کانال فردوس
524 subscribers
46.4K photos
11.9K videos
236 files
1.58K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 20
#قسمت_بیستم
#نغمه_و_اسماعیل

این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم.دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ،هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت.عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود.
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد.دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم.

علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود.
بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود...

–هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
–به کسی هم گفتی؟
یهو از جا پرید...
–نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم...دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید...
–تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم...

با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم...
–اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ...
هر کاری بتونم می کنم...
گل از گلش شکفت ...
 لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد...

توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ،موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهرکوچولوم تعریف کردن ...
 البته انصافا بین ما چند تا خواهر ،از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود.
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود.
 خیلی صبور و با ملاحظه بود.
حقیقتا تک بود.
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت.
اسماعیل، نغمه رو دیده بود.
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید.
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود.
از زمین گیر شدنش می ترسید.
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت.
 اسماعیل که برگشت ،تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ...
سه قلو پسر ...
 احمد، سجاد، مرتضی.
و این بار هم علی نبود...
🍁@ferdosmahale🍁
بسم رب الشهدا

#داستان_عاشقانه_مذهبی 20
#قسمت_بیستم

🌿علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
"من که نیستم، تو مرد خونه اي.
مواظب مامانی باش.
بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."

💥با علی اینطوري حرف میزد.
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!

💮حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون.
جیرجیركام انگار با غم میخوندن.
ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...

🎀همون لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،
گوشه ي ذهنمون مشغول بود،
مردا که به کارشون فکر می کردن و ما هم دل شوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که می بینیمشون.
یه دل سیر با هم نبودیم.

💠تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت.
همه ي زندگی مون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو می شنیدیم.
توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن،
ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد.
منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم،
تا دم سال تحویل.

پشت تلفن صدام می لرزید.
میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود.
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش.

《احساس می کرد منوچهر نزدیک است.
شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید...
راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر.
 در را باز کرد. پوتین هاي منوچهرکه دم در نبود.
از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود،
اما بوي تنش را خوب می شناخت.
حتما می خواست غافلگیرش کند.
تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه.
خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》

💯سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!

🍁 @ferdosmahale 💯 🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-بیستم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

بعد از شنیدن این جمله ی آخر ،تمام ابهام ها برای من و دخترها یک سره کنار رفت. حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشق ،ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ی ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش ،این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پاک خودش ،همه مان را تحت تأثیر قرار داد.
سارا پرسید: «با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم!»حسین بوسه ای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت: «اسلحه ی شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستم دیده بشید. من فکر می کنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.»
شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب می داد ،به طور قابل ملاحضه ای کم کم فروکش کرد اما هر چه از آن شور کم می شد به لحن پدرانه اش اضافه می شد: «ببین دخترم! این تکفیری ها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دو تا کار اساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن ،اولین کار این بود که چهره ی اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیست ها رو تأمین کنن.»
سه نفرمان مثل شاگرد ،به تحلیل حسین از لایه های پنهان جنگ در سوریه گوش می دادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد ،ابوحاتم بود ،غذا آورده بود. گفتم: «غذا برای چه بود؟ یک چیزی درست می کردیم ،این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد.»
جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار می کرد ،این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند ،کلمه ی اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه ی صحبت نداشت: «حاج آقا روزه هستن ،تا حالا هم افطار نکردن!» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات..
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا

#قسمت_بیستم
#هادی_دلها


بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم
بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند))

چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان

-بهار
بهار:جانم
-دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم
دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم

بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن
البته بعداز راهیان نور
تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید

-آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟

بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟!
این سفر برای تو یه نفر واجبه

-همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒

بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒
باور نداری حسین زنده است پیشته
چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡

لعنت کن شیطان
نذار همین بشه راه نفوذ شیطان


-😔😔😔هیچی ندارم بگم
میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟

بهار:کی؟🙄

-عطیه 🙈

بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست

از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم


-الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟

عطیه :ممنون تو خوبی ؟
خونم
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم

-عه من هنوز حل نکردم وای 😱

عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟

-آهان عید کجامیخاید برید؟

عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد
اصلا هست همچنین جایی ؟

-خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن
جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست


عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟

-مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین
خودمم میام اجازت از مامانت میگرم
میشنوی عطیه چی میگم ؟

عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭

-توعطیه شدی بخشیده شدی
شهداهم هوات دارن
من برم
کار نداری ؟


عطیه:مراقب خودت باش
یاعلی


سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم
به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم

رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم



توام مثل حسین من گمنامی 😔
من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭
زود بود من داغ برادر بیینم
بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت
حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم

سینه نازش لمس کنم 😭

مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم

با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم

هوا تاریک بود
مامان بود
الو زینب جان مادر کجایی ؟

-وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام
سرداران بی پلاک 😭

مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا
الان بابات میاد دنبال

یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تا رسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم

پدرم زود داغ جوان دید 😔

بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭

-نگو بابا
نگو بابا
من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭
حسین شما بزرگ کرده بودی 😭
شما عطرحسینی

بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم


وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد

ان الله یجب الصابرین

رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی

-اقای عطایی فر خانم عطایی فر
بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده


مامان بابات تعجب کردن
ولی همقدم من شدن

یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن


#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#تولد_دوباره
#فرار_از_جهنم
#قسمت_بیستم : بودن یا نبودن

رمضان🌙 از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند💬 ... .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .

به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد😊 ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...

رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان😄 ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ...



من تازه دارم زندگی می کنم

سرم رو به جواب نه، تکان دادم😐 ... .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد😱 ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند😥 ...

بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟😀 ...
کی هست؟ ...
روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... .
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید😒 ...

با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره😑 ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟😤 ... .

هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان😒 ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...

برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت😠 ... .

اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...

❄️ @ferdows18  💯
#کرونا‌شکستت‌می‌دهیم✌️🌨
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیستم

🔹 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»

🔹 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»

🔹 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»

🔹 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابی‌ها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!»

🔹 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»

🔹 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!»

🔹 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.

🔹 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!»

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیستم

🔸 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.

یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!»

🔸 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.

او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید.

🔸 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.

رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.

🔸 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت.

چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

🔸 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است.

با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.

🔸 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.

نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»

🔸 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»

عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»

🔸 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراج‌شون کردن!»

دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.

🔸 اگر دست داعش به #آمرلی می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!

صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #امان‌نامه داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!»

🔸 شاید می‌ترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»

اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!»

🔸 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!»

عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!»

🔸 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.

چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم❤️

آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .

خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت .

خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران .

شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .

از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون .

تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .

درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه .

ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .

درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدي هم رفته کمکشون

مامان لبخندي زد .

مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !

درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم .

مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . براي همین رفتم جلو .

من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم .

خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .

درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .

مامان باز هم لبخندي زد

مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ي مادرشون هستن .

مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن

. همیشه ما می ریم دیدنشون . الآنم مادر و پسر پیش هم هستن .

احتمالاً یاد که براي مادرش غذا ببره . فقط م
داخل نمیاد . شما راحت باشین .

از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار .

که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .

براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد

و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .

فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .

همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .

مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .

البته مامان هم اطالعات می گرفت
و هم اطالعات می داد .

یک ساعت مثل برق و باد گذشت .

و این گذر زمان رو نرگس با
نگاه به ساعتش یادآوري کرد .

نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟

خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .

طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد ؟

نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .

خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران .

صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت .

نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .

خودشونم دارن میان دنبالمون .

با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .

بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم . و این بهم آرامش می داد .

با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه .

دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم گفت .

مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .

ابرویی بالا انداختم .

من – می خواي چیکار کنی ؟

مامان لبخندي زد .

مامان – اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .

لبخندي زدم .

مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .

معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .

یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .

و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به
مامان کمک کنم .

صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .

من – چی بپوشم ؟

رضوان – برو یه مانتو تنت کن . ولی زیاد کوتاه نباشه . مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !

سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم . مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .

براي بدرقه ي خانوم درستکار و
همه با هم رفتیم تو حیاط .

مثلا نرگس و البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد
جلوي در ، منتظر ایستاده بودن .

جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی
با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن .

ما هم بهشون ملحق شدیم

دید امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین بود و دلچسب .

به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه
می کرد .

انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم .

اعجازي داشت لبخند هاش !

همون موقع کامران هم رسید . و به جمع مردا پیوست .

بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن شروع کردن
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_یکم❤️

قدم ها رو مخصوصا ی نزدیک بهش راه ً قدم بلند برداشتم تا بتونم کم برم .

باید یه کاري می کردم . حداقل عذرخواهی .

نمی خواستم ملامتم کنه . نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .

نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !

الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم

اینجوري فاصله مون بیشتر می شد . و
این به نفعم نبود اصلا

دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .

امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمی دن !؟

یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟

ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟

انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمی ده !

ایرانیه می گه : زن هاي
سرزمین من همه ملکه اند !

نگاهش کردم .

چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟

منظورش چی بود ؟

طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟

چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟
چرا لحنش بد نبود ؟

چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟

کاش یه چیزي می گفت تا
بهم بربخوره و گریه م بگیره .

کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش
بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !

دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .

بغض کردم . دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .

وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش
کنه !

و من نا خواسته این کار رو کردم .

حاال چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟

دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش .

در موردم بد فکر نکن . که به خاطرت روي خیلی چیزها دارم پا می ذارم امیرمهدي .

تو و خدات بدجور تو دلم ریشه
کردین . بهم سخت نگیرین . گاهی یادم می ره باید چیکار کنم .

اینجوري راه نرو . اینجوري بادلگیري ازم رو نگیر

نگاهت رو بهم قرض بده .

بذار با تکیه بهت
راه درست رو یاد بگیرم

انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه !

کی اون رفت و کنار پدرش نشست !

کی من رفتم تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !

هر دو پشتشون بهم بود .
وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و
عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .

مامان – چی شده مارال ؟ چرا اینجوري شدي ؟

با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .

نالیدم .
من – گند زدم .

مامان – چیکار کردي ؟

من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم .

دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد .

مثل کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و
بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده .

چشماش پر از ملامت بود . رضوان هم دست کمی ازش نداشت .

با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با
چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .

حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم .

لبم لرزید .

من – حالا چیکار کنم ؟

مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .

مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي .
بی فکر عمل می کنی

حق داره . مهرداد هم حق داره که دائم
می گه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .

من اشتباه کردم . نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید . این همه ملامت ؟ انگار حقم بود !

مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .

مامان – شما دو تا غذا رو بکشین . من می رم با مهرداد میز رو بچینم .

و رو بهم تشر زد .

مامان – تو هم اشکات رو پاك کن . زشته . فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .

و رفت بیرون . با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت

واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .

رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد . دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .

رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟

من – آبروم رفت رضوان .

بهش فکر نکن . الان اونا مهمونن و ما باید به
رضوان – فعلا بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .

بیا غذا رو بکشیم . سرد می شه و از دهن میوفته .

سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .

قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .

بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن . کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي .

گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ، ولی دید خوبی به هم داشتیم .

وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت . و انگار فهمید گریه کردم .

چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر
انداخت و تکون داد و کالفه دستی به سرش کشید .

با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت .

همه مشغول خوردن بود . بابا و آقاي درستکار گهگاهی حرف می زدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_دوم❤️

یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت .

و سري تکون داد که نفهمیدم از چی متأسف بود !

بعد از شام نیم ساعتی نشستن .

و من بیشترش رو به بهونه ي دم
کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس
کردم .

چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره .

بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .

تا جلوي در مشایعتشون کردیم .

حرفاي بابا و آقاي درستکار
اصلاً تمومی نداشت . گوش ندادم چی میگن ولی هر چی بود مورد علاقه ي دو طرف بود و هیچ کدوم مایل به تموم کردنش نبودن .

مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن .

مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود .

فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم .

مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس گوشه اي رو اشغال کرده بود .

من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه .

رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما .

من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم . نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش تکون بخوره .

خیره شدم به زمین .

کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب
آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم .

وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد .

دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن .
می دونستم زورم بهشون نمی رسه .

ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم .

- نمی خواستم ناراحتتون کنم .

برگشتم و نگاهش کردم . سرش مثل همیشه پایین بود ولی از لحنش معلوم بود ناراحته
ناراضیه .

کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم .

ولی من بلد نبودم

دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب

وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود .

سري تکون دادم .

من – مهم نیست .

امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم می گم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .

بار دوم ؟ اولین بار کی بود ؟ اون شب تو کوه ؟

آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم .

نفس عمیقی کشید .

امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست .

اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن .

آروم گفتم .

من – بعضی کارا غیر ارادیه .

امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش .

من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟

آروم تر از قبل گفت .

امیرمهدي – من چنین چیزي گفتم ؟ ارزش شما خیلی بالاست .

قدر خودتون رو بیشتر بدونین ! ارزشی که خدا
تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت .

من – مگه خدا بین بنده هاش فرق می ذاره ؟
زن و مرد نداره که .

این چیزي نیست که من درباره ي خدا و
عدالتش شنیدم .

امیرمهدي – فرق نذاشته . اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن
پاك زن ها پرورش داده .

براي همین ارزش زن ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه . این همه
بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟

چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد !

حرفاش ناخودآگاه آدم
رو وادار می کرد به خودش بباله .

من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم .

آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت .

امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم .

بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم

واي که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد .

امیرمهدي – لطفا دیگه از دستم ناراحت نباشین . سفري در پیش دارم که ...

مکثی کرد و بعد ادامه داد .

امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه . همینجا حلالم‌کنین تا با خیال راحت راهی بشم .

قلبم ایستاد . می خواست کجا بره ؟

با ترس پرسیدم .

من – کجا می ري ؟

نفس عمیقی کشید .

امیرمهدي – کربلا .

دلم هري ریخت پایین .

من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می فرسته هوا !

لبخندي زد .

امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي می کنه . دیگه فکر نمی کنه اخرش چی می شه !

من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟ این عاقلانه ست ؟

امیرمهدي دستی روي سینه ش گذاشت .

امیرمهدي – کار دله . کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه .

با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو می
ریم . عشق این حرفا حالیش نیست !

بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ، یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .

کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاشرو
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_سوم❤️

طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !

آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .

درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه

بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .

بابا با خوشرویی جواب داد .

بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .

انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .

صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد .

و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد .

فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو نظاره می کردیم .

حس کردم می خواد بره . نگاهم به سمت پاهاش رفت .

پاي راستش رو یک قدم جلو برد . و پاي چپش رو نیم قدم

در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .

دوباره یک قدم به جلو و تردید و یک قدم به عقب و تردید .

یک قدم به جلو و نفس هاي تند و یک قدم به عقب و کلافگی .

باز یک قدم به طرف خونواده هامون و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .

و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .

انگار پاي رفتن نداشت و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار دل بود یا چیز دیگه .

آخر سر کمی به سمتم چرخید .

امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟ البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .

چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟

آروم گفتم .

من – انشاالله سالم بر می گردین .

و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد .

به خاطر این دل بی قرارم . که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .

اسمش عشق بود ؟

زود عاشق شده بودم ؟

آرومتر زمزمه کرد

امیرمهدي – حلالم‌کنین

و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .

آروم زمزمه کردم .

من - دعام کن .

و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .

امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .

فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .

جوابش فقط سکوت بود .

تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي .

کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه

وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ،

وقتی در رو بستم ؛ تو دلم به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره .

که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم .

مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود .

راست می گفت . من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم .

براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود

چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد .

چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد .

وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده .

هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم
ظرفاي شام روي میز .

گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود .

معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود .

راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادالتش " ، " با عقل

انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود .

از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره .

و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن .

چرا که من هم به همین درد مبتلا شدم.

یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت .

و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول
مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .

و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد .

سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود . بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم با نمک فراوون .

بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود .

معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می
افتاد .

به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود .

ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد .

و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم .

گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده

در شمال کربلا منفجر شد که تا کنون هشتاد نفر شهید و زخمی
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_چهارم❤️

و چقدر شب طولانی بود وقتی من درگیر با افکارم امیر مهدی نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه و مامان بهشون
زنگ بزنه .

و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه .

و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت .

و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی .

و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته .

تا بتونم از رفتن منصرفش کنم .

تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن .

تموم مدت بهش گفتم که چقدر دلم به مهربونیاش خوش شده و من
دلم نمی خواد که براش اتفاقی بیفته .

و وقتی صداي اذان رو از مسجدي که با فاصله ي زیاد باز هم صوتش رو به گوشمون می رسوند شنیدم ، رفتم و وضو گرفتم .

و تازه یادم افتاد اگر خدا نخواد که دیگه
ببینمش من چی کار کنم ؟

و هق زدم به درگاه خدایی که بهش اطمینان داشتم و می ترسیدم که خواستش جدایی ما باشه .

چشم که باز کردم با نگاه به ساعت مثل جت بلند شدم .

ساعت ده بود و من نفهمیدم کی خوابم برده بود .

هنوز روي سجاده بودم و این نشون می داد وقتی بعد از نماز باز هم گریه کردم و امیرمهدي رو از خدا خواستم

همونجا خوابم برده

دست و صورتم رو که شستم ، بدون خشک کردن صورتم رفتم سمت آشپزخونه اي که می دونستم مامان اونجاست .

" سلام " کردم .

برگشت و با لبخند جوابم رو داد و با نگاه نگرانش به چشمام اشاره کرد .

مامان – چقدر گریه کردي ؟

بی حوصله جواب دادم .

من – مال بی خوابیه .

مامان – حالا تو نخوابیدي و گریه کردي خبري ازش رسید ؟

من – نمی خواي زنگ بزنی ؟

مامان نگاهی به ساعت انداخت .

مامان – زود نیست ؟

با التماس گفتم .

ن – نه . بزن دیگه ! قلبم داره میاد تو حلقم .

مامان سري تکون داد و دست از پاك کردن برنج برداشت .

دستش رو شست و رفت سمت گوشی روي کابینت شماره گرفت و می دونستم همون شب شماره ي خونه شون رو از مادر امیرمهدي گرفته .

مامان حرف می زد و بیشتر شنونده می شد .

و من بی تاب اون
اشکاي نشسته تو چشمش بودم .

و زیر لب می گفتم " خدایا خودت رحم کن "

با صداي زنگ گوشیم به طرف اتاق رفتم و با سرعت برداشتمش و حین برگشتن به آشپزخونه به اسم پویا که روي گوشیم افتاده بود نگاه می کردم .

دلم می خواست گوشی رو بکوبم به دیوار .

بی توجه به زنگ هاي مکررش نگاه دوختم به مامان که داشت می گفت .

مامان – توکل بر خدا . ببخشید مزاحم شدم .

و خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد .

صداي گوشی منم قطع شد .

با یه عالم سوال نگاهش کردم .

اشکاي روون روي گونه ش رو
پاك کرد و گفت .

مامان – یکی از اتوبوسا مال همون کاروانیه که امیرمهدي باهاش اعزام شده .

ولی هنوز نتونستن خبر بگیرن
که کیا شهید شدن و کیا مجروح !

و باز اشکاش روون شد و من انگار مردم .

امیرمهدي من کجا بود ؟

چی به سرش اومده بود ؟

لبخندش تو ذهنم جون گرفت
چقدر لبخند تو خیره کنندست

همین تصویر که منحصر به فرده
نگاهش به دلم سرازیر شد

یه نفر که یه پدیده ست
اتفاقی ناب و ویژه ست

یاد مهربونیاش افتادم . رفتارهاي آرومش

واسه ي اون ، مهربونیمثل نبضه ، بی اراده ست.

یاد اون شب تو کوه ، مثل فیلم جلوي چشمام رژه رفت

عشقو توي یه شب سرد تو وجودم منتشر کرد..

واي ، من بی امیرمهدي چیکار می کردم ؟ من بی امیرمهدي می مردم . حتماً می مردم !

با تو دنیام عاطفی شد
هرچی جز عشق ، منتفی شد
انعکاس یه فرشته رو زمینی

گوشیم بازم زنگ خورد و باز هم اسم پویا ...

کی گفته بود حق داره با اون گندي که زده البته به نظر من ، دوباره با من تماس بگیره ؟

کی گفته بود حق داره تو این آشفته بازار ذهن من و بی خبري از امیرمهدي، زنگ بزنه ؟

بی خبري از امیرمهدي !

امیرمهدي من کجا بود ؟
چرا هیچ خبري ازش نبود ؟

سرم رو بلند کردم و رو به آسمون نالیدم " چی به سرش اومده خدا ؟ "

بی توجه به گوشیم که پیوسته زنگ می خورد و چشماي نگران مامان رفتم تو اتاقم . و در رو بستم .

حالا من بودم و خداي امیرمهدي .

من بودم و اون منبع اطمینانی که امیرمهدي ازش حرف می زد .

من بودم و خدایی که بهش اطمینان کرده بودم .

من بودم و خدایی که امیرمهدي با عقل عاشقش شده بود .

من بودم و خدایی که می گفت حکمت داره هر کارش و من نمی فهمیدم دلیل این حکمت هاش رو .

نمی فهمیدم و بدجور شاکی بودم .

رو بهش با لحن طلبکاري گفتم .

من– مگه مهربون نیستی ؟

مگه نمی گن من یه قدم جلو بیام تو
صد قدم برام بر می داري . پس کوش ؟

با امیرمهدي من چیکار کردي ؟
چی به سرش آوردي ؟

مگه نمی دونستی دوسش دارم ؟ مگه نمی دونستی بهش دل دادم ؟

نشستم روي زمین . غم بزرگی رو دلم سنگینی می کرد .

چقدر دلم گریه می خواست و شدت فشار روم نمی ذاشت راحت بغضم رو
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_پنجم❤️

این حرف امیرمهدي باد طلبکاریم رو خوابوند .

عاشق نبودم ؟ یا خداشناس خوبی نبودم ؟

چرا اون شب جلو در خونه گفت خداشناسی کنم ؟ چه اصراري داشت ؟ می خواست به کجا برسم ؟

اگر خدا رو می شناختم مشکلم حل می شد ؟

نه نمی شد . به نظرم نمی شد . با خداشناسی امیرمهدي من بر می گشت ؟

سري تکون دادم .

من – بر نمی گردي امیرمهدي . با خداشناسی من چیزي عوض نمی شه .

صداي صوت مداحی تو خونه پیچید . قطعاً کار مامان بود .

ولی نفهمیدم صداي تلویزیونه یا رادیو . ولی هر چی بود مداحش آتیش تو جونم انداخت .

- هر چه آلوده تر از پیش آمدم بر درگهت بیشتر در وادي عشقت امان دادي مرا
با وجود بارها بد امتحان پس دادنم
باز هم از نو مجال امتحان دادي مرا

تو خداي منی
تو کریم منی
تو رحیم منی
تو عطوف منی
تو رئوف منی
تو حبیب منی
تو مجیب منی
تو طبیب منی ..... "

من براي خدا چیکار کرده بودم ؟

من باز هم مثل قبل فقط طلبکار بودم .

بازم حرفاي امیرمهدي تو ذهنم جوون گرفت . "

عشق خدا و بنده ش براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه بدون چشم داشته .

تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه
توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش می ده
بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد .

خجالت کشیدم از خودم و خدایی که تهدیدش کرده بودم .

یه لحظه چیزي از ذهنم گذشت .

من براي عبادتم پاداش خواستم ؟

آره . من امیرمهدي رو خواستم .

اگر خواستش نرسیدن من و امیرمهدي بود چی ؟

نکنه چون من امیرمهدي رو خواستم در ازاي عبادتم ، اینجوري ما رو از هم دور کرد ؟

" خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار بده . " این حرف امیرمهدي بود .

شاید خدا تجلی عشق من به امیرمهدي رو تو نرسیدن گذاشته بود !

دوباره هق زدم .

من – نمی خواي ما به هم برسیم ؟ من حق ندارم امیرمهدي رو داشته باشم ؟ من لیاقتش رو ندارم ؟

گفت که جانانه نه اي لایق این خانه نه اي

من – به خاطر نرسیدن من بهش داري این بالها رو سرش میاري ؟

کسی که عامل رسیدن من به تو بود؟

سري تکون دادم . اشکام رو با پشت دست پاك کردم .

من – باشه . باشه هر طور تو می خواي . می گن زیبایی .

راست می گن . من زیباییت رو تو لبخنداي امیرمهدي دیدم .

می گن مهربونی ، خیلی زیاد . اگر دو برابر مهربونی امیرمهدي رو داشته باشی پس راست می گن .

