تشک و چهارعدد بالش و پرده ای از پشم و یک تخته بوریا و یک آسیاب دستی و لگنی از مس و مشکی از چرم و یک ظرف چوبی و کاسه ای برای دوشیدن شیر .نیز یک آفتابه و یک خمره و چند عدد کوزه.
وقتی این ها را نزد پیامبر آوردند، فرمود: خدا به اهل بیت #برکت دهد.
🔵زندگانی حضرت فاطمه (س) ص 59.
✅به پیامبر گفتند: این مقدار #مهر فاطمه روی زمین است: مهر او در آسمان ها چه مقدار است ؟ فرمود: این سؤال ها را که #دردی را از شما دوا نمی کند، نپرسید. گفتند: نه ، برای ما اهمیت دارد؛ بفرمایید. فرمود: مهر فاطمه در آسمان ها یک پنجم زمین است.
هر کس روی #زمین راه برود، در حالی که به فاطمه و فرزندان او بغض و کینه داشته باشد، #گناه کرده است.
🔵بحارالانوار،ج 43 ،ص 113.
✅از امام باقر(ع)نقل شده: #مهریه زهرا(س) یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت و چهار نهر #فرات و نیل و نهروان و بلخ است، ولی روی زمین پانصد درهم قرار داده شد، تا برای دیگران اسوه و مِلاک باشد
✅ اگر در روایات، آب و ثلث بهشت به عنوان مهریه حضرت بیان شده ، مهریه اصطلاحی و #معروف نیست، بلکه مهریه معنوی است.
مهریه متداول را باید شوهر از مال خود به همسرش بدهد، اما آب فرات و...و بهشت ملک امام علی نبود تا به حضرت زهرا بدهد، مگر اینکه از نوع ولایت تکوینی و به عنوان خلیفه الهی آن ها را مالک بر کل زمین بدانیم، اما این نوع مالکیت نیز از نوع مالکیت معنوی است.
این #روایات حاکی از حرمتی است که خدا برای بنده محبوبش حضرت زهرا قائل است. اما #مهریه ظاهری حضرت زهرا خیلی کم بود.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
💢اینکه گفته میشود، #آب مهریه حضرت زهرا(س) بوده است، چه معنایی دارد؟ آب مگر میتواند #مهریه شود؟
✅نکته ای که به اشتباه در مورد #مهریه حضرت زهرا(س) درک شده این است که:
۱-مهریه مادی_ظاهری
مهریه ظاهری حضرت زهرا(س) #چهارصد درهم یا اندکی بیش تر یا کم تر بود، که با این #پول وسایلی خرید:
🔵پیراهنی به بهای هفت درهم. چارقدی به بهای چهار درهم . دستمال و قطیفه ای مشکی بافت خیبر . دو عدد تشک و چهارعدد بالش و پرده ای از پشم و یک تخته بوریا و یک آسیاب دستی و لگنی از مس و مشکی از چرم و یک ظرف چوبی و کاسه ای برای دوشیدن شیر .نیز یک آفتابه و یک خمره و چند عدد کوزه.
وقتی این ها را نزد پیامبر آوردند، فرمود: خدا به اهل بیت #برکت دهد.
🔵زندگانی حضرت فاطمه (س) ص 59.
✅به پیامبر گفتند: این مقدار #مهر فاطمه روی زمین است: مهر او در آسمان ها چه مقدار است ؟ فرمود: این سؤال ها را که #دردی را از شما دوا نمی کند، نپرسید. گفتند: نه ، برای ما اهمیت دارد؛ بفرمایید. فرمود: مهر فاطمه در آسمان ها یک پنجم زمین است.
هر کس روی #زمین راه برود، در حالی که به فاطمه و فرزندان او بغض و کینه داشته باشد، #گناه کرده است.
🔵بحارالانوار،ج 43 ،ص 113.
✅از امام باقر(ع)نقل شده: #مهریه زهرا(س) یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت و چهار نهر #فرات و نیل و نهروان و بلخ است، ولی روی زمین پانصد درهم قرار داده شد، تا برای دیگران اسوه و مِلاک باشد
✅ اگر در روایات، آب و ثلث بهشت به عنوان مهریه حضرت بیان شده ، مهریه اصطلاحی و #معروف نیست، بلکه مهریه معنوی است.
مهریه متداول را باید شوهر از مال خود به همسرش بدهد، اما آب فرات و...و بهشت ملک امام علی نبود تا به حضرت زهرا بدهد، مگر اینکه از نوع ولایت تکوینی و به عنوان خلیفه الهی آن ها را مالک بر کل زمین بدانیم، اما این نوع مالکیت نیز از نوع مالکیت معنوی است.
این #روایات حاکی از حرمتی است که خدا برای بنده محبوبش حضرت زهرا قائل است. اما #مهریه ظاهری حضرت زهرا خیلی کم بود.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوم
این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند #اهنی میبندم... #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است که خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی با #جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود #ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟
من_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوم
این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند #اهنی میبندم... #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است که خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی با #جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود #ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟
من_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد