کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 34
#قسمت_سی_وچهارم
#خیانت

روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود.
سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و
عادی به نظر برسه.

مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه.
توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد.

🎈اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم.حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.

💕سه، چهار ماه به همین منوال گذشت.
توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ، بدون مقدمه و در حالی که  اصلا انتظارش رو نداشتم ، یهو نشست کنارم.

🔸–پس شما چطور با هم آشنا می شید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟

💥همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن، با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ،شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد.
هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم.

🍃دکتر دایسون ...
واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟

💠یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاری می کنه اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟
یا بوده اما حقیقی نبوده؟

💮خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم.

در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون.
در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ،توی اون فشار کاری....
که یهو از پشت سر، صدام کرد.

دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد.
می خواستم گریه کنم.چشم هام مملو از التماس بود.
تو رو خدا دیگه نیا....
صدام کرد...

🔸–دکتر حسینی ... دکتر حسینی ...
پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم.
🔹–من چطور آدمی هستم؟
جا خورد.
–شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟با تمام خصوصیات مثبت و منفی...
معلوم بود متوجه منظورم شده...

🔸–پس علائق تون چی؟
–مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟
یا چه غذایی رو دوست دارم؟
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟

💕مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم ...

طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ، ممکنه نتونن.در کنار اخلاق ،بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است.
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن.

💟اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می زد...

💢با اون فشار و حجم کار ، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای
نفس کشیدن، نداشتم...

🔷دفعه آخر که اومد،با ناراحتی بهش گفتم:
–دکتر دایسون ...
میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم  و حرف ها صرفا کاری باشه؟
خنده اش محو شد ...
چند لحظه بهم نگاه کرد...
🔶–یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟چند لحظه مکث کردم ...6
گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود اما،
–صادقانه ...
من اصلا به شما فکر نمی کنم.
نه به شما،که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر میکنم، نه...

بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ...
 دوباره لبخند زد...
–شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه ...
تمام وجودم پر از التماس شده بود...

💥–نه نمی تونم دکتر دایسون ...
نه وقتش رو دارم، نه ...
چند لحظه مکث کردم ...
بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید...

👌–ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید ...
یهو زد زیر خنده ...
اینقدر شناخت از شما کافیه؟
حالا می تونید بهم فکر کنید؟

🌟–انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ...
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته.
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ،من ندارم ...
بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده،وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم.

💠حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید از نظر شما، خدا، قیامت و روح وجود نداره...
در رو بستم...
 
💫–خواهش می کنم تمومش کنید.
و از اتاق رفتم بیرون...

🍁@ferdosmahale🍁
🔻 رهبر انقلاب صبح دیروز در دیدار جمعی از طلاب حوزه‌های علمیه استان تهران: انقلاب ادامه دارد؛ اینکه بعضی‌ها اینجور بگویند که انقلاب حادثه‌ای بود و تمام شد و حالا برگردیم به زندگی عادی؛ این #خیانت به انقلاب است. انقلاب تمام نمی‌شود.
🔹انقلاب هنجارهای گذشته را به‌هم می‌ریزد، هنجارهای جدیدی را به‌وجود می‌آورد، حفظ این هنجارهای جدید تداوم انقلاب است. اگر انقلاب مبارزه لازم داشت تا به پیروزی برسد امروز هم #مبارزه لازم است تا بتوانیم هنجارهای انقلاب را تثبیت کنیم و به نتیجه برسانیم؛ تا جامعه، جامعه‌ی اسلامی بشود.
🔹ما جامعه‌ی اسلامی نداریم؛ ما دولت اسلامی هم نداریم. ما توانستیم یک انقلاب اسلامی یعنی یک حرکت انقلابی به‌وجود بیاوریم؛ توانستیم براساس آن یک نظام اسلامی به‌وجود بیاوریم. تا اینجاها توفیق حاصل شده است و خیلی هم مهم است لکن بعد از این، ایجاد یک #دولت_اسلامی و ایجاد تشکیلات مدیریتی اسلامی برای یک کشور است. ما در این قضیه هنوز خیلی فاصله داریم تا به مقصود برسیم.
🔺 البته معنایش این نیست که کسی احساس ناامیدی بکند؛ ابداً. ما با وجود همه‌ی مخالفت‌ها و کارشکنی‌ها داریم پیش می‌رویم بلاشک. بنابراین مبارزه باید کرد. ۹۶/۶/۶
🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
فردوس_بهشت_محله های_تهران
#حساب_کتاب

[ به من گفتند؛ نگــو....
اما من فقط به شما می‌گم، بین خودمون بمونه] 💥

خانم جان، آقاجان ؛
⛔️ اگر گفته‌اند نگو ... پس این حرف، در نزد شما امانت است، و اگر از صندوقچه‌ی قلب شما خارج شود؛ به #خیانت_در_امانت مبتلا شده‌ای...

- هم ما به عنوان کسی که رازی را هرچند کم‌ارزش، افشا می‌کند،
- و هم کسی که می‌نشیند و می‌شنود؛
در نگاه خداوند، خائن در امانتیم، و این از نشانه‌های "ایمانِ" سست و پلاستیکی ماست.

※ یادمان بماند تا آخرین دقیقه‌ی عمر ؛
کسی که جرأت می‌کند؛ رازی را در نزد ما فاش کند، حتماً حتماً راز ما را، جایِ دیگری فاش خواهد کرد!

این شخص، برای هم‌کلامی و رفاقت، قابل اعتماد نیست! ☝️

🍁 @ferdows18  💯
#استفاده‌از‌ماسک‌راه‌نجات‌ایران 🍁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم

از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.

من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..

من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.

میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....

عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....

توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:

_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:

دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.

دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.

بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.

من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...

قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.


#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم

به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند


#ادامه_دارد