می گن عرش تو بی نظیره .
اگر نگاه امیرمهدي که من رو به عرشت رسوند ، یک دهمش باشه بازم
راست می گن .

می گن تو عاشق بنده اتی .
اگر حتی یه ذره از
عشقی که امیرمهدي به تو داره رو نسبت به بنده هات داشته باشی

من طالب اون عشقم باشه .
هر چی تو بگی روي دو زانو نشستم
و با نگاه پر از اشکم رو به آسمون گفتم .

من – من عبادتت می کنم . بی هیچ چشم داشتی .

چون مهربونی ، زیبایی و از همه مهمتر عاشق بنده هاتی .

لیاقت امیرمهدي رو ندارم .

من دیگه دنبالش نمی رم .

شاید واقعاً دیگه دنبالش نمی رم . دیگه براي دیدنش

هزار تا نقشه ردیف نمی کنم . دیگه نمی خوامش .

فقط تو سالم برش گردون .

" شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش . "

من – به قول امیرمهدي من بهت اطمینان می کنم و بقیه ش رو می سپارم دست خودت . تو سالم برش گردون .

من از امیرمهدي می گذرم . فقط خواهش می کنم خوشبختش کن . همین .و باز هق زدم

من – فقط بهم اجازه بده گاهی حسرت نداشتنش رو بخورم .

این کار که کفر نیست ، هست ؟

در حال قرآن خوندن ، به هر آیه اي که یکی از القاب خدا می رسیدم ، سعی می کردم فکر کنم .

که من کجاي زندگیم این صفت خدا رو دیدم .

آخر هر فکري هم به امیرمهدي می رسیدم و چند دقیقه اي گریه می کردم .

یک هفته اي بود که می دونستم برگشته .

دو هفته اي بود که می دونستم زنده ست . و این بار هم خدا نجاتش داده بود .

کی باور می کرد از او توبوس جزغاله کسی
زنده برگرده ؟ بدون سوختگی !

کی فکر می کرد کسی انقدر مورد لطف خدا باشه که تو یه کشوري که هیچ چیزش درست و سر جاش نیست ،

بتونن دستی که نزدیک بوده به طور کامل قطع بشه رو با عمل جراحی ، ترمیم کنن ؟

طاهره خانوم براي مامان تعریف کرده بود که دستش از بازو ، آش و لاش بوده . پارگی عضله داده بود ولی خواست خدا بود که نه اعصاب دستش مشکلی پیدا کرد و نه رگ
ها به طور کامل قطع شده بود .

پدرش رفته بود عراق براي پیدا کردنش .

همراه همون کاروانی که خود امیرمهدي رو اعزام کرده بودن .

گفته بودن چون زود رسوندنش بیمارستان عملش موفقیت آمیز بود و کی می تونست غیر از خدا انقدر هواش رو داشته باشه ؟

حق داشت عاشق خدا باشه . حق داشت و این نجاتش خیلی به جا بود .

خدا جواب اون همه عشق رو به بهترین شکل داده بود .

می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟

می شد خدایی که انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاش؟

من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_ششم❤️


من – برو بابا .
خیره شد به چشمام .

رضوان – باز گریه کردي ؟

سري تکون دادم .

من – آره . داشتم قرآن می خوندم .

نگاهی به قرآن کنار تختم انداخت .

رضوان – فقط به خاطر قرآن ؟

شونه اي بالا انداختم .

من – چه فرقی می کنه ؟

رضوان – خوب چرا داري خودآزاري می کنی ؟

اینهمه مامان سعیده ( مامانم رو می گفت ) بهت گفت بیا بریم عیادتش . خودت نیومدي .

اگر می رفتی شاید آروم می گرفتی !

من – دیدنش بدتره رضوان .دلم کم طاقت تر می شه .

رضوان – اگه یه وقت بر حسب تصادف تو خیابون یا جاي دیگه دیدیش چی ؟

کلافه از روي تخت بلند شدم .

من – ببین . من قول دادم هیچ کاري و هیچ بهونه اي براي دیدنش جور نکنم .

اگر یه دفعه اي دیدمش هم اون کار خداست . من توش هیچ نقشی نداشتم .

چشمام رو بستم .

من – قول دادم راضی باشم به رضاش .

من قول داده بودم و به هیچ عنوان نمی خواستم زیر قولم بزنم .

مگه خدا به همین قول و همین راضی به
رضاش بودنم امیرمهدي رو بر نگردونده بود ؟

با ضربه اي که به شونه م خورد چشم باز کردم .

رضوان با لبخند گفت .

رضوان – حالا نمی خواد به داداش من راضی باشی .

منظورش رضاشون بود . سري تکون دادم .

من – منظورم رضاي شما نبود .

خندید . و چشمکی زد .

رضوان – ولی خواست خدا رو دست کم نگیر .

خواست خدا ؟

یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟
در چه شرایطی ؟ کی ؟

نگاهش بدجور مشکوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه .

من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم .

و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت .

وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم .

چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟

مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون .

منم به اتاقم و تختم پناه بردم .

دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .

یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟

دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟

شبا می تونست راحت بخوابه ؟

اصلاً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟

به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم .

و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم .

من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي .

حداقل خیالت براي منه .

نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زآن که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل

مامان نشست کنارم و اروم گفت .

مامان – جوابشون رو چی بدم ؟

واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه .

من – مامان جان شما که می دونی الان اصلاً حوصله ي خواستگار ندارم .

مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .

نگاه کلافه اي به مامان انداختم .

عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیداکرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود .

نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه !

پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .

من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان .

مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره .

شاید ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .

من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته .

دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم .

نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .

گوشیم زنگ خورد .

بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم .

خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه

تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم .

مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي .

من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم .

مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه .

شونه اي بالا انداختم .

من – خودش خسته می شه .

مامان سري به حالت تأسف تکون داد و بلند شد رفت .

صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد .

از طرف پویا بود . " فردا شب مهمونیه . میاي ؟

زیر لب گفتم .

من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه .

و براش پیام دادم " تو خواب ببینی "

خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت "

عمرا اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که پوزخندي زدم برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت .

به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملکه هستم یا نه .

ارزشم بالا بود .

براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو براش نوشت
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هفتم❤️

پوزخندي زدم .

من – شتر در خواب بیند پنبه دانه

و قبل از اینکه بتونه جوابی بده قطع کردم .

راست گفته بود . من لیاقت نداشتم . من لیاقت امیرمهدي رو نداشتم نه پویا رو !

من لیاقت اون همه خوب بودن امیرمهدي رو نداشتم .

ادم بی لیاقت که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟

از تصور بی لیاقت بودنم بغض کردم .

قرار بود کدوم دختري لیاقت امیرمهدي من رو داشته باشه ؟

نیست شبی که تا سحر ،
خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق
تو ، کرده تمام ، کار دل

مانتوها رو دونه به دونه نگاه می کردم .

با مامان و رضوان اومده بودیم خرید . به پیشنهاد رضوان .

بیشتر به خاطر اینکه حال و هواي من عوض شه و از فکر و خیال امیرمهدي بیرون بیام .

دیگه نمی دونست من هر جا برم و هر کاري بکنم ، فکر امیرمهدي دست از سرم بر
نمی داره .

مثل همون خرید مانتو ، که هر کدوم رو که بر می داشتم تو ذهنم تجسم می کردم امیرمهدي از این مانتو خوشش میاد یا نه

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟

اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم !

چهارتا مانتو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم .

کنار مامان که جلوي در یکی از اتاق ها منتظر رضوان بود، ایستادم . مامان نگاهم کرد .

مامان – بالاخره پسندیدي ؟

من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه !

مامان سري تکون داد .

مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟

می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد .

و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلاً یه کم خودش رو باد زده باشه .

مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .

من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه

مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت .

مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره .

بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت
ببینم .

بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .

مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري .

مانتو نبودن که کلا بیا همه جام رو نگاه کن بودن !

از تعبیر مامان خنده م گرفت .

مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران .

عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !

زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه .

رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد .

به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد .

منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان
تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .

تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه .

واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ، لذت می بردم .

فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود !

شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان .

رضوان هم یکی از مانتوهاي تازه ش رو
پوشید .

یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا بالاي زانوش .

همون موقع رو کرد به مامان و گفت .

رضوان – چطورم مامان سعیده ؟ بهم میاد .

مامان با تحسین نگاهش کرد و گفت .

مامان – هزار الله اکبر . تو ماهی مادر هر چی بپوشی بهت میاد .

بعد هم رو به بابا گفت .

مامان – مگه نه جمشید ؟

بابا که درگیر روزنامه ش بود ، کمی پایین آوردش و نگاهی به رضوان انداخت . بعد هم سري تکون داد .

بابا – آره بابا جان . خیلی بهت میاد . فقط یه چیزي ! من فکر می کردم تو بشی عروسمون این دختر ما رو

درست می کنی و مانتوهاي نیم مثقالیش رو کنار می ذاره .

الان می بینم کاري کرده که مانتوهاي تو هم آب بره !

با این حرف ، همه زدن زیر خنده و من با ناراحتی ساختگی رو به بابا گفتم .

من – مانتوهاي من چشه ؟

بابا ابرویی بالا انداخت و گفت .

بابا – مانتوهاي شما گوشه بابا جان . شما به دل نگیر .

و باز همه زدن زیر خنده .

مهرداد میون خنده ش رو به بابا گفت .

مهرداد – خدایی مانتوها زن من بهتر از مانتوهاي مارال .

تازه ، رضوان زیر چادر می پوشه .

مارال که چادرنداره !

مامان بهش چشم غره رفت تا سکوت کنه .

معلوم بود همه شون با مانتوهام مشکل داشتن .

یه لحظه از ذهنم گذشت ، اون روز تو کوه ، من با اون مانتوي قرمز کوتاه ؛ وقتی
محرم امیرمهدي شدم و خودم رو تو کنارش انداختم ؛ چی کشید ؟

وقتی من رو نگاه کرد ، چه فکري درباره م کرد ؟

خوشش اومد یا اینکه ...

