کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
عبيد بن زراره مےگويد:
از امام صادق علیه السلام پرسيدم:

#گناهان_ڪبيره ڪدام اند؟

آن حضرت فرمودند:
⛔️گناهاטּ ڪبيره⛔️ در نوشتار علے بن ابی طالب علیه السلام #هفت_چيز است:

1️⃣ #ڪفر به خداوند،
2️⃣ #ڪشتن انسان،
3️⃣ #عاق پدر و مادر شدטּ،
4️⃣ #ربا گرفتن،
5️⃣ خوردטּ #مال_يتيم به ناحق،
6️⃣ #فرار از جهاد
7️⃣ و #تعرب بعد از هجرت

🍃 عبيد مے گويد : از امام پرسيدم:

گناه يك درهم 💶 از مال يتيم خوردن، بزرگتر است يا ترڪ نماز؟

حضرت فرمودند: « #ترڪ_نماز »

🍃 عرض ڪردم: شما ترڪ نماز را از گناهاטּ ڪبيره به حساب نياورديد!!!

👌🏻 حضرت فرمودند:
اولين گناه ڪبيره چه بود؟
عرض ڪردم : ڪفر به خداوند.
فرمودند:

🌸 شڪے نيست ڪه #تارڪ_نماز_ڪافر_است.

📘وسائل الشيعه، جلد۱۱، صفحه۲۵۴
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم

از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.

من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..

من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.

میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....

عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....

توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:

_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:

دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.

دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.

بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.

من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...

قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.


#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم

به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند


#ادامه_دارد