رضوان رفت صورت مامان رو بوسید و رو بهش گفت

رضوان – دعا کنین مامان سعیده این رضا از
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_بیستم_و_هشتم❤️

بابا – مادرت راست می گه . زشته . دعوتمون کردن .

نفس عمیقی کشیدم .

من – من نمیام بابا . زشت هم نیست .

مامان کفري گفت .

مامان – اگر پرسیدن کجایی من چی بگم ؟

دروغ بگم ؟

بابا بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت .

بابا – هر جور میل خودته بابا . ولی بهتره بیاي .

بابا که از قول و قرار من و خدا خبر نداشت !

لبم رو از حرص روي هم فشار دادم و با صداي آرومی که بابا نفهمه رو به مامان گفتم .

من – شما نمی خواد دروغ بگی . برو همه چی رو بذار کف گدستشون ! خب من که نمی تونم بزنم زیر قولم !

مامان سري تکون داد .

مامان – مشکلت فقط قول و قرارته ؟ من اگه از یه روحانی برم بپرسم و اون بگه اومدنت ربطی به قول وقرارت نداره راضی می
شی بیاي ؟

اصلاً نمیدونستم باید چی بگم ! کاش خود درمونده نگاهش کردم .

خدا بهم می گفت چیکار کنم . رضایت خدا در چی بود ؟

کلافه دستم رو روي سرم گذاشتم و رو به آسمون گفتم .

من – چیکار کنم خدایا ؟ خودت یه راه جلو پام بذا.

خیلی سرگردون بودم و انگار منتظر معجزه ، که خود خدا بیاد و بهم بگه چیکار کنم .

رضوان که گوشی رو گذاشت رو بهش گفتم .

من – حالا تو مطمئنی جوابش درسته ؟

مبهوت نگاهم کرد .

رضوان – یعنی چی ؟

من – خوب آخه ممکنه درست جواب نده .
اخمی کرد .

رضوان – تو به فال حافظ ایمان داري ، اونوقت استخاره به قرآن رو قبول نداري ؟

قرآن کتاب خداست . مگه نمی خواستی از
خودش جواب بگیري ؟

سري تکون دادم .

من – آره . ولی می گم شاید ...

نذاشت ادامه بدم .

رضوان – اگر چند ماه پیش اینجوري حرف می زدي یه چیزي .

الان که خودت قرآن می خونی چرا ؟ یعنی هنوز بهش ایمان نیوردي ؟

راست می گفت دیگه . من که به قرآن ایمان داشتم .

من – به قرآن ایمان دارم .

رضوان – پس حرف دیگه اي نمی مونه .

و طوري نشست که بهم نشون بده بهتره ساکت باشم و بیشتر از این غر نزنم .

ده دقیقه بعد دوباره با پیش نماز مسجد محلشون تماس گرفت و نتیجه ي استخاره رو پرسید .

خوب اومده بود .

حتی آیه و سوره رو برام پرسید تا خودم هم
معنیش رو از روي قرآنم بخونم و به واقع معنی زیبایی داشت و حس خوبی بهم داد .

بالاخره هم پنج شنبه شب ، بعد از یک کشمکش حسابی با مامان و رضوان براي انتخاب لباس ، باهاشون راهی شدم .

من می خواستم با پوشیدن مانتوهاي کوتاهم به خودم نشون بدم که چقدر بین من و عقیده ي امیرمهدي فاصله ست و اینجوري حرصم
رو به خاطر نداشتنش کم کنم .

ولی هر بار یکی از لباس هام رو از کمد بیرون می اوردم یا مامان و یا رضوان اون رو سر جاش می ذاشت و با تشر ازم می خواست که یه مانتوي درست انتخاب کنم .

آخر سر هم با پوشیدن یکی از مانتوهاي تازه خریداریم که رنگش آبی بود قائله ختم به خیر شد .

پشت در خونه شون که ایستادیم ، ضربان قلبم ؛ بی تابم کرد .

قرار بود ببینمش اونی رو که مال من نبود . قرار بود به قلبم تلقیین کنم اون مال من نیست تا با دیدنش هوایی نشه .

باید حوا بودن رو کنار می ذاشتم . می شد ؟

وقتی در به رومون باز شد رفتم و اخرین نفر ، پشت سر مهرداد ایستادم .

اول مامان و بابا ، بعد هم مهرداد و رضوان وارد شدن و آخرین نفر من .

با ترس قدم بر می داشتم .

مثل مجرمی که می ترسه همه بفهمن
کار خطایی کرده .

منم می ترسیدم نتونم خوددار باشم و ذوق دیدنش رو با رفتارم فریاد بزنم .

خانوم و آقاي درستکار همراه نرگس و امیرمهدي اومده بودن تو حیاط به استقبالمون .

رو به روشون که رسیدم با صداي آرومی " سلام " کردم .

و نگاهم رو دزدیدم تا کنکاش نکنه صورت امیرمهدي رو .

ولی نگاه زیر چشمیم روي دست بانداژ شده ي امیرمهدي دو دو می زد .

#ادامه_دارد